کوتاه سرایی خالده تحسین تا دوهزار سال بعد...

۸ عقرب (آبان) ۱۳۹۸

از خالده تحسین تا کنون گزینه‌های شعری «ابرکوچک غزل»، «سرود رابعه» و «دوهزار سال بعد، شاید» به نشر رسیده است.

گزینۀ « ابر کوچک غزل» هر چند بیش‌‌ترینه در برگیرندۀ غزل‌های اوست، با این حال شماری از شعرهای نیمایی و سپید شاعر نیز در آن آمده است.

 او در این گزینه در فرم نیمایی و سپید بیش‌‌تر  شاعری است کوتاه سرا. می‌شود گفت که کوتاه ‌سرایی تحسین با همان ابر کوجک غزل که در دهۀ هفتاد در پشاور پاکستان انتشار یافته، آغاز شده است.

 من باری در پیوند به « ابر کوچک غزل» نوشته بودم: « خالده تخسین در بیشر شعرهای خود، شاعر اندوه است. او احساس می‌کند که هنوز انسان ناشناخته‌یی است و هزاران پرسش بی‌پاسخ او را رنج می‌دهد.

این دیگر مشکل درونی او نیست؛ بلکه انسان در کلیت موجود ناشناخته‌یی است. انسان همیشه تنهاست. انسان همیشه در غربت است. جوانی با چه رویاهایی که آغاز می‌شود؛ ولی هنوز چند گام برداشته‌ای که خود را در سرابی می‌بینی لب‌ریز از تشنه‌گی. گاهی در شعرهای خالده تحسین چنین اندیشه‌هایی رنگ می‌گیرند. در شعرهای نیمایی و سپید بیش‌‌تر شاعر کوتاه‌سرا است.»

(یک آیینه و چند تصویر، ص70.)

این هم یکی از تجربه‌های تحسین در کوتاه ‌سرایی، آمده در «ابرکوچک غزل».

شب بارانی طوفان بردوش

او به مهمانی دستان غریبم آمد

و چراغ نفسش را به تن من افروخت

او سراپایم سوخت

چل‌‌چراغ نگه‌اش

نشود هیچ در آیینۀ ذهم خاموش

(همان، ص67.)

یک دیدار عاشقانه در این شعر تصویرگری شده است، شب بارانی، شب طوفانی، شب تاریک؛ اما وقتی دوست فرا می‌رسد، همۀ هستی شاعر در نفس‌های دوست چراغانی می‌شود، فانوس در فانوس. گویی نفس‌های شاعر با نفس‌های چراغ و روشنایی پیوند دارد.

چل‌چراغی در چشم‌هایش می‌سوزد که دیگر نمی‌شود گرمای مهربان او را فراموش کرد. زنده‌گی شاید ادامۀ همین زیبایی‌ها در ادامۀ خاطره‌هاست. گویی زنده‌گی همه‌اش همان روایت خاطره‌‌هاست و  خاطره‌گویی است و چه زیباست که این خاطره‌ها از عشق باشد و از پیوستن رودخانه‌های عشق و روان آدمی.

در دفتر شعری « دوهزارسال بعد، شاید » کمابیش یک صد و سی و چهار شعر شاعر گردآوری شده که در قالب‌ غزل، نیمایی و  سپید سروده شده اند به اضافه چند رباعی و ترانه.

در این دفتر دست‌کم شست پارچه شعر کوتاه شاعر نیز آمده است. این همه شعرکوتاه در این گزینه نشان می‌دهد که برخورد تحستین با کوتاه ‌سرایی، امری است، آگاهانه و برخاسته از گونه‌یی مسؤولیت. کوتاه ‌سرایی تحسین در این دفتر بیش‌‌تر در در اوزان نیمایی و سپید است.

 

آخرین رمق

 

شب گذشت

نمی‌دانم چقدر طولانی

چقدر غمگین

چقدر آهسته

فقط احساس می‌کنم

آخرین رمق را

برای دیدار با سپیده گذاشته‌ام

(دوهزار سال بعد، شاید، ص 1.)

 زمان چگونه‌ می‌گذرد؟ آیا همیشه‌ تابع یک عدد ریاضی است یا این که انسان نظر به حالت‌های روانی که دارد گذشت زمان را دگرگونه احساس می‌کند. گذشت زمان وقتی انتظار دوست هستبم تا وقتی که دردی را تحمل می‌کنیم، آیا یک‌سان است؟ یک اعدامی لحظه‌های آخرین  زنده‌گی‌اش را چگونه سپری می‌کند؟

شب تاریک را به امید خندۀ بامداد باید تحمل کرد؛ اما این شب تاریک چگونه می‌گذرد؟ هرگونه که باشد نظر به حالت‌های روانی انسان‌ها نطر به حالت روانی انسان‌ها، می‌تواند گوناگون باشد. در این شعر امید رسیدن به سپیده  همان چیزی است که شاعر را در تحمل همه دردها نیرو می‌بخشد.

برای خود

 

دیشب

 برای بچه‌ها قصه خواندم

دیشب

برای تو شعر گفتم

و دیشب

 برای خود گریستم

(همان،ص 27.)

در این کوتاهه تصویری است از عاطفه و مسؤولیت یک زن، یک مادر.  گویی هستی دیگری ندارد جز آن که در هستی خانواده حل شود. این هستی فرزند و هم‌سر است که هستی یک مادر و یک هم‌سر را در مشرق‌زمین مفهوم می‌بخشد.

 اندوهش را در پشت چهره پنهان می‌کند، با قصه خوانی‌هایش و با شعر گفتن‌هایش برای هم‌سر که در کنارش نیست به زنده‌گی مفهوم می‌بخشد. این گونه شعر سرایی گریستن باخود است در تنهایی.

نفس‌ها آرام آرام

 

آن‌جا که گام‌ها می‌پوسند

و قلب گندیده

بوی تند آفت می‌دهد

نفس‌ها آرام آرام

در مرداب رنج‌های ناشاخته می ریزند

و آدم خیال می‌کند

حوا فرشته‌یی نجاتی خواهد شد، روزگاران دشوارش را

ولی حوا خود بی‌چاره‌ترین

لای چادر سیاه و ژندۀ بی‌کسی می‌لولد

و غم‌ها

جاودانه می‌شوند

(همان،ص 20.)

آن‌جا گام‌ها از توان رفتن می‌مانند و آفت تمام سرزمین دل آدمی را تسخیر می‌کند، نفس‌ها در مرداب‌های نا شناخته فرومی‌ریزند. تصویری است از یک بدبختی بزرگ که یک زن با آن دست و گریبان است. گویی زنان این همه بدبختی را از حوا به ارث برده اند. گویی بدبختی زنان ادامۀ بدختی‌های حوا بوده است تا امروز. تصویر اندوه زن در درازی هستی.

و برای همیشه

 

شب شده بود

ولی او می‌پنداشت

گوشه‌یی از روز را

می‌تواند چنگ بزند و با خود ببرد

وقتی دستانش را خالی یافت

خودش هم خالی شد

سرش را زیر لحاف سیاه فرو برد

و برای همیشه خوابید

(همان، ص 170.)

 

این تلخ‌ترین روایت نا امیدی است. شب پایان روز و روشنایی است. همان‌گونه که مرگ پایان زنده‌گی است. گاهی پندارها هم انگیزۀ زیستن برای انسان می‌شوند. چقدر انسان خالی می‌شود وقتی که حتا پندارهای زیستن را هم از دست می‌دهد. در این شعر ناامیدی چنان تبلور دارد که همان مثل مردم را در ذهن بیدار می‌سازد که می‌گویند:

 « سرش به سنگ خورده است!». سر به سنگ‌خوردن به مفهوم به آگاهی رسیدن است. نقطۀ آخر که گاهی سبب می‌شود تا انسان همه رفتارهای زنده‌گی‌اش را عوض کند. شیوۀ  زنده‌گی‌اش را عوض کند و گاهی هم این سنگ نقطۀ تمام است. به آگاهی می‌رسد؛ اما دیگر همه چیز به پایان رسیده است. این جا این سر به سنگ خوردن بیان همان نقطۀ آخر است. خوابیدن همیشه‌گی دست شستن از زنده‌گی است. همیشه‌گی خفتن در زیر لحاف سیاه همان مرگ است. انسان با همه تلاش‌های که دارد، در آخر دستانش خالی‌است.

دیوانه ام

 

 پاییز است

و باغ

خاطره‌هایش را گریه می‌کند

پروانه‌ها غمگین اند

و سپیدار افسرده

دیوانه ‌هم کلاه اش را

بالای چنار بلند حوض آویخته است

به گمان این که موسیچه‌یی را شکار خواهد کرد

(همان،ص37.)

این شعر بیان بیهوده‌گی زنده‌گی است. خالده تحسین تصویری از بیهوده‌گی زنده‌گی  ارائه می‌کند. پاییز که می‌رسد باغ به خاطره‌های خود پناه می‌برد، آن سان که انسان‌ها در پاییز زنده‌گی چنین می‌کنند. خاطره‌هایی با رنگ و بوی افسوس و پشیمانی.

زنده‌گی شاید همان دیوانه‌یی است که می‌خواهد کلاه خود را فراز شاخه‌های سپیداری بیاویزد تا موسیچه‌یی شکار کند. موسیچه‌ شکار کردن که با کلاه نمی‌شود؛ همان‌گونه که دیگر نمی‌شود گذشته را با تکرار خاطره‌های تلخ و شیرین آن شکار کرد.

و گل ‌بی‌چاره

 

وقتی بیدار شدم

شکسته بودم

و نشانه‌های شکستم

بسترم را آلوده بود

دردم را به پروانه‌یی گفتم

و به گلی

پروانه سفرکرد و برنگشت

و گل بی‌چاره

از شرم سرخ شد و دیده‌اش را بست

(همان، ص 179.)

مردان هیچ‌گاهی نخواهند فهمید که زنان پس از نخستین شب عروسی، در بامداد آن شب چه احاسی دارند. یک‌شبه چرا آن همه عواطف و احساس‌های زنانۀ آنان نسبت به زنده‌گی و نسبت به خود تغییر می‌کند. آیا حس می‌کنند که تسخیر شده اند یا تسخیر کرده‌اند، یا مانند دو رودخانه با هم آمیخته اند. این امر می‌تواند امر ناشناخته ای در روان شناسی زنان شرقی بوده باشد. من حس می‌کنم که خالده در این شعر به بیان چین چیزی پرداخته است. شاید هم اشتباه می‌کنم!

جولاگک‌ها

 

جولا گگ‌ها خجالت می‌کشند

وقتی می‌بینند

من هم با تمام طول و عرض و ضخامتم

جولا شده‌ام

و قلبم از گوشه گوشه‌اش

تارهای غصه‌ها می‌تند

(همان،ص57.)

جولاها برای زنده‌گی کردن تار می‌تنند، جولاها برای شکار تار می‌تنند. جولاها سقوط نمی‌کنند، چون با تار بلندی‌ها و پستی‌ها را پیوند می‌زنند.

قلب خالده تخسینن نیز چنان جولای تار می‌تند؛ اما تار غصه، تار اندوه. او در وجود جولایی استحاله یافته است. حس‌ می‌کند که به جولایی بدل شده است؛ اما جولاها از او خجالت می‌کشند، برای آن که این جا تار زنده‌گی تندیده نمی‌شود؛ بلکه تار غصه تنیده‌ می‌شود. این همان استحالۀ شاعر است در اشیا و هستی پیرامون. شاعر گویی در همه چیز استحاله می‌یابد و بعد از آن جا با دیگران سخن می‌گوید.

و لبان چسپ‌ناکم

 

ساچ‌وار درختان توت را چریدم

ساچ‌وار پریدم

سرانگشتانم بوی توت تازه می‌دهند

و لبان چسپ‌ناکم

غزل شیرینی را می‌مانند که برای تو

سروده بودم

(همان، ص 135.)

ساچ که گاهی آن را ساج هم گفته اند، پرندۀ زیبا و خوش‌رنگی است که در فصل توت پیدا می‌شود. گویی عاشق توت و شیرنی است. توت تازه، گذشته از شیرنی عطر دل انگیزی دارد. مردم  می‌گویند که این پرنده تا آن جا توت تازه را می‌خورد که شیرنی و چسپنده‌گی توت منقار او را به هم می‌چسپاند و بعد خود را به جوی‌بارهای آب می‌زند و منقار خود را می‌شوبد تا از هم باز شود.

شاعر در عشق خود را با استفاده از چنین رویدادی بیان می‌کند،  سرانگشتانش بوی توت می دهند و لبانش شیرینی غزل پیدا می‌کنند. آمیختن زیبای عشق و طبیعت.

صبح‌های خنک

 

شمال‌ها

سرد سرد می‌وزند

و گل‌های چادرم را

آشفته می‌سازند

لب‌های ترک خوردۀ واژگانم

با آه پاییزی دردمند

آشناترین اند

صبح‌های خنک،

از شمال قلبم می آغازند

و پرندۀ کوچک صبرم می‌داند

که زمستان در راه است

(همان،ص 124.)

با نشانه‌هایی از طبیت چون‌شمال‌های سرد پاییزی، آشفته‌گی گل‌های چادر،لبان ترک خورده ای واژگان، صبح‌های خنگ پاییزی و پرندۀ کوچک صبر، به رسیدن زمستان هش‌دار داده می‌شود. وقتی در کلیت به ترکیب‌های تصویری شعر که نگاه می‌کنبم آمدن زمستان چنان خطری هش‌دار داده می‌شود؛ اما یک هش‌دار زیبا و نمادین. این زمستان؛ اما تنها زمستان طبیعت نیست، شاعر نگران زمستانی دیگری است که می‌تواند زنده‌گی را هم‌نفس فصل یخ‌بندان سازد.

آفتاب را

 

او مرا مزه مزه کرد

از حالت چشمانش دانستم

که طمعی بدی ندارم

خودم را برای کبوتران عاشق

دانه ریختم

و برای ماهیان آب‌ها دور

طعمه‌یی ساختم

شب‌ها

به مهمانی ستاره‌ها نشستم

آفتاب را اجازه دادم

که بر جبینم بتابند

حالیا خوش‌بختم

زیرا می‌دانم

بعد رفتنم

یادم جاودانه می‌ماند

(همان، ص 7.)

عشق و انتقام از مرگ را در این شعر می‌بینیم. شاعر وقتی می‌داند عشق او طمع بدی ندارد در همه اجزای طبیعت جاری می‌شود. با کبوترها با ماهیان آب‌های دور  عشق می‌ورزد و با ستاره‌گان شب نشینی می‌کند. گویی همۀ عشق و هستی‌، عشق و زنده‌‎گی‌اش در همه چیز  استحاله می‌یابد و به جاودانه‌گی می‌رسد. انتقامی است از مرگ.

خالده تحسین به گونۀ گسترده در کوتاه ‌سرایی خود با طبیعت و اجزای آن گفت‌و‌گو دارد. شعر او با طبیعت و اجزای آن می‌آمیزد. حس و عاطفۀ عاشقانه شاعر در اجزای طبیعت جاری می‌شود و همه چیز عاشقانه به سخن در می‌آید. تفکیکی در میان اجزای نیست.

 او با طبیعت بی‌جان همان‌گونه سخن می‌گوید و همان‌گونه عشق و عاطفۀ خود را به او می‌بخشد که با طبیعت جان‌دار. گاهی با پرانه و با عنکوتی سخن می‌گوید، گاهی با موسیچه‌یی، با کبوتری و پرنده‌گان دیگر، با ماهی در دریا سخن می‌گوید. با آب، درخت، گیاه، باشبدر با ستاره و خورشید و ماه و باد باران و فصل‌های سال سخن می‌گوید. همه در شعرهای او با هویت عاشقانه پدیدار می‌شوند.

  می‌شود گفت که شاعر عشق خود را به  اجزای طبیعت می‌بخشد و یا از زبان اجزای طبیعت به بیان عشق خود می‌پردازد.

گاهی‌هم این اجزای طبیعت حس و عاطفۀ اجتماعی پیدا می‌کنند و در آن محکومیت زن تبلور پیدا می‌کند. در همین شعر می‌بینیم که شاعر تنها از پشت پنجره است که می‌تواند دنیا را تماشا کند. این پنجره خود بیان‌گر محدودیت حضور زن در جامعه است. به زبان دیگر زن حق ندارد همه چیز را ببیند یا در همه جا حضور داشته باشد. او حتا گل‌های باغ بابا را نیز از پشت پنجره تماشا می‌کند و نمی‌تواند آنان را با سرانگشتان تشتۀ خود نوازش کند. تصویری است از چارچوب تنگ زنده‌گی زنان در جامعه.

وقتی به یادم می‌آیی

 

‌ دق می‌شوم

وقتی به یادم می‌آیی

دیروز، پروانه‌ها

ترا می‌سرودند

و من، می دیدم

وقتی که آن‌ها نفس می‌کشند

تو از تن شان پرواز می‌کنی

(همان، ص 83.)

این جا نیز عشق است که در طبیعت جاری می‌شود. پروانه‌ها شاعر می‌شوند تا عشق شاعر را بسرایند. عشق شاعر در نفس پروانه‌ها جاری می‌شود.

 خالده حتا وقتی مرثیه هم که می‌سراید، این  اجزای طبیعت است که به مرثیه خوانی می‌پردازند.

نوتاک‌ها

 

نو تاک‌ها را گشتم

هنوزهم

بوی سرانگشتان پدر می‌دادند

انگورهای شیرین و رومی‌های رسیده

تکرار می‌شوند

لحظات ما را تکراری نیست

( همان، ص 161.)

این هم دو نمونۀ دیگر  از کوتاه سرایی‌های خالده تحسین.

 

آن شب ستاره‌ها شاد بودند

و مرا با غزل شست و شو می‌دادند

از قلبم عاطفه می‌رویید

و از نگاهم

           فقط تو

 

(همان، ص 136.)

 

لالۀ ذهنم

سرخ بود و داغ

وقتی اندیشۀ تند عشق را

تجربه می‌کرد

(همان،ص 145.)







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

حبیب سکوت31.10.2019 - 20:05

 تحسین گرامی: شما را در آیینۀ پرتو نادری دیدم. از ایشان سپاسگزارم وبه شما افتخار میکنم.
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



پرتو نادری