سفر در توفان با محمود فارانی
۲۱ ثور (اردیبهشت) ۱۳۹۹
وقتی این سطرها را در پیوند شعر و شاعری محمود فارانی مینویسم، نمیدانم که او در کدام گوشۀ این سرای سپنج زندهگی میکند! تنها چند سال پیش بود که او را در پغمان دیدم، استوار و تندرست.
دوستی او را به مهمانی فراخوانده بود، مرا و چند تن دیگر را نیز. نتواستم بپرسم که چرا این همه در جزیرۀ دور انزوا خود را زندانی کرده و دیگر نمینویسد و نمی سراید؟ شاید هم او دریافته است که کار فرهنگی را در این سرزمین فرجام گوارایی نیست. شاید هم دریافته است که شعر در این سرزمین هنر نحس است، شاید هم دلایل دیگری!
اندیشه یک امر فردی است، من این جا خود را وابسته به داوری دیگران نمیدانم. تنها میخواهم بگویم خاموشی شاعرانی چون محمود فارانی خاموشی یک فرهنگ است، نه تنها برای افغانستان؛ بلکه برای کلیت حوزۀ گستردۀ پارسی دری نیز. او را از نوجوانی شناختم با نخستین گزینۀ شعریاش « رویای شاعر». بعد رسیدم به گزینه های « آخرین ستاره» و « سفر در توفان».
بدون تردید این دو گزینه هر کدام در روزگار خود حادثههایی بودند در شعر پارسی دری افغانستان. در دهۀ شست خورشیدی چند سالی در زندان پلچرخی بودم، زندان با همه بدبختی و سیه روزی های که داشت، فرصتی هم بود برای کتاب خوانی.
روزی « نقد بیدل» میخواندم. کتاب دانشمند بزرگوار علامه صلاح الدین سلجوقی. جایی رسیدم که استاد در پیوند به وضعیت شعر و موسیقی معاصر افغانستان بحثی داشت و در این بحث به گونۀ ویژه در پیوند به گزینۀ « آخرین ستاره» محمود فارانی چنین نوشته بود:
« من در این روزها از طرف جوانی به نام " محمود فارانی" اثری دریافت کردهام که آن را " آخرین ستاره" نام نهاده است. که این اثر خیلیها مژده ده است. این جوان با روح متجدد خود قوۀ ابتکار قوی و قریحۀ فروزانی نیز دارد. از فوتوی او معلوم میشود که خیلیها جوان است و آیندۀ روشن او تا هدف دور امتداد مییابد به اذن خداوند.
شنیدم که او از عشیرۀ زعیم و فیلسوف ما سیدجمالالدین افغانی است. طبیعی است که باید شجاع و با همت و صاحب طموح و آرزوهای برین و بلند باشد که این صفات از خلال نوشتههای او نیز استنباط شده میتواند. چیزی که مرا بیشتر جذب نموده است، این است که او شعر خود را بر یک پایۀ ارزان و مبتذلی ( که ما از این چیز میترسیم) طرح نکرده؛ بلکه بر حسب خاطرخواه ما و بر حسب آن چه از شعر جدید آرزومندیم، قریحۀ او به آن اوجی پرواز کرده که اوج مولانا و بیدل است. آن اوجی که همای فرخ فال ادب قومی و عنعنوی ما آن جا آشیان دارد و اینک برای نمونه دو بند از ترانۀ " زندهگی" او ذیلاً نقل میکنیم که گویا ما جملۀ معترضه را به میان نیاورده ایم و سلسلۀ مولانا و بیدل را قطع نکرده ایم:
حرف کوته حیات زود گذر
لحظهیی هست در رۀ دو عدم
لیک این لحظۀ پر از اسرار
ابدیت بزاید از هر دم
*
در برش خفته جاودانیها
به نهادش نهفته راز زمان
دل او همچو قعر دریا ژرف
پهنهاش چون سپهر بی پایان »
( نقد بیدل، ریاست تالیف و ترجمه، 1343، ص 106-107.)
چه خوشبخت است شاعری که از زبان علامه سلجوقی که به یقین میتوان او را پایه گذار نقد ادبی در افغانستان خواند، این گونه توصیف میشود. وقتی این جمله ها را در « نقد بیدل » خواندم از هیجانی لبریز شده بودم. من در این جملهها باور خود را نسبت به فارانی یافته بودم. شاعری که شعرش بر من و عمدتاً در چهارپاره سراییهای من تاثیر گذاریی داشت و شعر هایش همیشه بر زبانم جاری بودند. در سالهای پسین که بررسیهایی داشتم بر شعر شماری از شاعران هم نسل فارانی به روشنی دریافتم که او در چهار پاره سرایی تاثر گذاری گستردهیی بر شعر معاصر افغانستان داشته است. باید گفت در گزینۀ « آخرین ستاره» تفاوتی با آن جه که در نقد بیدل آمده دیده میشود.
حرف کوته... حیات زود گذر
لحظۀ هست بین مرگ و عدم
شاعر، این جا زندهگی را چنان لحظهیی توصیف میکند که در میان مرگ و عدم قرار دارد نه لحظهیی که در ره دو عدم قرار داشته باشد. در هر دو صورت این گفتار به ظاهر ساده میتواند بحثی را تا عرفان و فلسفه به میان آورد.
شاید با یک بینش عارفانه بتوان گفت چون هستی مطلق و زندهگی جاوید، همانا خداوند است، پس هستی این جهان و این زندهگی که ما داریم در برابر آن هستی مطلق و زندهگی جاوید خود عدم است. پس این زندهگی چنان ریسمانی یک سرش میرسد به همین عدم یا بهتر است گفته شود به همین عدم هستینما و سر دیگرش میرسد به مرگ. مرگ خود گذاری است به سوی آن هستی مطلق. این جا زندهگی لحظهیی دانسته میشود که در میان مرگ و عدم قرار دارد. یعنی انسان با گذشتن از مرگ به عدم میرسد؛ اما همین «لحظه » یی که در میان مرگ و عدم گیر کرده است، خود زاینده و سرچشمۀ ابدیت است. لحظهیی که با ابدیت میپیوندد خود ابدیت میشود به مانند همان قطرۀ افتاده در دریا.
با این همه گاهی هم گونۀ ای از بینش فلسفی خیام نسبت به هستی انسان در شعر فارانی دیده می شود. ما چرا و چگونه به حهان آمدیم.
دانم که منظور عقل جهان
از این تیره مشت غباری چه بود
برای چه از شارسان عدم
به اقلیم هستی مرا رهنمود
( رویای شاعر، ص 28.)
