داوی پریشان و آن بلبل گرفتار
۲ دلو (بهمن) ۱۳۹۸
اگر کام تو در کام نهنگ است
وگر در زیر دندان پلنگ است
بر آور دست و بر زن آستین را
که ناکامی برای مرد ننگ است
این شعر عبدالهادی داوی را تا میخوانی ذهنت یکی و یکبار پرتاب میشود به آن سوی سدههای دور و در این شعر صدای حنظله را میشنوی در نیمۀ نخستین سدۀ سوم هجری:
مهتری گر به کام شیر در است
شو خطر کن زکام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی
این سرودۀ داوی گویی ادامۀ همان شعر حنظله است. به زبان دیگر تاثیر حنظله بر داوی در این شعر بسیار روشن است. حنظله از برتریجویی عرب به تنگ آمده بود و مردمان را به مقابله در برابر آنان و پاسداری از آزادی خراسان فرا میخواند و داوی نیز از برتری جویان انگلیس دلتنگ است و از نظام خودکامۀ امیر حبییب الله که سر برخط فرمان انگلیس دارد و دست بر دستۀ شمشیر استبداد بر مردم!
عبدالهادی داوی به سال 1272 خورشیدی برابر با 1893 و به قول غبار در 1895 میلادی در شهرکابل در باغ علیمردان چشم به جهان گشود. پدرش عبدالاحد نام داشت. پزشک معروفی بود در قندهار. بعداً امیرعبرالرحمان خان او را به کابل فراخواند و او در میان پزشکان دربار جایگاه بلندی یافت.
لیسۀ حبیبیه را تاصنف نهایی درس خوانده بود. از همان آوان نوجوانی گرایشهایی به سوی سیاست و ادبیات داشت. در سالیان آموزش در حبیبیه از استادان خود مولوی عبدالرب و مولوی سرور واصف آموزش و پرورش سیاسی یافت و به همینگونه ذوق ادبی او را عبدالغفور ندیم و قاری عبدالله پرورش دادند. در سالهای که داوی در حبیبیه درس میخواند، پیشتر از آن اندیشههایی مشروطهخواهی به حبیبیه راه یافته بود.
او بعد از پایان آموزش، در سرارج الاخبار به حیث محرر یا عضو گروه دبیران به کار آغاز کرد. سراج الاخبار به گونۀ یک کانون ادبی- فرهنگی که به گونۀ همآهنگ با خط جنبش مشروطیت نشرات داشت، زمینهیی آن را فراهم ساخت تا تواناییهایی داوی در پیوند به آموزش سیاسی، نویسندهگی و شاعری بیشتر شگوفا شود. در همین سالها زبان ترکی را نیز به آن پیمانه فراگرفت که میتوانست نوشتههایی را از منابع ترکی به زبانهای پارسیدری و پشتو ترجمه کند.
با یک نگاه گذارا بر شعرهای داوی میتوان به این نتیجه رسید که او با آگاهی تمام، با تعهد درونی و روشنفکرانه خواسته است به مانند استادش محمود طرزی از شعر افزاری سازد برای مقابله در برابر سیاستهای انگلیس و نظام حاکم.
داوی مخمسی دارد بر یک غزل نشر شده در نشریۀ حبل المتین به نام « بد نبود». تا جایی که در آثار پژوهشگران ادبیات معاصر افغانستان دیده شده است، این مخمس نه تنها در زندهگی عبدالهادی داوی؛ بلکه در شعر مقاومت مشروطیت نیز یک حادثه بود. به سبب آن انگیزندهگی که دارد و هم به سبب حادثهیی که برای گویندۀ اش در پی داشت. در آن روزگار عبدالهادی داوی، پریشان تخلص میکرده که بعداً تخلصی انتخاب کرد برخاسته از نام قبیلهیی اش، یعنی « داوی».
در وطن گر معرفت بسیار میشد بد نبود
چارۀ این ملت بیمار میشد بد نبود
این شب غفلت که تار و مار میشد بد نبود
چشم پر خوابت اگر بیدار میشد بد نبود
کلۀ مستت اگر هشیار میشد بد نبود
روز و شب چون لنگ و شل در آشیان بنشستهای
یا دماغ و فکر را بیهوده بیجا خستهای
دور از احباب رفته با عدو پیوستهای
بر امید کارهای دیگران دل بستهای
گر ترا حمیت ممد کار میشد بد نبود
مانده در دشتیم جمله شل و لنگ و کر و کور
کیسه بیقوت است تن بیقوت و دل{ها} نا صبور
رهزنان نزدیک، شب تاریک، رهرو بیشعور
راه دور و پای عور و خار ها اندر عبور
گر که پاک این راه ها از خار میشد بد نبود
وقت تنگ و فکر لنگ و عرصۀ جولان فراخ
نخل امید است در دل ریشه ریشه شاخ شاخ
جز خدا امید گاهی نیست یارب آخ آخ
مانده تا منزل بسی فرسنگهای سنگلاخ
ای خدا گر راه ما هموار میشد بد نبود
غیر ما دشت و در و دیوار دارد برگ و بار
تا به کی بر حال ما خندد گل و باغ و بهار
باری برما هم ببار ای ابر رحمتبار بار
بار ما اندر گِل افتاد و دل ما زیر بار
بار الها بار ما گر بار میشد بد نبود
این غزل در صفحۀ حبل المتین مکتوب بود
گر چه نام شاعرش از چشم ها محجوب بود
این خطاب او به خود بسیارتر مرغوب بود
چند گویی شاعرا این کار میشد خوب بود
چند گویی ماهرا کاین کار میشد بد نبود
پند گفتن با رفقیان است گرچه کار نغز
انتباه مسلمان است ار چه از اطوار نغز
هست ایقاظ برادر گرچه خو کردار نغز
از سخن خاموش شو کاین جملهگی کردار نغز
گر گرایآنجانب کردار میشد بد نبود
( ژوبل، محمد حیدر، تاریخ ادبیات افغانستان، ص ص 295-296.)
روایتهایی وجود دارد چون این شعر در سراج الاخبار به نشر رسید و خبرچینان روزگار امیر حبیب الله را متوجه زبان کنایه آمیز و طنز آلود آن ساختند؛ امیر در حاشیۀ سراج الاخبار نوشته بود: « پریشان کیست معلوم شود!».
این شعر پریشان، پرخاشی است برخاسته از آگاهی در برابر نظام خودکامۀ امیر، اندرزی آمیخته با خشونت انقلابی که خواهان تارمار شدن نظام است. ملت ناتوان و بیچاره است، آن هم در شب تاریک غفلت که نمادی حکمرانی سیاه امیر است. امیر چشم پرخواب دارد و کلۀ مست. مانند شل و لنگی بر بستر عیاشیهای خود افتاده، از دوستان که همان مردم و آزادیخواهان اند بریده و با دشمن که انگلیس تجاوزگر است، پیوند و پیمان دوستی بسته و با هیچ قیمتی از خط فرمان انگلیس گامی آن سوتر نمیگذارد. یعنی بریده از دوست و پیوسته به دشمن. ملت به مسافر از پای افتادهیی میماند در دشت تاریک و جانفرسایی که با دریغ امیر شعور آن را ندارد یا توان آن را ندارد تا این مسافر از پایمانده را از این دشت سوزان و تاریک به آبادانی آزادی و نیکبختی برساند. برای آن که خود در بند است.
اهمیت و کوبندهگی این شعر را زمانی میتوان درک کرد که بتوان خود را در روزگاری قرار داد که کشتن انسان نزد امیر آسان تر از کشتن یک گنجشک بود. نمیدانم که شعر پایداری دیگرچه ویژهگیهایی دارد که شماری بر میخیزند و چنین سرودههایی را شعر مقاومت نمیدانند.
اخیراً نوشتهیی خواندم از یکی از پیشگامان پژوهشهای ادبی. برایم شگفتی انگیز بود که او به گونهیی تمام شعر افغانستان در درازای تاریخ را از داشتن رگههای مقاومت تهی دانسته تا شاعری را که پژوهشگر با او پیوند و علاقهیی دارد برجسته سازد و بگوید که این است آن بزرگوار، این است آن یگانه شاعر مقاومت در درازای تاریخ شعر و ادبیات پارسیدری افغانستان و تمام.
بدون تردید آن شاعر ارجمند در شعر پایداری افغانستانجایگاه بلندی دارد، هیچ گاهی در چنین زمینههایی «یگانه» نمیتواند وجود داشته باشد. برای آن که فرهنگ و ادبیات آفرینش گروهی است. جریانهای ادبی و هنری را گروهی از همکاران به وجود میآورند نه یک تن. البته پیشگامی یک یا چند تن همیشه میتواند جایگاه خود را داشته باشد. کسی میآید و قانونمندی نبض زمان را درک میکند. نیاز یک تحول را در مییابد. راه و روش تازهیی را در زمینهیی به میان می آورد. بعد اگر آن راه یا آن شیوه، برخاسته از نیازمندی زمان بوده باشد و اگر استوار بر اصول و پایههای منطقی بوده باشد، ادامه مییابد و کسان دیگری میآیند و آن را بیشتر توسعه میدهند و به پیش میبرند. حرکت جریانهای ادبی، فرهنکی، اجتماعی و سیاسی برچنین اصولی استواراست. شعر مقاومت افغانستان را باید در سیر تاریخی آن جست و جو کرد که چگونه و با چه ویژهگیهای به پیش آمده، چه زمانی از رونق افتاده وچه زمانی بیشتر قامت افراشته است. با اینهمه بازهم با خود گفتم، سپاس بر تو ای پژوهشگر بزرگوار! که سر انجام دین بزرگی بر گردن ادبیات افغانستان گذاشتی و دستکم در درازای هزار و اند سال نظم پارسیدری، توانستی یگانه شاعر مقاومت این ادبیات پر فراز و فرود را کشف کنی و این یگانه شاعر مقاومت را برای ما بشناسانی!
داکتر روان فرهادی در مقدمۀ دراز دامنی که بر مقالات محمود طرزی نوشته، بر این باور است که شعر« بلبل گرفتار» چنین ماجرایی را به بار آورد که امیر چنان حکمی را بر حاشیۀ سراج الاخبار نوشت. روان فرهادی مینویسد: « نوشتههای پر ایما و آزادیخواهانۀ این جوان [ عبدالهادی داودی] کار سراج الاخبار را به مشکلات رو به رو میکرد و از آن جمله است شعری به قلم " پریشان" نام مستعار داوی ( سال ششم- شماره 12 – پنجم دلو 1295.)
سحرگهی بشنیدم ز بلبلی به قفس
که مُردم از غم و درد و الم، نه پرسد کس!
سراج المله در گوشۀ آن شمارۀ سراج الاخبار نوشته بود" معلوم شود پریشان کیاست" و این یک زنگ خطر، برای محمودطرزی و باقی هیاًت تحریر جریده بود!»
(مقالات محمود طرزی،ص 20.)
به هر صورت چه شعر «بلبلگرفتار» و چه شعر« بدنبود» هرکدام که چنین ماجرایی را به وجود آورده باشد، بازهم هر دو سرودۀ شاعری است که با شعرش در برابر استبداد، بیعدالتی و دشمن بیرونی قیام کرده بود و مردم را فرا میخواند تا در برابر دشمن به پا برخیزند. این سرودههای داوی در شعر مقاومت دوران مشروطیت جایگاه بلند و تحسین برانگیزی دارند.
شعر بلبلگرفتار، یک شعر نمادین است. عمدتاً چهار مفهوم بزرگ در این شعر با هم گره خورده است. نخست بلبل، پرندۀ آزاد و سرود پردازی که میتواند نماد آزادی باشد؛ آزادی افتاده در قفس. یعنی مردم و سرزمین در قفس اند و به زبان دیگر در بند و زنجیر. دوم قفس که نماد اسارت است، نماد یک نظام استبدادی وابسته به بیگانه. میتواند نماد نظام امیر باشد که آن بلبل سرود پرداز یعنی آزادی را در قفس کرده و حق پرواز را از او گرفته است. تنها تا آنجا میتواند پرواز کند که حجم قفس برایش اجازه میدهد. در یک تعبیر یک بعدی میتوان گفت: این بلبل گرفتار، خود داوی است که در زندان افتاده است.
مفهوم دیگر وطن است که در حقیقت بلبل را از وطناش دور ساخته اند. یعنی او را از باغ بیرون کرده و در انزوای قفس انداخته اند. این دور سازی از وطن میتواند سیاستهای وابسته به امیر باشد که با سرکوب آزادیخواهان و مشروطهخواهان میخواهد هرگونه جنبش استقلال طلبانه و وطنپرستانه را از ریشه برکند. شاید هم شاعر میخواهد بگوید که نظام وابسته به انگلیس وطن او را از او گرفته و در اختیار انگلیس گذاشته و در حقیقت این انگلیس است که بر وطن او حکم میراند!
مفهوم چهارم این است که بلبلگرفتار مسوُولیت بزرگ خود را فراموش نمیکند، میخواند و فریاد میزند و پیام خود را به مرغان دیگر میفرستد. بر صیاد که میتواند نظام حاکم باشد نفرین می فرستد. در قفس به هوای آزادی جان میدهد؛ اما نمیخواهد از صیاد آرزوی رهایی کند.
این بلبل گرفتار میتواند تمثیل همان جنبش مشروطیت بوده باشد که امیر دهها تن را به توپ بست، گلوله باران کرد، شمار زیادی را هم سالیان دراز در سیه چالها به زنجیر کشید؛ اما پیش گامان این جنبش اینهمه زجر و شکنجه را پذیرفتند، قربانی دادند؛ ولی نگداشتند که این مشعل مقدس خاموش شود. همانگونه که پیش از این گفته شد، جنبش مشروطیت افغانستان هرچند نتوانست که یک حرکت گستردۀ سیاسی – اجتماعی را در میان ردههای گوناگون مردم ایجاد کند؛ اما به هیچ وجه نمیتوان از تاثیر گذاری و نقش آن در امر استرداد استقلال کشور چشم پوشید. حتا میتوان گفت که اگر امانالله خان را با این جنبش پیوندی نبود شاید هم نمیتوانست در برابر کاکای خود نایب السطنه نصرالله خان پیروز شود و به پادشاهی برسد. این هم بخشی از شعر بلبل گرفتار:
سحرگهی بشنیدم ز بلبلی به قفس
که مردم ازغم و درد و الم نپرسد کس
که از چه میکشم این نالهها نفس به نفس
چرا گذشت مرا عمر در فغان چو جرس
چرا به غیر فغان نیست کار و بار مرا
چرا حیات به گردن شده ست بار مرا
نه محرمی که به او یک زمان سخن گویم
نه مونسی که زدرد و غم وطن گویم
نه همدمی که به او حرفی از چمن گویم
زلاله و گل و نسرین و یاسمن گویم
کنم به شکوه دل پرملال را خالی
زدرد خویش کنم جمله بلبلان حالی
غرض زقصۀ پردرد خود کمی شنواند
ز نکتههای اسیرانه شمهیی برخواند
تپید و بال و برافشاند و این حدیث بخواند
که باد بوی چمن بر قفس نشین گذراند
مگر رساند نسیم صبا زخاک و طن
که برد هوش و قرارم به خاک پاک وطن
دمی به حیرت و بیخود فگنده سر ایستاد
زشکر یا زشکایت دگر لبی نکشاد
که باز باد صبا ازشگوفه دادش یاد
گشود چشم و کشید از خروش دل فریاد
که همچو من شوی از خانمان جدا صیاد
چو من اسیرستم سازدت خدا صیاد
مرا که فخر چمن زیب گلستان بودم
گل شگفتۀ بستان آشیان بودم
روان باغ و چمن روح بوستان بودم
ظریف و شوختر ازجمله بلبلان بودم
اسیر پنجۀ پولادی بلا کردی
به جای لطف جفا کردی و خطا کردی
( قویم ، عبدالقیوم، ادبیات معاصر دری ،ص ص 42-41)
آنگونه که پیش از این اشاره شد،در سال 1918 آنگاه که عبدالرحمان لودین با شلیک گلوله خواست امیرحبیبالله را بکشد، امیر، داوی را هم زندانی کرد. تلاشهای محمود طرزی برای رهایی او نیز ره به جایی نبرد، تا این که پس از کشته شدن امیر در 1919 از زندان رها شد و در زمان اماناللهخان به جایگاهای بلند دولتی دست یافت.
در 1312 خورشیدی جوانی به نام عبدالخالق سه گلوله بر سینۀ نادرخان آتش کرد و دیکتاتور از پای فرو افتاد؛ جماعتی بزرگی برباد شدند. داوی را نیز بار دیگر به زندان افگندند و تا 1325 خورشیدی بیشتر از سیزده سال را در زندان مخوف دهمزنگ به سر برد.
پس از آن داوی، گویی راهش را از مبارزه و پرخاشگری جداکرد. رفت سرمنشی دربار شد، رییس مجلس سنا، سفیر شد و به مقامهای دیگری گماشته شد. ظاهراً سالهای آخر زندهگی را در رفاه و آرامش و تفاهم با سلطنت ظاهرشاه به سر برد. دست در دامن پیر و مراد زد. گویی دیگر از هیاهوی سیاست و مخالفت سیاسی کناره کرده بود. سرانجام به روز بیست و هشت سرطان 1361 خورشیدی قلب تپندهاش در شهر کابل از تپیدن بازماند و افغانستان یکی از شاعران بزرگ جنبش مشروطیت و یکی از شخصیتهای سیاسی و مبارز خود را که در تحکیم استقلال و گسترش شعر مشروطیت سهم تحسین بر انگیزی داشت، از دست داد.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
طارق | 05.02.2020 - 00:27 | ||
همه خوب اند و خوب بودند مگر دلم سخت آزرده است از اینکه می بینم هیچ تلاشی دست آوردی نداشته که منجر به گذار به سوی سعادت شده باشد. کاش به جای این همه خوبان که عمرشان در بدبختی و یا هم در نهایت به تسلیمی گذشت چند تا عبدالخالق میبود تا دیگر نه بلبلی به قفس میرفت و نه هم نیاز به این همه آه و ناله و شیون می بود. |