رازِ لاله در شعر فارسی و به ویژه در شعر صفا - بخش دهم

۳ سنبله (شهریور) ۱۳۹۶

یاد فرزند در شعر صفا 

 

        "نظیفه"* نوگلِ خوشرنگ و بویم        چسان سوی تو راهی من بجویم

        تمنـــایی که دارم در دل از تــو            به این سنگین دلان بهرچه گویم.

 

 

 

نظیفه جان دختر شادروان محمد ابراهیم صفا

 

نکاتی توضیحی از سوی بانو نظیفه

یاد آوری وابراز امتنان

درزیرعنوان بهار و شاعر محبوس، درصفحۀ172 مجموعۀ اشعارلالۀ آزاد، بیتی هم عنوانی "نظیفه" آمده است. طی پرسشی از دوست گرانقدرم محمد یوسف صفا، در یافتم که نظیفه جان دختر شادروان صفا است و در امریکا زنده گی می کند.  یک روز بعد از آن، عکس و نامه یی را دریافت داشتم که توضیح بیشتر و دقیق ترنکاتی از اشعار شادروان را دارد. و این در حالی بود که نظیفه جان مشغول تیمارداری همسر بیمار خویش بود. به این وسیله از بانو نظیفه جان و جناب صفا ابراز امتنان دارم.

 

 

جناب یوسف صفا:

" . . . با نظیفه جان خواهرم موضوع را درمیان گذاشتم .سلام فرستاد و از اقدام تان اظهارخوشنودی نمود. همینکه موضوع را به میان آورد بعد از کمی تآمل، چنین به صحبت ادامه داد:

 «زندگی پدرم هر لحظه اش خاطره است . محبتش به مردم محبت اش به خانواده ودوستان، صحبت هایش، حقیقت گویی اش، همه و همه خاطره هایست که از پدردارم. اگر از یک جانب از به دنیا آمدن من خوشنود بود، اما درد دوری از خانواده و انهم پانزده سال تمام و رنج زندان، طبعی است که تاثیرات خود را بر او داشت. اما پدرم مرد مقاومی بود و با استبداد در ستیز.

 از سودی دیگر، از دست دادن چهار فرزند که سه پسر و یک دختر بود،  هم همیش او را اذیت می کرد و از انان سخن می گفت.

پدرم چندین سرودۀ دیگر نیزدر ارتباط به فرزندانش داشت. یکی از سروده های شان که دعای پدر عنوان دارد در حالت خاصی سروده شده و آن اینکه در زندان از مریضی فرزندش اگاهی می یابد . او در بند است و چارۀ  ندارد ان گاه لب به سخن می گشاید و از خداوند می خواهد تا فرزندش را از او نگیرد و چنین می نالد و زاری دارد»  

              دعای پدر

 یارب این نو پسر این غنچۀ باغ امال

که من دل شده را گل شدن او هوس است

نو تبسم به لب نازک او ره برده است

حالی از شاخ بر اورده سر و تازه رس است

باز نا گشته در این گلشن و نفروخته رخ

 به خزانش نسپاری زتو این ملتمس است

بیش از این نیست مرا تاب فشار غم و درد

ای خدا گر دل زارم همه سنگ است بس است

یارب این غنچه گلی گردد و من پیش رخش

عندلیبی شوم و نغمه زنم تا نفس است

به جز این عارض رنگین که گل شوق من است

نه به شی بسته"صفا "خاطر من نی به کس است

خوش بود گر پسر از رخ چمن ایجاد کند 

که پدر بلبل نالان و به کنج قفس است

 

استبداد داغ بر دل می نشاند

ورق های تاریخ جعل آمیز و غلط، چه  رسمی- حکومتی و چه هم محصول قلم کسانی که فهمی از نگارش تاریخ نداشته اند، کسالت آوری و بی اعتنایی به مطالعۀ تاریخ را نیزدر پیامد خویش ارائه داشته اند.

اگر در آن تاریخ نویسی، مدح دروغین قدرت مند، شاه، امیر، سلطان و یا امیر بچه ها وشاه قلی ها با تمام اعمال زشت ایشان جای دارد، اگر سیاهکاری ها، مظالم وجفاهای مرتکب شده در حق مردم وبی گناهان، در روی کاغذ سفید جلوه داده شده و تحسین شده اند، معلوم است که خبر از حال رنجدیده گان، آزار یافتگان وبیگناهان محلی نداشته و برگی است مفقود.

تاریخ رسمی حکومتی وجفا آمیز افغانستان، چنین است.

اما تاریخی که جعل را مردود می داند و در پی آگاهی یافتن از رویداد های واقعی  است، برگهایش سخنان آگاهی بخش و دلنشین دارد.

 میدانیم که بخشی از انسان های بی گناه مطابق نیازحکومتگری مستبدانه، متأثر از عامل خوف و باخواستگاه مشخص ایجادهراس وترس، به محبس ها فرستاده شده و یا اعدام شده اند، یا در حق آنها تهمت شده است. شاعر ونویسنده یی را درنظر آوریم که شاه بی گناهی آن زجرکشان و اعدام شده گان بوده است .

 از خواستگاه هراس وترس گفتیم، بهتر است اندکی باز شود. یکی از ویژه گیهای سرکوب های استبداد از این نیاز سرچشمه می گیرد که در روند جای یافتن ونیازتحکیم  قدرت، بر تعدادی از افراد بی اعتماد می باشد. با حضور حتا نسبی آزادانۀ آنها احساس خوف دارد. پس ترجیح می دهد که برای همه یک قلم خطی بکشد به سوی زندان واعدام گاه.

روزگاری که بر برخی شخصیت های ودورۀ طرف نظرما یا سالهای پادشاهی محمد نادرشاه وصدارت محمد هاشم خان رفت، این سرچشمه را نیز نشان میدهد.

حالا با درک این واقعیت، جوانب دیگر آزاررسانی و آزاردیده گی را هم در نظر آوریم. وقتی استبداد شخصی را روانۀ زندان نموده ویا به سوی چوبۀ دار، تیرباران شدن در اعدامگاه ویا پراندن با توپ فرستاده است، در ظاهر امر تنها او است که زجر کشیده، اما اگر حتا اندکی پای مطالعۀ این زجر در میان می آید، می نگریم که سرکوبی او، دارندۀ پهلوهای دیگری نیز است. در کارکرد استبداد جوامعی مانند افغانستان، معمول بوده است که قربانی استبداد، تنها حیات خویش را از دست ندهد ویا تنها مرگ گی  خویش را در دست حکومت نبیند، بلکه تمام هستی او در معرض تهدید می افتد و یا از میان می رود. و اگر با زبان تاریخ نویسی دریافت این برگ ها صحبت کنیم، واز برایند خویش با اطمینان بنویسم، صورت درست آن این است که بیشترین قربانیان استبداد درافغانستان، بخش وسیعی از مجموهۀهستی خویش را از دست داده اند. آزار رسانی استباد قلمرو خانواده وحتا خویشاوندان را هدف قرار داده است.

سرآغاز مصیبت زمانی آشکارمی شود  که فرد طرف غضب قرارگرفته، سرپرستی مسؤولانۀ خانواده را از دست میدهد. ساختار شناخته شده ونقش مرد در خانوا ده را درنظر آوریم که نان آور است.

پس از این که استبداد شخصی را توقیف نموده، منبع نان آوری، یا معاش  او قطع شده است. در بسا موارد محبوس ویا اعدام شده، اگردارندۀ زمین، باغ ویا خانه یی بوده است، همه از طرف حکومت غصب شده اند.

حالا آنچه را که او در زندان دیده، مانند برخی اوقات شکنجۀ جسمی، اما شکنجۀ دراز مدت روحی را نیز در پی داشته است. اگربیشتر و ژرفتر این آزار رسانی را درمعرض کاوش قراربدهیم، به دریافت این پهلو از شکنجه نیز می رسیم که محبوس را درهنگامی که حواسش به سوی خانواده است، یک آتش درونی وجانسوز دیگری نیز آزار داده داست.  

برگهای نا تمام ونیازمند اطلاع بیشتر را که دراین گستره از آزار دیده گی ها تا حال گرد آورده ایم، حکایت از آن دارند که فرد زندانی اگر جوان است، ازدواج نکرده  و با پدر ومادر زنده گی داشته، بخشی از وقت ها متوجه آنها بوده است. واین در حالی است که می داند پدر ومادر از فراق او وایام حبس ویا پس از اعدام چه رنجی را تحمل میکنند. اگر زندانی دارندۀ نامزد، همسر ویا کودکانی نیز بوده است، بـُـعد اندوه شکنجه آمیز با میزان بیشتری در روان او نقشی برجای نهاده است.

 گاهی زندانیان دارندۀ فرزند، باهم در بارۀ خانواده وکودکان خویش صحبت نموده اند. نام کودکان همدیگر را جویا شده اند. برخی جلو اشکهای خویش را گرفته اند، اما تعدادی صحبت های خویش را با ریختن اشک گسسته اند. . .

 اما شادروان صفا، آرزوی زنده ماندن نظیفه  دخترک خویش را آرزو دارد. داغ های سه پس ویکدختر که وفات یافته اند، او را می آزارد. پیشتر در شعر "آمال پدر" آرزو داشته که فرزندش شعیب، نو گل بستان امید پدر، شود، اما پنجۀ استبداد در گلوی او ره برده  و جانش را ستانیده است.

آمال پدر

جان پدر طفلک شیرین شعیب

حسن دلاویز تو بی نقص وعیب

نو گل بستان امید پدر

ای رخ خوب تو فریب نظر

 . . .

گاه بگو بابه و گاهی بوبو

ای پدر ومادر  قربان تو

 . . .

 با آن همه آرزومندی ها، خبرهای دریافتی از حال فرزندان، یکی پی دیگر، حاکی از مرگ آنان بوده است. خبرهای داغ . جانسوز.

 شاید تنها همین چند پارچه شعر بسنده باشد که به وسیلۀ آن، جهان پنهان و آشکار نشدۀ آن زندانیانی را بیابیم که به یاد فرزند خویش بوده اند.

پس از توجه به این موضوع،  این پرسش فراز می آید که آیا می شود، دل آنانی داغدار نباشد که تیغ را بر گردن سیاووش ها دیده اند، ریسمان بر گردن حسنک های عصر خویش وبه اضافۀ فرزندان آنها.

به نظر من دل داغدار صفا، همدل وهمراز وهمنشینی بهتر از لالۀ داغدار نیافته است. راز و رمزاش را از این همدلی می توان به دست آورد.

لاله یی که حکایتگر صفاهای بی شماری نیز است. صفاهایی که برای نظیفه های خویش شعری نسرودند وبرده شدند.  . .

ادامه دارد 







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



نصیر مهرین