یا هم در پارۀ آخرین شعر « « نقش پا» میخوانیم:
بارها پر زند نسیم سحر
روی شنهای ساحل دریا
مگر از ما دگر نخواهد بود
جز دوسه نقش بادبردۀ پا
( همان، 35.)
شعر و شاعری محمود فارانی
آن گونه که پیش از این گفته شد از محمود فارانی سه گزینۀ شعر به نشر رسیده است.
- رویای شاعر
در این گزینه بیست پارچه شعر شاعر گردآوری شده است. یک غزل، سه نیمایی و شانزده چهارپاره. « رویای شاعر»، نخستین گزینۀ شعری فارانی است و بدون تردید دربرگیرندۀ تجربههای نخستین او. این گزینه نشان میدهد که فارانی از همان آغاز با زبان،تخیل و آگاهی قابل توجه پای به سرزمین شعر و شاعری گذاشته است.
- آخرین ستاره
این گزینه را وزارت مطبوعات به سال 1342 خورشیدی با مقدمۀ استاد مایل هروی، در کابل انتشار داده است. درست یک سال بعداز نشر کتاب « نوی شعرونه» یا اشعار نو .
کتاب « نوی شعرونه» یا « اشعارنو» را ریاست مستقل مبطوعات به سال 1341 خورشیدی در کابل انتشار داد. در این کتاب نخستین نمونهها از سرودههای مدرن شعر پارسی دری و پشتو نشر شده است. از فارانی در بخش فارسی شعرهای زیر نام « شعلۀ خاموش»،« غروب ساحل»، «نامه» و « گور چوپان» و در بخش پشتو شعرهای « د صحرا شپه» و« د غرو غروب» به نشر رسیده است. همین شعرها نشان میدهد که فارانی از همان نخستین سالهای هنجار شکنی و نوجویی در شعر، چه در پشتو و چه در پارسی دری از ذهن و زبان ویژهیی و نگرش تازۀ شاعرانه به هستی برخوردار بوده است.
در گزینۀ « اخرین ستاره» بیست و هفت پارچه شعر شاعر گردآوری شده است. پنج نیمایی، دو غزل، دو قطعه و هجده چهارپاره. نام گزینه از نام یکی از سروده هایی نیمایی شاعر گرفته شده که با حال و هوای رمانتیک در میزان 1340 خورشیدی سروده شده است.
از تندباد یاس
در دخمۀ شکسته و تاریک قلب من
خاموش گشت شعلۀ لرزان آرزو
اندوه پرگشود
این جغد سالخورده پس از دریرگاه
آمد به آشیانۀ ورانهاش فرو
اکنون سکوت مرگ
افگنده سایه بر دل تاریک و سرد من
پیک عبوس نیستی استاده رو به رو
( آخرین ستاره، ص 54.)
- سفر در توفان
سومین و به ظاهر تا کنون آخرین گزینۀ شعری محمودفارانی « سفر در توفان» نام دارد. این گزینه که به سال 1354 در کابل اتتشار یافته در برگیرندۀ بیست و دو پارچه شعر شاعر است. دو نیمایی، چهار قطعه و چهار غزل و دوازه چهارپاره.
یک گفتوگوی گستردۀ شاعر در پیوند به سیر تحول فلسفه و تاثیر گذاری آن بر پیدایی مکتبهای هنری –ادبی و در کشورهای غربی و شعر پارسی دری در آغاز کتاب آمده است. در این گفتوگو محمود فارانی به این امر تاکید کرده است که تحول زندهگی خود سبب دگرگونی و تحول در ادبیات می شود. شعر در هر زمانی باید شعر زمان خود باشد و سخن زمان خود را داشته باشد تا بواند واقعیت زندهگی را بازتاب دهد و نمی توان جلو تحول ادبی را گرفت.
این گفتوگو در حقیقت پاسخی بوده است به دیدگاهها یکی از شاعران و ادیبان سالخورد کشور که در یکی از برنامههای ترازوی طلایی در رادیو افغانستان بیان کرده و هرگونه نو آوری در شعر را محکوم کرده بوده است.
پس از « سفر درتوفان» نه تنها هیچ گزینۀ شعر از فارانی دیده نشده؛ بلکه در این سالهای دور گویی او یکبارهگی با جهان شعر و ادبیات بدرود گفته است.
به گونۀ دقیق میتوان گفت فارانی پس کودتای خونین ثور 1357 خورشیدی، دیگر سکوت کرد و از آبشار خروشندۀ طبع او سرودی بر نخاست و اگر سرودی هم بود دیگر به گوش ما نرسید؛ با این حال او باهمان سه كتاب «رویای شاعر»، «آخرین ستاره» و «سفر در توفان» در شعرمعاصر پارسی دری در افغانستان جایگاه بسیار بلند و ستایش انگیزی دارد. او یکی از علم برداران رستاخیز شعر مدرن در افغانستان است، نه تنها در پارسی دری؛ بلکه در شعر پشتو نیز. جایی خوانده بودم که او به زبان اردو و عربی نیز شعر سروده است.
با این همه شعرهای فارانی در هر سه گزینه در چند فرم معدود سروده شده اند. با مروری که من بر سه کتاب او داشتم، شعرهای او تنها در قالبهای غزل، قطعه، چهارپاره و شعرهای آزاد عروضی یا نیمایی سروده شده اند. در این میان بخش بیشتر شعرهای او همان چهار پارههاه اوست. من در گزینههای شعری او با شعر در عوالم شعر سپید نخوردم.
با این حال در گفتوگویی که باری با واصف باختری در زمان همکاری ام با بی بی سی در پشاور داشتم، واصف باختری از رهنمایی محمود فارانی در پیوند به آغاز سپیید سرایی خود این گونه یاد کرده بود:
« حدود چهل سال پیشتر، در افغانستان نوشــتن قطعه ادبی خیلی رایج بود که عدهیی از نویسندهگان آن وقت مثلاً آقای محمد موسای نهمت، آقای آیینه، آقای سید حبیب الله بهجت، آقای سمیع مدهوش و عدۀ دیگری نوشتههایی ارائه می کردند به نام قطعه ادبی که طبعأ بر سبیل تفنن و تقلید یا شاید هم گاه گاه مبتنی بر اصالت. در همان عوالم من هم نمونههایی داشتم. راستش بار اول مرا در این مورد آقای محمود فارانی رهنمونی کرد. من یک نمونه به آقای محمود فارانی ارائه کردم، به عنوان قطعۀادبی تا در نشریهیی که نمیدانم کدام نشریه بود، در هر حال آقای فارانی یا متصدی نشریه بود، یا هم همکار نزدیک آن نشریه بود، چاپ کند. آقای فارانی در شکل نوشتاری آ ن و به اصطلاح امروز در هندسۀ نوشته تغییراتی آورد و آن را به نام شعر سپید چاپ کرد».
( پرتونادری، پنجرههای رو به رو، 1388، ص 161.)
با این حال ظاهراً چنین به نظر می آید که محمود فارانی یا در عوالم شعر سپید، سرایشی نداشته، شاید هم تجربههایی داشته که نخواسته است نشرکند.
فارانی و شعر کلاسیک
فارانی کلاسیکهای خود را عمدتاً در قالبهای غزل و قطعه سروده است که گاهی تنها بیان لحظههای عاشقانۀ شاعر است با زبان استوار تغزلی، آهنگنین و خیال انگیز. هرچند فارانی غزلهای زیادی ندارد، با این حال او با همین چند غزلی که سروده در ردیف آن شمار شاعران کشور قرار میگیرد که غزل سنتی افغانستان را به سوی غزل مدرن راهبری کرده اند. به زبان دیگر از پایه گذاران غزل مدرن پارسی دری در کشور اند.
نشسته قطرل می بر لب هوس جویت
چو ژالۀ که سحرگاه بر گلاب افتد
تن سپید تو در سرخ جامه می ماند
به عکس ماه که در لاله گون شراب افتد
ز پشت پردۀ پندار زندهگی زیباست
مباد کز رخ این اهرمن نقاب افتد
شبی بیا که دوبازوی تو به گردن من
چو مارهای سپیدی به پیچ و تاب افتد
من آن دم از تن سیمین تو بگیرم کام
که چشم مست تو از کیف می خراب افتد
( آخرین ستاره، ض 62.)
شامیست تاریک و سیه پیراهن مشکین تو
چون قرص ماهی سرزده زان سینۀ سیمین تو
در موج خونین سحر دیدم هلال سرخگون
گفتم فتاده در قدح عکس لب نوشین تو
چون آبشاری از طلا بر کوه سیمین و سپید
ریزد فرو برشانه ات آن گیسوی زرین تو
پروین بود عقد گهر بر گردن عاجت؛ ولی
در روز روشن سرزده، ای ماه من پروین تو
ماند به مهر صبحدم در ابر خونین سحر
رخسارۀ گلگون تو در چادر رنگن تو
خواهم شبی چون نور مه در خوایگاهت ره کشم
بوسم به روی بسترت اندام عطرآگین تو
ای چشم مست او تو در محراب، ساغر میکشی
هندووش جادوگرم حیرانم از آیین تو
( همان، ص49.)
رفتی و مانده نقش تنت روی تخت خواب
رنگ لب قشنگ تو بر ساغر شراب
در آسمان تیرۀ چشم سیاه تو
رخشد هوس چو شعلۀ سوزندۀ شهاب
آید به یاد پیکر لخت تو گاه رقص
در نور مه چو موج در آید به پیچ و تاب
در خلوت خیال و غم افسرد روح من
چون برگ لالهیی که فرومانده در کتاب
دانی که چیست لکۀ مهتاب روی تو
پروانۀ سیاه نشسته سر گلاب
( همان، ص 56. )
راز آتشکدۀ دل به کسی نتوان گفت
خبر صاعقه در گوش خسی نتوان گفت
همچو پروانه خموشانه شوم خاکستر
که سر عشق به هر بوالهوسی نتوان گفت
راه زن تا ره منزل نزند ای رهرو
مقصد قافله را با جرسی نتوان گفت
گرچه چون صبح کنم سینۀ خونین را چاک
قصۀ داغ جگر با نفسی نتوان گفت
ای تنگ حوصله تو محرم اسرار نه ای
درد سیمرغ به پیش مگسی نتوان گفت
(سفر در توفان، ص،68)
دوش در آغوش قایق یار مست افتاده بود
گیسوی زرین به دست باد دریا داده بود
چون شفق بر سینۀ امواج دریای کبود
موجزن در دیدۀ آبیش رنگ باده بود
قوی پستان را به مشت از ناز و سرمستی فشرد
ناخن سرخش مگر چنگ عقاب ماده بود
چون فروآویخت پای از عرشۀ قایق در آب
ساق او چون سینۀ ماهی سپید و ساده بود
در سکوت نیمه شب بر آب زیر آسمان
من به او، او هم به ماه سیمگون دل داده بود
لیک آن شب هم دل دیوانهام در کلبهای
کلبهیی تاریک و پرنم در « قلای شاده» بود
( همان، ص 35.)
از سرایش این شعرها بیش از نیم سده میگذرد. در این مدت زمان افغانستان و حوزۀ زبان پارسی دری تحولات گسترده و ژرف سیاسی - اجتماعی را پشت سرگذاشته است. بدون تردید این تحولات تاثیر گذاری های گستردهیی بر ادبیات ما نیز داشته است. شعر افغانستان در این سال چه از نظر زبان و چه از نطر مضمون و محتوا تجربههایی رنگ رنگی را پشت سر گذاشته و شیوههای گوناگونی را تجربه کرده است.
امروزه در افغانستان حتا گاهی بحث غزل پست مدرن را نیز میشنویم، شاید چنین بحثهایی هنوز برای ما بیشباهت به همان بحثهای پریهای دریایی نباشد. بحثی نه برخاسته از یک واقعیت؛ بل بحثی استوار بر پایه های توهم و شاید هم بیخبری از خود و خویشتن ناشناسی.
با این همه شعر پارسی امروزه چه از نظر جغرافیا چه از نگرش و دریافت شاعرانه و چه از نظر زبان و مضمون نسبت به دهههای پسین به ویژهگیهایی تازهیی دست یافته و بسیار گسترده شده است. غزل امروز ما راه خود را از غزل سنتی جدا ساخته است. اگر این تحول و درگرگونی در یک جهت برخاسته از تحول و دگرگونی حوزۀ شعر پارسی دری است، در جهت دیگر شماری از شاعران افغانستان چه از نسلهای پیشین و چه از نسل جوان، نقش بزرگی در این تحول داشته اند.
هر تحول به مانند مشعلی است که از نسلی به نسل دیگری داده میشود. به زبان دیگر هر تحولی از خود گذشتهیی دارد. تحول ادبی و فرهنگی نیز چیزی نیست که یکی و یک بار قامت بلند کند. هرتحولی چه سیاسی، چه اجتماعی یا هم ادبی – هنری اگر ادعا کند که گذشتهیی ندارد، تحول نیست، دروغ است.
به زبان دیگر تحولی که گذشتۀ خود را نفی کند، در حقیقت خود را نفی کرده است. آن چه را که ما امروز به نام شعر سپید یا هر چیزی دیگری داریم، در حقیقت ادامۀ کار همان شاعرانی است که از دهۀ بیست و سی خورشیدی در تلاش نو آوری در ساختار و زبان شعر بوده اند. شاعرانی را که اندک اندک راه خود را از شعر سنتی جدا کردند و به نخستین موج شاعران مدرن افغانستان بدل شدند. چنین است که میرسیم به موج دوم و سوم.
شاهراههای که امروز این همه سرزمینها را با یک دیگر پیوند میزنند، از همان آغاز چنین نبود اند؛ بلکه راه های باریک و دشوار گذری بودند که نسل در نسل کوبیده شده و به چنین راه بزرگ بدل شدند. آنانی که نخستین بار از یک راه ناهموار با پذیرفتن خطرها میگذرند، در حقیقت نخستین پرچم دارن یک رستاخیز اند و در تاریخ دانش و ادبیات از آنان به نیکویی و افتخار یاد میشود.
به همین گونه اگر امروز ه ما از غزل مدرن میگوییم باید این پرسش را هم مطرح کنیم که نخستین شاعرانی که اندک اندک در جهت نو آوری گام گذاشتند و نخستین سنگ بناهایی شعر مدرن را پی ریزی کردند چه کسانی بودند!
باری شاعر جوانی با افتخار میگفت که ما نسل بیاستادیم! گفتم واقعاً کشف بزرگی کرده ای! اگر شاعری ادعا کند که او استادی نداشته این سخن به این مفهوم است که او از گذشتۀ ادبی کشور و زبانش چیزی نیاموخته است! اگر یک مکتب ادبی ادعا کند که این مکتب ادبی با گذشته رابطهیی ندارد و چیزی نیاموخته این سخن به این مفهوم است که اساساً آن مکتب ادبی پایه و اساسی ندارد.
سخنی از مهدی اخوان ثالث یادم می آید که باری گفته بود: « من شاگرد تمام آنانی ام که واقعاً استاد اند! ». سخن این شاعر بی استاد ما میتواند به این مفهوم نیز باشد که جناب شان یا از این همه گذشتۀ پربار چیزی نیاموخته و یا هم میخواهد با رد همهگان و با رد یک تاریخ پربار ادبی بگوید که تنها او است که یک تنه بار تمام فرهنگ و بار تمام ادبیات پارسی دری را بر دوش میکشد!
چنین افرادی میپندارند که با نفی دیگران می توانند یگانه تهمتن میدان باشند که هرگز چنین نخواهد بود.
هر مکتب و شیوۀ ادبی در کنار مکتبها و شیوه های دیگر ادبی است که مفهوم پیدا میکند. یک شاعر در کنار شاعران دیگر است که کارش مفهوم پیدا میکند و جایگاهش مشخص میشود و به همین گونه یک نویسنده در کنار نویسندهگان دیگر است مفهوم مییابد! زیبایی یک گل در کنار گل های دیگر سنجیده میشود!
حال بسیار دشوار است که بر گردیم شعرهای آزاد عروضی یا هم غزلهای دهۀ سی و چهل را با چنین شعرهایی در دهههای اخیر مقایسه کنیم! اگر در این فاصله شعر افغانستان به پیشرفتی دست نیافته باشد، این سخن به این مفهوم است که شعر افغانستان در این همه سال چنان پدیدۀ غیر پویا با هرگونه تحول و دیگرگونی بیگانه مانده است.
به گونۀ نتیجه میتوان گفت که شاعرانی چون محمود فارانی و دیگران گذشته از این که با سرایش های خویش نه تنها غزل مدرن را پی گذاری کرده اند؛ بلکه از پایه گذاران یا پیشگامان شعر شعر آزاد عروضی نیز هستند. جایگاه چنین شاعرانی بسیار تحسین برانگیز است و تصور نمیکنم که چنین شاعرانی در هوای آن بوده اند که ردای استادی به برکنند؛ اما انکار از پیشگامی آنان یا از سر بیخبری بر می خیزد، یا هم از حس « خویشتن شتر بینی» به تعبیر داکتر شریعتی!
چهار پاره سرایی محمود فارانی
پیش از این گفته شد که بخش بزرگ شاعری محمود فارانی را چهار پاره سرایی او میسازد. تمام شعرهای او در هرسه گزینه به «69» پارچه میرسد، از این میان « 46» پارچۀ آن در قالب چهارپاره سروده شده اند.
او با نخستین گزینۀ شعری خود « رویای شاعر» در حلقههای ادبی کابل به شهرت رسید و پس از انتشار « آخرین ستاره» دامنۀ شهرت و آوازۀ شاعری او گستردهگی بیشتری پیدا کرد که نقد و نظرهایی را نیز به دنبال داشت.
در هنر نقاشی سبکی است به نام کولاژ، در این سبک نقاشان، چیزهای پراکنده و به ظاهر کم ارزش را از محیط بر میگزینند و با ایجاد تناسبی از آن همه چیزهای پراکنده و به ظاهر کم ارزش تابلوهای شگفتی انگیزی میسازند. در حقیقت این چیزها کم ارزش در تابلو به ارزش بلند میرسند و در کلیت یک ارزش بزرگ هنری را پدید میآورند که پیام یگانهیی را بازتاب می دهند.
وقتی به تابلو های کولاژ نگاه میکنیم در مییابیم که همه چیز زیباست؛ اگر تناسب و پیوند خودرا با همدیگر پیدا کند. زیبایی هم چیزی نیست جز پیوند متناسب در میان اجزا، در یک کلیت یگانه!
شعرهای محمود فارانی را عمدتاً در چهار پارهها، شاید بتوان به تابلو های کولاژ مقایسه کرد. در این شعرها همه چیز حضور پیدا میکند، اما نه به گونۀ پراکنده؛ بلکه در پیوندبا همدیگر و در پیوند با انسان.
او در برابر واژگان گویا تبعیضی ندارند. وقتی همه چیز میتواند وارد شعر شود، دیگر نمیشود در میان واژگان خط کشید، برای آن که شعر از پیوند ذهنی شاعر با اشیا آغاز میشود. سنک بنای شعر همین پیوند ذهنی شاعر با طبیعت، اشیا و هستی و انسان است.
شاعرانی که شعرشان بیان پیوند ذهنی آنان با اشیا و طبیعت است؛ نمیتوانند در میان واژگان خط بکشند، شماری را وارد قلمر شعر سازند و شمار دیگری را از این قلمرو بیرون رانند. البته هنوز شاعرانی هستند که در میان واژگان به نام شاعرانه و نا شاعرانه خط می کشند. میشود گفت که چنین شاعرانی هنوز به کشف ذهنی خود از هستی دست نیافته اند. فارانی بیشتر در چهار پاره هایش شاعری است داستانسرا. شعرها آغازی دارند و فرجامی، اجزایی به هم پیوسته یی در یک کلیت.
گاهی چهارپارههای فارانی صحنه آراییهای شگفتی دارد که خیال انگیزی شعر را بیشتر میسازد. موضوعات شعرهای او در چهارپارهها به ظاهر موضوعات ساده و روزمره اند که ما در هرگام با آن رو به رو میشویم. شاید بیان چنین موضوعاتی برای یک شاعر برج عاج نشین بسیار پیش پا افتاده بوده باشد. بیخبر از این که وقتی زندهگی، جامعه و انسانها با چنین موضوعاتی آمیخته است دیگر چه بخواهم یا نخواهیم این موضوعات در هنر و ادبیات ما بازتاب پیدا میکند. نمیشود شاعری را ملامت کرد که چرا به چنین موضوعاتی پرداخته است، شاید بتوان شاعر را در پیوند به چگونهگی بیان این موضوعات سرزنش کرد یا هم ستایش.
شعلهها پچنده و رقصان
میکشد سر از دل تندور
در فروغ قرمز آتش
میپزد نان آن زن مزدور
بررخش آن ماهتاب سرخ
کوکب گرم عرق لغزد
سابۀ اندام موزونش
روی دیوار سیه لرزد
گرد سر چون هالۀ زرین
بسته زلف بور پر چین را
آستین بالازده کرده
لخت آن بازوی سیمین را
مینماید همپو صبح از ابر
از شگاف جامه زانویش
چشم ارباب از پس عینک
خیره مانده همچنان سویش
پیرمردی بشکند هیزم
پیش در با گونههای زرد
آن طرف خوابیده یک کودک
روی فرش بوریای سرد
(سفر در توفان، ص 56.)
فارانی در بیشتر چهار پارههای خود از همین شگرد استفاده میکند. با زبان ساده به تصویری پردازی و صحنه آرایی زندهگی میپردازد. اجزا را در کلیت شعر در کنارهم قرار میدهد. اندیشه پردازی و داوری نمیکند. هرچند در شعرهای هماره تقابل فقر و غنا یا تقابل طبقاتی دیده میشود؛ اما نمیخواهد شعرهایش را با بینشهای سیاسی در آمیزد.
شب، جلوههای گوناگون شب و گفتوگویهای شاعر با شب با ماه، ستاره، آسمان و تاریکی و بادهای شبانه در شعرهای فارانی بازتاب گستردهیی دارد.گویی او همه چیز را در شب میبیند.
زندهگی، پیوندهای اجتماعی، بیعدالتی، استبداد، فقر و گرسنهگی حتا عشق و بزمهای عاشقانه همه در شب اتفاق می افتند. چنان که در گزینۀ «رویای شاعر» از بیست شعر آمده، مضمون چهارده شعر با چنین موضوعات و شگردهایی شکل گرفته اند. به همینگونه از بیست و هفت شعر « آخرین ستاره» دوازه شعر آن از شبانه های شاعر است.
ذهن شاعرانۀ فارانی؛ امادر گزینۀ « سفر درتوفان» از تصویر آفرینیهای به گونۀ چشمگیر فاصله میگیرد. چنان از بست و هفت پارچه شعر این گزینه تنها در سه پارچه شعر چنین تصویرپردازی و مضمون آفرینی را می بینیم. این هم چند نمونه که شعر شب و جلوههای آغاز میشود و بعد با موضوعات دیگر میآمیزد.
شبی گرم است و باد آتشین دم
بسان شعله میریزد به رویم
ستاره سرخ و خواب آلوده از دور
به آرامی زند چشمک به سویم
( رویای شاعر، ص 30.)
شب هست و از خلال درختان نیمه لخت
ریزد فرو فروغ دل انگیز ماهتاب
با لرزش نسیم بیفتد ز شاخهها
آهسته برگهای طلایی به روی آب
( همان، ص 23.)
شبی تاریک و خاموش است و مردم
درون خانهها خوابیده آرام
میان کلبهیی بر روی بستر
فتاده شاعر بیمار و گمنام
( آخرین ستاره، ص 39.)
شب گشود آغوش سرد و تار خویش
شهر را آهسته اندر بر کشید
قرص سرخ و آتشین ماهتاب
از پس کهسار سیمین سر کشید
( همان، 47.)
شیشههای پرغبار پنجره خالی است
در فروغ ماه زرد و نیمرنگ امشب
باد شب آهنگ وحشی میرسد از راه
میکند با شعلۀ فانوس جنگ امشب
( سفر در توفان، ص 50.)
مرغ شب آویز از شاخ چنار پیر
گوید اندر گوش شب آهسته افسانه
باد ها با پردۀ روزن کند بازی
ماه سیمین سر کشد از شیشه دزدانه
( همان، ص 53.)
او از شب طبیعت آغاز میکند بعد با پیوند با بدبختی و سیه روزیهای مردم، استبداد، بیعدالتی، گرسنهگی و تهی دستی، شب طیعت را با شب زندهگی اجتماعی مردم پیوند میزند. او از این همه تاریکی دلتنگ است و در هوای شعلۀ طور است تا به دیدار پر شکوه عدالت و حقیقت برسد.
در انتظار تیغ تو ای آفتاب صبح
همچون شفق تپیده و در خون نشسته ام
یا رب تو باز شعلۀ طوری برون بریز
چوپانم و ز ظلمت این دشت خستهام
( سفر در توفان، ص 58.)
در کلیت شعر فارای با طبیعت و جلوههای رنگارنگ پیوند تنگاتنگی دارد. شب، روز، بامداد، برف، باران، باد، توفات، سیلاب، پاییز، بهار دره و کوه، خورشید، ما و ستاره به گونهیی در همه شعرهای شاعر چهره مینماید. گاهی این گونه شعرهای همان گونه که گفتم از صحنه آرایی های موفقی برخوردار است. این هم شعری زیر نام « صبح دهکده».
ماهتاب نقرهگون شد نا پدید
در کنار قلههای دور دست
ساغر گلگون و لبریز شفق
اوفتاد از دست گردون و شکست
کاروان شب ز دشت آسمان
زی دیار ناشناسی رخت بست
اختر صبح از کنار ابرها
می زند آهسته چشمک سوی من
باد خوشبوی سحرگاهی زباغ
نرم نرمک میوزد بر روی من
میشود خم از دمش رقاصه وار
شمع سیم اندام و زرین موی من
جغد شد خاموش سر در زیر بال
رفت روی قلۀ ویران به خواب
کودکی آوازخوانان میبرد
گلۀ مرغابیان را سوی آب
قلههای نیمرنگ کوهسار
گشت خونین از شغاع آفتاب
دختران روستایی مست و شاد
کوزهها بر فرق و چادرها به دوش
می روند از کوره راه پیچ پیچ
در پی هم سوی رود پر خروش
میرسد از جنگل خاموش دور
ناله های دلپذیر نی به گوش
( آخرین ستاره، ص 10- .11)
در چهارپارههای فارانی بیشتر بند نخست شعر چنان است که گویی رویدادی را هشدار میدهد. گویی اعلام یک حادثه است در ذهن خواننده که انگیزهیی میشود تا خواننده شعر را دنبال کند.
