وحید وارسته و پاکیزهگی های آبهای شسته
۳۱ حمل (فروردین) ۱۳۹۹
«آب را باید شست» نخستین گزینۀ شعری وحید وارسته در سال 1380 خورشیدی با مقدمۀ واصف باختری در پشاور پاکستان انتسار یافته است. در این گزینه هشتاد و دو پارچه شعر شاعر گرد آوری شده است. سرودههایی سپید و نیمایی به اضافۀ شش غزل شاعر.
این گزینه عمدتأ کوتاه سراییهایی وارسته است. برای آن که در این گزینه به غیر از همان شش غزل و یکی چند شعر نیمایی و سپید، دیگرهمه شعرهای آمده در ردیف شعر کوتاه قرار میگیرند. کوتاه سرایی وارسته در این گزینه همه در گونههای نیمایی و سپید تبلور یافته است از سرودههای سال 1379 و یکی چند پارچه هم از سرودههای 1380 خورشیدی در پشاور پاکستان.
کوتاه سرایی وارسته زبان ابهام آلود ندارد. هرچند زبانی است روشن؛ ولی برخوردار از فشردهگی لازم ، با این حال سرودههای این دفتر از ارائههای ادبی و بعد عاطفی به دور نمیماند. از طبیعت میگوید، از عشق، از غم غربت، از دلتنگیهای عاشقانه، از دلتنگیهای غربت آمیخته با گونۀ نستالوژی و تنهایی انسان.
با این همه محتوای شعرها در یک خط مستقیم حرکت نمیکنند. میشود گفت که سرودهها از نظر محتوا کمتر تک بعدی هستند. تصاویر شعری همزمان میتوانند پیام و محتوی چندین بعدی را ارائه کنند. چنان که تصویری از طبیعت میرود تا بیان و مفهوم اجتماعی نیز پیدا کند. عشق در این سرودهها عشق مجرد نیست. یعنی شاعر در پیوند به مفهوم عشق شعر نمیسراید، بلکه از عشق به مفهوم مشخص آن سخن میگوید که با وضعیت اجتماعی می آمیزد.
میشود گفت: وارسته وقتی از عشق، طبیعت، دلتنگیهای غربت، زندهگی، تاریخ و فرهنگ و تنهایی شعر را آغاز میکند، تا میرسد به میانۀ شعر آنجا با کاربرد نمادی یا سطری خط محتوایی شعر را با مفاهیم سیاسی – اجتماعی و اعتراض روشنفکرانه می آمیزد. چنین چیزی در شعرهای بلند دشواری زیادی ندارد؛ اما در شعرکوتاه به پندار من امر سادهیی نیست.
نسبت به وضعیت، پرخاش و اعتراض دارد؛ ولی در این پرخاش به هیچ صورت از واژگانی که بازتاب دهندۀ مفاهیم خشن باشند استفاده نمیکند. زبان چنین شعرها به ظاهر معتارف اند؛ اما در پشت شبکه واژگانی شعر به یک وضعیت خشن بر میخوریم که با چنین زبان متعارفی بیان شده است. به گونۀ نمونه در شعر زیرین« آزادی» با زبان طنز آلود و دردناکی چنان آمیخته است که در آخر در مییابی که شاعر آزادی نه؛ بلکه از زندانی به نام آزادی سخن گفته است.
من در این زندا بیدیوار آزادم
بعد از آن روزی که لبها و زبانم را زدند آتش
میگذارندم سخن گویم
بعد از آن که زهر پاشیدند برچشمان چشمانم
میگذارندم ببینم
بعد از آن که بالهایم را به خاکستر کشانیدند
میگذارندم کنم پرواز
من درین زندان بیدیوار آزادم
( آب را باید شست، ص78.)
این واژههای آرام و ترکیبهای دور از هرگونه خشونت زبانی پیام دردآلودی دارند. لبانت را، زبانت را آتش زده اند و بعد گذاشته اند که هرچه میخواهی بگویی!
وقتی زبان ترا از تو گرفته اند دیگر چه میتوانی بگویی! یعنی سخن گفتن را از تو گرفته اند. وقتی زبان نداری دیگری چیزی نداری، برای آن که انسان هر چیزی که دارد با زبان دارد. چنین است که گفته اند بیرون از زبان چیزی وجود ندارد.
بر چمان چشمانت نشتر کشیده اند، بینایی ترا از تو گرفته اند. چشمان چشمان میتواند به مفهوم بصیرت نیز باشد، یعنی آن چشمی که انسان با آن معنویت خود و هستی خود و جایگاه خود را میتواند ببیند و خود را میتواند بشناسد.
بر چشمۀ چشمان بصیرت تو زهر پاشیده اند و بعد ترا آزادگذاشته اند تا هرچیزی را که خواسته باشی ببینی. تو آنگاه همه چیز را خواهی دید جز خودت را و جایگاه انسانیات را.
بالهایت را آتش زده اند و به خاکستر بدل کرده اند، بعد میگویند به هرسویی و به هر اوجی که میخواهی پرواز کن! این دیگر چگونه سخن گفتن است، چگونه بینایی است و چگونه پرواز و آزادی است.
پیام آخرین شعر، اوج استبداد و خود کامهگی یک نظام را نشان میدهد. یعنی آن گونه سخن بگوی که من میخواهم، آن گونه به هستی نگاه کن و به خودت نگاه کن که من میخواهم، آن گونه خودت را بشناس و تعریف کن که من میخواهم و آن گونه به هرسوی و به هر اوج پرواز کن که من میخواهم. این دیگر تهی سازی انسان از مفهوم انسان است. مسخ کردن انسان است. انسان مسخ شده را میتوان به هرگونهیی استفاده کرد، برای آن که انسان مسخ شده معنویت ندارد، هویت ندارد.
این شعر یک پیام بزرگ همه زمانی و همه مکانی دارد. گویی شعر غربت انسان است از خودی. شعر از خود بیگانهگی انسان است. شعر پرخاش جهانی است در برابر تمام اندیشههای تمامیت خواه و نظام های تمامیتگرا!
وقتی به پایان شعر میرسیم: « من در این زندان بیدیوار آزادم.» دو مفهوم پارادوکسال باهم آمخته، طنز دردناکی را به وجود آورده است. یعنی زندهگی را و جهان را و در مفهوم مشخصتر آن سرزمین و کشوری را به زندانی بدل کرده اند که در ظاهر تو در این زندان گویا آزادی! برای آن که حس دروغین آزادی میکنی؛ اما دیگر با آزادی اندیشه و آزادی اراده و معنویت خود سروکاری نداری. برای آن که بینش درونی ترا از تو گرفته اند؛ زبان ترا از تو گرفته اند، اندیشۀ ترا که همان بال پرواز بلند تو است، از تو گرفته اند و خود شناسی ترا از تو گرفته اند.
این شعر در ظاهر رنگ و بوی سیاسی ندارد؛ اما در محتوای خود شعر یرخاش همه انسانهای در بند است در برابر نظامهای خودکامۀ که زندهگی و سرزمینی را برای مردم به زندان و دوزخی بدل کرده است.
یاد آن شبها
در کنار جنگل انبوه
شب تهی بود از غم و اندوه
ماه میرقصید در آغوش سبز آب
آسمان تا صبحدم در خواب
ناگهان طوفان رسید و آب را بلعید
با صدای آب
ماهی مهتاب را بلعید
( همان، ص 79.)
نستالوژیی است در این شعر از گذشتهها، زندهگی در نماد جنگل انبوه، آب و رقصیدن ماه در آغوش سبز آب؛ و خواب بیتشویش آسمان. همهاش نمادهای اند زیبا که به زندهگی سیمای دلنشینی میدهند؛ اما ناگاهان توفانی فرا می رسد و همه چیز را دگرگون میرسازد. توفانی که آب را میبلعد و آب خود به بخشی از توفان بدل میشود. ماه از رقصیدن در آغوش سبز آب میماند. گویی زمین و آسمان برهم میخورد.
تصویر این طوفان درشعر در ظاهر میتواند تصویر یک حادثۀ طبیعی است؛ اما میتواند رویدادهای خونین سیاسی و جنگهای ویرانگر گذشتۀ کشور را در ذهن خواننده بیدار کند. همان رویدادهایی که همۀ شهر و زندهگی را می بلعید. شعر در ظاهر یک رویداد طبیعی است؛ اما ذهن خواننده را میبرد به جاهای دیگر و چنین است که بیشترینه سرودههای کوتاه وارسته محتو و ابعاد گونهگونی پیدا میکنند.
در جست و جوی زندهگی
مشعلی از تاریکی در دست
رفتیم، رفتیم
آخر، درچاه مرگ فرو فتادیم
آری!
« رامایَن» ما را
«راوَن» نوشته بود
( همان، ص 75.)
گاهی، با کاربرد اسطورهها، رویداهای اسطورهیی در شعر کوتاه موافق نیستد. برای آن که دشوار است که چنین چیزهایی را در یک شعر کوتاه به گونۀ درونی پرورش داد. درشعر، هدف از کابرد اسطوره تنها یاد کرد آن نیست؛ بلکه باید اسطوره با محتوا شعر در آمیزد. اگر چنین نشود تنها نامی از اسطوره در شعر میماند و بس.
مشعل تاریکی خود یک تصویر پارادوکسال است. مشعل شمار از تاریکی رهایی میدهد؛ اما مشعل تاریکی به چاه می اندازد. در سرزمینی که حماسۀ « راماین» را « راون » نوشته باشد، شرنوشتی غیر از این نیست.
شاعر در توضیح این شعر گفته است که: « راماین» حماسۀ کهن سرزمین هند است و « راون» سلطان اهریمنان در این حماسه. زمانی که سلطان اهریمنان حماسۀ یک سرزمین را رقم میزند دیگر راه به چاه میرسد و مشعل نور به مشعل تاریکی بدل میشود.
میتوان این مفهوم اسطورهیی را با رویدادهای سیاسی نیز پیوند زد، زمانی که رهبری جنشها و نتایج جنبشها به دست انسانهای اهرمن کردار می افتد دیگر جنبش پیام رهایی برای مردم ندارد.
او رفت
چشمانم کوچیدند
حالا
در تاریکی
سایهام را میجویم
تا دردهایم را برایش بگریم
اما
چون نابینایان
حتا سایهام را نمی بینم
( همان، ص38.)
در روزهای بد، نزدیکان نیز از انسان فرار میکنند. هرچند سایۀ انسان همهجا با اوست؛ اما همین سایه نیز در تارگی انسان را رها میکند. انسان به یک مفهوم، موجودی است همیشه تنها.
او
هر لحظه، درهرجای با من است
اما هیچ حرفی بر زبانش نیست
با آن که با من میرود، نمیبیند مرا حتا، زبانم را نمیداند
آه!
تنهاییام کور و کرو گنگ است
( همان، ص 81.)
این شعر نیز شعر تنهایی انسان است. تنهایی همیشه با انسان است، پس انسان همیشه تنهاست. تنهایی با انسان تفاهم نمیکند، با انسان زبان مشترک ندارد. به زبان دیگر انسان در ذات خود نمیتواند با تنهایی تفاهم کند و زبان مشترک داشته باشد؛ اما زندهگی او را هربار به سوی تنهایی پرتاب میکند. چنین است که انسان پیوسته در جست و جوی چیزی است که میخواهد با آن به آرامش برسد.
از این دنیا، ازین دیوار در دیوار در دیوار، بیزارم
نمیخواهم بمیرم در چنین دوزخ
مرا، ای مرگ!
ببر باخویش
فراتر زین مه و خورشید، در استارهیی گمنام دفنم کن
( همان، ص 12.)
گویی این جهان برای جولان روح انسان تنگ است. این جهان خود زندان بزرگی است که آدمی در آن زندانی است. دلتنگی انسان در زندهگی همان بیقراری روح است برای رسیدن به آزادی. این یک بینش عارفانه است. در مثنوی همان روح انسان است که به شکایت در آمده است. چنین است که عارفان مرگ را نه تنها نیستی نمیدانند؛ بلکه مرگ را پلی میدانند که انسان میگذرد تا به بیکرانهگی آزادی برسد.
من به دنیا آمدم
در نخستین روز دیدارت
من تنی بیروح بودم تو دمیدی در وجودم
در نخستی لحظۀ دیدار
در نخستین لحظۀ میلاد
تا گشودم چشمهایم را
آیت عشق ترا افرشتهگان خواندند در گوشم
( همان، ص 40.)
انسان با عشق مفهوم پیدا میکند. با عشق است که به هستی میرسد. دیدار معشوق و خود را در آیینۀ او یافتن همان رسیدن به هستی است.
در این شعر کاربرد فرشته به گونۀ « افرشته » برای تکمیل وزن در یک چنین شعرکوتاه نیمایی، میتواند تکان ناخوش آیندی را در ذهن خواننده پدید آورد.
نمیخواهم نقطه بگذارم
در فرجام شعرهایم
از نقطه، نفرت دارم
میخواهم فریادم تداوم یابد
من از آنانی نیستم
که به سرطان صدا گرفتار شده اند.
اعتراضی است در پیوند به آنانی که در برابر استبداد و زورگویی و فاشیزم طالبانی خاموش شده اند یاهم به توجیه نسل کشیهای آنان پرداخته اند. این سرطان صدا، سرطان هراس است و سرطان تسلیم طلبی در حالی که شاعر و روشنفکر باید فریاد همیشهگی تاریخ و روزگار خود باشد.
دلم گرفته است
از زمین و آسمان
میترسم کسی دوستم نداشته باشد
دلم میخواهد بخوابم
زیر آوار همیشۀ مرگ
اما
میترسم کسی دوستم داشته باشد
( همان، ص 30.)
زندهگی خود همان عشق است. به گفتۀ حافظ: هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق / بر او نمرده به فتوای من نماز کنید./
تاریخ ما را به حراج گذاشته اند
فرهنگ ما را از گلوگاه آتش گذشتاندند
ای سکههای ماه و آفتاب
پنهان شوید!
مباد شما را هم به « موزیم لندن» بفروشند
( همان، ص 22.)
این شعر تصویر است از تاراج آثار باستانی افغانستان که قاچاقچیان وابسته به مجاهدان و طالبان تا توانستند این آثار را غارتکردند و در بازارهای پشاور، کشورهای عربی و غربی به حراج گذاشتند. وطن فروشی تنها فروختن بخشی از خاک نیست؛ وطن فرشی، فروش فرهنگ و تاریخ سرزمین نیز هست. ویرانگری آثار تاریخی و فرهنگی نیز میتواند گونهیی وطنفروشی باشد که در چند دهۀ پسین و حتا هم اکنون نیز ما شاهد آنیم.
چنین است که شاعر وقتی ماه و خورشید را چنان سکههایی میبیند در یک مبالغۀ شاعرانه میخواهد تا آنان پنهان شوند که نشود دست تاراجگران تاریخ و فرهنگ به آنها نیز برسد و حتا خورشید و ماهتاب ما را در بازار جهانی به حراج بگذارند. این مبالغۀ شاعرانه ژرفای دردناک فاجعه را نشان میدهد.
دیگر سبز نمی اندیشد درخت
و از هر شاخهاش
ریسمان میروید
شاید شسته است
آسمان
مغزش را
( همان،ص42.)
چه فاجعۀ بزرگی که حتا درختان سبزاندیشی را از یاد برده اند. جای شاخههای درختان ریسمان میروید و ریسمانهای آویخته همان حلقههای مرگ اند. حلقههای دار. گویی در این سرزمین هر درخت خود به چوبه و ریسمان دار بدل شده است. در حالی که درخت نماد زندهگی است و باید سبزانگارانه بیندیشد، سبز شود و زندهگی را سبز و گوارا سازد.
چرا چنین است؛ شاعر میپندارد که درختان را آسمان شست وشوی مغزی کرده است. این درختان می توانند نماد افراد جامعه باشند و قتی افراد جامعه شست و شوی مغزی میشوند خود به بردهگان مرگ آفرین بدل میگردند.
وای برجان شما، سبزههای تشنهگی بر لب!
باز باران دود آلود است
کس نمیداند
کز کدامین ساحل مرداب
ابر
آب نوشیده است
های دیگر، آب ناشسته است بارانی که روزی بود مروارید
شست و شو کن آب را با اشک!
آب دیگر نیست آیینه
( همان، ص 18.)
این شعر محتوای چندین بعدی دارد. از گردش آب گرفته تا چگونهگی باران پشاور را در ذهن خواننده بیدار میسازد. در پشاور باران سیاه میبارد. از بس که هوا آلوده با دود و غبار است.
شاعر با تعبیر شاعرانه میگوید که شاید ابرها از مردابها آب نوشیده باشند. غیر از این شعر با مفاهیم اجتماعی و سیاسی نیز پیوند میخورد. باران سیاه و آلوده با دود و سیاهی نمیتواند برای سبزهها مژدۀ رویش و بالندهگی داشته باشد. برای آن که چنین بارانی خود آلوده و چرکین است و باید آن را سشت تا پاکیزه شود.
این بخش محتوای شعر ما را به رویدادهای و حرکتهای اجتماعی- سیاسی میرساند که به نام خدمت به میهن، مردم و اسلام چه روزگاری که بر سرمردم نیاورند. از زندهگی گفتند؛ ولی مرگ بخشیدند. باران سیاه و باران زهرآگین شیر زندهگی در پستان ندارد تا کودکان سبزه ها و گلها را پرورش دهد.
گاهی در بعضی از سرودههای این دفتر حتا حالات رمانتیک نیز با مصیبتهای اجتماعی و بدبختیهای مردم میآمیزد.
بسیار چشم در راهت ماندم
میترسم در این انتظار
نفس در نیمه راه رهایم کند
اگر به این شهر آمدی؛ مرا یاد کن
مهتاب نشانی گورم را برایت خواهد گفت
اگر زنده بود!
( همان، ص 13.)
در این شعر چون به سطر پایینی میرسی دیگر شعر از حالت رمانتیک خود بیرون میشود. یک اندوه و خاطرۀ تلخ در ذهنت بیدار میگردد. حس میکنی مسافر که همان عشق شاعر است به شهر مردهگان رسیده است. شهر جنگزده، شهری که کلاغان مرک در آسمان آن پرواز دارند. شهر طاعونزده.گویی دیگر کسی در شهر زنده نیست و شاعر نیز. ماه باید نشانی گور شاعر را به مسافر بگوید، اگر تا آن زمان زنده مانده باشد.
این تلخترین تصویری است از وضعیت شماری از شهرهای بزرگ افغانستان که در اثر جنگهای گروهی سیاهترین روزگار خود را پشت سرگذاشته اند.
پس از دفتر شعری « آب را باید شست» من گزینۀ شعری تازهیی از وحید وارسته ندیده ام. امید شاعر لب از سخن گویی نبسته باشد. وارسته در کلیت شاعر خاموش است. خاموشانه می نویسد و مسوُولانه میسراید.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته