در سرزمین کوتاه سرایی هایی نکهت دستگیرزاده
۳ عقرب (آبان) ۱۳۹۸
گزینۀ شعری حمیرا نکهت دستگیر زاده « شط آبی رهایی» به سال 1369 خورشیدی به وسیلۀ انجمن نویسندهگان افغانستان انتشار یافت. با همین نخستین گزینه روشن بود که شاعر جوان و با استعدادی از راه رسیده است که باید مقدمش را گرامی داشت.
نکهت در آن گزینه در یک سوی در منظومۀ غزل سرایی مولانا و حافط و مثنوی سرایی سرگردان بود و در جهت دیگر در تلاش آن بود تا دیوارهای پست و بلند شعر عروضی را پشت سر گذارد.
هرچند شعر نکهت در شط آبی رهایی به پیمانهیی با زبان؛ حال و هوای رمانتیک آمیخته است؛ اما در کلیت او با همین گزینه نشان داد که میخواهد هدفمندانه و استوار به سوی اوجهای و منزلهای بلندتری گام بر دارد که چنین هم شد. نخستین نمونههای کوتاه سرایی نکهت را نیز میتوان در همین گزینه دید.
حرف
دانی تمام هستی خود را
در شام دیدهگان تو
می بینم
آن دم که در سکوت
شعر بلند چشم ترا
چشمم
تفسیر میکند
( شط آبی رهایی، ص 29.)
و این هم نمونۀ دیگری، در گزینۀ شط آبی رهایی:
احساس
آبشاری همه شور
جویباری هم آب
کشتزاری همه سبز
آسمانی همه آبی از مهر
اخترانی همه نور
رودهایی همه مست
عالم و هرچه که هست
همه در من، من خاکی جاریست
تا نگه در نگهم می دوزی
(همان، ص49.)
از آن زمان تاکنون نکهت شعرهای خود را در سیزده عنوان کتاب انتشار داده است. نکهت در این گزینهها گذشته از رباعی، ترانه، در شعر آزاد عروضی و شعر سپید نیز به کوتاه سرایی و گاهی هم به هایکو سرایی پرداخته است.
یازدهمین دفتر شعری حمیرا نکهت « در مفصل دروغ و دعا» نام دارد. نکهت در این گزینه تو جه بیشتری نسبت به کوتاه سرایی نشان داده است که این کوتاههها بیشتر شعرهای اند نیمایی و سپید.
گذشته از شعرهای کوتاهی که به گونۀ پراکنده در کتاب دیده میشوند، کوتاهههای هم زیر نام «طرج» در برگهای آخرین کتاب آمده اند. هرچند زبان این کوتاههها روشن و به دور از پیچیدهگیهای لفظی است؛ اما محتوا در آنها به گونۀ فشرده چنان بیان شده است که گاهی خواننده را به تامل بیشتری وا میدارد.
نفس برگها زرد شده است
درختخالیست.
( در مفصل دروغ و دعا، ص 151.)
تصویری از پاییز، یک رویداد طبیعی؛ اما زرد شدن نفس برگها به این رویداد هوییت شعری داده است.
مشکن آیینه را
که تهی بودنش از غیب تست
( همان،ص 163.)
یک قدم فاصله بود
پا نهادم به دل تیرۀ شب
آسمان شیری شد
(همان، ص157.)
گاهی همه چیز گویی در یک قدمی ما قرار دارد. باید گامی برداریم تا برسیم به هدف. بسیار شنیدهایم که میگویند: کاش سخن آخرین را میگفتم تا همه چیز تمام میشد؛ کاش چند گامی دیگر به پیش می رفتم؛ کاش یک روز دیگر انتظار میکشیدم؛ وقتی چنین جملههایی را میشنویم میدانیم که پشت سر هر یک، رویدادی پنهان است و ما برای رسیدن به آن رویداد یک گام فاصله داشتهایم که نبرداشتیم. این کوتاهه شعر پایداری، امید و شعر رسیدن به بامدادان است. باید گام برداشت تا راه به پایان برسد.
شب به گل میگوید
برگهایت همه از جنس من اند
در غیاب خورشید
(همان، ص 154.)
با یک مفهوم ژرف در این شعر رو به رو هستیم،نخست این که رنگ چیزی نیست جز بازتاب امواجی نوری. هر چیزی که موجی از نور را بازتابدهد به همان رنک دیده میشود. زمانی که نور وجود ندارد رنگیهم وجود ندارد. مولانا در مثنوی به همین مساله اشاره دارد.
کی ببینی سرخ و سبز و فور را
تا نبینی پیش از این سه نور را
چون که شب آن رنگها مستور بود
پس بدیدی، دید رنگ از نور بود
وقتی که خورشید این سرچشمۀ بزرگ روشنایی و نور در میانه نیست؛ رنگی نیز در میانه نمیتواند باشد؛ همه جا تاریک است. چنین است که گلها رنگ رنگ در شبهای بینور همه سیاه اند و تاریک. گویی به پارهیی از تاریکی شب بدل میشوند. چنین است که شب گل را از جنس خود میپندارد.
در بیوزنی شب
راه میزد ستاره
دم پنجرۀ صبح به خورشید پیوست
(همان، ص 142.)
مردم میگوید: « تا شب نروی، روز به جایی نرسی!» ستاره به خورشید نمیرسد تا در تاریکی شب راه نزند. زندهگی سفر همیشهگی است. پیوستن ستاره با خورشید، همان خورشید شدن ستاره است. انسان به آزادهگی و خوشبختی نخواهد رسید؛ اگر به دنبال رسیدن به آزادهگی نباشد. بامدادن دیگر ستارهگان نمیتابند. خورشید آمده است. گویی همه ستارهها در خورشید استحاله یافته اند و در سیمای یگانه ای خورشید پدیدار شده اند.
خسته بر میگردد
بازتابت ز دل آیینهها
چه شنیده است نگاهت امروز
(همان، ص 152.)
زنان آیینه را دوست دارند. برای آن که زیبایی خود را در آیینه تماشا میکنند. تا در آیینه زیبایی خود را میبینند تمام روز دلشاد اند؛ اما اگر دیدند که بلُور زیبایی شان درزی و شکستی برداشته دیگر آن هیجان فروکش میکند. دیگر دلبستهگیهای شان به آیینه کاهش مییابد.
چه میدانیم بانوی که نخستین بار متوجه میشود که تارتار رشتههای گیسوانش سپید شده است، یا متوجه میشود که در زیر چشمانش خط افتاده است؛ چه حسی دارد! برگشت او از آیینه به قهرمان شکست خوردهیی میماند. دلشکسته و تهی از هرگونه هیجانی.
تو با کدام الفبا
طرح دوستی ریختی
کلامت همیشه گنگ میماند
(همان، ص 150.)
چون به معشوق میرسی دیگر کلام از میانه بر میخیزد. شاید کلام تا آن جای در میان عاشق و معشوق زیباست که آنان را به هم میرساند و بعد از آن، دیگر حیرت است که با زبان سکوت سخن میگوید. چنان دو آیینهیی که در برابر هم قرار میگیرند. این الفبا، الفبای عشق است که گاهی شکوه زبانش در سکوت است.
نفس صبح
پر از آزادیست
نفس شب، خالی
(همان، ص 155.)
شب در ادبیات ما نمادی است بیشتر با مفهم ناخوشآیند. وقتی بامداد با شب مقایسه میشود بامداد نماد آزادیست؛ نماد پویش و شگفتن، نماد زندهگی، نماد پیروزی بر تاریکی. چنین است که شاعر در نفسهای شب چنین چیزهایی را نمیبیند.
صدایم کن
تا بینقابترین زیبایی
قاب شود
(همان، ص 145.)
این صدا کردن، همان فراخواندن به عشق است. چراغ سبز افروختن است برای دیدار. این عشق باید در این صدا رنگ گیرد تا بیکرانهگی زیبایی در چارچوب آن هستی یابد. بیقابترین زیبایی، یعنی زیبایی که هنوز رام عشق نشده است؛ اما اگر عشق صدایی بلند کند این زیبایی قاب میشود، یعنی در عشق حل میگردد.
نفسهایت را میشمرم
وقتی نگاهت را
ساعت میسازم
(همان، ص 146.)
یک حس زیبای عاشقانه، نگاه در نگاه و شمارش نفسها. چه میدانیم که با این حس عاشقانه زمان چگونه میگذرد. این قدر هست که هستی در زمان است که مفهوم پیدا میکند. زمان و گذشت آن در میزان عشق چگونه میتواند باشد؟ باری شمس گفته بود: ما را از عمر همان است که در خدمت مولانا باشیم.