خانه از بانگ مهیب رعد میلرزد
باد شهپر میزند بر شیشۀ روزن
جویها چون مار ها بر خود همی پیچند
میکشد باران فراز کوه ها دامن
( سفر در توفان، ص 38.)
تاریخ بر دوراهی مرموز سرنوشت
ایستاده بود چشم به ظلمت نهاده بود
او آمد و چراغ مقدس به دست او
راه نجات در دل آن تیرهگی شود
(همان، ص 59.)
ذهن شاعرانۀ محمود فارانی بیشتر با زندهگی لایههای تهی دست جامعه درگیر است. او خوانندهگانش را چنان رهنمای موزیمی غرفه به غرفۀ به دنبال میکشد و همه چیز را نشان میدهد، بی آن که بخواهد اندیشهیی را تحمیل کند. وضعیت را بیان میکند، در پیوند به وضعیت داوری و اندیشه پردازی نمیکند. شاید می اندیشد که تماشای وضعیت خود میتواند برای خواننده اندیشه برانگیز شود.
گاهی هم که چهارپاره های فارانی بزم آرایی های عاشقانهیی را میبینیم در شب. مثلاً در « زیبای برهنه».
دست لرزانش گرفت از دست من
ساغر لبریز و گلگون شراب
چشم های نیمه بازش خیره شد
از خلال شاخه ها بر ماهتاب
پرتو سرد و خیال انگیز ماه
بوسه می زد بر تن سیمین او
با دشب می ریخت روی سینه اش
گیسوی آشفته و زرین او
( آخرین ستاره، ص8.)
در گزینۀ « سفر درفان» چنین نمونههای نیز وجود دارد؛ اما با حال و هوا و زبان تازهتر نسبت به رویای شاعر و آخرین ستاره. مثلاً در شعر « شب آبی» می خوانیم.
چراغ نیلگون چشم نهنگ اوقیانوس است
به رنگ زیر بحر آبی و آرام است خلوتگاه
تن عریان او بر موج نور افتاده بر بستر
ویا افتاده از بام فلک در قعر دریا ماه
گشودم چون صدف آغوش تا گیرم ز سر مستی
به برلغزنده مروارید اندام هوس جویش
رمید از ناز و همچون شیرماهی رفت از چنگم
چو ماهیگیر زیرک باز رفتم کم کمک سویش
(سفر در توفان، ص 43.)
در پایان این بحث جای دارد گفته شود که محمود فارانی و چند تن از شاعران پیشگام دیگر با چهار پاره سراییهای خویش نه تنها راه را برای رسیدن به شعر آزاد عروضی در دهۀ سی خورشید در افغانستان فراهم ساختند؛ بلکه این دسته از شاعران به تعبیری پیشقراولان شعر آزاد عروضی در کشور اند.
هرچند چهاارپاره سرایی دیگر در میان شاعران امروز هواخواهان زیادی ندارد، با این حال چهار پاره هنوز میتواند در کنار فرمها دیگر به هستی خود ادامه دهد. برای آن که این فرم از ظرفیت گسترده و مناسبی نه تنها بر ای بیان موضوعات عاشقانه و غنایی برخوردار است؛ بلکه در شعر سیاسی – اجتماعی و حماسی نیز میتواند کارایی گستردهیی داشته باشد.
با دریغ در چند دهۀ پسین شاعران پارسی دری کمتر به این فرم پرداخته اند و ظاهراً به اشتباه فکر میشود که دیگر چهار پاره گویا نمیتواند شعر مدرن روزگار ما باشد، در حالی که چهار پاره با سولت و انعطافپذیرهای که میتواند حتا چند گام پیشتر از آن چیزی که این روز به نام غزل مدرن یاد میشود راه بزند.
اخیراً در میان شاعران جوان گونهیی از رویکرد به چهارپاره دیده میشود. شهیر داریوش یکی از شاعران جوان که از نیروی بزرگ شاعری، زبان و بیان مدرن برخوردار است، با مسووُلیت بیشتری به چهار پاره سرایی روی آورده و نمونه های درخشانی ارائه کرده است.
شاعر جوان دیگری که با آگاهی و مسؤولیت شاعرانه به چهارپاره سرایی پرداخته، هارون رحیمی است. او گزینۀ چهارپارههایش را تازهگی ها در شهر کابل زیر نام « کم کم عادت میکنم» به نشر رسانده است. او چهارپاره سرایی خود شاعر توانا و موفقی است.
تردیدی نمیتواند وجود داشته باشد که پرداختن شاعران جوانی که از توانایی بلند شاعری برخوردار اند میتواند بار دیگر فرم چهارپاره رونق تازهیی بخشند.
محمود فارانی و شعر آزاد عروضی
تنخستین تجربه های فارانی در اوزان آزاد عروضی به سال های 1339 و 1340 خورشیدی بر می گردد که در کتاب « آخرین ستاره » آمده است. البته پیش از این فارانی در گزینۀ «رویای شاعر» دو شعر نیمایی به نامهای «شاعر» و « جام شکسته» نیز دارد.
شب و جلوههای آن همچنان مضمون شماری از نیماییهای او را نیز میسازد و گاهی هم شب و تاریکی مفهوم نمادین پیدا میکنند. گویی او دوست دارد تا در تاریکی شبها چراغ شعرهایش را روش سازد و واقعیت زندهگی تهیدستان جامعه را در آن تاریکی برای ما روشن سازد!
نخستین شعر نیمایی فارانی در « رویای شاعر» آمده که « پاسبان» نام دارد.
بازار در سیاهی شب غرق گشته بود
خفاش پیر و کور
در آسمان تیره و مرموز میپرید
یک جوجه سگ خموش
در زیر یک دکان قصابی فتاده بود
ترسیده میمکید یکی پاره استخوان
بر سنگفرش سرد خیابان در آن طرف
در پرتو بنفش یکی نیلگون چراغ
یک پاسبان پیر
در انتظار خندۀ صبح ایستاده بود
آواز زنگ ساعت یک برج دوردست
یک بار قلب خامشی ژرف را شگافت
چشمان پاسبان
از خشم برق زد
او خسته بود و تییره شب بیسحر هنوز
ارام شهر را به بر خویش میفشرد
چشمان نیمهباز و پر از خواب پاسبان
در پرتو بنفش
از شیشههای پنجرۀ روشن دکان
برگنحها خفتۀ آن میخکوب ماند
وانگه نگاه او چو یکی خسته عنکبوت
آهسته روی موزۀ طفلانهیی خزید
در گوش او صدای غم انگیز کودکی
پیچید با ترانۀ یک باد رهگذر
فرداست عید و بابا پایم برهنه است
( رویای شاعر، ص 22.)
فارانی در نیماییهای خود بر خلاف چهارپارههایش گاهی اندیشهپردازی میکند و بیان اندیشمندانۀ زندهگی و هستی میپردازد. این هم پارهیی از شعر « فرزند ظلمت» که به سال 1339 خورشیدی سروده شده است.
فرزند ظلمتم
از تیرهگی ژرف عدم سر کشیدهام
اندر پی تصادف گمراه و بوالهوس
این پیرمرد کور
در کوره راه پر شکن و پیچ زندهگی
آهسته گام میزنم و میروم به پیش
پیرامنم همه
اشباح نیمرنگ و سیه پرسه میزنند
کابوس غم چو مردۀ از گور جستهیی
سویم نگاه میکند و لب همی گزد
من همچنا خوش
افگنده سرفرو
دستم به دست او
از لای صخرهها
از روی خارها
سوی مغاک تیره و سردی به نام گور
جایی که آخرین
منزلگه حیات غمادود آدمیست
بر سینه میخزم
فرزند ظلمتم
بار دگر به دامن ظلمت برک پناه
( آخرین ستاره، ص50-51)
در این شعر کوتاه داستان دراز زندهگی انسان بیان شده است که انسان در میان دو جبر زندهگی میکند به دنیا می آید خود ک جبر است و جبر دیگر مرگ است و رسیدن به خانۀ گور.
تا جایی میپندارم. این سطر « جایی که آخر / منزلگۀ حیات آدمیست.» تشریج اضافی « گور» و نیازی به این تشرییح درشعر نیست.
در گزینۀ «سفر درتوفان» دو نیمایی دیگر شاعر نیز آمده است که نبست به نیماییهایی پیشین از نظر زبان، پراخت و نگاه به هستی از جایگاه بلندی برخوردار اند.
کولهبار رنجهای قرنهای
نسلهای قهرمانش خفته در آغوش
آمده این پیرزن – خموش!
از « زمان» آن سرزمین دور ناپیدا
تا به شهر شوم « عصر» ما
واندرین « شهر» پر از آشوب
در کنار راه
پای دیواری
چون گدای پیر و بیماری
خسته و لبتشنه و بیچادر و پاپوش
رفته است از هوش
از کنار اورهروان چالاک و بیپروا
راه پیمای ره آفاق پرنور اند
کاروانها با غریو تندرآسای دراها
رهسپار خطۀ ماهند
راهی اقلیم پر افسانۀ امید
در پی تسخیر ایامند
بیخبر زین زاال ایامند
( سفر در توفان، ص 72.)
نیمایی دوم در گزینۀ « سفر در توفان »، « عقاب زخمی » نام دارد. این آخرین شعر این گزینه است. عقاب زخمی شعری است نمادین و نماد مرکزی شعر همان عقاب زخمی است. این عقاب زخمی میتواند نماد روشنفکری باشد که با تمام دشواری ها تن به آسایش در پستی نمیدهد. یا نماد یک اندیشۀ تحول طلبانه است که پیشاپیش روزگار خویش راه میزند.
روشنفکر به آن سوتر از روزگار خویش می اندیشد و پیشاپیش زمان خود گام بر می دارد. چنین است که پیوسته با روزگار و آیین بستۀ آن در ستیز است. او آیین باز روشنفکرانه میخواهد و افقهای روشن از عدالت اجتماعی.
عقاب بر فراز بام دنیا رسیده است، برای آن که به آن افقهای دور و بلند دل بسته است.
در هوای رسیدن به طور است. بر بنیاد روایتهای دینی طور، همان جایگاهی است که موسی با خدا با آن حقیقت برتر دیدار کرد و با خدا سخن گفت. طور تحلیگاه حقیقت است. میتواند در شعر نماد حقیقت باشد.
هرچند گاهی رنج این پرواز دور، سبب میشود تا گونهیی از نا امیدی را بر دل عقاب می افگند؛ اما با این حال او از رنج راه نمینالد و تردیدی در ذهن او پدیدار نمیشود که از اوج فرود آید.
شعر « عقاب زخمی» محمود فاراتی دو بخش دارد. بخش نخست بیان وضعیت است. عقاب در امر رسیدن به آن افقها، در امر رسیدن به طور به آن تجلیگاه حقیقت و در نهایت در امر رسیدن به حقیقت با وضعیت دشواری رو به رو است.
آن عقاب زخمی و آوارهام من
برفراز بام دنیا
کز پرش خون میچکد
در جام خورشید
بر تر از هر تیغه و هر سنگ خاره
بر تر از هرقلۀ پر برف
بر تر از هر ابر پاره
بال می افشاند اندر آسمان لاجوردی
خشمگین و خسته و خاموش
می زند منقار در چشم ستاره
با دل نومید با بال شکسته
از ستیغ نیلگون کوه سوی چرخ جسته
تیر خورده لیک از صد دام رسته
رشته امید از هستی و از پستی گسسته
دل به آفاق بلند دور بسته
در تنش دیگر توانی نیست
زیر سقف سبز گردون آشیانی نیست
بال تبدارش دگر از کار مانده
چشم خون افشانش از دیدار مانده
( سفر در توفان، ص 74-75.)
عقاب به سختی بال میزند، از پرش خون میچکد و از چشمانش نیز. در هوای رسیدن به طور به آن تجلیگاه حقیقت برتر که هدف اوست و این هدف هستی او را مفهوم بخشیده است. این همه رنج را به جان خریده و از همه چیز گذشته است. او خود این پرواز را از قلۀ بلندی آغاز کرده است. این سخن به این مفهوم است، آن را که اندیشۀ بلند و همت بلند نیست، هرگز گامی در چنین سفر پرمخاطرهیی نمیتواند بردارد!
کار روشنفکرانه نیز سفری است دراز، پر مخاطره و بیفرجام که تنها با گام های اندشه و همت بلند و به دور از تردید میتوان آن را به پایان آورد. چنین است که گاهی رهروان اندیشههای روشنفکرانه از راه بر میگردند، خیلی هم سیاه روی بر می گردند تا به آسایشی برسند؛ اما همیشه چنین نیست. شماری راه را تا آخر میروند، تیر میخورند؛ ولی از پای در نمی افتند. اگر هم در این راه میمیرند، این مرگ خود اوج زندهگی است، مرگ در راه رسیدن به حقیقت جاودانه، خود زندهگی است، خود رسیدن به جاودانهگی است!
فارانی در بخش میانۀ شعر این دو راه را در میان میگذارد: نخست این که از بال های خون میچکد ، او باید برگرد، به سوی هستییی که در پستیها وجود دارد؛ اما رسیدن به چنین هستی، زندهگی نیست؛ بلکه مرگ در پستی است. پستی خود هستی آلوده است و آن که زندهگی را در پستی جستوجو میکند در حقیقت به یک زندهگی و هستی آلوده تن داده است.
باید او از راه بر گردد
راه دشوار بلندیها
سر فرود آرد به پستیها
بهر این آلوده هستیها
( همان، ص 76.)
شعر فارانی در این جا خواننده را به یاد این اندرز بیدل در « طور معرفت» می اندازد. بیدل خطاب به آنانی که از آزادی خود گذشته و با خوی مزدوری در ژرفای سخت زمین برای دیگران در جستوجوی سیم و زر، به کان کنی و جان کنی مشغول اند، به طعنه چنین می گوید:
اگر طبع تو سیم و زر پرست است
به پستی رو که دنیا سخت پست است
به این کوشش نباید بود مسرور
که این جا زنده باید رفت در گور
( طورمعرفت، وزارت معارف، 1342، ص 30.)
راه دیگری که این جا در شعر بیان میشود، راه اوج است، راه وارستهگی، راه رسیدن به میعادگاه و دیدار حقیقت و یکی شدن با حقیقت است.
در « منطق الطیر» عطار میخوانیم که مرغان از هرگونهیی در جستوجوی رسیدن به سیمرغ، آن سفر دشوار و جانسوز را آغاز کردند؛ اما هرکدام در مرحلهیی از پرواز ماندند و به این نتجه رسیدند که این سفر را پایانی نیست و نباید در هوای رسیدن به سیمرغ جان داد. چنان است که از آن انبوه مرغان، شمار مرغان دسته دسته بر میگردند و تنها سی مرغ به منزلگاه میرسند و در مییابند که خود همان سیمرغ اند. درست چنان قطره بارانی که به دریا میرسد، دیگر خود دریاست، نه قطره باران!
«عقاب زخمی » فارانی نیز از راه بر نمیگردد. از بام دنیاها، از فراز ستارهها و خورشید رو به پایین فرو نمی آید. در هوای هدفی که دارد به سختی بال میزند تا برسد به آن چشمۀ نور به طور به آن میعاد گاه دیدار تا با آن حقیقت بزرگ و برین دیدار کند. برای آن که همۀ هستی در همان جاست و آن جاست که این عقاب زخمی خود به بخشی از هستی و به بخشیی از آن حقیقت بدل میشود!
لیک با این خستهگی با نا امیدی
او به راه خویش میبالد
هرگز از رنجش نمینالد
در دل گردون آبی
میرود تا مرگ
دیدگان تشنۀ او خیره مانده
بر کرانهای کبود دور
در تلاش چشمههای نور
در هوای طور
( سفر در توفان، ص76.)
یکی دو نکتۀ آخرین
زبان شعری محمود فارانی در کلیت زبانی است، ساده، پیراسته و استوار. خالی از ابهام لفظی و تعقید. دور از ارائه های پییچیدۀ ادبی و استعاره سازیهای دور از ذهن. با این حال گاهگاهی شعرهای او که بیشتر در چهارپارهها رخ میدهد از کاربرد صفتهای پیهم رنج میبرد. او موضوعات شعری خود را با استفاد از چنین زبانی به گونۀ خیلی تاثیرگذار بیان میکند. عاشقانه هایش عمدتاً در چهار پاره بیشتر حال و هوای رومانتیک داردکه خواننده را به یاد چهار پاره سرایی های نادرنادر پور می اندازد.
فارانی با سرایش شعر « عقاب زخمی » در شعر آزاد نیمایی به مرحلۀ دیگری از شاعری خود رسیده بودکه می شود آن را اوج شاعری او در نیمایی سرایی گفت. او در این شعر زبان و پیامی دارد که با سروده های دیگر او تفاوت بسیاری دارد؛ اما با دریغ که پس از آن ما دیگر صدای بال های این عقاب زخمی را در آسمان شعر افغانستان نشنیدیم !
یکی دو نکته در پیوند به زندهگی شاعر
آن گونه که در کتاب « سفر در توفان» آمده است، محمود فارانی در شانزدهم دلو 1317 در شهر کابل چشم به جهان گشود. گذشتهگانش از سیدان کنر بوده اند. دانشکدۀ شرعیات دانشگاه کابل را خونده است. از یکی از گفتوگو های او در یکی از نشریه های کابل به یاد دارم که بازبان طنز آمیزی گفته بود: « من ملا هستم؛ اما خودم را به در شاعری زده ام!» او گذشته از شاعری در زمیۀ ترجمه، روزنامه نگاری و پژوهشهای ادبی نیز نام و نشانی دارد.سالیانی هم در دانشگاه کابل کرسی استادی داشت.
سال 1348خورشیدی نشریه یی را درکابل زیر نام « سپیده دم» انتشار داد که به زودی هواخواهان و خوانندهگان زیادی یافت؛ اما به گفتۀ حافظ:« خو درخشید؛ ولی دولت مسستعجل بود». این نشریه عمر درازی نکرد.
« چهره های جاویدان» یکی از برنامه های رادیویی او است که در سال های 1343- 1344 از رادیو افغانستان پخش میشد. فارانی در این برنامه شست و سه تن از سخنوران کلاسیک را با شیوههای امروزین معرفی کرده و نگاهی داشته است بر چگونهگی شعر و شاعری آنان. در زمینۀ ترجمه او بیشتر از منابع عربی ترجمه کرده است که یکی از ترجمه هایش از عربی، نوشتهیی است از سید جمال الدین زیر نام « سرنوشت». تا جایی که یادم می آید باری در یکی از نشریه ها نوشتهیی خوانده بودم از او، شاید زیر نام « شعر و فلسفه» که برای من در آن روزگار بسیار شگفتی انگیز بود!با دریغ ما هنوز نوشتهها و ترجمههای فارانی که به گونۀ کتاب تنظیم و نشر شده باشند در اختیار نداریم.
بازنویسی 1399/ شهر کابل
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته