سخنی چند با عبدالله عارف
۶ میزان (مهر) ۱۳۹۹
ﺯﻣﺎﻥ، اﻳﻦ ﻻﺑﻪﮔﺮ ﻫﺴﺘﻲ و کارکتر داستان ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺭا ﻧﻴﺮﻧﮓ و پیرنگی زیاد است ﻛﻪ ﻣﺎ از آن ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻧﻤﻲﺩاﻧﻴﻢ، ﺁﺩﻣﻲ، ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ اﺯ ﻫﻤﺎن ﺁﻏﺎﺯ پیدایی خود ﺑﺎ ﭘﺪﻳﺪﻩﻫﺎ و ﺗﻘﺎﺑﻞ با ﺗﻀﺎﺩﻫﺎي ﻫﺴﺘﻲ ﺩﺭ زد و بند اﻳﻦ ﻻﺑﻪﮔﺮ ﺑﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪﻫﺎﻱ ﻫﺴﺘﻲﻣﻨﺪاﻧﻪی پیشاتاریخی، بومی، ﺗﺎﺭﻳﺧﻲ، ﺩﻳﻨﻲ، ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﺧﻮﻳﺶ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﺎ ﻫﺴﺘﻲ ﻭ ﻣﺮﮒ به پیش آمده و به پیش خواهد رفت. با این پیشگفتار میخواهم بگویم ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺑﻴﺶ ﻧﺒﻮﺩﻡ که ﺑﺎ ﻧﺎﻡ و شعرهاﻱ عبدالله عارف_ این ﭘﻴﺮ ﺳﺨﻦﭘﺮﺩاﺯِ شیرین بیان، ﺁﺷﻨﺎﻳﻲ یافتم_ ﺁﺷﻨﺎﻳﻲ ﻛﻮﺩﻛﺎﻧﻪ، ﺁﺷﻨﺎﻳﻲ ﻛﻪ اﺯ ﻓﺮاﺯ ﻭ ﻓﺮﻭﺩ زندگی و شعر این ﺷﺎﻋﺮ بزرگ ﺯﻣﺎﻧﻪی ﺧﻮﺩ ﭼﻨﺪاﻥ ﺧﺒﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ؛ الی این که تا رسیدم به این ترانه:
جان ای پسر تو گردش دوران ندیدهیی
روز سیاه و حال پریشان ندیدهیی
تشویش روزگار تو چندان ندیدهیی
بار عیال و گریهی طفلان ندیدهیی
گه شوق باده در سر و گاهی هوای باغ
گاهی به بزم مایل و گه تفریح دماغ
جان ای پدر تو غمزهی خوبان ندیده یی
در سینه زخم ناوک مژگان ندیده یی
دلبستگی به زلف پریشان ندیدهیی
شام فراق و تلخی هجران ندیده یی
مجنون کجا به پند پدر گوش می کند
لیلی نازدانه فراموش می کند... الی آخر
این ترانهی عبدالله عارف را نخستین بار در گذشتهها، با صدای هنرمندان محلی شنیدم و در آن روزگاران، چنان بر من تاثیر گذاشه بود که شنیدن و زمزمهی آن جز از کارهای روزمرهی بود. این ترانه، داستان تمثیلی- روایی پدر و پسری است که پدر میخواهد کولهباری از تجربهها و دانستههایش را با پسری که غرق در شور و حال جوانی است در میان بگذارد، تا او را متوجه سرنوشت و آیندهاش بسازد. بگومگوها و گواژههای بس شاعرانه، زیبا و دلنشینی میان پدر و پسردر این شعر رد و بدل میشود، الی اینکه پسر به این نتیجه میرسد که باید سخنان پدر را آویزهی گوش خود کند: «جان ای پدر هرآنچه تو گویی چنان کنم... »عارف در واقع با سرایش این ترانه میخواهد وضعیت خفقانآور و فراز و فرود زندگی روزگارش را به نمایش بگذارد، اینجاست که از رابطهها، از همنشینیها، از عشق، دانش، پیری، جوانی، بیباکی، هنر، شفقت، مروت، قناعت، معارف و... سخن در میان آورده و دیالوگهای پر مغز و روشنگرانهی را از تجربهی شخصی زندگی خویش و زندگی مردمان دور و برش با بیان و بافتار زبانی دو سویه و بس شیرین که توجه هر مصرفکنندهی را به سوی خود جلب میکند در میان میگذارد، که این خلاقیت هنری را کمتر شاعری در زیستشاعرانهی خود دارد.
اﺯ ﭼﮕﻮﻧﮕﻲ ﻭ ﺳﺮﮔﺬﺷﺖ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻋﺎﺭﻑ، ﺑﺴﺎ اﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻭﻧﻮﻳﺴﻨﺪﮔﺎﻥ ﺳﺨﻦﻫﺎ ﮔﻔﺘﻪاﻧﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻘﺪﻣﻪي ﺩﻳﻮاﻥ اﻳﻦ ﺗﻚﺩﺭﺧﺖ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﺩﺭﺝ ﮔﺮﺩﻳﺪﻩ اﺴﺖ. اﮔﺮ ﺑﺨﻮاﻫﻢ ﻛﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ فراز و فرود ﺳﺮﮔﺬﺷﺖ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﻲ ﻋﺎﺭﻑ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻭ حرفهای در این پیوند ﺑزنم، ﮔﻮﻳﺎ ﺟﺰ ﺗﻜﺮاﺭ و بازگویی ﺣﺮﻑﻫﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻛﺎﺭﻱ ﻧﻜﺮﺩﻩاﻡ، به این اساس میخواهم از اینجا آغاز کنم و بگویم که متاسفانه ﺗﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ رابطه ﺑﻪ اﺷﻌﺎﺭ عبدالله ﻋﺎﺭﻑ توضیح و نقدهای ﻫﻤﻪﺟﺎﻧﺒﻪ صورت نپذیرفته است و اﮔﺮ ﻫﻢ ﻛﻪ گرفته باشد ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻛﻮﺗﺎﻩ و ﻧﻤﻮﻧﻪﻭاﺭ است، اﻳﻦ ﻛﻪ چرا ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺟﺎﻣﻌﻪ اﺩﺑﻲ- ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ما اﺷﻌﺎﺭ ﻋﺎﺭﻑ ﻓﻘﻴﺪ را آن گونه که حق این پیر خردمند بود باید به معرفی گرفته و به آن میپرداختند نپرداختند، شاید نبود امکانات و وسایل درست ارتباطی با مرکز و رخدادهای بسناگوار و پشتهم آمده وضعیت نابسامان آن روزگار که همه برای چگونه زنده ماندن میاندیشیدند تا چگونه زندگی کردن، دلایل بوده باشد که عارف و شعرش را دیرتر از زمانهاش بشناسند، اما خوشبختانه باید یادآور شد که در شناختاندن و نشر و پخش اشعار عارف دریکی چند دههی پسین، همت، ریاضت فرهنگپروری و نوشتههای شخصیتهای فرهیختهی چون: محمد ابراهیم چاهآبی، استاد عبدالقیوم قویم، استاد واصف باختری و دیگر فرهیختگان بسیار کارا و حایز اهمیت است.
من به این باورم که با گذشت زمان شاعر و شعر خوب خودش را میشناساند، ﺩﺭ ﻫﺮ ﻋﺮﺻﻪي ﻧﻤﻲﺗﻮاﻧﺪ ﻛﺴﻲ ﺟﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭا ﺑﮕﻴﺮﺩ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻣﻲﺗﻮاﻧﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺷﺪ- ﮔﺬﺷﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﭼﻮﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﻧﻘﺎﺩ ﻫﺴﺘﻲ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺩاﻭﺭﻱ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﻣﻲﭘﺮﺩاﺯﺩ. ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺩﺭﻳﻦ اﻭاﺧﺮ، عبدالله ﻋﺎﺭﻑ ﺑﻪ ﻣﺜﺎﺑﻪی ﻳﻚ ﺷﺎﻋﺮ بسیار صمیمی و عزیز ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﺦ اﺩﺑﻴﺎت ﻣﻌﺎﺻﺮ ما جا باز کرده است.
ﺷﻌﺮ ﭼﻮﻥ ﺟﻨﺴﻲ ﺩﺭ ﺑﺎﺯاﺭ ﻋﺮﺿﻪ ميﺷﻮﺩ هرازگاهی ﺷﻌﺮ ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻋﺮﺿﻪ ﺷﺪ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺎﻝ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﺗﺎ خود ﺷﺎﻋﺮ، و ﻫﺮکی ﺑﻪ ﻗﺪﺭ برداشت، ﺗﻮاﻧﺎﻳﻲ ﻭ ﺳﻠﻴﻘﻪ اﺯ ﺁﻥ ﺳﻮﺩ ﻣﻲﺟﻮﻳﺪ. ﻋﺎﺭﻑ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺷﻌﺮ ﺭا ﻭﺳﻴﻠﻪی ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﺎﻩ، ﻧﺸﺎﻁ، آگهی، ﺁﺳﻴﺎﻳﺶ، ﭘﺎﺱ، اﺭﺯﺵﭘﺮﻭﺭﻱ، ﺩﻭﺳﺘﻲ، ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ، ﻳﻚﺭﻧﮕﻲ، ﺭﻓﺎﻗﺖ، ﺑﻠﻨﺪﻫﻤﺘﻲ، کﺪﻭﺭﺕﺳﺘﻴﺰﻱ، ﻫﻤﺪﻳﮕﺮﭘﺬﻳﺮﻱ ﻣﺮﺩﻣﺶ ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻋﺮﺿﻪ ﻛﺮﺩ. ﺷﻌﺮ ﻋﺎﺭﻑ ﺩﺭ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺭﻭاﻳﺖ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻭﺳﺮﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎﺭﻳﺨي_ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻭ ﺭﺳﻢ ﻭ ﺭﻭاﺝ ﻣﺮﺩم ﺷﺮاﻓﺘﻤﻨﺪ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦش اﺳﺖ.
ﺩﻳﻮان عارف ﭼﻮﻥ ﺳﺮﺯمین گشنبار و پهناور، کوه و کتلی بسیار دارد که ﺻﺤﻨﻪﻫﺎﻱ ﺯﻭﺭﺁﺯﻣﺎﻳﻲ اندیشه و هنر شاعرانهی اﻭ ﺭا قالبهای شعری چون: غزل، مثنوی، قصیده، مستزاد، مخمس، مسدس، رباعی و... میسازد.
ﺷﻌﺮهای ﻋﺎﺭﻑ ﺩﺭ ﺣﻮﺯﻩي ﺷﻤﺎﻝ اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎﻥ ﻭ ﺗﺎﺟﻜﺴﺘﺎﻥ ﻣﺼﺮﻑ ﻛﻨﻨﺪﻩﮔﺎﻥ ﺑﻲﺷﻤﺎﺭي از ﺧﻮﺩ ﺩاﺭﺩ که در هر سطحی ﺷﻌﺮﻫﺎیش چه از لحاظ ساختارهنری و چه هم از لحاظ مضمون بارزترین شعر زمانهی خودش است. ویژگی دیگری شعرهای او جا باز کردن میان خاص و عام است که این اقبال را در شعرهیچ شاعری به اندازهی سرودههای او در زمانهاش نمیبینم، ﺷﻌﺮ ﻋﺎﺭﻑ آیینه قدنمای است که ﺗﺼﻮﻳﺮﻱ اﺯ ﺳﺮﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﮕﻲ ﺯﻧﺪﮔﻲ بومی مردمش را در خود دارد. اﻭ ﺑﺮاﻱ ﺯﺭاﻧﺪﻭﺯﻱ ﻭ ﻛﺴﺐ ﺷﻬﺮﺕ ﺷﻌﺮ ﻧﺳﺮﻭﺩه داست، ﺩﺭ ﺟﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﻣﻲگوید:«ﺷﺎﻋﺮﻱ ﻛﻲ ﺑﻪ من ﺧﺴﺖﻪ لبی ﻧﺎﻧﻢ ﺩاﺩ» شاید کسی پیدا شود و بیاید بگوئید که عارف چون شاعران قصیده سرای گذشته نیز شاهان و درباریان را مدح کرده است، از جمله امان الله خان و...پس چگونه میتوان گفت که عارف برای زراندوزی و چشم طمع شعری نگفته است؟ در این رابطه باید بگویم که عارف در شعرهای که شاه و یا هرشخصی که مورد نظرش است، در کنار وصف، آنها را به مبارزه، عدالت و حفظ ارزشها فرا میخواند و چون پیمبری آنها را در این راه تشویق و راهنمایی میکند تا متوجه کار و عاقبت ملت و وطن خود باشند، عارف در واقع خود شعر بود_ شعر اجتماعی_انتقادی که با شاه و گدا رفتار یکسان داشت. انتقاد از حاکمان و قت و مراودههای شاعرانهی او با هر طبقهی از مردم در دیوانش مصداق این ادعای ما است که او ﺷﻌﺮ ﺭا ﻭﺳﻴﻠﻪی ﻧﺠﺎﺕ ﻣﺮﺩﻡ اﺯ ﺩﺷﻤﻨي و اﻧﺪﻭﻩ ﻣﻴﺪاﻧﺴﺖ و تا میکوشید ﺑﺮاﻱ ﺭﻭﺷﻦ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﭼﺮاﻍ ﻧﺸﺎﻁ ﻣﺮﺩﻣﺶ به قول مولانا: هرچه دل تنگش میخواست بیباکانه ابراز میکرد ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻣﺮﺩمش اﺳﺖ ﻛﻪ گاهی اﻭ ﺭا ﻭاﺩاﺭ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ و عارف میگوید...
عارف اﮔﺮ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺖ اﻧﺪﻳﺸﻪاﺵ ﺭا اﺯ ﻗﻴﺪ و ﺑﻨﺪ و ﺩﻏﺪﻏﻪي اﻓﺎﻋﻴﻞ یا اﺯ ﭼﺎرﭼﻮﺏ ﺩﺳﺖ و پا ﮔﻴﺮ ﻗﺎﻟﺐ اﺷﻌﺎﺭ ﻛﻼﺳﻴﻚ رها سازد اﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺜﺎﺑﻪي ﻳﻚ ﺷﺎﻋﺮ ﻣﺘﻌﻬﺪ ﺩﺭ اﻭاﺯاﻥ ﻛﻼﺳﻴﻚ و بومیگرا ﺑﻪ ﻧﺤﻮﻱ اﺯ اﻧﺤﺎ ﺩﺭ ﻣﺤﺘﻮا ﻭ ﺩﺭﻭﻥﻣﺎﻳﻪی ﺷﻌﺮﻫﺎﻳﺶ اﺑﺘﻜﺎﺭ و ﻧﻮﺁﻭﺭﻱﻫﺎی ﭼﺸﻤﮕﻴﺮی ﺭا از خود به یادگار ﮔﺬاﺷﺖ ﻛﻪ اﻭ ﺭا اﺯﻳﻦ ﻧﺎﺣﻴﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻥ ﻳﻚ ﺷﺎﻋﺮ تابوشکن و اﻧﺪﻳﺸﻪﺷﻜﻦ ﺩﺭ مضمون و ﻣﻔﻬﻮﻡ ﺷﻌﺮ ﺩاﻧﺴﺖ. ﺑﺰﺭﮒﺗﺮﻳﻦ ﻣﺸﺨﺼﻪي ﺑﺎﺭﺯ ﺷﻌﺮ ﻋﺎﺭﻑ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﻋﺎﻣﻴﺎﻧﻪﭘﺮﺩاﺯﻱ ﻫﻨﺮﻱ، ﻃﻨﺰ، ﺷﻮﺧﻲ، بومیگرایی ﻭ ﮔﻮاﮊﻩﮔﻮﻱﻫﺎﻱ اﻭ ﺩﺭ ﺷﻌﺮ است ﻛﻪ ﺗﺎ اﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺯﺩ ﻋﺎﻡ ﻭ ﺧﺎﺹ اﺳﺖ.
ﻭاﮊﻩ ﻫﺎ ﻭ اﺻﻂﻼﺣﺎﺕ ﺑﻮﻣﻲ ﭼﻮﻥ: ﺗﻘﻞ، ﺳﭙﻞ، اﻛﺶ، ﻏﻮﻟﻚ، ﻭﺭﺧﻮﺭﺩﻥ، ﭘﻴﺎﻭﻩ، ﻫﻮاﺩاﺭﻱ، ﺗﺘﻮ، ﺟﮕﻲ ﺟﮕﻲ، ﺗﺮﻳﺖ، ﮔﺮﻧﮓ، ﻗﺮﻏﻦ، ﺑﻠﻮ، ﺳﺮﺗﺮاﺷﺎﻥ، ﺳﺮﻗﻮﺕ و انبوه اصطلاحات و واژههای بومی از این دست که ﺩﺭ ﺩﻳﻮاﻥش ﺑﻪ ﻛﺜﺮﺕ میشود ﻳﺎﻓﺖ، ﺻﻤﻴﻤﻴﺖ ﺷﻌﺮﺵ ﺭا ﺑﺎﻻﻱ مﺻﺮﻑ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺩﻭ ﭼﻨﺪ ﻛﺮﺩﻩ اﺳﺖ . اﮔﺮ ﻗﺮاﺭ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺷﻌﺮﻫﺎﻱ ﻋﺎﺭﻑ ﺭا ﺑﺎ اﺑﺰاﺭﻫﺎﻱ اﺩﺑﻲ ﻛﻼﺳﻴﻚ اﺭﺯﻳﺎﺑـﻲ ﻛﻨﻴﻢ ﺷﻌﺮ اﻭ ﻫﻢ اﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭ ﻭ ﻓﺮﻡ ﻭ ﻫﻢ اﺯ ﻧﻆﺮ ﺩﺭﻭﻥﻣﺎﻳﻪ ﻭ ﻣﺤﺘﻮا ﺑﻠﻨﺪﺗﺮﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺯﻣﺎنهیﺧﻮﺩ در افغانستان اﺳﺖ. دﻳﻮاﻧش سرشار اﺯ پرداشهای هنری است که با استفاده از نمادها، استورهها، ترکیبهای پارادوکسی و بومیگرایی گذشتهها را با زمانه و روزگارش هنرمندانه پیوند زده است.
عبدالله ﻋﺎﺭﻑ ﺩﺭ ﺳﺮاﻳﺶ ﻭﺗﻀﻤﻴﻦ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﺨﻤﺲ ﻭ ﻣﺴﺪﺱ اﺯ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻋﺮاﻥ ﺣﻮﺯﻩي ﺯﺑﺎﻥ ﻭ اﺩﺑﻴﺎﺕ فارسی دری اﺳﺖ که ﺩﺭﺳﺮاﻳﺶ اﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪﻫﺎﻱ اﺩﺑﻲ اﺯ ﺧﻮﺩ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﻱﻫﺎی ﺭا به اﻧﺠﺎﻡ رساندﻩ ﻛﻪ میشود گفت در نوع خود کمنظیراند. ﻭاﮊﻩﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﺨﻤﺲها ﻭ ﻣﺴﺪﺱﻫﺎﻱ عبدالله ﻋﺎﺭﻑ ﺷﻜﻞ ﺣﻠﻘﻪﻫﺎﻱ ﺯﻧﺠﻴﺮ ﺭا ﺩاﺭﻧﺪ ﻛﻪ ﻳﻜﻲ پیﺩﻳﮕﺮ ﺩﺭ ﻳﻚ ﺑﺎﻓﺖ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ ﭘﻴﻮﻧﺪ ﺧﻮﺭﺩﻩاند. ﭘﺮﺩاﺯﺵﻫﺎﻱ ﻫﻨﺮﻱ ﺩﺭ ﻓﺮﻡ ﻭ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﺩﺭ ﻳﻚ ﺳﺎﺧﺘﺎﺭ اﻓﻘﻲ، ﻋﻤﻮﺩﻱ -ﻣﺤﺘﻮاﻳﻲ ﺩﺭ ﻣﺨﻤﺲﻫﺎ ﻭ ﻣﺴﺪﺱﻫﺎي اﻭ اﻭﺝ ﺳﺨﻦپرﺩاﺯﻱ او ﺭا ﺩﺭ ﺳﺮاﻳﺶ این نوع ﺷﻌﺮ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﮔﺬاﺷﺘﻪ اﺳﺖ.
ﺑﺮاﻱ ﺩﺭﺳﺖ ﺟﻠﻮﻩ ﺩاﺩﻥ ﻭ ﻣﺼﺪاﻕ ﺣﺮﻑﻫﺎﻱ بالا و واپسین سخن این نوشته، اﻳﻨﻚ مخمس عبدالله عارف بر ﻏﺰﻝ ﻧﺪﻳﻢ ﻛﺎﺑﻠﻲ ﺭا ﭘﻴشﻜﺶ خوانندهگان عزیز ﻣﻲ ﻛﻨﻢ::
ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻱ ﻛﺎﻣﻴﺎ ﺳﻮﻳﻢ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪﻡ
ﻻﺟﺮﻡ ﺑﺮ ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﺘﻢ ﻛﻤﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪﻡ
ﺳﺮﺑﻪ ﻛﻒ ﺑﺮ ﺯﻳﺮ ﺗﻴﻐﺖ اﻱ ﭘﺴﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪﻡ
ﺑﺮ ﺳﺮ ﻛﻮﻱ ﺗﻮ اﻱ ﺑﻴﺪاﺩﮔﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪﻡ
ﺩﻝ ﭘﺮ اﺯ ﺧﻮﻥ ﺭﻓﺘﻢ و ﺧﻮﻧﻴﻦ ﺟﮕﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪﻡ
ﺳﻮﺧﺘﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻮﺩ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﻡ ﺩﺭ ﻋﺎﺷﻘﻲ
ﭼﻮﻥ ﺩﻝ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﻣﻮﺝ ﺟﻮﻫﺮﻡ ﺩﺭ ﻋﺎﺷﻘﻲ
اﺯ ﻣﻼﻣﺖ ﺷﺪ ﺩﻭﺗﺎ ﮔﺮ ﭘﻴﻜﺮﻡ ﺩﺭ ﻋﺎﺷﻘﻲ
ﺗﺎ ﻧﻪ ﭘﻨﺪاﺭﻱ ﻛﻪ ﺑﻲ ﭘﺎ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺩﺭ ﻋﺎﺷﻘﻲ
اﺯ ﺣﺮﻳﻤﺖ ﮔﺮ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪﻡ
ﺗﻠﺨﻜﺎﻣﻲ ﺷﺪ ﻧﺼﻴﺒﻢ اﺯ ﻟﺐ ﭘﺮ ﺷﻜﺮﺕ
ﻧﺎﻣﺮاﺩ اﻓﺘﺎﺩﻩاﻡ ﺩاﻳﻢ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﻏﺮﺕ
ﻭاﻗﻒ ﺣﺎﻟﻢ ﻧﺸﺪ ﻋﻤﺮﻱ ﺩﻝ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺕ
ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻛﻪ ﭘﻮﺷﻢ ﭼﺸﻢ اﺯ ﺧﺎﻙ ﺩﺭت
ﭼﻮﻥ ﻧﺸﺪ ﻣﻤﻜﻦ اﺯ اﻭ ﻗﻂﻊ ﻧﻆﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪﻡ
ﺑﻲﺣﻀﻮﺭﺕ ﺩﺭ ﻧﻴﺴﺘﺎﻥ ﺗﻨﻢ ﺁﺗﺶ ﻓﺘﺎﺩ
ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻛﻠﻔﺖ ﻧﺼﻴﺐ ﺩاﻍ ﺑﻲﺩﺭﺩﻱ ﻣﺒﺎﺩ
ﻫﻤﭽﻮ ﻣﻦ ﻣﺤﻨﺖ ﺳﺮﺷﺘﻲ ﺩﻳﮕﺮ اﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﻧﺰاﺩ
اﺑﺮ ﺭا ﺩﻳﺪﻡ ﻫﻮاﻱ ﮔﺮﻳﻪاﻡ ﺩﺭ ﺳﺮ ﻓﺘﺎﺩ
ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺑﮕﺮﻳﺴﺘﻢ و ﺑﺎ ﭼﺸﻢﺗﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪﻡ
ﺟﺎﻥ ﻣﻦ اﺣﻮاﻝ ﺯاﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻀﻂﺮ ﻣﭙﺮﺱ
اﺯ ﻫﺠﻮﻡ ﻓﺎﻗﻪﮔﻲ ﻭﺯ ﻛﻴﺴﻪیی ﺑﻲﺯﺭ ﻣﭙﺮﺱ
ﮔﻮﻧﻪي ﺯﺭﺩﻡ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻛﻦ ﺯ ﺩﺭﺩ ﺳﺮ ﻣﭙﺮﺱ
اﻱ ﮔﻞ اﺯ ﺳﺎﻣﺎﻥ اﺳﺘﻐﻨﺎﻱ ﻣﻦ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﭙﺮﺱ
بیخود اﺯ ﻧﺰﺩ ﺗﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻲﺧﺒﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪﻡ
ﺳﺮ نهﭘﻴﭽﻢ ﺩﺭﺩم ﺗﻴﻊ ﺗﻮ ﺑﺎ ﭼﻨﺪﻳﻦ ﻋﺘﺎﺏ
ﮔﺮﭼﻪ اﺯ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪي ﻭﺻﻠﺖ ﻧﮕﺸﺘﻢ ﻛﺎﻣﻴﺎﺏ
ﺭﻭﻱ اﻟﻔﺖ ﮔﺮﭼﻪ اﺯ ﻣﻦ ﻛﺮﺩﻩي ﺯﻳﺮ ﻧﻘﺎﺏ
ﮔﺮﻣﻲ ﺷﻮﻗﻢ ﭼﻪ ﻣﻲﭘﺮﺳﻲ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻮ ﺁﻓﺘﺎﺏ
ﺷﺎﻡ اﮔﺮ اﺯ درگهات ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺤﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪﻡ
ﻫﺴﺖ «ﻋﺎﺭﻑ» ﻭاﻟﻪ و ﺩﻟﺪاﺩﻩ اﺯ ﻋﻬﺪ ﻗﺪﻳﻢ
ﻣﺎﻧﺪﻩاﻡ ﭼﻮﻥ ﺣﻠﻘﻪ ﺩﺭ ﭘﺎ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺧﻮﺑﺎﻥ ﻣﻘﻴﻢ
ﺷﺨﺺ ﻋﺎﺷﻖ ﭘﻴﺸﻪ ﺭا اﺯ ﻛﻨﺪﻩ ﻭ ﺯﻧﺪاﻥ ﭼﻪ ﺑﻴﻢ
ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﺪﺗﻲ اﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺶ «ﻧﺪﻳﻢ»
ﺗﺎﭼﻪ ﻓﺮﻣﺎﻳﺪ ﻣﺮا ﺑﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪﻡ) ﺩﻳﻮاﻥ ﻋﺎﺭﻑ، ص: 366- 367)
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
علی حسجی | 25.09.2023 - 08:20 | ||
دلیل این همه کارها چی می باشد |