این هم چند نمونه دیگر از کوتاهههای نکهت در کتاب « در مفصل دروغ و آیینه» که در بیشتر از سه سطر سروده شده اند.
نرمترین نوازشها را
در گوش باغ خواند
وقتی
خورشید پا به سپیده نهاد
(همان، 2144.)
خورشید سرچشۀ زندهگی است، هستی با خورشید سبز میشود. درختان، گل و گیاه همهبه سوی خورشید قامت میکشند.
شامهایت،
از ستاره لبریز اند
گام بردار
فردا به دنبال نشانی تست
(همان، ص 148.)
شعری است برای رهایی از تاریکی و از شب. این شب میتواند شب جامعه نیز باشد.شام تاریک است و شب پیشروی؛ اما تو که ستارهگان روشن داری؛ باید در روشنایی این ستارهگان گام برداری و از مرز شب بگذری! این ستارهگان امید به گذشتن از تاریکی است. شب همانگونه میتواند نمادی از استبدادی باشد که بر جامعه حاکم شده است، اگر شب را برنداری به فردایی نخواهی رسید و همیشه در تاریکی خواهی ماند.
گام در گام صدای تو
شگفت
نوبهاری از عشق
رو مگردان که بروید پاییز
(همان، ص 153.)
باز هم صدای عشق است که سبز میشود. هرگام که سوی دوست برداشته میشود خود صدای عشق است که به فصل سبز پیوستن میرسد. خاموشی این صدا و رو گردانی دوست خود برگشت پاییز است.
من نخواندهام
الفبایی را
که با آن شناخت را
توان نوشت
(همان، ص 149.)
شناخت انسان و شناخت هستی یکی از بحثهای گسترده، ژرف و پایان ناپذیر در فلسه و دانش بشری است. آیا انسان توان آن را دارد تا هستی را بشناسد؟ آیا آن چیزی را که ما از شناخت و حقیقت هستی به نام دانش و فلسفه دسته بندیکرده ایم، حقیقت هستی است، یا سایۀ حقیقت؟
آیا انسان به شناخت نهایی میرسد؟ هرگونه بحث شناخت و معرفت هستی به همین پرسشها بر میگردد. شناخت ما از هستی و از انسان و جامعه هنوز یک شناخت نسبی است. طبیعت، هستی و دنیای درونی انسان بسیار گسترده است. طبیعت یک مفهوم بیکرانه است، پس انسان هیچگاهی نمیتواند از این مرز بیکرانه به آن سوی بگذرد؛ چون آن سویی نمیتواند وجود داشته باشد.
شناخت ما در برابر بیگرانهگی هستی همیشه نسبی است. دانش بشری و فلسفه هنوز برهمه پرسشها در پیوند به هستی نمیتواند پاسخ گوید. چنین است که شاعر هنوز یاد نگرفته است که شناخت را با کدام الفبا بنویسد.
بوی آغوش تو
میداد بهار
وقتی از باغچه
کوچید خزان
(همان، ص 156.)
اگر هندسۀ نوشتاری این شعر را تغییر بدهیم؛ میتوان آن را در سه سطر به گونۀ زیر نوشت که در آن صورت از فشردهگی ساختاری بیشتر یرخوردار میگردد.
بوی آغوش تو میداد بهار
وقتی از باغچه
کوچید خزان
در شعر دیگری با استفاده از صنعت تلمح ما را با یک وضعیت اجتماعی رو به رو میسازد.
حافظ!
آن « شراب مرد افگن» را
بردار
« ام الخبایث» اینک
شهر را
به فرزندی گرفته است
(همان، ص 165.)
در این شعر به این دو بیت حافظ « آن تلخ وش که صوفی ام الخبایثش خواند/ اشهی لنا و احلی من قبلة العذارا » / « شراب تلخ میخواهم که مرد افگن بود زورش / که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش» اشاره شده است.
(دیوان حافظ، 1384، ص ص4- 172.)
امالخبایث در شعر حافظ استعارهیی است برای شراب؛ اما در شعر نکهت این ترکیب مفهوم غیر از شراب میتواند داشته باشد. یعی مادر خباثتها، شهر را به فرزندی گرفته است. به زبان دیگر شهر به فرزندی ام الخبایث رفته است. بیان بدترین وضعیت اجتاعی است. میتوان گفت که همه ارزشهای انسانی در شهر فرو ریخته است، شهر در زیر سایه و حاکمیت فساد قرار گرفته است. اینجا امالخبایث میتواند نمادی باشد برای یک نظام فاسد که برجامعهیی حاکم شده است.
چند کوتاهۀ دیگر:
تو میخوانی
به آوازی که شبها در میان موج دریا
اوج میگیرد
چرا در واژههایت
چشمهای من به زنجیر اند
(همان، ص 162.)
نمیخواند
گلوی عشق
فریاد ترا فرهاد!
که شیرین است
خواب مردمان چشم
در طوفان
(همان، ص 159.)
در کتاب « در مفصل دروغ و دعا» شماری از ترانهها و رباعی های نکهت نیز آمده است؛ با ارائۀ یکی چند نمونه به این بحث پایان میدهیم.
آن زن که نگه زخویش دزدید منم
آن زن که صدای خویش نشنید منم
آن کس که میان هستی من گم بود
یک روز ز چشمان تو تابید منم
( همان، ص 136.)
ای خستهترین مسافر، ای تنها گرد
بیباکترین ترانهخوان شب سرد
آواز تو در کوچهی تنهایی من
تابید و تمام کوچه را روشن کرد
( همان، ص 139.)
در کتاب « آفتاب آواره» با نمونههای دیگری از کوتاه سرایی نکهت رو به رو میشویم. نخست باید گفت این آفتاب آواره نمادی است برای افغانستان. کشوری که دهههاست در میان دود و آتش با سرگردانی میسوزد. کشوری که میلیونها شهروندش آن را ترک کردهاند. این آفتاب آواره میتواند شهروندان افغانستان اند که در چهار گوشۀ جهان آواره شده اند.
میگویند هر شهروندی که از سرزمینی به سرزمین دیگری آواره میشود؛ او سرزمین خود را نیز در ذهن خود با خود میبرد. از اینجا میتوان گفت هر پناهندۀ افغانستان یک افغانستان ذهنی را با خود برده است؛ بدینگونه افغانستان در چهار گوشۀ جهان آواره است.
بیا بیاموز یا بیاموزم ...
به باران قطره بودن را که آموخت؟
به آتش گفت چیزی،
کاین چنین سوخت؟
زچشم ابر،
عشق همچون نگاهی
فرو افتاد و دنیا را بیفروخت
( آفتاب آواره، ص44.)
این شعر ذهن خواننده را به آن پرسشهای حکیمانه و زبان اقبال لاهوری میکشاند که پیو سته پرسشهای داشته است در پیوند به جلوههای گوناگون هستی و زندهگی.
نگاهی عارفانۀ نیز در این شعر دیده میشود. از چشم ابر عشق میبارد. این تصویر، آن سخن منسوب به بایزد بسطامی را در ذهن ما بیدار میکند که گفته است: به صحرا شدم ، عشق باریده بود. چنان که پای بر برف فرو شود به عشق فرو شدم.
برای رسیدن
دستانی از سیم دارم
دستانی از زر
زمرد چشمانت به چند؟
یاقوت و مروارید به هم آمیخته دارم
وقتی میخندم
سیم تنی دارم و سیماب دلی
به هوای تو
برای دیدنت
سبزسبز میآیم
هوای دیدنت به چند؟
( همان، ص 60.)
در این شعر زیبایی است که در برابر زیبایی قرار میگیرد. رشته تناسبی با زیبایی در این شعر در کنار هم دیده میشوند، معشوق دستانی دارد از سیم و از زر، یعنی دستان مهربان و زیبا دارد. یاقوت و مروارید به هم آمیخته، یعنی لبخندی بر لبان دارد که نماد دوستی است.
اندام سیمین و دل سیماب گونه، سیماب عنصری است مایع، شفاف و لغزنده و بیتاب. یعنی معشوق دلی دارد روشن که در هوای عشق بیقرار است مانند سیماب.
میدانیم هر اندازه که سیماب گرما گیرد به همان پیمانه تپندهتر میشود. در نهایت معشوق دل پاک و روشن دارد که نرم و مهربان است. معشوق با این همه دست پر میخواهد به خریداری زمرد چشمان یار برود. این زمرد چه بهایی بزرگی دارد! شاید میخواهد که هستی خود را در زمرد چشمان یار تماشا کند.
برای سبز شدن، هوای مناسب نیاز است، معشوق که میخواهد سبز سبز باشد، در هوای دیدار یار است و میخواهد بداند که هوای دیدار یار بیشتر از این دیگر چه بهایی دارد؟
آشوب
این شهر نمیآشوبد
آشوب را نمیشناسد
قیام نکرده است
این شهر
قیامت فرسایش است
این شهر
فرسایش قیامت است
خالی ترین واژه را
بده
تا به تارک این شهر بگذارم
پوچی به شاهی رسیده است
(همان، ص 56.)
در این شعر گویی با افسانۀ سیزف رو به رو هستیم. زندهگی در تکرار همیشهگی. این تکرار خود همان فرسایش همیشهگی است. چنین چیزی نمیتواند هیجان بیشتری برای زیستن پدید آورد. این شهر یا این زندهگی در همین آرامش خود میپوسد. این شهر یک برکۀ آرام است، موج شدن را نمیفهمد و در خود میپوسد و جاری نمیشود، با دریاها نمی پیوندد.
شاید شاعر خواسته است غم غربت خود را به گونهیی بیان کند، شاید هم از زندهگی یک نواخت در غرب با آن همه جلوه های زیبا؛ ولی تکراری و بیروح آن خسته شده است. شاید میخواهد بامدادی از خواب بر خیزد و خبر هیجان انگیزی بشنود که نمیشنود.
وقتی شاعر در جستوجوی « خالیترین واژه» است، تا آن را بر تارک شهر بگذارد؛ میخواهد پوچی زندهگی را در این شهر بیان کند. میخواهد بگوید که نام دیگر این شهر پوچی است. میخواهد بگوید این زندهگی خود شهر پوچی است.
شعر با این سطر « پوچی به شاهی رسیده است » پایان مییابد. به پندار من شاعر با این سطر خواسته است نتیجه گیری خود از شعر را بیان کند که اگر نمی بود شعر فشردهگی بیشتر نمادین و زبانی پیدا میکرد.
با یک جنگل پرنده در صدا
با یک جنگل پرنده در صدا
با کبوتران خنده
در نگاه
روشنم کردی
باز سپیدهها را
زیر پای خورشید
میگستری
باز
سایبان میشوی
در ظهر خستهگی
باز رقصی میشوی
در نا پیدای آواز
مادر!
و حرف حرف نام من میشوی
با یک جنگل پرنده در صدا
به گلویم می آویزی
(همان، ص 162.)
یکی از عاشقانهترین شعر است برای مادر. در این شعر تا به واژۀ مادر نمیرسی نمیپنداری، شعری را که میخوانی سرودهیی باشد برای مادر. نا گهان با رسیدن به واژه مادر با چیزی غیر قابل انتظار رو به رو میشوی که بخشی از زیبایی این شعر به همین امر غیر قابل انتظار بر میگردد.
فردا
فردا
به صدای سبز شگفتن
سلام خواهم دارد
و آمدن گیاه را
به زمین
چشم روشنی خواهم گفت
و دمیدن علف را
در لای سنگهای شقاوت
دعوت خواهم کرد
من
که از دیروز تا امروز
غیابت اینها را
به خود،
جای سبزی داده ام
(غزل غریب غربت، ص 78.)
همانگونه که رضا براهنی در پیوند به شعر« زمستان» مهدی اخوان گفته است که اخوان در آن شعر زمستان طبیعت را با زمستان جامعه پیوند زده است؛ در این شعر نیز چنین است. گیاهی نمیروید و خشکسالی بیداد میکند که ذهن خواننده را به سالهای آخرین حاکمیت طالبان میکشاند که هم کشور در خشکسالی میسوخت و هم در آتش استبداد.
این خشکسالی هم خشکسالی سیاسی – اجتماعی است و هم خشکسالی طبیعت. با این حال شاعر صدای سبز شگفتن را میشنود و به آن سلام میدهد. آمدن گل و گیاه و سبزه را به زمین چشم روشنی میدهد.
این شعر با فرهنگ مردم نیز آمیخته است. نخست وقتی دوستی به سفر میرود دوستان دیگر خانوادۀ او را جای سبزی میدهند. جایش سبز باد! امید به برگشتن است. زمانی هم که دوست سفرکرده بر میگردد، دوستان به خانه او میروند و به خانوادۀ او چشم روشنی میدهند.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته