نامه‌ي سرگشاده به آقای داكتر سميع حامد مشاور خارج رتبه‌ی محمد اشرف غنی

۲۶ حوت (اسفند) ۱۳۹۷

يادت نرود!

نامه‌ي سرگشاده به آقای داكتر سميع حامد مشاور خارج رتبه‌ی محمد اشرف غنی

آقاي سميع حامد گرامي!

شما بهتر مي‌دانيد كه بشر با هنر و ادبيات گرهی ناگسستني دارد. از همين‌جاست كه خواننده با نويسنده و شاعر، شنونده با آواز خوان، بيننده با هنرمند سينما و غيره ... خواسته يا نخواسته پيوند عاطفي بر قرار مي‌سازد. شايد اشتباه نباشد اگر بگويم كه ارزش زحمات يك هنرمند، يك شاعر، يك آهنگ ساز و... تا حدودي با تاثيرگذاري و برانگيختن همين عاطفه، اندازه مي‌شود.

عاطفه‌ي مردم از هنرمندان الگو و قهرمان مي‌سازد . اگر علاقه‌ي مردم به هنر وجود نداشت، الگو و قهرماني از هنرمندان نیز نداشتیم . به عبارت ديگر نويسنده و شاعر با كاشتن عقاید شان در ذهن ديگران مردم را گرفتار هنر خود مي‌سازند. تا جايی‌كه ضمير و زبان از يك جوي آب بخورد، گرفتار ساختن خواننده درايت و كمال نويسنده است. غير از آن، چالش هنرمندانه‌ای است براي كسب نام و شهرت.

در رمان The Fault in our Stars ( اثر John Green نويسنده ي امريكايي) نويسنده اين موضوع را قشنگ به تصوير كشيده است . دختر شانزده ساله‌ي ‏Hazel Grace lancoster كه به بيماري سرطان تروئيد گرفتار است، شيفته‌ي كار نويسنده‌ای مي‌شود كه در رمانش درد و سختي و عذاب‌هاي بيماري سرطان را ذره ذره، چنانكه Hazel Grace از كودكي مي‌شناسد؛ جلوه داده است. ‏Hazel Grace به هزار مشكل با مادر و دوست پسرش كه پسر ١٨ ساله همچنان مصاب به بيماري سرطان (سرطان استخوان) است از آمريكا به هالند (امستردام) به ديدن نويسنده‌ی رمان Peter Hoten سفر مي‌كند. القصه ملاقات Peter Hoten و پيشامد مايوس كننده ي وي بر روح Hazel Grace مغاكي را مي‌سازد كه در آن، اشتياق و باور او نسبت به نويسنده، دفن مي‌شود.

حالا دوباره از امريكا و اروپا بياييم به وطن جنگ‌زده و زخم‌خورده‌ي خودمان ... من منحيث يك هموطن و يك خواننده با شعرهاي شما پيوند عاطفي داشتم، بي‌آنكه شناختي از شما داشته باشم . برداشت (شايد كودكانه‌اي!) من تا كنون اين بوده است كه آدم مي‌تواند با خواندن اثر نويسنده و شاعر به دنياي انديشه‌ي وي راه پيدا كند و طرز بينش او را دريابد. امابا گزينه‌ي تازه در روند كاري شما كه به ذات خود انتحارِ فاجعه‌بار ديگر است، يكبار ديگر آموختم كه سخن شيخ بهایي اسطوره‌اي بيش نيست و از كوزه هميشه همان نمي‌تراود كه در آن است.

آقای سمیع حامد!

لطفن آزرده نشويد، اگر مي‌گوييد چنين نيست چگونه بتوانم باور كنم شاعري كه ترانه‌هایش را از گلو كودكان معصوم به گوش ملت مي‌رساند و از آنها ميخواست كه از ياد نبرند... خودش مسؤوليت‌هايش را فراموش كرده و در كنار دولت طالب پرور و قاتلين جوانان نامراد جاي گرفته است. اجازه بدهيد شعر دوستداشتني خود را يكبار ديگر در اينجا بگذارم!

یادت نرود که خنده ها ناله شدند

صدپاره شدند کودکان لاله شدند

یادت نرود آن‌که نعشش گم شد

تا گرم کنیم خانه را هیزم شد

یادت نرود که چترخونین دیروز

آمدبه سرک به دست (دانش آموز)

یادت نرود آن که ذغالش این جاست

می‌خواند ترانه «روشنایی» می‌خواست

یادت نرود قول جوان برهم خورد

آن‌کس‌که به روی جاده بسمل شده بود

یادت نرود تازه محصل شده بود

یادت برود اگرفراموش شوی

مانند چراغ مرده خاموش شوی

آنان که فروختند بابایت را

لیلام کنند استخوان هایت را

جناب داكتر صاحب! نمي‌دانم آيا شما در موقع سرودن اين شعر زيبا اشك ريخته بوديد يا خير؟ اما من هنگامي كه بار اول اين ترانه را از زبان كودكان و نوجوانان شنيدم، چندين روز هر بيت آن به سرم هي مي‌چرخيد و اشك‌هاي مرا درمي‌آورد.

امروز بازهم با خواندن بيت‌هاي اين شعر اشك مي‌ريزم. مگر اين بار اشك من براي جوانان نامراد آن فاجعه نيست! امروز اشك خود را براي شاعري مي‌ريزم كه پا روي سخنان خودش، پا روي خون شهيدان و يك طبقه مردمي گذاشت كه به او باور داشتند. او به قول خودش از ميان دولت‌مندان قوم‌گرا و دولت‌مندان قوم‌فروش، قوم‌گراها را انتخاب نمود و گزينه‌ي سوم را فراموش كرد. گزينه‌اي كه در طول تاريخ به باد فنا سپرده شده است.

با خواندن نبشته‌هاي شما در هفته‌ي آخر در صفحه فيس بوك متوجه شدم كه شما انسان خيلي پٌر كارید و يك عمر كار كرده‌ايد. فقط عذاب قصه در اينجاست كه ساده پندارهاي مانند من فكر مي‌كردند شما شعر مي‌سراييد؛ درحالی‌که نوشتن واعتراض شما برای ابزاری بوده است برای رسیدن به چنان مقام!

خداي من! كي مي‌داند؟ شايد حضرت مولانا نيز فقط كارش را انجام داده بود و وجود شمس و عشق ملكوتي مولانا براي شمس نيز فقط رويايي بود براي گمراه كردن نسل‌ها. كي مي‌داند؟ كي مي‌داند...؟

با تاسف بسیار!

 

يلدا صبور







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

برمک19.03.2019 - 08:09

 یلدای گرامی، آنچه را شما نوشته اید و پرسیده اید در ذهن هزاران دیگر نیز پدیدآمده است. بسیاری باورشان نمیشد یا نمیخواستند باور کنند که این خبر واقعیت داشته باشد، ولی شوربختانه چنین است. البته در سالهای پسین این بار اول نیست که ما شاهد چنین افتادن شخصیت های الگو هستیم. وقتی سپنتا مشاور کرزی شد، جامعۀ روشنفکری مبهوت ماند که چرا او با آن همه دانش و تجربه خودش را چنین ذلیل کرد. همچنان وقتی که داکتر عبدالله در انتخابات 2014 روی رای برندۀ مردم پاگذاشت و به خفت ریاست اجراییۀ جان کیری تن درداد، همه توقع داشتند که داکتر مجیب الرحمن رحیمی راهش را از عبدالله جدا کند. ولی چنین نشد و آقای رحیمی با آن همه دانش و توانایی و سخنوری در کنار این ریاست اجرایی مسخره، آنهم در همان مقامک سخنگو باقی ماند. و به جای او صلاح الدین ربانی که یک دهم دانش سیاسی، درایت و توانایی سخنوری رحیمی را نداشت و ندارد وزیر خارجۀ تیم عبدالله شد. این رویدادها بر ادعای شیخ سعدی بیشتر از پیش صحه میگذارند که: علم چندان که بیشتر خوانی ** چون عمل در تو نیست نادانی. البته به تایید گفتۀ شما، با چنین تجاربی آدم شک میکند که آیا آن شیخ بزرگ خود به علمش عمل میکرده است یا خیر؟؟!!
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



یلدا صبور