داد خواهی و داد گستری در شعر پارسی دری

۱ جوزا (خُرداد) ۱۳۹۸

داد خواهی، پند و اندرز حکیمانه و شناخت هستی برای بهتر زیستن و باهم زیستن، طیف گسترده‌یی مضمون و محتوای شعر پارسی دری را می‌سازد.  این جا از این روزنه نگاهی داریم به شعرچند تن از بزرگان شعر پارسی دری که پی‌گیری این موضوع در شعر همه شاعران بحثی خواهد بود بسیار دراز دامن که به سال‌ها پژوهش گروهی نیاز دارد.

زیستن در داد و مبارزه بر ضد بیداد، از دغدغه‌های همیشه‌گی انسان است. انسان تا زیسته، در هوای عدالت زیسته است و تا زنده‌گی به سر می‌برد در هوای رسیدن به عدالت و زیستن در عدالت است. از این نگاه انسان همیشه موجودی است دادخواه.

او حتا در برابر خود نیز دادخواهی می‌کند، چنان‌که گاهی از نفس اماره به نفس لوامه و به نفس مطمینۀ پناه می‌برد و از شر نفس اماره به دادخواهی بر می‌خیزد. شاید نتوان انسانی را تصور کرد که پس از اجرای کار ناروایی به سرزنش وجدان گرفتار نیامده باشد. اگر کسی خود را فارغ از هرگونه سرزنش وجدان بداند، می‌شود در انسان بودن او شک کرد که انسان تنها غریزه نیست. آن چیزی که انسان را از دایرۀ تنگ وسیاه غریزه بیرون می‌کند، معنویت اوست، وجدان اوست و خرد اوست و آن تاج کرمنای اوست که خداوند بر سر او نهاده است. با هرکار ناروایی انسان به وجدان خود پناه می‌برد ملول و سر افگنده می‌شود و از شر نفس اماره به داد خواهی بر می‌خیزد. چنین است که به سرزنش وجدان گرفتار می آید. همان چیزی که در میان مردم به نام عذاب وجدان شناخته شده است.

رودکی سمرقندی بزرگ‌ترین مردانه‌گی و آسایش را در آن می داند که انسان بر نفس امارۀ خود حاکم باشد و بر دیگران یاری رساند.

گر بر سر نفس خود امیری مردی

بر کور و کر ار نکته نگیری مردی

مردی نبود فتاده را پای زدن

گر دست فتاده‌یی بگیری مردی

در گام دیگر وقتی زنده‌گی انسان تهدید می‌شود، و زورمندان حق او را می ربایند، او به قانون و مجریان قانون پناه می‌برد و به دادخواهی بر می‌خیزد و نظام باید او را به داد برساند؛ اما پیوسته چنین نیست که مجریان قانون دادخواهی را به داد برسانند؛ برای آن که در درازی تاریخ دست‌گاه‌های حاکمه بیشتر پاس‌دارا جای‌گاه زورمندان بوده است.

پناه بردن انسان به درگاه خداوند خود گونۀ دیگری از داد خواهی است. انسان آن گاه که در رسیدن به حق خود نا امید می‌شود، زورمندان بر او می‌تازند و مجریان قانون از او حمایت نمی‌کنند. آن‌گاه به خداوند پناه می‌برد و دادخواهی می‌کند و می‌خواهد تا خداوند او را به داد برساند. باورمندی انسان به عدالت خداوندی و روز بازپرس بزرگ‌ترین روزنۀ امیدی است که انسان در روشنایی آن توانسته است تا پیوسته کوله بار سنگین دشواری‌های زنده‌گی را بردوش کشد و به امید روز بازپرس و عدالت خداوندی شکیبایی پیشه کند. به گفتۀ فردوسی

ستا‌نندۀ داد آن کس خداست

که نتواند از پادشاه داد خواست

هیچ تردیدی نخواهد بود که بگوییم تمام حرکت‌های انقلابی و تحول طلبانۀ انسان‌ها در درازای تاریخ گونه‌یی از دادخواهی گروهی مردم بوده است؛ اما با اتکاه به شیوه‌های خشونت بار. قیام سپارتاکوس در آن سوی سده‌های دور یک قیام دادخواهانه است، برای آن که نمی‌خواهد در یک مبارزۀ خونین گلادیاتورها کشته شود و یا هم کس دیگری را بکشد، تا برده‌داران بخندند و از جان دادن آن‌ها لذت ببرند.

دادخواهی راه رسیدن به داد است، برای آن که باهم زیستن و بهتر زیستن و در صلح و دوستی زیستن، بدون داد و داد گستری نه پایه‌یی دارد ونه هم ریشه‌یی. منازعه‌ها وجنگ‌ها همه از خط بی‌عدالتی بر می‌خیزد. بی‌عدالتی که از میانه بر خیزد، دیگر چیزی برای جنگ و منازعه باقی نمی‌ماند. حافظ ما را به نشاندن نهال دوستی رهنمایی می‌کند تا زنده‌گی ما همیشه چنان بهاران سبز و خرم باشد.

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

نهال دشمنی بر کن رنج بی شما آرد

 یا جای دیگر آسایش دو گیتی را در مروت و مدارا با دوستان و دشمنان می‌داند.

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در شعر کلاسیک پارسی دری شاید کمتر شاعری را بتوان یافت که به موضوع داد و دادگری نپرداخته باشد. فراخوان شعر پارسی‌دری برای باهم زیستن و بهتر زیستن پیامی است برای همۀ بشریت که از این نقطه نظر شعرپارسی می‌تواند در میان شعر جهان جای‌گاهی بسیار بشکوه، بلند و افتخار آمیزی داشته باشد.

شیخ سعدی وقتی به انسان نگاه می‌کند، ماهیت انسان را در نظر دارد نه رنگ او را، نه زبان و دین و آیین او را. برای آن که همه‌گان از یک گوهر آفریده شده اند و همه گان بنده‌گان خداوند اند. درد یک یک انسان درد همه انسان ‌هاست. نجات یک انسان نجات یک جامعه است و کشتن یک انسان کشتن یک جامعه.

بنی آدم اعضای یک دیگر اند

که در آفرینش ز یک جوهر اند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دیگر عضو ها را نماند قرار

نگاه سعدی به امیران و شاهان چنان است که پیوسته آن‌ها را به داد و دادگری فرامی خواند. او می‌گوید شاهان مردم آزار را مرگ بهتر تا زنده‌گی.

ای زبردست زیر دست آزار

گرم تاکی بماند این بازار

به چه کار آیدت جهان داری

مردنت به که مردم آزاری

امروزه میزان نیرومندی یک دولت را وابسته به میزان حمایت و پشتی‌بانی مردم از آن دولت می دانند. یعنی هرقدر این حمایت بیشتر باشد، آن دولت از نیرومندی بیشتری برخوردار است و بر عکس آن. البته هیچ دولتی نمی‌تواند پشتی‌بانی مردم را بدون داد گستری و بدون تامین عدالت اجتماعی به دست آرد.

 سعدی مردم را ریشه‌های اصلی درخت دولت می داند و به شاهان هش‌دار می‌دهد که متوجه تازه‌گی و استواری این ریشه‌ها باشند ورنه درخت دولت شما فرو می افتد.

برو پاس درویش محتاج دار

که شه از رعیت بود پاس‌دار

رعیت چو بیخ اند و سلطان درخت

درخت ای پسر باشد از بیخ سخت

دل زیردستان نباید شکست

مبادا که روزی شوی زیر دست

 

با استبداد هیچ گونه نظامی را نمی توان استوار نگه داشت، در ادبیات کلاسیک ما پیوند مردم و شاهان را پیوسته با استفاده از تمثیل گوسفندان و شبان بیان کرده اند. این  تمثیل برخاسته از همان فرهنگ سیاسی دوران مال‌داری و قبیله‌یی است. سلطان اختیار کامل دارد که با مردم چگونه رفتاری می‌کند، همان‌گونه که شبان می‌تواند هرگونه رفتاری با گوسفندان‌ خود داشته باشد. سلطان برای مردم پاسخ‌گو نیست وبالاتر از ارادۀ او آراده‌یی وجود ندارد. او هم قانون می‌سازد و هم آن را اجرا می‌کند. همان‌گونه که شبان یا صاحب رمه می‌تواند رمۀ خود را به هر سویی و به هرجایی بکشاند، بفروشد، یا بکشد. رمه‌گان باید به دنبال او راه بزنند و تا آن جا می‌توانند آزاد باشند که او می‌خواهد.

مفهوم رعیت در همین دوره است که وارد ادبیات سیاسی می‌شود. یعنی سلطان همان شبان است و مردم همه همان رمه گان. با این همه شبان این مسوُولیت را دارد که  گوسفندان را از چنگ و دندان گرگان نجات دهد و برای شان چراگاه‌های خرم و چشمه‌های گورارا فراهم سازد، اما همیشه چنین نیست. این شبان گاهی خود همان گرگ است و هرگونه که بخواهد گوسفندان را می درد. بدبختی گوسفندان آن گاه چند برابر می‌شود که گرگی در جامۀ شبانی اختیار گوسفندان را در دست گیرد. این تمثیل همان پادشاه یا سلطان بی‌دادگر است که پیوسته بر رعیت خود بیداد روا می‌دارد.

 به گفتۀ سعدی امیران و شاهانی که بر مردم استبداد روا می دارند و دل آنان را می آزارند، در حقیقت ریشۀ پادشاهی خود را برمی کنند.

نکند جور پیشه سلطانی

که نیاید زگرگ چوپانی

پادشاهی که طرح ظلم افگند

پای دیوار ملک خویش بکند

 

گفته اند هرملتی سزاور آن دولتی است که بر آن حاکم است. سخنی که این روزها بسیار تکرار می‌شود؛ اما سعدی چنین چیزی را یک امر خداوندی می‌داند. او سلطان بیدادگر را خشم خداوند می‌خواند که بر قومی فرود آمده است.

به قومی که نیکی پسندد خدای

دهد خسرو عادل و نیک رای

چو خواهد که ویران شود عالمی

کند ملک در پنجۀ ظالمی

سگالند از او نیک مردان حذر

که خشم خدای است بیداد گر

مکن تا توانی دل خلق ریش

وگر می‌کنی می‌کنی بیخ خویش

مروت نباشد بدی با کسی

کزو نیکویی دیده باشی بسی

آسایش و سعادت یک امر فردی نیست، بلکه یک امر جمعی است. در یک خانوادۀ بدبخت هیچ فرد خانواده نمی‌تواند خوش بخت باشد. به همین گونه که در جامعۀ که سرطان بدبختی در تار و پود آن دویده است هیج خانوادۀ نمی‌تواند احساس خوش‌بختی کند. وقتی شیون از خانۀ هم سایه بلند است تو نمی‌توانی در آسایش بخوابی یا آبی از گلویت به گوارایی بگذرد. پس به گفته سعدی باید خوش‌بختی‌ها را همه‌گانی ساخت، اگر در جای‌گاه بلندی ایستاده ایم، باید دستی دراز کنیم و افتاده‌یی را دست گیریم که نیک بختی همین است، در دوستی و یاری با دیگران.

نخواهی که باشد دلت دردمند

دل دردمندان برآور زبند

رۀ نیک مردان آزاده گیر

چو ایستاده‌ای دست افتاده گیر

پایان بخش نخست.

 

 

روایت است که باری در بغداد آتش سوزی انبوهی به میان آمد و نیمۀ شهر در آتش سوخت. عارفی نیز در شهر دکانی داشت، چون احوال از او پرسیدند، شیخ خدا را شکر کرد که دکان مرا زیانی نرسیده است.

 گویند بعداً آن شیخ از این شکرگزاری بسیار پشیمان شد و پیوسته می‌گریست و می‌گقت: پیوسته به دربار خداوند دست نیاز و زاری بر می‌دارم  و می‌خواهم شانه هایم را از بار گران شرم‌ساری آن شکر گزاری سبک سازد؛ اما حس می‌کنم بار گران آن شرم‌ساری هنوز روی شانه هایم سنگینی می‌کند، برای آن که چگونه می‌توانستم شکر به جای آورم در حالی که نیمۀ شهر سوخته بود. سعدی این جا نیز سعادت را یک امر همه‌گانی می‌داند که در تنهایی نمی‌توان به آن دست یافت.

نخواهد که بیند خرمند، ریش

نه برعضو مردم نه بر عضو خویش

پسندی که شهری بسوزد به نار

و گرچه سرایت بود برکنار

توان‌گر خود آن لقمه چون می‌خورد

چو بیند که درویش خون می‌خورد

 شاهان با دادگری است که می‌توانند کشور را در امن نگه دارند. فردوسی در شاهنامه از شاهان می‌خواهد که جز به دادگری کاری نکنند که با دادگری می‌توانند، جهانی را زیر نگین داشته باشند.

 

تو آنی که گیتی بجویی همی

چنان کن که بر داد پویی همی

تو گر دادگر باشی و پاک دین

زهرکس نیابی به جز آفرین

اگر دادگر باشی و سر فراز

نمانی و نامت بمانت دراز

 شاهان بیدادگر نه تنها در این جهان با نفرین و نکوهش مردم رو به رو اند؛ بلکه در نزد خداوند نیز سرانجام بدی خواهند داشت. یعنی چنین شاهانی نفرین شده‌گان هر دو جهان اند! هم مانده از مردم و هم مانده از خداوند!

همان شاه بیداد گر درجهان

نیکوهیده باشد به نزد مهان

به گیتی بماند از او نام بد

همان پیش یزدان سرانجام بد

استواری وپای‌بندی به پیمانی که بر بنیاد دادگستری به میان می آید، از آموزه‌های بزرگ فردوسی در شاهنامه است. وقتی به صلح پیمان می‌شود باید به آن پای‌بند بود. وقتی با رای و خرد و داد مشکلی از میانه بر می‌خیزد نباید، شمشیرها از نیام‌ها کشیده شوند.

شما داد جویید و پیمان کنید

زبان را به پیمان گروگان کنید

مکن ای برادر به بیداد رای

که بیداد را نیست با داد پای

به هرکار فرمان مکن جز به داد

که از داد باشد روان تو شاد

 فردوسی پیوسته شاهان را از بیدادگری بر حذر می‌دارد و آن ها را به دادگستری فرا می‌خواند. برای آن که اگر بیداد در جامعه خیمه افرازد، آن گاه این بد بختی است که بر همه جا سایه می افگند و همه چیز از زنده‌گی تهی می‌شود.

نزاید به هنگام در دشت گور

شود بچۀ باز را دیده کور

شود در جهان چشمۀ آب خشک

نگیرد به نافه درون بوی مشک

ز کژی گریزان شود راستی

پدید آید از هرسوی کاستی

به دشت اندرون گرگ آدم خورد

خردمند بگریزد از بی‌خرد

مکن شهریارا گنه تا توان

به ویژه کزو شرم دارد روان

بی آزاری و سود مندی گزین

که این است فرهنگ و آیین و دین

به باور فردوسی بیدادگران سرانجام خود را در چاه بیداگری خود می اندازند، در جهان به بدنامی شهره می‌شوند و به سزای بیدادگری خود می‌رسند.

مکن بد که بینی به فرجام بد

ز بد گردد اندرجهان نام بد

نگیرد ترا دست جز نیکویی

گر از مرد دانا سخن بشنوی

هر آن کس که اندیشه‌یی بد کند

به فرجام بد با تن خود کند

وگر بد کنی جز بدی ندروی

شبی در جهان شادمان نغنوی

جهان را نباید سپردن به بد

که بر بدکنش بی‌گمان بد رسد

چنین است که او شاهان را به خدا ترسی و دادجویی و دادگستری فرا می‌خواند و ستم‌گری را مایۀ عزل شاهان می داند. به زبان دیگر شاهان بیداد گر را سزاوار اورنگ بزرگی و شاهی نمی‌داند.

 

چه گفت آن سخن‌گوی با ترس و هوش

چو خسرو شدی بنده‌گی را بکوش

 

به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس

به دلش اندر آید زهر سو هراس

 

اگر داد دادن بود کار تو

بیفزاید ای شاه مقدار تو

 

چو خسرو به بیداد کارد درخت

بگردد از او پادشاهی و بخت

 

مگر نا نیاری به بیداد دست

نگردانی ایوان آباد پست

 

چنین گفت نوشیروان قباد

که چون شاه را سر بپیچد ز داد

 

کند چرخ منشور او را سیاه

ستاره نخواند و را نیز شاه

 

ستم، نامۀ عزل شاهان بود

چو درد دل بی‌گناهان بود

اما این بیدادگری چیست؟ چگونه می‌توان تعریفی از آن به دست داد. به نظرمولانا جلال الدین محمد بلخی هرچیزی که در موقعیت نا مناسب آن جای گیرد یا به زبان امروزیان هر ناشایسته‌یی که جای شایسته‌یی را گیرد این خود بی‌عدالتی است و ظلم همین است.

حق چه بود آب ده اشجار را

ظلم چه بود، آب دادن خار را

موضعی رخ شه نهی ویرانی است

موضع شه اسب هم نا دانی است

از نظر مولانا حاکمیت داد آن است که کس را بر کس توان ستم‌گری نباشد که با ستم‌گری نه تنها نمی‌توان هیچ مشکلی را حل کرد؛ بلکه خود سرچشمۀ مصیبت‌های بزرگ و بزرگ‌تری می‌شود، تنها با داد و دادگستری است که جامعه به آرزوهای خود می‌رسد.

عدل باشد پاسبان کام‌ها

نی به شب چوبک زنان بر بام‌ها

عدل شه را دید در ضبط حشم

که نیارد کرد کس بر کس ستم

چارۀ دفع بلا نبود ستم

چاره، احسان باشد و عفو کرم

گاهی هم ریشۀ جنگ‌ها و ستیزه‌ها را در موجودیت جنگ افزار‌ها می دانند؛ در حالی که جنگ افزار وسیله‌یی است که جنگ را با آن به پیش می برند. چگونه‌گی کاربرد جنگ افزار وابسته به انسان‌ است. مردمان با استفاده از تفنگ از سرزمین خود در برابر مهاجمان پاس‌داری می‌کنند، باز در جایی دیگر با تفنگ به تاراج زنده‌گی دیگران می‌پردازند به سرزمینی هجوم می‌برند، پس ماهیت جنگ‌هاست که چگونه‌گی استفاده از تفنگ و جنگ افزار را به میان می آورد. تفنگ در دست یک مهاجم یک وسیلۀ اهرمنی است؛ اما همین تفنگ در دست کسی که از خانوادۀ خود و از سرزمین خود پاس‌داری می‌کند یک وسیلۀ مشروع است.

رودکی سمرقندی در یکی از سروده هایش به چنین چیزی اشاره می‌کند و به تاکید می‌گوید که تیغ را برای ستم‌گران نساخته اند که به وسیلۀ آن بیداد را در جامعه حاکم سازند.

چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت

نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت

این تیغ نه از بهر ستم‌کاران کردند

انگور نه از بهر نبید است به چرخشت

عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده

حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت

گفتا که کی را کشتی تا کشته شدی زار

تا باز کجا کشته شود آن که ترا کشت

انکشت مکن رنجه به در کوفتن خویش

تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت

سال‌های درازی است که جنگ در افغانستان ادامه دارد. این جنگ خونین فرهنگ خونین خود را نیز به میان آورده است. با دریغ چنان به نظر می آید که خشونت و حل منازعات با توسل به شیوه های خشونت آمیز به بخشی از زنده‌گی خصوصی و اجتماعی ما بدل شده است.

 گویی ما برای حل منازعه‌های خود جز خشونت راه دیگری را نمی شناسیم. ادامۀ چنین وضعی می‌تواند ریشه‌های عواطف انسانی را در یک جامعه بخشکاند. در این سال‌ها ما نیازداریم  تا روان اجتماعی خود را با استفاده از آموزه‌های فرهنگی و ادبی خود پرورش دهیم. از این نقطه نظر باید به آموزه‌های ادبی فرهنگی سرزمین خود بیشتر و بیشتر رجوع کنیم. از این نقطه نظر شعر و ادبیات پارسی دری به مانند دریای خروشانی در کنار ما جاری است. این که ما از این دریا چه‌قدر می توانیم استفاده کنیم و چه‌قدر می‌توانیم روان اجتماعی خود را از آن سیراب سازیم، این دیگر وابسته به اراده و توانایی های انسانی ماست.  باید به جنبه‌های آموزشی ادبیات و فرهنگ خود در پیوند به  پاس‌داری از ارزش‌ها و منش‌های انسانی، داد و دادگستری در میان مردمان، توجه کنیم و روان اجتماعی خود را از سرچشمه‌های عشق و عاطفۀ انسانی سیرآب سازیم تا حس هم دلی، هم زیستی و به زیستی در میان ما بیشتر و بیشتر ریشه گیرد و به برگ وباری برسد!







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



پرتو نادری