داکترمهدی، من و آن روز های دشوار

٢٦ جدی ١٣٨٩

آن روز هایی که مجاهدان به کابل رسیده بودند، روز های دشواری بود. ریش گذر نامه یی با اعتباری  بود  که می توانست ترا در صدر بنشاند و اما پکول  و دستمال در این میان اعتبار بیشتری  داشت!

سنگ و چوب زخم خوردهء کابل، کمونیست و ملحد انگاشته می شدند،  چنین بود که یکی تا پشت میز خطابه می رفت ، با طمانینه می گفت: این شهر، شهر نمی شود تا آن که  آن را از بنیاد بر نکنیم  و شهری  دیگری از نو بر پا نداریم ! شهر از بنیاد بر کنده شد ؛ اما چیزی بر پا نگردید! آن دیگری می گفت ما دیوار برلین را  بر انداخته ایم و بعد هر چه دیواری بود در کابل بر انداخته شد، شاید می  انگاشتند که همه دیوار های  جهان همان دیوار برلین است، نمیدانم سر انجام کدام خرد مندی گفت : برادر این دیوار بر لین نیست ! تو دیوار خانهء خود را بر می کنی ! تا این که سیلاب آهن و شلاق طالبان  همه کار ها را یک سره کرد، مجاهد و ملحد! همه گان را در کاسهء سر آب داد.

 دیگری می گفت عامل این همه جنگ ها در کابل  همین ملحدین هستند. اما این ملحدین از کجا شده بودند، آنها همان کارمندان دون پایهء دولت سر نگون شده، استادان دانشگاه ها، شاعران،نویسنده گان ، هنر مندان ، اعضای علمی اکادمی علوم  و دیگر نهاد های علمی  و خلاصه تمام آن بی دست و پا های بد بختی  بودند که نه توسنی از اقبال زیر ران داشتند و نه هم پایی برای فرار، نا چار شده بودند، ملحد!  همان گونه که دیوار های گلین کابل شده بود دیوار آهنین بر لین!

 به هرحال  باید کسانی  می بودند که چهارمغز ملامت بر سر آنان شکستانده می شد. بعد همین ملحدان و زن و بچهء آنان بود که بر روی خیابانها، در کوچه ها و حتی  در خانه های شان با انفجار راکت های مقدس مجاهدان! کشته می شدند و آن سو تر هم که مجاهدی کشته می شد ، خون او با خون  آن ملحد ! همرنگ بود،  خون هر دو یک رنگ داشت ،رنگ سرخ. مجاهدان از رنگ سرخ بیزار بودند و رنگ سبز را دوست داشتند، اما رنگ خون آنان سبز نبود ، همان گونه که رنگ خون طالبان سفید نبود. خون هردو یک رنگ داشت و زمین داغ کابل خون هر دو را یک سان می مکید! گلوله از تفنگ مجاهد آتش می شد و ملحد و مجاهد را یک سان می کشت.

خانوادهء هر دو بی سر پرست می ماند و هر دو خانواده یک سان گرسنه گی می کشیدند. آن که بر اریکه نشسته بود مفهوم گرسنه گی را نمی فهمید، چون روزانه در مطبخ او چهل  گوسفند ترکی  را تیغ در گلو می گذاشتند! شاید هم چندین و چندین صد بو قلمون وکبک وسی سی و کرک را....

کتاب  رفته بود و تفنگ آمده بود و من که از انجمن نیمه بستهء  نویسنده گان افغانستان، پیاده به سوی خانه می رفتم می سرودم:

 

شب است و همهمهء ماهتاب کوچیده

طراوت از چمن سبز آب کوچیده

...........

من از خطوط جبین زمانه می دانم

تفنگ آمده است و کتاب کوچیده

 جلال الدین  یکی از فرماندهانی  بود که انجمن نویسنده گان را فتح کرده بود،  تنها یک چیز را می شناخت: تاراج دارایی های  انجمن را!

یک روز با افتخار می گفت که شما هم خوشحالید که شاعر و نویسنده هستید! بگذارید که استادان از پشاور بیایند که شما به شاگردی آنها هم نمی رسید! می گفتیم پس این میز ها و چوکی ها را نگهدارید برای  آن استادان! می گفت  آن قدر میز و چوکی از پاکستان بیاید که شما حیران شوید و در این جا، جایی برای آن ها نباشد، فامیدی  جان برادر!

ما  خاموش می ماندیم و  او را سلام می دادیم.

در میان این همه هیاهو، دود و خاکستر نمی دانم چه وقت واز زبان چه کسی نام داکتر مهدی را شنیدم. مردی که شعر می سراید و به پژوهشهای ادبی علاقمند است، دیدگاههای متفکران اسلامی را مرور کرده، به علامه اقبال ارادتی دارد، با ادبیات مدرن اشناست و پیشگامان آن را می شناسد ، با این همه سیاست، بعد مهم شخصیت او را می سازد و سرانجام مجاهد است.

پندار من در پیوند به نخستین دیدار داکتر مهدی چنین است که روزی من ، استاد حمید مهروز و شاید هم کسانی دیگری به میکرویان دوم دعوت شدیم تا در نشستی که در پایان آن برنامهء شعر خوانی نیز گنجانیده شده بود، اشتراک کنیم. من یکی از مثنوی هایم را خواندم فکر می کردم که شنونده گان من بیشتر مجاهدان بودند، شاید با عوالم شعر سپید و یا هم شعر آزاد عروضی آن آشنایی لازم را که بتوانند از یک اثر ادبی لذت ببرند، نداشته باشند.بعداً فهمیدم که کار هشیارانه یی کرده ام.

فکر می کنم که در پایان این نشست  ادبی جناب داکتر مهمدی به ایراد سخنرانی پرداخت و رشته پرسشهایی را در پیوند به چگونه گی شعر معاصر افغانستان مطرح کرد. او پیروان شعر سپید و شعر آزاد عروضی را درمانده گان بیچاره و ره گمگشته گان خواند. پاسخ به پرسش ها را گذاشت به موقع دیگری. یادم می آید که شلاق های بیرحمانه یی بر شعر سپید و شعرآزاد عروضی فرود آورد و حتی گفت که نیما در ایران از سر درمانده گی به این گونه شعر روی آورده است. از این که در آن زمان تعصب ادبی اش بیشتر بود تا می توانست بر فشار شلاق ها می افزود. با خود اندیشیدم که شاید من بیچاره را برای آن خواسته است تا به نماینده گی از دیگران این شلاق ها را بر فرق من بکوبد و چون بروم به انجمن و دیگران بپرسند که پرتو ، چرا این همه سر و رویت خونین است ! آن گاه بگویم که دیروز در یک دادگاه ادبی به خوردن صد دره محکوم شدم و جناب داکتر مهدی هم قاضی محکمه بود و هم مجری حکم!

چون بگویند که جرم تو چه بود؟ بگویم تنها جرم من نیست؛بلکه جرم شما هم است و آن این که چرا شعر فارسی دری را در افغانستان خراب ساخته اید! حالا مرا شلاق کوبیده اند تا شما پند پذیر شوید!

ما منتظر آن بودیم که جناب داکتر مهدی چه روزی و چه کسی را به آوردگاه فرا می خواند، امابعداً مصاحبهء مفصلی از ایشان خواندیم که در چند شمارهء روزنامهء انیس چاپ شده بود. همه گان را شلاق زده بود. گویی همه گان را به آورد گاه فرا خوانده بود! در این میان واصف باختری را خیلی ها مودبانه شلاق زده بود یعنی او را برده بود در جایگاهی بلندی و در همان جا شلاق زده بود و بعد رهایش کرده بود در ژرفا.

هر چند در آن مصاحبه نکته ها و موضوعات خوبی نیز مطرح شده بود؛ ولی در یافت من از آن مصاحبه چنین بود که جناب داکتر مهدی می خواهد از همه گان بیعت بگیرد. چون قدرت سیاسی را گرفته بودند پس باید قدرت ادبی و فرهنگی هم در نزد آنان می بود.

در این مصاحبه جناب داکتر به این نکته هم اشاره کرده بود که او یک چنین مسایلی را چندین بار است که مطرح می کند؛ اما کسی نیست که پا به میدان بگذارد و پاسخی ارائه کند.تا یادم می آید داکتر همه گان را به کم دانشی ادبی متهم کرده بود! میدان ادبیات و فرهنگ در کابل را کاملاً خالی دیده بود!

بعد ها ضدیت با شعر آزاد عروضی  و شعر سپید در میان مجاهدان تا آن پیمانه بلند رفت که سر انجام این فتوی صادر شد که شعر آزاد عروضی  و شعر سپید، شعر کمونیست ها ست. این فتوی خنده آور این گونه نیز تعمیم می یافت که هر شاعری که این گونه شعرمی سراید کمونیست است!!!

خدای من ، ما چه روزگار سختی را پشت سر گذاشته ایم  و چه روزگار ناهمواری را پشت سر می گذاریم که حتی در مسایل علمی و ادبی نیز تحمل  شنیدن دیدگاه های مخالف خود را نداریم، همه گان باید مانند آنهایی بیندیشند که قدرت را در قبضه دارند. استبدا د تاریخ در سرزمین ما همیشه ریشه در چنین امری داشته است. حال اگر چنین چیزی ممکن می بود دیگر انسان به هیچ کشف و اختراعی دست نمی یافت و زنده گی چقدر کسالت آور می بود.

شماره های انیس را بردم به خانه و پاسخی نوشتم در خور! آن پاسخ در هفته نامهء صبح امید به نشر رسید! بازتاب گسترده یی داشت که بر جناب داکترمهدی بسیار گران آمد و دوستی من و جناب داکتر از همان جا آغاز یافت!

بدون تردید در همان روزگار، داکتر مهدی شخصیتی بود متفاوت ازآن دیگران، در رشته های گوناگون علوم ادبی ، اجتماعی و سیاسی مطالعاتی  داشت، شعرمی سرود و در روزنامه ها چیز هایی می نوشت. از آینده نگریی بر خوردار بود و بر شماری از روش های دولتداری مجاهدان انتقاد می کرد.فکر می کنم که دیدگاههای او در میان مجاهدان جمعیت اسلامی  و شورای  نظار که او با آنها پیوند داشت، کمتر شنیده می شد. با آن همه قابلیت هایی که داکتر مهدی داشت  نمی دانم چرا به مقام بلندی  در حکومت مجاهدان گماشته نمی شد ! در حالی که بسیاری از دولتمردان مجاهد در آن سالها یکی بر دهم بخش آگاهی سیاسی  و فرهنگی او را نداشتند!

اویکی از پایه گزاران انجمن فرهنگی امام غزالی در شهر کابل بود و مدتی هم رییس آن بود.  هر چند پس از آن پاسخی که من به مصاحبهء او داده بودم اندکی میانهء او با شمار فرهنگیان و عمدتاً با انجمن نویسنده گان بر هم خورد با این حال تماس هایی با رده های گوناگونی اجتماعی چون شاعران ، نویسنده گان ، روزنامه نگاران هنرمندان و دیگر آگاهان اجتماعی داشت.با این حال کمتر توانست تا در میان شاعران و نویسنده گان غیر جهادی جایگاهی برای خود پیدا کند.

از داکتر شعر های زیادی  نخوانده ام ،بعداً فهمیدم که او از شاعری دست برداشته است، به پندار من  کار ی کرده است نیکو! برای آن که داکترمهدی از قریحت بلندی شاعری بر خوردار نیست. دست کم شعری را که در پایان مصاحبهء خود آورده بود و گویا  خواسته بود تا به شاعران افغانستان سر مشقی بدهد، خود بیشتر به سیاه مشقی شباهت داشت . آن شعر « سیه بهار» نام داشت که توصیفی بود از طبیعت، آمیخته با دیدگاه های سیاسی .

او در دوران مقاومت نیز یکی از چهره های سیاسی  و فرهنگی فعال باقی ماند. هر چند در این سال ها تلاش های سیاسی اوگسترش بیشتری پیدا کرده بود، با آن همه او درشهر دوشنبه در میان پناهنده گان افغان یک رشته فعالیت های فرهنگی را همراه با فرهنگیان دیگر افغانستان به پیش می برد.

 نوشته های داکتر مهدی که در سالهای اخیر در رسانه های داخلی  و برون مرزی افغانستان و ویب سایت های افغانهای مقیم در غرب بیشتر به نشر می رسد ، نسبت به نوشته های پیشین او  بیشتر رنگ و بویی سیاسی دارند.  به زبان دیگر داکتر مهدی  بیشتر در زمینه های سیاسی – اجتماعی و سیاست های فرهنگی دولت  می نویسد .با این حال من در این سالها  نوشته های زیادی  از داکتر مهدی  در زمینه های پژوهشهای ادبی  نیزخوانده ام که بسیار سودمند اند.

فکر می کنم که هم اکنون داکتر مهدی بیشتریک چهرهء سیاسی است و این بعد شخصیت او بعد شخصیت فرهنگی اش را کمرنگ ساخته است. او عضو شورای متحد ملی است و باری هم رییس دوره یی آن بود. من برای شان کامگاری آرزو می کنم!

پرتونادری

شهر کابل

میزان 1389







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



پرتو نادری