سراسیمهگان سوگ
۴ سنبله (شهریور) ۱۳۹۹
سراسیمهگان سوگ:
در عرصهی قلمرو آفاقِ انتظار
از هیئت دو قطب_
سخن میکشید بال
من بودم و نبود و کبودای آسمان
یک لحظه ناگهان
پرسشگران سرخ!
صدا دادهاند های!
ای در گذر نشسته به دیدار کرده خو
ای بینشان نشانهی گمگشته در نشان
با ما چنین رونده کجا میروی بگو؟
فرمودهام که من_
از باتلاق کوچهی منها گذشته تا_
پیموده با رسیدنم اینجا رسیدهام
همیاریام کنید
پیمان به دوشِ غایتِ مقصودِ علتام
گفتند:
های آدمک رهسپار مرگ
ما زندهمردهگان سراسر نمرده سر
ما پینبردهگان پیاپی پیاده پر
چندیست در مقابله با هیچ گفتهایم:
ما را سراغ،
رنجهی ترتیب وحشت است
گفتم:
قبولِ قامتِ اقدام کردهام
پروندهی کشاکش امواج حیرتم
چندیست هرکجا
از خویش تا کجا
تا درد تا گناه
تا رنج تا تجسم قانون ابتدا
تا خوف تا خطر
تا عمق کوچههای گلآلودهی حذر
تا آب و خاک و خشم
تا باد و بیم و برگ
تا درههای دربهدر سوگوار مرگ
تا داغ تا نهایت آغوش بلکهها
تا شور تا شراب
تا پلههای آخر انصاف هر عذاب
تا عشق تا جنون
تا جلگههای جنگل جاوید جبر و خون
تا هیچ تا سکوت
تا پای سمچهای نفسسوز هر هبوط
تا هست تا گسست
تا نیست تا غروب غریبانهی الست
تا غایتِ غیابت آنسوی بیخدا
تا تا و تا و تا...
آری خدا خدا
بایسته نیست مردن ازین بیشتر مرا!
راهام دهید میگذرم باخود خودم
باشد شما و راه و نگاه و رواجتان
پا از سفر به سویی رهایی نمیکشم
با آنکه در زمانهی ما آدمی پریست
برگشت در نصابِ قیادت_
ستمگریست
پیوسته با اقامت خود میروم به پیش
با خویشم و قرار ندارم به هست خویش
گفتند های های
از ما گذر بکن_
آنسان که نیستیم
ما گشنهمستِ فاقهکشان شکستهجان
با نانِ یاد و خاطر دلبستهگان خویش
در هرکجای روز
صبحانه اختطاف
عصرانه انتحار
شبها به دیگِ ماتم ما ناله میپزند
بیآنکه پی بریم
ما گریه میخوریم
ما را پیالههای پر از آه دادهاند
از راهوار سرشکن ما پیاده شو
ما را به ما بمان
ما نیستی به بندِ دل خویش بستهایم
پیمانهیی تغافل دین سر کشیدهایم
ما را چنین سزاست
ناخوانده در ضیافت تقدیر میرویم
در کوره راه بخل
ما مرگ را قدم به قدم راه میزنیم
آنسوتر از حضور
در گلخن تکامل مرموز خویشتن
پشتارههای عزتِ آغوش دوزخیم!
این گونه سر به نیست
از سرحد روایت خود دور گشتهایم
در کام این تلاطم فریادهای سرد
مبهوت در خموشیِ خود موج میزدم
افتادم از نگاه فرامردهگان فرود
همچون تگرگ و تیر
در پای لحظهها
افراشتم سرود سراسیمهگان سوگ
برداشتم به درد خودم را به دوش خویش
راه برزدم به پیش
دیدم گروهی گام به گام گمان چنان
از سمت بینشان
بادستها گرفته همه گوش عرشیان
مسجود شان ستاره و خورشید و کهکشان
برگشته از اصالت آداب آفتاب
در کوچههای پوچ تکلف قدم زنان
پاشیده در فضای پر از خشمِ خونخروش
غفلت به دوشِ حرمت دشنام تشنهگی
سرمانده سر به مسند آغوشِ سایهها
در گوش چارچشم خداخانههای شرق
پیوسته همچو مرگ
فرمانفرازِ غایت بیهودگی چنان
همواره سربه سر
در عاجِ هیچپرور انصاف آسمان
از برجِ گفتگاه زمان داد میزدند
حرف از شکوه و شوکت اضداد میزدند
پیچیده جان به سمت خودم_
پا گذاشتم
اندیشه را به بیک دلم جا گذاشتم
راه بود و راه راه
چندان که هیچ دیده نمیدید دیده را
پروا پریده بود
ناگه صدایی از دلِ گوری بلند شد:
از ما بِتاب روی
در درههای راههی این چندهزار سر
راه دیگر بجوی
تا یابی ای تسلسل ترتیل بندهگی
پروندهی غرامت پروردگار را
بردار ای تکثر تکوین ناتمام
از دوش این شکستهترین آیت زمین
آوازهی قرائت مفهوم دار را...
هلال فرشیدورد
سنگ:
ای پویشِ سیال و سرافکندهی هستی
ای باید شاید شدهی شیون و شیپور
ای غایت منقوش تلالوی تکامل
ای آدم دلتنگ
تاکی شودم روی نمودن به تجاهل
ای بیغم از انبوه غم و غصهی غربت
پیما تو دلی را
از رنجِ سرِ گنجِ غمِ خویش چه گویم!
اینجا همه سنگ است
تن سنگ و فلک سنگ و عرب سنگ و عجم سنگ
دشخوارترین مرتبهی سیر عدم سنگ
کوهها همه در رشد
گیاهان همه در خون
سر رفته از آدابِ خدا جنگل و دریا
دم سنگ و گمان سنگ و عیان سنگ و بیان سنگ
جان سنگ و جهان سنگ و زمین سنگ و زمان سنگ
اینسو همه در سوگ
آنسو همه در سود
اینجا که نه آنسو و نه اینسوست چه جاییست
از ماهیت مرکز این مرز چهحاصل
در ساحهی این گنبد مغموم غریبه
بیسوشده در راه گذشتن به سرانجام
آغاز پیاده
با این همه ای داد!
خورشید_
سراسیمهی ترویج عزیمت
تقویم به وجد آمده از هیئت علت
شب سنگ و نفس سنگ و سحر سنگ و دیگر سنگ
آمیزهی آغاز وجود بشر از سنگ
هرجا همه اینجاست
اینجا همه بیجاست
زین بیش سخن سر نتوان کرد به بالا
سر رفته از آداب خدا جنگل و دریا
ای سنگ!
ای آدم دلتنگ
شیرازهی تحکیم زمین چیست_
جز آواز
پخسیده گل رویت انصاف دراین سو
ته مانده صدا در کف آوار هیاهو
پیچیده سراسر همه در داغ تکاپو
فریاد به فرمایش باد است
آمار غروبین غریبانه زیاد است
خو کرده به خون حنجرهها درهم و بیمار
در سیطرهی سازش این روز کلوخین
_ دیروز نمودار
آورده بهجا پنجرهها سجده به دیوار
اینسو که چنین مانده فرو در گذر هیچ
پروندهی پوسیدهی پیرنگ پناه سنگ
برخاستگهی گردش فردای بقا سنگ
ای دوست!
ای سنگ
ای آدم دلتنگ
بسیار دلم بود که پیش آیم و گویم:
از عالم سنگی
دیدم که به جز سنگ_
جولانگهی پرواز زبان_
_ سنگتر از سنگ
آنسوی فراسوی جهان صخرهی مطلق
دین سنگ و قضا لنگ و خدا رنگ و فضا تنگ
من سنگ و ازل سنگ و ابد سنگ و فنا سنگ
هلال فرشیدورد
آینده:
پیوسته دربهدر
پامال روزهای پریشان بیپدر
جان برزده به کوچه و پسکوچهی گمان
از روزگار مرده به اکنون رسیدهام
پیموده هرکجا
تا چیست تا چرا
تا پلههای رویت آنسوی انتها
تا خوف تا خدا!
در دشتهای بیکس مقروض آفتاب
چون ذرههای نور
دلبستهی عبور
امروز سر به سیطرهی کهکشان زدم
در حیطهی تکامل امکان خویشتن
دور و بر زمین و زمان را نشان زدم
از پشت تودههای کفآلود ابرها
دیدم «نبود» و «بود»
با هم نشسته بود
برکندم از حضور و تکیدم به گوشهیی
دم در کشیده باز بجا آمدم دمی
گفتم که ای خودم!
شاید دروغ مینگرم
اصل صحنه نیست
برخاستم دریغ!
انگشت جان به ماشهی دل در گذاشتم
بر قلب چاک چاک سرم سر گذاشتم
شلیک شد نگاه
برخورد و بازگشت و فرو رفت در زمین
سرگشته شد یقین
خود برگرفته سر شدم از درهی غریب
بگذشتم و به دوش گرفتم دو دیده را
در خلوتی به حال بقا خون گریستم
ای داد از تشدد تجدیدهای جبر
بازآمدم به خویش
مشغول دام و دانه و دنیا و دین و داد
ره میزدم به پیش
بشنیدم از مغارهی جغدی صدا کشید:
در درههای رویت فردای انتظار
آینده مرده است
آینده مرده است
آینده مرده است
من بودم و غروب و رفیق بلند من_
تنهایی عزیز!
رو سوی او نمودم و گفتم که ای رفیق!
چیزی به گوش میرسدم سخت و سهمگین
چیزی بگو مرا
شنیدی که میگفت
این زشت جمله را:
در درههای رویت فردای انتظار
آینده مرده است
آینده مرده است
آینده مرده است
خاموش بود و هیچ به من اعتنا نکرد
گویی که سالهاست دلش را شکستهام
بیراهه شد سرم
برجسته گشت رونق فریاد در دلم
ترکید خشم و سکسکه و بغض بیکسی
مغلوب شد غروب و بر افراشت خیمه شب
باران و برف و بیم و زمستان و باد و ابر
پوینده همچو مرگ
این حامیان یاّس
هر یک سگی به رنجش من پارس میزدند
بر ساق سبزههای دلم داس میزدند
با این همه تمام
تنهایی و من و سفر و سازش و سکوت
گرد و گداز و گردش و دریا و درد و داغ
در گیر با سپاه سیاهی و زندهگی
از هفتخوان خون و خرافات بندهگی
بیرون زدیم رخش سفر را جلو به دم
طی شد شب و پگاه شد و خورشید سرکشید
از آسمان باورم آینده پر کشید...
ای دوستدشمنان
با آیههای تیرهی روشنگر گمان
فردای سرنوشت جهان را قدم زدم
آنروی سکههای نبودای بود را
سربسته چون ادامهی هستی رقم زدم
دیدم هزار علت سر در سرِ غریب
بیهوده انتظار
دور از غم و قرار
فریاد میزدند:
آینده زنده است
آینده زنده است
آینده زنده است
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته