داوود سرمد، پس از چهل سال سکوت!
۱۷ حوت (اسفند) ۱۳۹۷
پس از چهل سال سکوت سر انجام بار دیگر صدای شاعر مبارز و آزادۀ روزگار خونین خود را از کشتارگاههای پلچرخی شنیدیم. «سرود رزم پیام آوران» گزینۀ سرودههای زنده یاد داوود سرمد به بازار آمد.
این کتاب در بیشتر از سه صد صفحه و به شمارگان هزار در انتشارات سعید در کابل نشر شده است.
این هم سخنان پراگندهیی از من در پیوند به شعر و شاعری داوود سرمد.
پرتونادری
نختسین بار که رویدادهای روزهای اخیر زندهگی «گابریل گارسیا لورکا» شاعر بزرگ اسپانیا را خواندم و چگونهگی تیرباران او را در آن نیمه شب تاریک، به تلخی گریستم. گویند چون به قتلگاه بردندش، چشم به آسمان کرد و گفت: ماه نیست! شاید میخواسته است تا ماه شاهد تیرباران او باشد! شاید هم آن شب ماه نمی تواست نظارهگر کشتار شاعر جوانی باشد که سالها با ماه و ستارهگان سخن گفته است.
« لورکا» در نخستین روزهای جنگ داخلی اسپانسا به دست فاشیستهای فرانکو گرفتار آمد و بعد در تپههای شمال شرقی گرانادا در فاصلۀ کوتاهی از مزرعۀ زادگاهاش به فجیعترین صورتی تیرباران شد بی آنکه هرگز جسدش به دست آید یا گور ش بازشناخته شود.
- عقابان کوچک! ( با آنان چنین گفتم)
گور من کجا خواهد بود؟
- در دنبالۀ دامن من! ( چنین گفت خورشید)
- در گلوگاه من! ( چنین گفت ماه).
لورکا آن گونه که در این سرودۀ خود گفته است، گور او در دامن خورشید و در گلوگاه ماه قرار دارد. گویی شاعر از سرنوشت نهایی خود میدانسته که فاشیستان حتا نخواهند گذاشت او لوح گوری داشته باشد و نشانی بر روی زمین.
ما نمیدانیم داود سرمد اخرین روز و شب زندهگیش را چگونه به سر برد. وقتی او را به کشتارگاه بردند چگونه به آسمان نگاه کرد و چه سرود؛ آیا در آسمان کشتارگاه، ماه میتابید، یا این که ماه از شرم کشتار شاعر جوان که همیشه عاشق ماه و ستاره بوده است، چهره در پشت ابرها پنهان کرده بود.
لورکا را فاشیستان فرانکو تیر باران کردند، سرمد را فاشیستان تره کی - امین. لورکا در نخستین روزهای رسیدن فرانکو به مادرید دستگیر شد و سرمد در نخستین ماههای کودتای خونین ثور 1357خورشیدی.
از لورگا تپه خاکی برجای نمانده است. هنوز معلوم نیست، در پای کدام درخت زیتون او را به خاک کردند. گور سرمد نیز معلوم نیست که فاشیستان فرهنگ ستیز تره کی – امین او را در کدام گوشۀ آن کشتارگاه مخوف با یاران دیگرش به خاک کردند.
گویی شاعرانی که برای انسان و آزادی انسان می اندیشند در هر کجایی که باشند سرنوشت همگونی دارند. به هر زبانی که بسرایند، بازهم شعر آزادی انسان را میسرایند. فاشیستان گوردل پیوسته خواسته اند که چنین شاعرانی حتا گوری برروی زمین نداشته باشند تا گور آنان از نظر مردمان و آیندهگان همهجا پنهان بماند. آنان در حقیقت خواسته اند تا جنایت خود را پنهان کنند؛ اما آن گونه که لورکا سروده است: تا خورشید میدرخشد و ماه میتابد، نام پرشکوه چنین شاعرانی را خورشید و ماه و در نهایت تاریخ در حافظه خواهد داشت.
لورکا پیش از مرگ خود با عقابان کوچک سخن گفته بود، سرمد نیز پیش از مرگ خود با زبان عقابان زخمی سخن گفته است و این که شبی چگونه خون او در قتلگاه، خط به سوی شفق خواهد خواهد کشید. شاعران بزرگ حتا از مرگ خود نیز نمادی میسازند تا پنجرههای امید به سوی پیروزی و روشنایی پیوسته گشوده بمانند. آنان حتا بامرگ خود نیز امید میآفرینند. از مرگ خود مشعلی میسازند تا مردمان در دل تاریکی راه خود به سوی شفق و بامداد را پیدا کنند.
ز خون خویش خطی میکشم به سوی شفق
چه خوب عاشق این سرخی سرانجامم
تویی که پشت تو میلرزد از تصور مرگ
منم که زندهگی دیگر است اعدامم
نوید فتحِ شبستان دهم به راهروان
سرود رزم پیام آوران شود نامم
عقاب زخمیام و می توانیام کشتن
مگر محال بود لحظهیی کنی رامم
عقاب زخمی را میتوان کشت؛ اما نمیتوان او رام کرد. سرمد همانگونه که گفته است، خود عقاب زحمی بود افتاده در بند کرگستان روزگار.
شاعرانی شعرپایداری سروده اند؛ اما شاعرانی حتا مرگشان هم منظومۀ بلندی پایداری است. لورکا، و سرمد و آن شاعرانی که اینجا در این سرزمین خونین یا در این جهان خون آلود دربرابر استبداد و زورگویی ایستادند و با گلولۀ دشمن از پای افتادند، در حقیقت برزگترین شعرپایداری خود را با مرگ خود سروده اند. روانشان شاد باد که سر بر سر آزادی انسان کردند و برای رسیدن به آن مدینۀ فاضله از جان گذشتند و از راه و هدف نه!
چنین شاعرانی گویی برای آن آمده اند تا نگذارند که ریشههای امید به آینده در سینۀ مردم بخشکد. گویی برای آن آمده اند تا ترانه سرای امیدها و آرزوهای مردم باشند.
اگر مشت ستم کوبد دهانم
سرود ناامیدی را نخوانم
کزین ظلمت بزاید روشنایی
شبم آبستن فرداست، دانم
دهکدۀ سرمد« کاریز» نام دارد، در ولسوالی قرهباغ و لایت کابل. همانجا بود که به سال 1329 خورشیدی در یک خانواده سرشناس چشم به جهان گشود. پدر و گذشتهگانش با شعر و ادبیات آشنا بودند و در میان مردم از جایگاهی برخوردار.
آموزش ابتدایی را همانجا تمام کرد. به کابل آمد و دورۀ لیسه را در « لیسۀ نادریه»به پایان آورد.
به دانشگاه که راه یافت در بخش ریاضی و فزیک در دانشکدۀ علوم دانشگاه کابل به آموزش پرداخت و سال 1353 از این دانشکده گواهینامۀ لیسانس به دست آورد.
تا جایی که میدانیم در زبان پارسیدری شاعران با علوم طبیعی و ریاضیات میانۀ چندانی نداشته اند. در گذشتههای دور، خیام را میبینیم که که دانش ریاضی و ستاره شناسی خود را گاه گاهی به یک سو میگذارد و آنگاه نه با زبان اصطرلاب؛ بل با زبان شعر با ستارهگان، ماه و خورشید و این گنبدگردان و در نهایت با خدا سخن میگوید. از این نقطه نظر سرمد نیز چنین است. هم زبان ریاضی و دانشهای طبیعی را می فهمد و هم زبان شعر را.
شاید جای داشته باشد، بگویم که امروزه بخش بزرگ و قابل توجه کاخ شعر و ادبیات معاصر پارسیدری در افغانستان به وسیلۀ شاعران و نویسندهگانی هستی یافته است که در اصل شاگران دانشهای طبیعی بوده اند. سالها است که آرزو دارم تا در پیوند به چنین نویسندهگان و شاعران ارجمند چیزهایی بنویسم، به امید چنان روزی!
سرمد در بهار 1354 خورشیدی در لیسۀ « قلعۀ مراد بیک» به آموزگاری گماشته شد. به سال 1356 به «لیسۀسرای خوجه» رفت، هنوز چند ماهی نگذشته بود که کودتای خونین ثور 1357 چنان فاجعۀ سرخی، قدرت را درکابل قبضه کرد.
کودتا چیان چنان برخنگ قدرت میتاختند که اگر میتوانستند؛ شیوۀ گردش خورشید را نیز دیگرگون میگرند، جز خود همه را دشمن میانگاشتند. آن که با ما نیست، با دشمن ماست، شعار همه روزۀ آنان بود. گویی همه حقیقت در چارچوت اندیشههای سیاسی آنان هستی یافته و بیرون از این چارچوب حقیقتی وجود ندارد. اگر وجود هم داشته باشد باید خود را با حقیقت ذهنی آنان همرنگ و همگون سازد. سازمانهای سیاسی و ردههای اجتماعی آموزش دیده و انسانهای آگاه جامعه را که جهان و هستی را از چپه دوربین آنان نگاه نمیکردند، در فهرست دشمنان درجه یک خود و نظام کودتایی خود قرار داده بودند. بردن بردن بود و کشتن کشتن!
هوا برای انسانها چون سرمد سنگین و سربی شده بود، چنان بود که سرمد شغل آموزگاری را رها کرد و رفت در میان مردم تا مبارزۀ خود در برابر نظام را به گونۀ پنهانی ادامه دهد. او آموزگاری بود هدفمند و همهجا به دنبال آن هدف بزرگ گام بر میداشت.
دادیم درس عز و فداکاری و شرف
تا خاطرات خویش در اینجا گذاشتیم
تنها هدف نبود طریق دروس ما
سنگی برای جنبش فردا گذاشتیم
دیری نگذشته بود در یک روز داغ سرطان 1357 به دست پولیس مخفی نظام که همهجا چنان شبحی خزیده بود، گرفتار شد و رفت تا با لورکا، همسرنوشت شود.
*
دهۀپنجاه خورشیدی بود که داود سرمد در جامعۀ فرهنگی و رسانهای کابل به حیث یک شاعر جوان و آرمانگرا، شناخته شد. او از همان سالها آرمانگرایانه و با تعهد سیاسی – اجتماعی شعر میسرود. زبان شعرهایش در شماری از غزلها بیشتر به مکتب هند و مضمون پروریهای آن مکتب گرایش دارد. با اینحال هیچگاهی نخواسته تا با تصویر پردازیهای انتزاعی و دور از ذهن پیام شعرهایش را در پشت شبکههای تصاویر پیچ در پیچ زندانی سازد. در شعرهای سرمد گونهیی از تعادل زبانی و محتوایی دیده میشود. چنین است که تشبیهات در شعرهای او بیشترینه ملموس و حسی اند تا ذهنی و انتزاعی.
اساساً در همین سالها شخصیت سرمد در دو بُعد سیاسی و فرهنگی شکل گرفته بود. او شاعر سیاسی است، شاعر پایداری روزگار خود. شاعری که بینش خاص سیاسی – ایدیولوژیک دارد. با اینحال سیاست کمتر توانسته است که زبان شعرهای او را به سوی شعارهای برهنۀ سیاسی بکشد؛ اما بینشهای فلسفی او گاهی در شعرهایش با برهنهگی و به دور از ارائههای ادبی بیان میشود. با اینحال گونهیی نمادگرایی و زبان اشاره در شعرهایش دیده میشود. وسواس سرایش به اصطلاح شعر ناب نیز نمیتواند او را از خط اندیشههای سیاسی - اجتماعیاش دور سازد. شعرهای او بیشترینه محتوای سیاسی و اجتماعی دارند، آمیخته با روحیه پرخاش و ایستادهگی در برابر نظام حاکم. البته چنین چیزی از واقعیتهای روزگار او بر میخیزد. یا میشود گفت: این واقعیتهای زندهگی است که سرچشمۀ تخیل او را تشکیل میدهند.
بیداد امری بدی است. همهگان بر این امر همباور اند؛ اما همهگان نمیخواهند در برابر بیداد به پا خیزند. شاعر از بیداد میگوید از زشتی آن و خود را در برابر آن قرار میدهد، این دیگر خود قیام در برابر بیداد است. مفهوم شعر مقاومت درست در همین نکته نهفته است.
دهۀ پنجاه در تاریخ سیاسی و فرهنگی افغانستان از بسا جهات دهۀ بیمانندی است. در همین دهه جریانهای گوناگون فرهنگی – ادبی و سیاسی قامت بلند میکنند، گاهی با هم در می آمیزند و گاهی هم در برابر هم به مبارزه برمیخیزند. این دهه چه از نظر سیاسی و چه از نظر فرهنگی بر دورههای سیاسی و فرهنگی آیندۀ افغانستان تاثیر مشخصی برجای گذاشته است که حتا در این روزگار نیز میتوان چنان تاثیری را دید. به همینگونه شماری از شخصیتهای سیاسی و فرهنگی برخاسته از همین دوره تا هم اکنون برجریانهای سیاسی و ادبی ما تاثیر گذار اند.
سرمد در چنین وضعیت شعر میسرود. به زبان دیگر در چنین وضعیتی بود قامت بلند میکرد. او نمیتوانست از کنار واقعیتهای سیاسی – فرهنگی، مشکلات زندهگی و بیعدالتی با بیاعتنا رد شود. سرچشمۀ تخیل شاعرانۀ او زندهگی و واقعیتهای اجتماعی آن بود. بیعدالتی نظام، مردم را به زنجیر کشیده است، مردم نمیتوانند به حق سیاسی و اقتصادی خود دسترسی داشته باشند. بر دست و پای آنان زنجیر زده اند. آیا راه چنین است که باید رفت و در شعر خود به اندرزگویی به مردم پرداخت تا شکر خدا را برجای آورند که تقدیر شان همینگونه رقم خورده است یا این که باید رفت و به مردم گفت بیایید دست روی دست هم بگذاریم و این زنجر را حلقه حلقه بشکنیم و خود سرنوشت خود را در دست گیرم که نیکبختی و بهروزی به سراغ انسانهای بسته در زنجیر نمیآید. شعر و شاعری سرمد به مانند دیگر شاعران مقاومت، درست از همین راه میرود و ازهمین خط برمیخیزد.
سرمد شاعری بود با اندیشههای انقلابی که دگرگونی نظام و ساختن یک جامعۀ عادلانه اوج چنین اندیشههای را میسازند. این امر محور اصلی اندیشه در شعرهای او را به وجود آورده است؛ اما این که این اندیشهها چگونه در شعرهای او بیان شده اند، بر میگردد به جایگاه شعر و شاعری او.
وقتی به زندهگی و آن هیجان انقلابی و سرسپردهگیهای سرمد به هدف دگرگونیهای اجتماعی- سیاسی نگاه میکنیم، این اندیشه برای ما دست میدهد که او مشعل چنین میراثی را از شاعر مقاومت مشروطیت دوم عبدالرحمان لودین و دیگر شاعرانی که از شعر سنگر مبارزه در برابر بیداد ساخته بودند به دست آورده است. گویی او با میرزادۀ عشقی شاعر مشروطیت ایران از یک کاسه آب نوشیده است. لودین و عشقی شاعران پرشور و مبارزان نترسی بودند که سر انجام به دست جلادان روزگار خود تیرباران شدند. به یاد سیدعبدالاله رستاخیز، علیحیدرلهیب، انیس آزاد، دهزاد فرخاری و سید ثابت و دهها شاعر شهید دیگر می افتیم که به جرم عدالت خواهی ومبارزه برضد نظام خودکامه در پلیگونهای پلچرخی تیرباران شدند.
دریغ و درد این است که هنوز در پیوند به شخصیت فرهنگی و ادبی این عزیزان از دست رفته کار قابل توجهی صورت نگرفته است. گاهگاهی هم که سخن از اینان به میان میآید، کسانی تنها میخواهند که مهر سازمان خود را بر جبین پاک شان بکوبند تا در سایۀ نام آنان به رجزخوانی های سیاسی خود بپردازند.
این دسته شاعران همهگان عمرکوتاهی کردند، گویی از نخست شهادت، جامۀ سبزی بوده که برقامت بلند آنان بریده شده است. سرمد خود میدانست که شهادت سایۀ اوست و روزی آن سایه با او در می آمیزد:
گر کنم مردانه یک دم زندهگی
بهتر از صد سال با شرمندهگی
در رۀ مردانهگی سر درکفم
من کجا و داغ ننگ بندهگی
داود سرمد، شاعر پرخاش، اعتراض و در نهایت شاعر پایداری است. چنین است که با من فردی خود کمتر سروکار دارد. آنجا هم که از من فردی خود سخن میگوید، این من، یک من جمعی است. چنین ویژهگی را بیشتر در سرودههای سه دسته شاعران میتوان به روشنی دید. شاعران حماسهسرا، شاعران قصیدهسرا و شاعرانی از تبار سیاست و فلسفه.
به گونۀ فشرده میتوان گفت که بیشترینه شعرهای سیاسی سرمد، با این سه موضوع به هم پیوسته، شکل میگیرد. این ویژهگی را در یکی از قصیدههای او زیر نام « درس عشق » بررسی میکنیم. سرمد در چنین شعرهایی، نخست به بیان وضعیت سیاسی – اجتماعی حاکم بر جامعه میپردازد.
چشم بگشودم و دیدم افسوس
وضع این ملک خراب و ابتر
خلق محروم و ستمدیدۀ آن
ھمگی در به در و خاک به سر
دیدم آغشته به صد گونه مرض
مردم غمزده اش را یکسر
گه نیابند ھمان نیمۀ نان
گاه یابند؛ ولی با خون تر
خون ما، شیرۀ جان مار ا
میمکد کمپنیییی غارتگر
این بیان وضعیت، گونهیی پرسشانگیزی است در ذهن خواننده تا ذهن خواننده را با عواملی که چنین وضعیتی را به وجود اورده است، آشنا سازد. مخاطب او در چنین شعرهایی بیشتر ردههای پایینی جامعه است که باید برای پیوستن به یک رستاخیز بزرگ آماده شوند.
نه زفریاد و فغان سود آید
نه زخون جگر و دیدۀ تر
نه ز اوراد پذیرد بھبود
نه دعاھای کشیشان مثمر
چون که ملا و نقیب و حضرت
بسته در خدمت سرمایه کمر
از چه ویرانه نگردد کشور
آن یکی غول وزیرانش ھمه خر
به من آموخت که از سازش و صلح
حال ما ھیچ نگردد بھتر
این سازشی که شاعر از آن سخن میگوید، سازش با نیروی استبداد است. سازش با نظامی است که با هرگونه تحول عدالتخواهانه و دگرگونی در جامعه مخالفت میکند. امر نکوهیدهیی است. به مفهوم تسلیم شدن به دشمن است. پس راه کدام است که باید مردم از آن راه به عدالت اجتماعی برسند! آن راه جز رستاخیز آگاهانۀ مردم چیزی دیگری نیست. مردم باید با آگاهی بر خیزند و سرچشمۀ این همه بدبختی و بیداد را بخشکانند.
کشور ما نشود آبادان
تا که اول نشود زیر و زبر
نعش گندیدۀ دشمن سوزد
تا شود همچو تل خاکستر
عمر جاوید ندارد ظلمت
میرسد نوبت پر فیض سحر
به من آموخت که باید باشم
اخگر سرخ میان مجمر
تا که فردا زنم آتش «سرمد»
ھستی دشمن مردم یکسر.
گاهی زبان شاعرانۀ او بسیار سیاسی و ایدیولوژیک میشود. به زبان دیگر اندیشۀ که سرمد انتظار دارد تا جامعه در بستر آن به تحول و دیگرگونیهایی دست یابد، بیشتر برهنه میشود. او باور دارد که تا مردم برنخیزند، جامعه به دگرگونی راستین دست نمییابد.
گر خلق زجای خود بجنبد
عصیانگر و خشمناک و بیباک
توفنده شود چوسیل بیرحم
از هیبت آن بلرزد افلاک
آغاز کند نبرد خونین
پرجوش و خروش و رزم انگیز
قلب سیه ستم شگافد
با خنجر آبدار خونریز
با ضرب خدنگ زهر آلود
چشمان ستمگران بدوزد
بیدادگران ددمنش را
در آتش خشم خود بسوزد
در عرصۀ کار زار هستی
دشمن همه غرق خون نماید
آهنگ ظفر به ساز آرد
بنیاد ستم نگون نماید
حماسۀ دیگر آفریند
حماسۀ پر شکوه و جاوید
حماسۀ سرخ و تابناکی
پر نور تر از هزار خورشید!
این حماسۀ سرخ و پرنور که شاعر به جاودانهگی آن باور دارد، همان انقلاب توده ای است که پیروزی آن میتواند دروازۀ داد و دادگری اجتماعی را برروی مردم بگشاید. رسیدن به یک عدالت اجمتاعی مدینۀ فاضلۀ شاعر است؛ اما رسیدن به آن از راه سازش با دستگاه نمیگذرد؛ بلکه راه رسیدن، همان انقلاب است. چنین است که او با ستمگر و نظام حاکم سرسازش ندارد.
ز ارباب ستم در کشور خود
بسی نفرت درون سینه دارم
به این دونفطرتان حلقه در گوش
نه پنھان، آشکارا کینه دارم
همین مساله است که در میان او و دیگران خط جدایی می اندازد. تسلیم طلبان و آنانی که با استبداد همسویی نشان میدهند در آن سوی این خط قرار میگیرند.
ترا دیگر هوایی هست دانم
ولی من سرکشم، آتش روانم
تو و عیش و نشاط و کامرانی
من و خدمت به خلق قهرمانم
جبر تاریخ میدھد فرمان
که سپاھی تودهھا باشید
با ستم پیشه گان غارتگر
مرز بندید تا جدا باشید
پارهیی از شعرهای سرمد، توصیفی اند از جلوههای گوناگون طبیعت؛ اما او از پدیدههای طبیعی و هستی پیرامون، به گونۀ نمادین برای بیان وضعیت اجتماعی و اندیشههای شاعرانۀ خود استفاده میکند. به زبان دیگر اجزای طبیعت در شعر او هرکدام زبان و بیانی دارد برای بیان تحول اجتماعی. توصیف طبیعت در شعرهای سرمد تنها طبیعت نیست؛ بلکه این توصیف ما را با وضعیت اجتماعی، امید به پیروزی و آیندۀ روشن نیز رو به رو میسازد.
شفق، این قاصد چابکپی صبح
دهد از جانب خورشید پیغام
که عفریت سیاھی غرق گردد
به کام موجھای نور زرفام
شفق، در جنگ مرگ و زندگانی
نموده دامنش گلگون و رنگین
شفق، مرز سیاھی و سپیدیست
ازین رو چهره اش سرخست و خونین
شفق، ناقوس مرگ شب نوازد
نویدی میدھد مرغ سحر را
که با بانگ رسای مژده بخشش
بخواند نغمۀ فتح و ظفر را
شفق از جانب خورشید گوید
که شب را نیست عمر جاودانه
به دنبال سیاھی، روشناییست
به حکم منطق سیر زمانه.
او طبیعت را میبیند که در یک حرکت پیوسته و دایمی به هستی خود ادامه میدهد. اگر از چنین حرکتی بیستد، در حقیقت هستی خود را نفی کرده است. پس جامعه نیز باید از چنین قانونی پیروی کند، در غیر آن هستی و مفهوم خود را نفی میکند! آن گونه که گفته شد او در شعرهایش از تحول طبیعت به تحول جامعه میرسد. طبیعت با ایستایی آشتی نمیکند، پس جامعه نیز نمیتواند با ایستایی سازشی داشته باشد. جامعه به مانند طبیعت در تحول و دیگرگونی است. در چنین شعرهایی اندیشههای فلسفی شاعر برجستهگی بیشتر پیدا میکند که گاهی فکر میکنی شاعر خواسته است به نظم یک رشته اصول و قوانین فلسفی بپردازد.
طبیعت را تکامل پیش راند
نه از جنبش درنگی باز ماند
یکی میرد، دگر زاییده گردد
به بطن کهنه، نو میپروراند
جهان فرمانبر حکم زمان است
نه تردیدش ز امر قاطعانهست
گهی این میشود پیروز و گه آن
نبرد کهنه و نو، جاودانهست
تحول چیست؟ قانون جهان است
تضاد اندر ھمه اشیا نهان است
تکامل چیست؟ ناموس طبیعت
ستیز کهنه و نو، جاودان است
تحول از کرانه تا کرانه است
تحرک، منطق سیر زمانه است
تکامل را نباشد انتهایی
که این قانون دنیا، جاودانه است
همه اجزای ترکیب طبیعت
بهھم پیوسته و اندر ستیز است
نبرد کهنه و نو، رود مانند
گهی آرام و گاهی موجخیز است
تضاد اندر ھمه اشیا نهان است
تحول در سرشت این جهان است
جهان یک لحظه آرامش ندارد
طبیعت در ستیز جاودان است
این جا یک رشته اضول و قوانین فلسفی است که محتوای شعر را میسازد؛ اما مهم این که این حقایق فلسفی شعر چقدر بیان تصویری و شاعراه یافته اند!
سرودههای سرمد در کلیت خود میدان نبرد، پدیدهها و مفاهیم متضاد است. این جا نور را میبینیم در برابر سیاهی، بامداد را میبینیم در برابر شب، خورشید را میبینیم در برابر تاریکی، توقان را در برابر سکوت، آذرخش را در برابر تاریکی اسمان، آزادی را در برابر بندهگی و بردهگی، زندهگی را در برابر مرگ، مبارزه را می بینم در برابر تسلیم طلبی، بهار را در برابر پاییز و به همینگونه همه پدیدههای نیکو را میبینیم در برابر پدیدههای زشت که در گیر مبارزۀ همیشهگی اند. گویی هرشعر خود آوردگاه مبارزۀ چنین پدیدههای متضاد است.
اما سر انجام این بامداد است که بر شب پیروز میشود. این نور و روشنایی است که بر تاریکی و سیاهی پیروز میشود. این توفان است که بر سکوت هراس انگیز پیروز میشود. این آزادی است که بر بندهگی پیروز میشود، این اهورا است که بر اهریمن پیروز میشود. این زندهگی است که بر مرگ پیروز میشود.
چو خون غول شب را نیزۀ نور
به دامان شفق وقت سحر ریخت
به بانگ آتشین مرغ سحر گفت
که مرغ کور ظلمت بال و پر ریخت
در حقیقت او از تمام پدیدهها و مفاهیم نیکو نمادهای ساخته برای اندیشۀ خود و در وجود آنان پیروزی اندیشۀ خود را نوید میدهد.
رهسپاران سرکش و مغرور
برفروزید مشعل پُرنور
ظلمت آخر، به گور خواهد رفت
در نبرد بزرگ ظلمت و نور
دُکُل سرخ کشتی فردا
میرسد در نظر ز ساحل دور
تا که در ساحل مراد رسد
باید از رود خون کنید عبور
صنعت دستگاه استغنا
نقش دیگر نداشت غیر غرور
نظام استبدادی حاکم، جامعه را به و حشتگاهی بدل کرده است. شب مانند غولهای سیاه و ویرانگر بر همهجا حاکم شده است. او با این غولان دست و گریبان است، چون به طلوع خورشید باور دارد. این خورشید نیز این جا نماد پیروزی مردم است. نماد انقلاب که بر حاکمیت شب پایان میدهد.
درین وحشتگۀ تشنه بیابان
منم با غول شب دست و گریبان
دو چشمانم به راه آفتاب است
که فردا میگذارد پا به میدان
با آن که نیروی اصلی هردوگونی اجتماعی – سیاسی را در نیروی مردم میبیند و مردم را سرچشمۀ تاریخ با اینحال از فردیت انکار نمیکند. به نقش فرد نیز باورمند است. در مشرق زمین بیشترباورها چنین بوده است که باید قهرمانی از راه رسد و برهمه بدبختیها و سیه روزیها و بیعدالتیها پایان دهد. چنین باوری نیروی اصلی حرکت اجتماعی را به کندی و گاهی به فروپاشی میکشاند. در حالی که هر انسانی میتواند با آزاد اندیشی و با پایداری در برابر بیداد خود به قهرمانی بدل شود. مهم این است که بتواند خود از دام منیت بیرون سازد.
اگر خود را ز قید خود رهانی
همان، در زمرۀ آزاده گانی
چرا در انتظار قهرمانی
بجنبی گر ز جا خود قهرمانی
از پارهیی شعرها و ترانههای سرمد میشود گفت که او به شعر و شاعری علامه اقبال الفت و نگاهی داشته است. چنان که میتوان سایهیی از تصویرپردازی و زبان شعری اقبال را در بخشی از ترانههای او دید.
ز دید مکتب ما، عمر جاوید
به جز جنبیدن و پویندگی نیست
خروشد موج سرکش جاودانه
حباب پوچ را پایندگی نیست
خوشا موجی که با دریا بپیوست
شد از جوش و خروش زندگی مست
به دریا غوطه خورد و باز بگرفت
عنان اختیار خویش در دست
کسی کو را سر رزمندگی نیست
دلش را شور گرم زندگی نیست
از آن خوابیده راهی را مپرسید
که چشم خفته را بینندگی نیست
پیش از این گفته شد که در پارهیی از شعرها و بیشترینه در غزلهای سرمد می توان نزدیکی ذهن شاعرانۀ او را با مکتب هند مشاهده کرد. به گونۀ مشخصتر میتوان گفت که او در مکتب هند بیشتر از همه به غزل سرایی ابوالمعانی بیدل گرایشی نشان میدهد.
بنازم مستی پر شور موج جنبش آیینی
که باشد در تپیدن چون دل من گرم تمرینی
شکوه سادهگی میبارد از آیینۀ رویی
که تابد از نگاه جلوه خیزش برق تمکینی
به بزم خلوت ما امتیاز رنگ و بویی نیست
ندارد حلقه میخوارهگان بالا و پایینی
فلک پروازگاه همت آزادگان باشد
نسازد آشیان برشاخه های پست، شاهینی
غرور فطرت من بار منت بر نمی دارد
اگر دوشم شود خم زیر بار کوه سنگینی
به چشمم هرنفس با صد جهنم رنج همسنگ است
اگر آلوده سازد دامنم را داغ ننگینی
اگر چه مژدههای کاذب آزادگی دادند
چو کوهی میفشارد شانهها را یوغ سنگینی
درین ظلمت که چشم اخترانش گریه آلود است
نمیخندد به غیر از برق چشم تیغ خونینی
نمیجوشد به چشم ماهتابی چشمۀ نوری
نه سؤ سؤ میزند از اوج ها فانوس پروینی
ندارد در دل خفاش ره بیم سحرگاهی
نه میخیزد مگر مرغ سحر از خواب دیرینی
دل غم پرورم صد بار در خون میتپد هردم
که تا گل میکند در باغ طبعم شعر رنگینی
به جز از ریشه کندن نیست درمان دمل «سرمد»
که از مرهم نه بهبودی پذیرد زخم چرکینی.
پیش از آن که در پیوند به این غزل چیزی بگویم، میخواهم یاد آوری کنم که سالها پیش در برنامۀ ادبی « زمزمههای شبهنگام» رادیو افغانستان، من مصراع نخست این شعر را این گونه شنیده بودم: « بنازم جلوۀ حسنی که دارد ناز و تمکینی » این که بعداها، یا در کل بیت نخست را دوستان شاعر تغییر داده اند یا خود شاعر بر من روشن نیست! به هر صورت این شعر از سرودههای سرمد درسالهای جمهوری داودخان است. شاعر با استفاده از نمادهای مثبتی چون موج جنبش آیین، صبحدم، شاهین، فانوس، پروین، پروازگاه همت آزادهگان، حلقۀ میخوارهگان، غرور منت ناپذیر، مرغ سحر که شاعر آنها را در برابر نمادهای منفی چون برق تیغ خونین، ظلمت، یوغ سنگین، چشم گریه آلود اختران، خفاش و جهنم قرار میدهد تا وضعیت را در تقابل این نمادها بیان کند. در نهایت آن همه نمادهای منفی و زشت در یک نماد بزرگ متبلور میشود که همانا « دمل »است. این دمل نماد کلی نظام است. حال با این دمل که سرچشمۀ همه دردها، رنج و استبداد است چه باید کرد؟ باید به دنبال دارو و درمان رفت یا این که باید آن را از ریشه برکند! پیام شاعر در نهایت چنین است که باید این دمل از ریشه برکنده شود. به زبان روشن باید نظام را از ریشه برکند، یعنی انقلاب!
تا جای که من دیدهام شعرهای پایداری داود سرمد، در آغاز بیشترینه در فرمهای کلاسیک سروده شده اند. او تازه در شعر نیمایی تمرین میکرد و هنوز این فرم برایش ناهمواریهایی داشت که دژخیمان سرخ مجال اش ندادند.
شعرهای سرمد در نیماییها یا در اوزان آزاد عرضی نیز در همین خط ادامه مییابند، یعنی در خط پایداری. همانگونه که پیش از این گفته شد، سرمد پس از یک دور تمرین در اوزان کلاسیک به سوی اوزن آزاد عروضی یا شعر نیمایی گام بر میدارد. خواسته است تا شعرش به گونۀ طبیعی به رشد و دگرگونی خود برسد. یکی از آن نیماییهای او « جادوگران شب» نام دارد که به سال 1353 خورشیدی سروده شده است:
در شهر شب که جلوهگه رنج و ماتم است
سیمرغ خوفناک و سیهبال وحشتی
گسترده بال خویش
نی آب گریه میچکد از ابر پارهیی
نی ز آذرخش تند جهیدن شرارهیی
نی برق خندهیی ست به چشم ستارهیی
تا رهروان راه شکست طلسم را
از اوج آسمان بنماید اشارهیی
گویی ستارهگان همه در خواب رفته اند،
خورشید مرده است.
از بس که موج حیله و تزویر رنگ، رنگ
بالا گرفته است
تاریک پردههای فریبنده خیال
در پیش دیدهها
دیوار میشود
از بس که زشت و نیک
پیوند خورده است
هرجا گلیست پاک
همبستر فسرده دل خار میشود.
گر شمع نیمهجان تلاش خود آگهی
در تار گوشهیی
روشن شود گهی
از گردباد حیلهگر کاهنان شب
آن شمع نیمهجان
خاموش میشود
آن گوشۀ غریب
همرنگ گوشههای دگر تار میشود.
جادوگران شب
گر دست خویش را
در گردن ستمزدهیی حلقه میکنند
آن دست رفته رفته
سیهمار میشود
این ماجرای تلخ
عمری گذشت و باز
تکرار میشود
گر نیست این چنین
با دست فتنهپیشه غولان روزگار
بر شانۀ صداقت آزاده مردها
سنگهزار تهمت چرکین نابجا
چون بار میشود؟
اما؛
اما؛ درین محیط غمآلود مضطرب
هر چند، وحشت است و سکوت است و ماتم است
- هر چند،اثر ز جنبش و رزمندگی کم است
هرسو، به هرنفس
چندین هزار بشکۀ باروت انفجار
در سینۀ فراخ سکوت غمین و پیر
انبار میشود
تا آنکه از درخشش خونین شعلهیی
بر پا شود غریو خروشان انفجار
پایان رسد شکنجۀ دیرین انتظار
از آن غریو مست
خوابیده روح تنبل بیمار ناتوان
از بستر فسردگی یاس دیرپای
بیدار میشود
در جوی خشک هر رگ این پیکر کرخت
چون موج گرم نور
خون امید تازه، پدیدار میشود
این جسم خسته جان
سرشار میشود
گر بشکند ز گردن مغز توانگرش
با خشم آتشین
زنجیر سرد و یخ زدۀ وهم پوچ را
هشیار میشود
آن روز میدمد
از چشمهسار سرخ درخشندۀ شفق
خورشید راستین طلایی سپیدهیی
تا بر درد گلوی شب دیر خفته را
با نیزههای اشعۀ در خون تپیدهیی
آن روز مژده بخش
در اوج قلههای شررخیز رستخیز
با با لهای آتشین خود،
عقاب فتح
پرواز میکند
در شاخههای سبز درخت امیدبار
در باغ آرزو
مرغ حماسه ساز نفس آتشین شعر
از نو
ترانههای نوی ساز میکند.
نماد اصلی و مرکزی در این شعر همان «جادوگرشب» است که گویی برهمه چیز سلطه دارد. جاودگر شب میتواند نماد نظام حاکم و طبقات ستمگری باشد که حتا اگر دست نوازشی هم که به گردن مردم حلقه میکند، آن دست در حقیقت مار سیاهی است که بر گردن آنان حلقه میشود. این بهترین نماد برای منافقت و دو رویی نظام است. مار خود نشانه منافقت و دو رویی است. شاعر در سطرهای بعدی میپرسد که اگر به راستی چنین فریبی در میان نباشد، پس چرا اینجادوگر شب به جان آزادهگان و آزاده اندیشان افتاده و بر آنان هزارگونه تهمت ناروا میزند و در تلاش آن است تا از پای در اندازد شان.
وضعیت چنین است. جامعه همچنان خاموش؛ اما شاعر در دل این خاموشی ظرفیت بزرگ یک انفجار اجتماعی را میبیند. این نیروی بزرگ انفجار در حقیقت همان نیروی انقلابی مردم است که روزی منفجر خواهد شد و انفجار نیروی اجتماعی مردم یعنی انقلاب مردم. این انفجار از یک جرقه به وجود میآید که این جرقه میتواند مبارزۀ یک حزب یا سازمان باشدکه مردم را به سوی انقلاب میکشاند. آنگاه است که عقاب فتح و پیروزی فراز قلههای زندهگی به پرواز در میآید. درختان سبز میشوند و در باغهای زندهگی مرغ شعر نواهای تازهیی را سر میدهد. یعنی سرود زندهگی و آیین زندهگی دگرگونه میشوند.
سرمد یکی از آن شاعرانی است که سرودههای او باربار در شبنامه دوران اشغال آمده است. بیتهای زیرین بخشی از یک غزل او در شبنامههای که برضد حکومت دست نشاندۀ شوروی پخش میشد بسیار دیده شده است. میتوان گفت که این غزل یکی از معروفترین شعرهای داود سرمد است که پیوسته در میان مخالفان نظام تکرار میشد.
بریز بار دگر زین شراب در جامم
که لذت دیگری داشت، تلخی کامم
زبانه میکشد از ذره ذرۀ جسمم
لهیب سرکش عشقی که سوخت آرامم
ز تیره رنگی شب در دلم هراسی نیست
چراغ چشم تو باشد ستارۀ شامم
دبیر عشق مرا درس زندهگی آموخت
مگر هنوز به نزدش چو کودک خامم
به سنگلاخ وفا رهنوردی آسان نیست
مگیر خرده فراوان به لغزش گامم
ز نور تجربه بیناست چشم من، صیاد
چه ممکن است کشد دانۀ تو در دامم
ز خون خویش خطی میکشم به سوی شفق
چه خوب عاشق این سرخی سرانجامم
تویی که پشت تو میلرزد از تصور مرگ
منم که زندهگی دیگر است اعدامم
نوید فتحِ شبستان دهم به راهروان
سرود رزم پیام آوران شود نامم
عقاب زخمیام و می توانیام کشتن
مگر محال بود لحظهیی کنی رامم
گِل وجود مرا پخته کرد کورۀ عشق
مگر هنوز به دستش چو بادۀ خامم
ز بس که زود ز کف رفت لحظهها «سرمد»
بسی دریغ بود از شتاب ایامم
نظامهای خودکامه و فاشیست با کشتن شاعران، نویسندهگان ، روشنفکران و دیگر اندیشان جامعه، چه بیهوده می اندیشند که گویا به پیروزی رسیده و مشکلی را از سر راه برداشته اند! در حالی از چنین خونریزیهایی جز بدنامی تاریخ و سرفگندهگی تاریخی چیز دیگری به دست نیاورده اند.
شاید چنین نظامهای خون ریز گاهی نیندیسند که چنین انسانهایی پس از مرگ با معنویت خود به زندهگی خود ادامه میدهند و معنویت آنها ادامۀ هستی آنان است. گویی زندهگی آنان در میان دو روز، روزی که به دنیا میآیند و روزی که از جهان چشم میشوند، محدود نمیشود.
همان گونه سرمد گفته است، اعدام چنین انسانهای آزاده که به انسان و آزادی انانس میاندیشند، خود رسیدن به زندهگی دیگر است.
از کارنامههای سیاسی سرمد که بگذریم؛ او با همین سرودههای بلند و پر مفهوم و امید بخش خود هماره چنان ستارهیی در آسمان شعر سیاسی – فلسفی و شعر پایداری افغانستان میخورشد.
سالها پیش، خواسته بودم تا در پیوند به چگونهگی شعر و شاعری سرمد چیزی بنویسم، ناگزیر از آن بودم تا در سیاتها به دنبال شعرهای او سرگردان باشم؛ اما حال با چاپ شعرهای سرمد این فرصت برای همه پژوهش گران شعر و ادبیات معاصر افغانستان میسر شده است تا شعر او را بیشتر و بهتر مورد پژوهش قرار دهند تا نسلهای آینده با اندیشههای آزادی خواهانۀ این شاعر مبارز و نستوه آشنایی به هم رسانند.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
اسد سینا الیم | 26.03.2019 - 20:23 | ||
این کتاب را میتوانید از نشانی های زیر به دست آورید: انتشارات سعید، ابتدای جادۀ آسمایی، آسمایی پلازا، منزل دوم، کابل و از نمایندگی های انتشارات سعید در ولایات. ایمیل: sayeedbook@gmail.com موبایل: 0705814642 / 0707575935 نمایشگاه وفروشگاه کتاب عرفان: چهارراهی شهید، دهبوری، کابل و کتاب زریاب واقع در قعلعۀ نجارا، خیرخانه. ایمیل: erfan.k.publication@gmail.com موبایل: 0787678229 / 0744121816 |