اسطوره‌ی زمستان (خوانشی از یک غزل کاوه جبران)

۲۰ دلو (بهمن) ۱۳۹۸

نورتروپ فرای چهار فصل سال را در اندیشه‌ی بشر دارای معنای نمادین و کارکرد کهن‌الگویی می‌داند. بنابراین رابطه‌ی معنای نمادین و کهن‌‌الگویی چهار ژانر ادبی را با چهار فصل سال برقرار می‌کند. کمدی با بهار، رمانس (داستان پهلوانی و ادبیات عاشقانه) با تابستان، تراژدی با پاییز و آیرونی/طنز (طنز تلخ) با زمستان رابطه‌ی معنایی نمادین و کهن‌الگوگرایانه دارد.
رابطه‌ی این ژانرها با این چهار فصل آگاهانه نیست، بلکه ناخودآگاهانه است. این رابطه‌ی ناخودآگاهانه به ناخودآگاهِ فردی نه، به ناخودآگاهِ جمعی بشر ارتباط می‌گیرد. فرای اسطوره‌ی چهار فصل را از ناخودآگاه جمعی روانکاوی یونگ استخراج کرده و در نقد ادبی به کار بسته‌است. تابستان برای بشر، جهان مطلوب و آرمانی است، زمستان جهان شکست و ناکامی است. بنابراین جهان تابستان جهانی نسبتا خیالی است؛ جهان زمستان، جهان واقعی است.
انسان همیشه با ایدیولوژی، دین و... از واقعیت زندگی چشم‌پوشی می‌کند و واقعیت زندگی را نادیده می‌گیرد اما واقعیت زندگی، تجربه‌ای جز شکست نیست. یعنی همه سر انجام با واقعیت تلخی رو به رو می‌شویم؛ این واقعیت تلخ مرگ است. با این واقعیت تلخ جز آیرونیک و طنزی نمی‌‌توان برخورد کرد. اسطوره‌ی زمستان واقعیت تلخ چهار فصل و واقعیت تلخ زندگی است.
با این مقدمه من شعر کاوه جبران را اسطوره‌ی زمستان می‌دانم. بنابراین از نظر بیناذهنی می‌توان گفت شاعر از یک مفهوم و ناخودآگاه جمعی پر کاربرد و شناخته‌شده استفاده کرده است‌که این مفهوم بیناذهنی زمستان است. مردم همه با مفهوم زمستان آشنا است و نسبت به این مفهوم، ناخودآگاه مشترک ذهنی دارد. تا هنوز "زمستان زندگی" در زبان فارسی معنادار است. زمستان زندگی یعنی پایان زندگی.
از نظر رابطه‌ی بینامتنیت نیز شعر می‌تواند با شعرهای دیگر رابطه‌ها‌ی نسبتا‌ بینامتنی مشخصی برقرار کند. زیرا "زمستان" در شعر معاصر از مفهوم‌های بینامتنی پر کاربرد و نسبتا آشنا است. در هر شعری که زمستان آمده باشد، ناخودآگاه بینامتنیت ذهنی خواننده‌ی شعر معاصر فارسی به سوی شعر زمستان اخوان کشانده می‌شود.
معنای محوری این غزل کاوه جبران زمستان است. حزن و اندوهی‌که در محور زمستان در این غزل ایجاد شده است؛ خیلی باعث تداعی رابطه‌ی بینامتنی با شعر زمستان اخوان می‌شود.
شعر با زمستان آغاز می‌شود. شاعر بی‌آنکه ویژگی‌ها و اوصاف زمستان را بیان کند، مستقیم می‌گوید زمستان فصل غمگینی‌ست. این جمله یک گزاره کلی و عمومی است. شاعر در ادامه‌ی این سطر می‌گوید "حتا این زمستان نیز". موقعی‌که یک حکم کلی صادر می‌شود، طبعا جا برای استثنا نمی‌ماند. زمستان فصل غنگینی‌ست، حکم کلی است؛ شامل این زمستان و هر زمستان می‌شود.
بنابراین ادامه‌ی این سطر را می‌توان پر کردن وزن و استفاده‌‌ی ناگزیرانه از "زمستان" برای قافیه دانست. در سطرهای بعد غمگینی زمستان به انسان، خیابان، سکس، درختان و جهان تعمیم داده می‌شود.
اوج شعر شامل این دو بیت می‌شود: "نشسته پیرمردی پشت کلکین، رو به تاریکی/ چراغ افگنده حجم سایه‌اش را تا خیابان نیز/ به نجوا گفت حرفی را به گوش سایه‌اش اما/ صدایش ناگهان بیرون‌زد از دیوار زندان نیز" چرا اوج شعر شامل این دو بیت می‌شود؟ برای این‌که شعر از توصیف مستقیم وارد بیانی فضاسازانه‌ی معنادار می‌شود.
زاویه‌ی دید بیت‌های قبل از این دو بیت از زاویه‌ی دید سوم شخص است‌که به توصیف مستقیم منظور خود می‌پردازد. "نشسته پیرمردی..." نیز از زاویه‌ی دید سوم شخص ارایه می‌شود اما راوی سخن پیر مرد را روایت می‌کند. سخن‌های حکیمانه‌ی بعد از سطر "صدایش ناگهان بیرون‌زد..." از پیرمرد است.
در بیت آخر آغاز شعر تکرار می‌شود. یعنی راوی شعر از سویی به دیدگاه و سخن خود برمی‌گردد و از سویی دیگر، بحث محوری شعر که غمگینی و ملال زمستان است، تکرار می‌شود:
زمستان فصل غمگینی‌ست، حتا این زمستان نیز
ملال از ابر می‌بارد، ملال از هرچه انسان نیز
 
گپ از گپ خاست اصلا بحث سرما و زمستان بود
ملال از ابر می‌بارد ملال از زنده‌گی‌مان نیز
این تکرار به معناداری شعر کمک می‌کند، به غمگینی و اندوه عمق می‌بخشد. تکرار زمستان در آخر شعر این تصور را تداعی می‌کند که غمگینی، دورانی است؛ رهایی از این اندوه چندان ممکن نیست. اگرچه پیر توصیه‌های حکیمانه و خطابی دارد که افغان‌ها جنگ نکنید، برای دین یک‌دیگر تان را نکُشید و... کسی پندشنو نیست. بنابراین راوی در آخر شعر تاکید می‌کند: سیطره‌ی زمستان همچنان پا بر جاست.
در کل در زبان شعر و در بیان و ارایه‌ی شعر از زبان معمول و مفاهیم و تصورهای معمول استفاده شده‌است؛ یعنی شاعر چندان تصرف شخصی و خاص در زبان شعر، ارایه‌ی شعر و صور خیال شعر نکرده است. اما از نظر فرم معنایی، غزلی نسبتا با فرم و معنادار است.
زمستان فصل غمگینی‌ست، حتا این زمستان نیز
ملال از ابر می‌بارد، ملال از هر چه انسان‌ نیز
خیابان‌ها پر از زن‌ها و مردانی که غمگین اند
چنان غمگین‌که حین سکس با همخوابه‌هاشان نیز
ملال انگار حسّی، خاص آدم نیست چون گاهی
به خوبی می‌توان دیدش سرِ شاخ درختان نیز
نشسته پیرمردی پشت کلکین، رو به تاریکی
چراغ افگنده حجم سایه‌اش را تا خیابان نیز
به نجوا گفت حرفی را به گوش سایه‌اش اما
صدایش ناگهان بیرون زد از دیوار زندان نیز
در این کشتی من و تو سرنوشت مشترک داریم
مرا گر کوسه بلعیده تو را امواج توفان نیز
شکوه رنج را در مردمی باید تماشا کرد
در اندامی که می‌لرزد میان برف و باران نیز
چه چیزی مرگ‌ را این‌قدر‌ آسان کرده همشهری
تو را دین‌ کشته، دولت کشته، سرما و غم نان نیز
فقط دریا چنین افسرده در سوگ تو ننشسته است
در اندوه تو می‌گریند سگ‌های بیابان نیز
به غیر از مهربانی حاصل عمری نخواهد بود
جهان پرورده موجوداتِ چون ما را فراوان نیز
گپ از گپ خاست اصلاً بحث سرما و زمستان بود
ملال از ابر می‌بارد ملال از زنده‌گی‌مان نیز








به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

شاهین11.02.2020 - 01:17

 خدا ترا آنچند همت دهد که ذهن تاریک را تاریک تر بسازی و ذهن روشن را روشن تر
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



محمد یعقوب یسنا