متن بيانيۀ محبوب الله كوشانی پيرامون مسالۀ جنگ و صلح و حاكميت مردمی در افغانستان، در کنفرانس علمی دانشگاه آخن
۱۲ جوزا (خُرداد) ۱۳۹۶
فرستنده: کریم شاه میر
یادداشت فرستنده
در ماه جون سال 2001 میلادی کنفــرانسی علمی تحت عنوان «مسالۀ جنگ و صلح و حاكميت مردمی در افغانستان» از طرف انستيتوت علوم سياسی دانشگاه آخن و فروم جهان سوم بهابتکار داکتر رنگین سپنتا در شهر آخـن آلمان دایر گردیده بود که در آن، نمایندگان تعدادی از سازمانهــا و محافل مختلف سیاسی و روشنفکری و شماری زیادی (حدود 200 تن) از چهرههای سیاسی و علاقهمندان مسایل کشور از جامعۀ مهاجر افغانستان از کشورهای مختلف اشتراک ورزیده بودند. بهنمایندگی از سازمان انقلابی زحمتکشان افغانستان محبوب الله کوشانی رئیس سازمان و اینجانب کریم شاه «میر» عضو س.ا.ز.ا. شــرکت نمودیم.
برای بیان مواضع هر یک از نمایندگان سازمانهای سیاسی و روشنفکری که رسماً دعوت گردیده بودند، نیم ساعت وقت مد نظر گرفته شده بود. سایر مدعوین، در روز آخر کنفرانس فرصت داشتند تا انتقادها و پیشنهادها و گفتنیهای خود را در مدت پنج دقیقه مطرح نمایند. سازمانهای سیاسی و روشنفکری دعوتشده و نمایندگان آنها که پیرامون موضوع کنفرانس صحبت کردند، اینها بودند:
ــ انجمن زنان دموکرات افغانستان محترمه خاطره فیضی
ــ شورای دموکراسی افغانستان محترم داکتر محمدرسول رحیم
ــ هواداران جنبش انقلابی افغانستان (هجاما) " داکتر محمدعزیز گردیزی
ــ افغان ملت " داکتر انورالحق احدی
ــ ولسی ملت " داکتر ... پشتونیار
ــ شورای رستاخیز ملی افغانستان " اسد راستا حبیبی
ــ سازمان انقلابی زحمتکشان افغانستان (س.ا.ز.ا.) " محبوبالله کوشانی
گردانندگی کنفرانس را محترم داکتر سید محمدموسی صمیمی بهدوش داشت.
به اساس صحبت افتتاحیۀ داکتر سپنتا در آن کنفرانس، قرار بود متن سخنرانیهای نمایندگان سازمانهای دعوتشده و سایر اسناد مربوط به کنفرانس بعداً از طرف نهادهای میزبان در مجموعهای بهشکل کتاب بهنشر برسد. علتی که چرا این وعده تحقق نیافت، برای من روشن نیست.
متن بیانیۀ حاضر همان متن تایپشدهای است که به داکتر سپنتا سپرده شده بود. تنها تایپ آن بهروز شده است. پس از آن که مجموعۀ بیانیههای نمایندگان سازمانها از سوی سازماندهندگان چاپ نشد، به اساس تقاضا و علاقمندی شماری از هموطنان متن بیانیۀ محترم محبوبالله کوشانی بههمان شکل تایپشدۀ اولی، در ماهنامۀ «انیس مهـاجــر» در کشور ناروی و در مجلـۀ «خاک» در کشور بلغاریا در سالهای (80 و 81 ه.ش.) اقبال نشر یافت.
به ادامۀ انتشار برخی اسناد مربوط به گذشتۀ س.ا.ز.ا.، با مرور دوبارۀ این متن، فکر کردم به دلایلی که اشاره خواهد شد، برای دسترسی طیف وسیعتری از علاقهمندان به آن، نشر آن در انترنیت نیز خالی از سودمندی نباشد:
ــ در شرایط دشوار آن روزگار که طالبان بر بخش وسیعی از قلمرو کشور حاکمیت قرون وسطایی برپا کرده بودند، این متن گواه روشنی است بر تحلیلها و موضعگیریهای کاملاً متفاوت و ویژۀ س.ا.ز.ا. از گذشته و اوضاع پیچیدۀ آنزمان و راههای برونرفت از آن. و نیز ضمن درک اهمیت جبهۀ مقاومت موجود در برابر طالبان و ارجگذاری به نقش اساسی و خاص فرمانده نظامی آن زندهیاد احمدشاه مسعود، نگرانی جدی از فقدان «رهبري سياسي سالم و صالح» آن جبهه با استدلال روشن، توضیح و بیان شده است. حوادث بعدی بارها و تا کنون بر بجابودن این نگرانی نیز مُهر تأیید گذاشته است!
ــ در وضع آشفتۀ فعلی کشور که تمامیتخواهان رنگارنگ بهشمول افراطیان سرخ و سبز و فاشیست درون و بیرون حاکمیت فاسد مافیایی، با لب و لثۀ خونآشام و خونآلودشان باز در شهر کابل در همآغوشی با هم، نمایش جشن خون و پایکوبی مسلحانه راه انداخته اند، که اگرچه ظاهراً همراه با شعار عوامفریبانۀ صلح است، اما آیندۀ سیاهتر و خونبارتری را برای مردم و کشور علامت میدهد! فکر میکنم خواندن این متن بهخصوص برای نسل جوان غرض آشنایی با تجارب گذشته و فرصتسوزیهای «رهبران سیاسی» فاقد اندیشه و خرد سیاسی که وجه مشترک همۀشان حرص و آز و زراندوزی و معاملهگریهای سیاسی بر پایۀ مقامپرستی و منفعتجوییهای شخصی با تکرار اشتباه و بازی با سرنوشت مردم بوده و زمینۀ چنین «پایکوبی»ها را فراهم کرده اند، بدون فایده نخواهد بود!
ــ برخی از مسایل مطروحه در آن، مانند نظام دولت و ساختار آن و ایجاد جبهۀ سیاسی «از تمام نيروهای ملی و دموكرات و آزادیخواه ... با پلاتفرم مشخص سياسی» با توجه با اوضاع کنونی، امروز نیز از فعلیت و اهمیت بسیار برخوردارمیباشد.
به امید پیــروزی عــلم بر جهل
کریم شاه «میر»
***********************
متن بيانيۀ
محبوب الله کوشانی
پيرامون مسالۀ جنگ و صلح و حاكميت مردمی در افغانستان
در
كنفرانس علمی انستيتوت علوم سياسی دانشگاه آخن
تاريخ برگزاری کنفرانس 22 - 24 جون 2001 در شهر آخن، آلمان
به نام خداوند جان و خرد
با درود بر روان پاك همه شهدای راه آزادی، آگاهی و استقلال جغرافيا و تاريخ مشتركمان افغانستان!
دانشمندان والامقام، دوستان و هموطنان گرامی و مهمانان محترم!
با سلام و محبت بههمۀ شما نخست سزاوار میپندارم مراتب سپاسگزاری خود را بهپيشگاه برگزاركنندگان محترم اين كنفرانس تقديم كنم. اين همايش علمی از نگاه من دارای اين ويژگی برجسته است كه برای نخستين بار بنا بهدعوت انستيتوت علوم سياسی دانشگاه آخن و فروم جهان سوم و بهابتكار استاد دانشمند هموطنمان جناب داكتر دادفر سپنتا، نمايندگان سازمانهای سياسی گِرد هم آمده اند كه در بارۀ مسائل جنگ و صلح در افغانستان و راههای برونرفت ازآن، ديدگاههای بعضاً بسيار متفاوت و حتا مخالف و متضاد با يكديگر دارند. بهپنداشت من با توجه بهاوضاع غمانگيز و دردناك ميهن، راهاندازی چنين نشستها ضرورتیست گريزناپذير؛ تا هم برای تحمل شنيدن نظرها و عقايد مخالف، دموكراسی، كه ماشاءالله همه مدعی آن هستيم، تمرين شده باشد و هم از تلاقی ديدگاهها و تبادل نظرها، راهی و يا كم از كم اميدواریی برای چارهجویی مصيبتهای دامنگير وطنمان سراغ گردد. اميدوارم اين كنفرانس، فرصت مناسبی باشد تا يكديگر را بهتر دريابيم و نتايج سودمند و ثمربخش ازآن بهدست آيد.
درين معروضه، سعي برآن است پيرامون پارهای از عوامل سياسی و پسمنظر تاريخی برخی از مسائل اساسی بحران كنونی كشورمان مطالبی بيان شده باشد.
«كوتاه ترين راه به آينده هميشه راهیست كه از تعمق در گذشته میگذرد»
(امه سزر)
سرزمين باستانیِ ما در درازای هستی پُر فراز و فرود خويش بنا بر موقعيت ويژۀ جغرافيايی، گذرگاه كاروانهای تجاری و عرصـهَ رقابتها، كشمكشها و لشكركشیهای قدرتهای متجاوز و استعمارگر بوده، از تلاقی فرهنگهای گوناگون تاًثير پذيرفته و خود نيز مدنيتهای بزرگ و درخشانی را پرورانيده است. از فراسوی سدههای پيش از ميلاد تاكنون ندای نيكوگرايی زردشت (پندار نيك، گفتار نيك، كردار نيك) گوشهای نيايشگران حقيقت، راستی و راستكاری را نوازش میدهد …
از سدۀ هفتم ميلادی بدينسو مردم اين سرزمين بهتدريج دين مبين اسلام را پذيرفتند؛ اما آنگاه كه ارزشهای اين آيين مبارك با منافع نژادی، خانوادگی، قشری و برتریجويی مستبدانۀ اعراب درآميخت، تسلط سياسی اعراب را قبول نكردند و با راه اندازی جنبشهای ملی و آزادیخواهانه، عليه آن شجاعانه رزميدند و به پايهگذاری دولتهای مستقل خودی دست يازيدند.
در پرتو آموزش و معنويت اسلامی، جنبشهای اجتماعی، ملي و فرهنگی بزرگی درين سرزمين پديدار شده است. در كنار دهها قهرمان آزاده و نستوه كه رهبری جنبشها و خيزشهای مردمی را بهدوش داشتند، متفكران، دانشمندان، عارفان، شاعران و هنرمندان بزرگی ازين خطه برخاسته اند كه منادی آزادگی، حقيقتجويی، دادخواهی، جهلستيزی، خردگرايی و انساندوستی بوده اند. آنان نهتنها فرهنگ پربار و معارف غنامند مردم اين حوزهَ تمدنی را مشعلداری كرده اند، كه به گنجينۀ معارف اسلامی، دانش و فرهنگ بشری نيز افزوده اند.
اين دستاوردهای گرانبها كه بخشي از تاريخ و تمدن مشترك را در آسيای مركزی (بهشمول افغانستان كنونی، ساحههای وسيعی از ايران كنونی، ماوراءالنهر و بخش شمالی نيمقارۀ هند) تشكيل میداد؛ در جريان چند سدۀ پسين همپای رويدادها و عوامل گوناگون درونی و بيرونی و شكلگيری پديدههای سياسیـاجتماعی همسو با آن، دستخوش دگرگونی شد و در بخشی از آن (افغانستان) – به مثابۀ جغرافيای بريدهشده – «در اثر تسلط نظامهای قبيلهيی، خانهجنگیهای سرداران و دسايس استعمار»، چراغ فروزان اين مدنيت رو به خاموشی نهاد.
هرچند مبارزات آزادیخواهانه و استقلالطلبانۀ مردم ما عليه استعمارگران بريتانيايی، با شكلگيری نهضت مشروطه و پايمردی امان الله خان بهثمر نشست؛ استقلال كشور به دست آمد و زمينههای مساعدی به سوی اعتلا و پيشرفت فراهم گرديد؛ ولي بهاثر عدم شناخت دقيق از مناسبات پيچيدۀ اجتماعی و عقبماندگی دردناك اقتصادی، شتابزدگی و تقليد كوركورانه از مظاهر تمدن غرب، در فقدان تكيهگاه اجتماعی و اوجگيری نارضايتیها و مخالفتها كه به قيامها و شورشهای مسلحانه انجاميد، توأم با توطئۀ برخی روحانيون قشری، اين آرزو برآورده نشد و در اثر دسايس پی در پی استعماری بهويژه استعمار انگليس، بار ديگر رژيم وابسته با گرايشهای قوی برتریجويانۀ قومی و اِعمال حاكميت خانوادگی بر مردم تحميل گرديد.
پادشاهی نادرخان با استبداد و خشونت بسيار همراه بود. شمار زيادی از بهترين فرزندان ترقی پسند، مشروطهخواه و تجددطلب و شخصيتهای ملی را نابود كرد. اين روشهای استبدادی، پس از وی با خودكامگی، بيرحمی و قساوت مضاعف، توسط برادرش - هاشم خان كه سيزده سال ديگر با تكيه بر كرسی صدارت فعال مايشاء بود - ادامه يافت. درين وقت بود كه با بهقدرت رسيدن نازیها در آلمان، شووينيزم قبيلوی تكيهگاه ايديولوژيك پيدا كرد. با دلبستگي به ايديولوژی نازیها، برترپنداری قومی و نژادی كار را به جعل واقعيتهای تاريخي كشاند و تبِ «قوم شريف و نژاد پاك آرين» شدت يافت؛ تلاشهای سطحی، زيانبار و ناكام برای مسلط ساختن اجباری زبان پشتو شتاب گرفت. سردار داوود خان و سردار نعيم خان با چند تنِ ديگر از درباريان، علمبرداران اين موج شووينستی بودند.
پس از جنگ جهاني دوم، دگرگونیهای چشمگيری در سطح بينالمللی پديد آمد. اتحاد شوروی با عنوان ابرقدرت با سنگر ايديولوژيكی و نظامی در راس «اردوگاه سوسياليزم» و ايالات متحدۀ امريكا در رهبری سيستم سرمايداری جهان قرار گرفت. دنيا به دو اردوگاه متخاصم تقسيم شد كه هر كدام در قبال كشورهای بهاصطلاح «جهان سوم» اهداف آزمندانۀ سياسی، اقتصادی و نظامی خويش را دنبال میكرد.
جنبشهای آزادیخواهی و خيزشهای استقلالطلبی در كشورهای آسيا و افريقا نيز اوج گرفتند. در منطقۀ ما در نيمقارۀ هند اين نهضت ابعاد گستردهتر يافت و سرانجام به استقلال نيمقاره و ايجاد دولتهای هندوستان و پاكستان منجر گرديد. در ايران جنبش ملی به پيروزی رسيد و صنعت نفت ملی شد. افغانستان نيز زير تاًثير اوضاع و شرايط جهانی و منطقوی دستخوش دگرگونی گرديد.
پادشاه با عزل هاشم خان، به دوران هفده سالۀ حكومت خشونتبار او پايان بخشيد. كاكای ديگرش شاه محمود خان را به كرسی صدارت نشاند. شاه محمود خان از دموكراسی حرف زد و به آزادیهای نسبی در عرصۀ سياسی ميدان داد. زمينه برای ظهور جنبشهای دموكراتيك و مشروطهخواه و جريانهای گوناگون سالم و انحرافی پديد آمد. اين گرايشها در صفبندیهای دورۀ هفتم شورای ملی كه نمايندگان آن به شيوۀ نسبتاً دموكراتيك انتخاب شده بودند و بعد از انفاذ قانون مطبوعات و نشر جرايد آزاد، بازتاب گسترده يافت.
در اثر فشار جناحهای محافظه كار و برتریجو و قدرتطلب خاندان سلطنتي و وابستگان آنها در وجود «كلوب ملي» و «اتحاديۀ پشتونستان» كه گردانندگی آنها به دوش داوود خان و عبدالمجيد زابلی بود، دوباره چرخش به عقب صورت گرفت. در انتخابات دورۀ هشتم شورا، مداخلات آشكار بهعمل آمد كه به تظاهرات خيابانی و زندانی شدن تعداد زيادی از دموكراتها و مشروطهخواهان منجر گرديد.
با آغاز نخست وزيری داوود خان در سال 1953 م. صفحۀ ديگری از تاريخ كشور ورق خورد. داوود خان با سرخط قراردادن دو سياست متناقض، يعني «داعيۀ پشتونستان» و «برنامهريزی اقتصاد رهبریشده» بعد از دقالباب بی نتيجه به دروازههای غرب، بهمنظور جلب كمكهای اقتصادی و نظامی، بهاتحاد شوروی رو آورد. بهتدريج افغانستان را بهوابستگی عميق اقتصادی، نظامی و سياسی به آن كشور كشاند و در عمل، سياست بيطرفی عنعنوی افغانستان را بیموازنه ساخت.
طي ده سال دورانِ صدارتِ او، فضای اختناق و سركوب مجدداً در كشور مسلط گشت. اگرچه پياده شدن برنامههای اول و دوم اقتصادی، كه بيشتر اهداف سياسی بر جنبههای اقتصادی آنها ميچربيد، با مصارف گزاف و كمرشكن نتايج ناچيز و ناقصي داشت و افغانستان با شموليت در جنبش عدم انسلاك از انزوای سياسی بيرون آمد؛ ولی ضديت شديد داوود خان با دموكراسي و آزادی و كاربست شيوههای استبدادی، مانع رشد و بالندگی استعدادها و بهوجود آمدن شخصيتهای مبتكر و مستقل سياسی و ملی گرديد. وی با اتخاذ روشهای تبعيضي و تفوقطلبانه و سياست خاص كدری، حس برترپنداری قومی را با دادن امتيازات باز هم بيشتر در عرصههای اداری و سياسی، اقتصادی و نظامی به قوم معين، بيش از پيش دامن زد و روح دموكراسی، آزادانديشی، حس برابری و برادری ميان اقوام و مليتهای هموطن را كه در اثر سياستهای اسلافش ضعيف شده بود، باز هم ضعيفتر ساخت.
ادامهَ مناسبات سرد و تيره با دو كشور همسايه مانند ايران و پاكستان ناشی از ناسيوناليزم افراطي داوود خان كه موضوع حل ناشدۀ «آب هيرمند» و «داعيۀ پشتونستان» بر آن انگيزۀ مضاعف میشد، بهخصوص كشمكشها و جدالهای دوامدار و زيانبار با پاكستان بر سر مسالۀ «پشتونستان» كه بهطور روزافزون كشور را از نظر سياسی و نظامی به اتحاد شوروی وابسته میساخت، رقابتها و كشمكشهای خاندانی بر سر قدرت را دامن زد كه در نتيجه داوود خان ناگزير به استعفا شد و با عطش فرونانشستنی قدرتطلبي و حس انتقامجويی در كمين نشست.
با استعفاي داوود خان در سال 1963 دهۀ چهارم پادشاهی ظاهر خان و نخستين سال بهاصطلاح «دههَ دموكراسي» آغاز شد. قانون اساسی جديد كه بعد از تصويب لويه جرگۀ 1964 و توشيح شاه نافذ گرديد، با همه كمبودهايی كه داشت، حقوق و آزادیهای فرد، آزادی بيان و آزادی احزاب را تسجيل كرده بود و برای نخستين بار اعضای خاندان سلطنتی را كه تا آن زمان تقريباً همه كرسیهای مهم دولـتی در انحصارشان بود، از دسترسی بهمقامهای بلند (عضويت پارلمان، كابينه و ستره محكمه) بینصيب ساخت؛ تفكيك و استقلال قوای ثلاثـه را رسميت بخشيد.
درين لويه جرگه پيرامون چند مسالۀ بسيار با اهميت و بحثانگيز، صحبتهای جدی و تند جريان داشت. ازآن جمله:
- مادهَ 24 قانون اساسی كه اعضای خاندان شاهی را از اشغال مقامهای عالی دولت محروم میساخت و با مخالفـت طرفداران داوود خان مواجه بود.
- رسمي شدن زبان دری كه عناصر متعصب و تفوقطلب پشتون با آن مخالفت نافرجام كردند.
درين دوره برخی از قوانين حياتی منجمله قانون احزاب، كه از تصويب هردو مجلس (ولسي جرگه و مشرانو جرگه) گذشته بود، از طرف شاه توشيح نشد و اين امر يكی از انگيزههای اصلی برای هرج و مرج و زمينهساز برای كودتابازی های بعدی بهشمار میرود كه مسؤوليت آنرا شخص پادشاه وقت بهدوش دارد.
در اين دوران، جريانها و محافل سياسی گوناگونی پديد آمدند. عمده ترين آنها از نظر گرايشهای فكری و سياسی اينها بودند:
- جريان دموكراتيك خلق افغانستان كه بهزودی به دو جناح «خلق» و «پرچم» منشعب شد. هردو پيرو «ترند شوروی» بود.
- جريان دموكراتيك نوين كه به «شعلهيیها» شهرت يافت و از «ماتسه دون انديشه» پيروی میكرد.
- نهضت جوانان مسلمان كه به «اخوانالمسلمين» يا «اخوانیها» شهرت پيدا كرد.
- جريان بهاصطلاح «ستم ملی» كه ظاهرأ با طرح تساوی حقوق سياسی، اجتماعی، و فرهنگی تمام اقوام و مليتهای ساكن افغانستان، برای نخستين بار در سطح سياسی توسط شهيد جاودانياد محمدطاهر بدخشی – به اين نام شهرت يافت؛ اما در واقع اختلافات بسيار عميق عقيدتی– سياسی، علت اصلی بريدن وی و همفكرانش با پيروان خط مسكو گرديده بود. اين جريان پيرو «ترند چين» نيز نبود و خط مستقلی را بهنام «عدم دنباله روی» يا «ناوابستگی» دنبال می كرد[1].
- جريان افغان ملت
- حزب دموكرات مترقی كه شهيد محمد هاشم ميوندوال بنيادگذار و رهبر آن بود.
- تشكل سياسي مخفي بهرهبری شهيد بزرگ عبدالمجيد كلكانی. وی در آغاز به «چه گوارا» متمايل بود. پسانتر به شاخههايی از جريان دموكراتيك نوين نزديك شد. اما پس از كودتاي 7 ثور 1357 ه.ش. با اتخاذ خط و سياست مستقل «سازمان آزادیبخش مردم افغانستان» (ساما) را تأسيس كرد.
دموكراسي نيم بند، آن گونه كه ادعا میشود، وديعه ای نبود كه تنها شاه آن را به ملت ارمغان آورده باشد، بل كه در اثر مبارزات پيگير و خونبهای فرزندان جانباز و آگاه وطن طی سه دوره جنبش مشروطيت، بهثمر نشسته بود. افزون برآن توسعهَ خطوط مواصلات و ترانسپورت و احداث پروژههای صنعتی، ساختمانی و آبياری در قشربندی جامعه دگرگونیهايی را پديد آورده بود. با رشد طبقۀ متوسط و خرده مالك و روآوردن بيكاران روستاها به بازارها و شهرها و گسترش قشر درسخوانده و آموزشديده تا اندازهای سطح آگاهی و شعور اجتماعی مردم را ارتقا بخشيده بود.
اوضاع و شرايط بينالمللی و منطقوی نيز سيمای تازه يافته بود. نهضتهای آزادیخواهی و استقلالطلبی در آسيا، افريقا و امريكای لاتين اوج میگرفتند و نامهای شخصيتهای بزرگ و رهبران جنبشها و پيكارهای ملی بر زبانها افتاده بودند. ديگر ممكن نبود بيش ازين نفوذ اين انديشهها و اثرات خيزشهای ملی را با دژ خارايينی كه به دَور افغانستان ايجاد كرده بودند، جلوگرفت. بيش ازين تمركز كامل قدرت بهدست يك خانواده و حفظ نظام خودكامه با كاربُرد شيوههای پليسی و ايجاد فضای رعب و وحشت خطرات به مراتب جدیتری میتوانست در پی داشته باشد.
اين تحولات و دگرگونیها در گسترۀ ملی و پهنۀ جهانی، مردم و لايههای مختلف جامعه بهويژه آموزشديدگان و روشنفكران را به جنب و جوش آورده بود و همه خواهان دموكراسی و آزادیهای بيشتر بودند. اما اين دموكراسی كه بهمثابۀ پاداش جانفشانیهای جسورانۀ پيشگامان مشروطهخواه و دموكرات، بسيار دير بهملت «اهدا» شده بود، يك كمبود اساسی ديگر نيز داشت. همان طوری كه پيشتر ياد شد، شاه تا آخر جرأت نكرد قانون احزاب و قانون شوراهای ولايتی را توشيح كند و بدون آزادی تشكيل احزاب قانونی به مثابۀ اركان عمدهَ دموكراسی، دموكراسی نمیتوانست مفهوم واقعی داشته باشد.
گرايش به سوی ايديولوژیهاي چپ و انقلابی نيز كه در آن موقع چون موج نيرومندی بهخصوص كشورهای به اصطلاح «جهان سوم» را فرا گرفته بود، طبيعی به نظر میآمد؛ چه در اكثر اين كشورها كه زهر استعمار را چشيده بودند، روشنفكران منحيث حساسترين قشر جامعه، فقر، جهل، مرض، غارت ثروتها و اسارت ملتهای شان را، ميراث و مولود همان كشورهای متمدن اروپايي میدانستند كه در آنها آزادی، دموكراسی و حكومت قانون و نظام سرمايه داری مسلط بود؛ و باز بليهَ فاشيزم و جنون برتریجويی نژادی كه میخواست جهان را ببلعد و زندگی بيش از پنجاه مليون انسان را به كام مرگ فرستاد، از غول صنعت و سرمايۀ اروپای متمدن برخاسته بود.
اما نمونۀ ديگری از انقلابها نيز در همين قرن بيست وجود داشت. انقلاب اكتوبر در روسيه، انقلاب چين، انقلاب كوبا و … نمونههای بودند كه زير درفش ماركسيزم در كشورهايی كه رژيمهای خودكامۀ ديكتاتوری در آنها بيداد میكرد به پيروزی رسيده بودند. اين دولتها پس از انقلاب با انديشههای عدالت پسندانۀ سوسياليستي و تظاهر بهدوستی و همدردی با مليتهای اسير در مبارزه با استعمار و امپرياليزم بساط ديگر گسترده بودند. در آن وقت برای روشنفكران و آزادیخواهان كشورهای استعمارزده و عقب نگهداشته شده، ماهيت استبدادی و ضد دموكراتيك اين رژيمها چنان كه بايد قابل تشخيص نبود. نيات اصلي خويش را در زرورق انترناسيوناليزم پرولتاری، دفاع از منافع زحمتكشان و همبستگي با ملل دربند و تحت ستم دنيا پيچانيده بودند كه بسيار فريبنده مینمود!
در ميهن ما نيز كه مردم در زير شلاق و چكمههای استبداد خشن رژيم پوليسی و ضبط احوالات و قدرت انحصاری يك خاندان با تكيه بر فيودالان و دلالان سرمايه، در عقبماندگی دردناك، فقر استخوان سوز و جهل معصيت بار دست و پا می زد و سياستهای تبعيضی بيداد میكرد؛ روآوردن به سوی انديشههای چپ و دمكراتيك و جرقههای آزادیخواهی، آزاد انديشی، عدالت پسندی و هويتطلبی ملی امر طبيعی و عادی بود؛ زيرا جوانان روشنفكر، تشنهَ تحول و ترقی، تغيير و پيشرفت بودند.
روحانيت سنتی در كشور ما بهطور كلی، قشری، تحجرپسند و محافظهكار بود و از سطح ده تا شهر و كشور به دعاگويی و ثناخوانی از ارباب زر و زور و حاكمان و دولتمداران ظالم مشغول بود. اين لايهَ اجتماعی كه از تجدد هراس داشت، نمیتوانست حتا برای «نهضت جوانان مسلمان» مرجع و ملجأ باشد. چنانكه بخشی ازين «جوانان مسلمان» مكتبديده و درسخواندۀ ما، كه نيز طرفدار تحول و دگرگونی در جامعه بودند، بهدام «اخوانالمسلمين» دراُفتادند.
در آن سالها اين مطلب روشن بود كه حكمرانان كرملين برای محصور داشتن افغانستان در حلقهَ منافع ستراتژيك خويش از نزديكی مناسبات افغانستان با پاكستان و ايران، كه هم اعضای پيمانهای منطقوی و هم زير نفوذ غرب و امريكا بودند، هراس شديد داشتند و از هر بهانهای براي جلوگيری ازان استفاده میكردند. «مناقشۀ آب هيرمند» با ايران و «داعيۀ پشتونستان» با پاكستان بهانههای خوبی بودند. شاه كه برای وابستگی هرچه بيشتر اقتصادی، نظامی و سياسی كشور به شوروی ميدان داده بود، متوجه شد كه در مسابقهَ جلب لطف و عنايتِ كرملين، رقيب خانوادگي وی، داوود خان پيشی گرفته است و پيروان خط مسكو نيز بدين مدار میچرخند. شاه، محمد موسي شفيق را به حيث صدراعظم برگزيد. موسي شفيق خواست در راه بهبود مناسبات با ايران و پاكستان با قاطعيت عمل كند. وي توانست با امضاي «موافقتنامۀ آب هيرمند» روابط كشورش با ايران را بهبود بخشد و در راه حل مشكل با پاكستان بر سر مسألۀ پشتونستان نيز ميخواست گام بر دارد. چنانكه در پاسخ بهپرسش خبرنگاري، كه آيا مسألۀ پشتونستان را هم بدينگونه حل خواهد كرد؟ گفته بود: «آری، ما نمیخواهيم افغانستان را فدای پشتونستان بسازيم!»؛ اما باز هم دير شده بود! سردار محمدداوود خان با همكاری هواداران مسكو (خلق و پرچم) با راه اندازی كودتای 26 سرطان 1352 طومار «دهۀ دموكراسی» و نظام سلطنتی را درهم پيچيد.
اين صحنه با شماری از همين بازیگران مطابق سناريوی مسكو بار ديگر تكرار میشود. سردار داوود خان كه جنون قدرتطلبی و «داعيۀ پشتونستان» او را در مدار ستراتژی منطقوی اتحاد شوروی قرار داده بود و در تبانی با هواداران مسكو كودتا كرد؛ در آغاز چند تن از وابستگان مسكو را در كابينه و « كميته مركزی رهبری دولت» شامل ساخت. بنابر عواملی كه فعلاً مورد بحث نيست، بهتدريج از آنها فاصله گرفت و بيشتر بر افراد بیكفايت مربوط به خاندان و جز آن، تكيه كرد و در عرصۀ سياست خارجی تلاش كرد از نفوذ و وابستگی مسكو بكاهد. «موافقتنامۀ هيرمند» با ايران را صحه گذاشت و در بازگشت از مسافرت به كشورهای ايران، مصر و برخی كشورهای عربی خليج، از راه پاكستان به جلال آباد آمد. در بيانيۀ خود در آنجا از بهبود مناسبات با پاكستان صحبت كرد كه در واقع معنای اين ژستها انصراف از «داعيۀ پشتونستان» بود. اين همان راهی بود كه موسی شفيق مجال نيافته بود آن را تا آخر طی كند و از انگيزههای اصلی نارضايتی مسكو و كودتای داوود خان بهشمار میآمد.
داوود خان نيز مانند سلف خويش در اتخاذ اين سياست دير كرده بود. گماشتگان و پيروان مسكو – عمدتاً به علت سياستهای نادرست خود وی – آنقدر در تار و پود دستگاهش نفوذ كرده بودند كه مجال جنبيدن نيافت و كودتای خونين 7 ثور 1357 به عمر ديكتاتوریِ وی و زندگی اعضاي بیگناه خانوادهاش پايان بخشيد و خشن ترين نوع ديكتاتوری را كه پيامدهای فاجعه بار آن تا كنون ادامه دارد، جاگزين آن ساخت.
بدين ترتيب روشن میشود كه كودتای 26 سرطان 52 و كودتای7 ثور 57 بهمثابۀ حلقههای يك زنجير در خدمت «چاين» تانكهای روسی قرار گرفتند و راه تجاوز و اشغال كشور را براي ارتش سرخ هموار ساختند.
كودتای ثور 57 كه در اثر آن «حزب دموكراتيك خلق افغانستان» به مثابۀ عامل تحقق ستراتيژی و سياستهای منطقوی اتحاد شوروی، بر اريكۀ قدرت تكيه زد؛ انفجاری بود كه شيرازۀ هستی مادی و معنوی مردم و ميهن ما را درهم كوبيد.
غصب انحصاری قدرت و اِعمال ديكتاتوری خشن تكحزبی كه حتا با تيوریبافیها و ادعاهای ريا كارانۀ تبليغاتی رهبران حزب در بارۀ بهاصطــلاح «انقلاب ملی و دمكراتيك» تا قبل از كودتا، در تعارض بود، دشمنی آشكار زمامداران كودتا با آرمانهای آزادیخواهانۀ مردم، نابودی هزاران دانشمند، فرهنگی، روحانی، شخصيتهای ملی و سياسی و دهها هزار معلم و شاگرد، كارگر و دهقان و مردم عادی و بيگناه را به دنبال آورد كه با دستان ناپاك عاملان و دژخيمان رژيم بهشهادت رسيدند. مليونها تن از مردم در درون و بيرونِ كشور آواره و بیخانمان شدند. سراسر كشور به اردوگاه اسيران جنگي و جهنم مبدل شده بود.
عملكردی اين چنين، از ماهيت اصول عقيدتی و سياسی رژيم منشاء گرفته بود. بهمعتقدات، سنن، آبرو و شرف مردم دست درازی شده بود. دوام چنين شيوهای نمیتوانست بدون واكنش مردم آزاده و متدين وطن باقی بماند. همان بود كه قيامهای برحق خودجوش و خودانگيختۀ مردمی در دفاع از آزادی، اعتقادات دينی، ناموس، حيثيت و آبروی شان در برابر اعمال وحشيانه و جنايتبار رژيم بهراه افتاد و حاكميت پوشالی را با خطر سقوط محتوم مواجه ساخت.
زمامداران مسكو برای جلوگيری از سقوط حتمی رژيم وابسته، در 6 جدی 1358 ه.ش. بهتجاوز مستقيم و آشكار نظامی پرداختند. مهره ها در سطح رهبری حزب، عوض شدند و كشور به اشغال ارتش سرخ درآمد.
تجاوز نظامی شوروی بهافغانستان بهجنبش مقاومت و جهادی بيش از پيش خصلت ملی و سراسری بخشيد.
دول غربی و كشورهای منطقه، كه برخی از آنها موجوديت خود را در معرض خطر میديدند، برای جلوگيری از تحقق ستراتيژی توسعهطلبانۀ اتحاد شوروی، هركدام بر مبنای منافع ويژۀ خويش، بيش از پيش به پشتيبانی از جنبش مقاومت ملی و جهادی كه مضمون آزادیبخش داشت، دست به كار شدند.
جنبش مقاومت و آزادیبخش، كه به شكل قيامهای خودبهخودی مردم و خيزشهای سراسری ملی به راه افتاد، رهبری واحد، صالح و سالم نيافت. زيرا از يك سو از اثر استبداد و سياستهای ضد ملی رژيمهای گذشته شخصيتها، سازمانها و نيروهای ملی مورد سركوب قرار گرفتند و نتوانستند تشكل واقعی و سراسری بيابند؛ بهويژه پس از كودتای ثور بيش از هر وقت ديگر ضربت ديدند؛ از سوی ديگر عدم امكان دسترسی آنها به منابع تمويلكننده و تسليحكنندۀ خارجي، زمينۀ برآمد قوی و دوامدار آنان را در سازماندهی و سمتدهی آگاهانه و سالم جنبش مقاومت و جهادی محدود میساخت. افزون بران ضعفهای فراوان برنامهيی و تشكيلاتی دامنگيرشان بود. ازينرو هنگامی كه سرنوشت و حيثيت مردم، آزادی و استقلال كشور زير پاشنههای قشون اشغالگر بيگانه در معرض نابودی قرار داشت، سران تنظيمهای اسلامی و عقبگرايان سنتی، اكثراً چون محمولههای استعمار، فرصت يافتند با حمايت مالی و تسليحاتی دولتهای غربی، عربی و منطقه، رهبری جنبش مقاومت ملی را غصب كنند. غرب نيز ايديالوژی «اسلامی» را در برابر ايديالوژی «كمونيستی» بهترين حربه تشخيص داد و از تنظيمهای اسلامی پشتيبانی نمود.
همانگونه كه مشاورين شوروی و دستگاه K.G.B.. سياستهای رژيم وابسته را در ابعاد سياسی، نظامی، اقتصادی و فرهنگی طراحی میكردند؛ ستراتيژی جنبش مقاومت و مجموع فعاليتهای تنظيمهای اسلامی از طريق شبكههای استخباراتی I.S.I. پاكستان و C.I.A. امريكا طرح، ترتيب و بهمنصۀ اجرا درمیآمد. با اين تفاوت كه بهطور آگاهانه كار روشنگرانۀ سياسی، تربيت كدرهای ورزيده در عرصههای مورد نياز بهاستثنای عرصۀ نظامی و برنامۀ روشن برای تاسيس دولت پس از پيروزی برای تنظيمها وجود نداشت. گذشته ازان باز هم بهصورت آگاهانه و با مقاصد شوم، پاكستان كه دستش از جانب غرب و امريكا در مسائل افغانستان كاملاً باز گذاشته شده بود، تنها هفت تنظيم را بهرسميت شناخت؛ لگام آنها را محكم در دست گرفت و از ايجاد رهبری واحد در جنبش مقاومت با ديگر همكاران منطقوی و جهانی خود، جلوگيری كرد.
بدينگونه افغانستان به ميدان رقابتها، مداخلات آشكار و پنهان قدرتهای استعمارگر بينالمللي و به عرصۀ جنگ سرد تبديل گرديد و جنبش مقاومت در كشور از لحاظ ستراتيژيك نيز به دنبال مقاصد دراز مدت غرب و منافع آزمندانۀ سياسی كشورهای منطقه بهخصوص پاكستان گره زده شد.
ادامۀ جنگ در افغانستان و تحمل مصارف هنگفت مالی، اقتصادی و نظامی غرض بر سر پا نگهداشتن رژيم وابسته، جز شكست، تلفات سنگين ارتش سرخ و درگيرشدن در يك جنگ فرسايشی نامعلوم مانند ويتنام و افتضاح بينالمللی، براي شوروی ارمغانی نداشت.
در سال 1985 م. با بهقدرت رسيدن گرباچف و اتخاذ سياستهای جديد، همانگونه كه شوروی و بهاصطلاح «اردوگاه سوسياليزم» دستخوش دگرگونیهای سريع و پيشبينیناشدهيی گرديد، در افغانستان نيز بهتبع ازآن و زير فشار جنبش مقاومت تغييراتی در روشها و سياستهای رژيم رخ داد. گرباچف افغانستان را «زخم خونچكان» خواند و برآن شد تا راه را برای بيرون كشيدن ارتش سرخ هموار سازد. وی تلاش كرد با ديكته كردن سياستهای نو، رژيم كابل را براي غرب قابل تحمل گرداند. همان بود كه به دستور مسكو، ببرك كارمل كنار زده شد و نجيب الله روی صحنه آمد. پس از مدتی وی سياست «مصالحهَ ملي» را اعلام كرد. قانون احزاب و قانون اساسی جديد تصويب و نافذ گرديد. پارلمان ايجاد شد. پست صدارت و تعدادی از كرسیهای كابينه، كه در گذشته در انحصار اعضای حزب بود، ظاهراً به افراد غيرحزبی واگذار گرديد. نام و برنامۀ حزب تغيير كرد. ظا هراً حزب ديگر «يگانه نيروی رهبری كنندۀ دولت» نبود!
بدينگونه گويا گامهايی درجهت دموكراسی و حكومت قانون برداشته ميشد. موافقتنامۀ ژنيو بين افغانستان و پاكستان نيز به امضاء رسيد. جدول زمانبندی خروج ارتش سرخ مشخص شد. اما اين گامها و مانورها چندان مؤثر واقع نگرديد و موضعگيری غرب در برابر دولت نجيب الله تغيير نكرد.
شايد اين يگانه فرصت مناسب و مساعدی بود تا «قضيۀ افغانستان» راه حل صلحآميز پيدا میكرد و از خونريزی و ويرانیهای بعدی و فجايع كنونی جلوگيری میشد. ولی برنامههای استعماری معمولاً درازمدت طرحريزی میشوند!
غرب و امريكا كه بهبهای ايثار بیدريغ و جانبازیهای عظيم مردم افغانستان بههدف خود يعنی شكست نظامی شوروی در افغانستان، رسيده بودند، پاداش سزاوار مردم افغانستان را كه آزادی و صلح عادلانه بود، قربانی اهداف آزمندانۀ دراز مدت خود كردند. شايد اين عدم ادای دين اخلاقی (!) در برابر مردم آزادۀ افغانستان بر وجدان رهبران غرب سنگينی نكند، ولی از تقصيرشان در ادامۀ مصيبت ملت ما بههيچوجه نمیكاهد!
در اواخر سال 1991 م. و آغاز سال بعد، پس ازآن كه نجيب الله به شيوۀ شكبرانگيزی خواست تغييرات كدری را در شمال، بهويژه در بخش نيروهای مسلح آن، با تعويض كدرهای غيرپشتون به پشتون، وارد كند، باعصيان جنرال مومن و جنرال دوستم مواجه شد و پايههای حاكميت وی بهلرزه درآمد. چندی پيش ازان «طرح پنج فقرهيی سازمان ملل متحد» توسط بنين سيوان نمايندۀ خاص سرمنشی آن سازمان، كه روی آن از طرف جوانب درگير ظاهراً توافقهايی صورت گرفته بود، اميدواریهای خوشبينانهای را برای حل مسالمتآميز مشكل افغانستان پديد آورده بود.
نيروهای شمال زير رهبری جنرال عبدالرشيد دوستم، كه درين وقت نام «جنبش ملی -اسلامی شمال[2]» را بر خود گذاشته بود، نيز با ارسال نامهای به سازمان ملل و طرح مطالباتی، خواست يكی از جوانب مستقل مذاكره باشد.
بنين سيوان، بنابر اصرار پاكستان و غرب، كنار رفتن نجيبالله از مقام رياست جمهوری را بهمثابۀ يگانه پيش شرط برای دستيافتن بهتوافق نهايی «طرح پنج فقرهيی» مطرح كرد.
سرانجام نجيبالله آمادگی خود را برای كناررفتن از قدرت اعلام نمود. اين امر باعث شد تا اختلافات و بحران درون حزب بيش از پيش شدت يابد. در سطح رهبری حزب «وطن» (ح.د.خ.ا.) گرايشهای تسليمطلبانه و معاملهگرانه با تنظيمها بر پايۀ علايق قومی، قویتر شد و آشكار و پنهان معامله انجامشدن گرفت. نجيبالله پس از يك تلاش ناكام برای فرار توسط طيارۀ بنين سيوان (!) در نيمۀ شب، به دفتر سازمان ملل متحد در كابل پناه جست! قدرت و امكانات دولتی به سران تنظيمها و قوتهای جهادی تسليم داده شد. «طرح پنج فقرهيی» ملل متحد نقش برآب گرديد. بدينگونه بود كه يك صفحۀ خونين ديگر تاريخ كشور ورق خورد و صفحۀ بهمراتب خونينتر و غمبارتر ديگر باز گرديد!
با برچيده شدن بساط حاكميت ح.د.خ.ا. و دولت نجيبالله، رويای خوش رهبران تنظيمهای اسلامی به واقعيت پيوست. آنها بركرسیهای قدرت دست يافتند و «دولت اسلامی» را اعلان كردند؛ اما چنين دولتی بهمعنای درست كلمه مصداق بيرونی نيافت.
تنظيمسالاری و قومندانسالاری شروع شد. نبردهای خونينی ميان گروههای مسلح آنها آغاز گرديد. ادارات دولتی و دارايیهای عامه غارت و تقسيم شد. امنيت نسبی باشندگان كابل از بين رفت. بههستی و دارايی مردم دست درازی شد. ناموس، شرف و آبروی ملت مسلمان مورد تعرض و تجاوز قرار گرفت. انارشی و هرج و مرج در سراسر كشور مسلط گرديد. جنگ روز تا روز شدت و گستردگی بيشتر يافت. شهر زيبای كابل كه نماد همبستگی ملی و مظهر افتخار و سربلندی مردم كشور بود، مطابق برنامه و دستور پاكستان - «كابل بايد بسوزد» - در آتش سوخت!
مسؤوليت اين همه جنايتها، آدمكشیها و ويرانگریها اگر در وهلۀ نخست بهدوش جنگطلبان تنظيمی و حاميان بيگانهَشان به خصوص پاكستان و ايران است، تا اندازۀ زيادی بهدوش غرب و به ويژه ايالات متحدهَ امريكا نيز است، زيرا تمام مساعدتهای مالی و تسليحاتی غرب و عرب و ساير كشورهای جهان از طريق I.S.I. پاكستان به تنظيمها توزيع میشد و از جانب آنها پاكستان در مسائل افغانستان تامالاختيار بود.
الطاف و توجه خاص پاكستان از ميان رهبران تنظيمها كه به استخبارات نظامی آن وابسته بودند بيشتر معطوف به گلبدين حكمتيار بود و هم او بود كه با نغمۀ كانفدراسيون پاكستان با افغانستان يعنی الحاق يا انضمام افغانستان به پاكستان همصدا شده بود. هم او بود كه در ادامۀ جنگ و بريان كردن مردم كابل و ويرانی كامل آن شهر به دستور پاكستان نقش اساسي داشت …
پس از فروپاشی اتحاد شوروی، جهان از حالت انقطاب ايديالوژيك و اردوگاهی بيرون آمد و حالت جنگ سرد كه افغانستان آخرين معركهدار آن بود، پايان پذيرفت. كشورهای جديدی با هويت مستقل با ذخاير و منابع سرشار طبيعی و بازارهای وسيع در همسايگي افغانستان بهوجود آمدند. پيدايش چنين وضعيت تازه با توجه بهموقعيت جغرافيايی افغانستان به مثابهَ «معبر» در سرنوشت بعدی ادامۀ جنگ در كشور تأثيرات مستقيم و غيرمستقيم خود را بهجا گذاشت و دوباره افغانستان را در محور «بازی بزرگ» ديگری قرار داد.
پاكستان، كه با نقاب مذهبی به هدف ايجاد كانونهای تشنج بر پايهَ ستراتيژی استعمار تولد يافته بود، درين «بازی» جديد با مقاصد توسعه طلبانه شريك شد. اين كشور كه قدرت واقعی دران همواره به دست نظاميان دستپروردۀ استعمار بوده است، از كلفت جنگ در ميهن ما بيشترين بركتها را نصيب گرديده و حتا بقا و موجوديت آن نيز مرهون مقاومت ايثارگرانۀ ملت آزادۀ افغانستان است؛ زيرا اگر شوروی بر كشور ما مسلط میشد، تجزيۀ پاكستان كه جزء ستراتيژي آن بود به تحقق نزديك گرديده بود. چنانكه پاكستان در دوران مذاكرات ژنيو در نيمۀ دوم دههَ هشتاد، اصرار بر آن داشت تا «خط ديورند» بهمثابۀ سرحد رسمی دو مملكت در موافقتنامه تسجيل گردد كه با مخالفت وزير خارجۀ دولت نجيب الله رو برو شد. بالاخره، پاكستان با درج «مرزهای شناخته شدۀ بينالمللی» موافقت كرد. اما پس از اضمحلال اتحاد شوروی ديگر خط ديورند برايش معنا و اهميت سابق را نداشت و از حالت دفاع به تهاجم گذشت. اكنون نقشها عوض شده است و نوبت افغانستان است كه برای تسجيل رسمی و حرمت اين «خط» پافشاری كند!
پاكستان پس از دست يافتن تنظيمها به حكومت كابل سه هدف را تا كنون تعقيب كرده است:
1 - جلوگيری از ايجاد دولت باثبات مركزی در كابل
2 – ويرانی كامل افغانستان به ويژه مركز آن شهر كابل
3 - الف: ايجاد حكومت دستنشاندۀ خويش؛ ب: در صورت ياریكردن بخت، انضمام افغانستان يا بخشی ازان به پاكستان
پاكستان به دو هدف نخستين خود دست يافت. استخوان مردگان ما را نيز به توبره كشيد. هرآنچه باارزش يافت، غارت كرد و هر آنچه ماند توسط گماشتگان خود تخريب نمود و به آتش كشيد. در بساط ما ديگر چيزی باقینمانده است.
اكنون نوبت بازارهای گستردۀ جمهوریهای آسيای ميانه و منابع غنی آنهاست كه اشتهای سرمايۀ صنعتی پاكستان را تحريك كرده است.
پاكستان به دو هدف نخستين خود به وسيلۀ تنظيمهای اسلامی، بهخصوص حزب اسلامی حكمتيار، نايل آمد. البته اشتباهات و خطاهای بسيار سنگين و جبرانناپذير سياسی رهبران «دولت اسلامی» يا «جبهۀ نامتحد» ضدتوطئههای پاكستان و متحدان و گماشتگان آن، كه عمدتاً از «اخوت مكتبی و عقيدتی» آنان با «برادران» ناشی میگرديد، دستيابی پاكستان به اين اهداف را نيز سهولت بخشيده بود!
پاكستان براي رسيدن به هدف سوم، بازیهای چند پهلوی ديپلماتيك را به راه انداخت و با ايجاد «شورای هماهنگی» با همكاری ايران و ازبكستان، آخرين شانس بزرگ را برای به«امارت»رساندن حكمتيار فراهم كرد تا از درد سر طرح پروژۀ بعدی «طالبان» بینياز شود. اما بخت با حكمتيار ياری نكرد، و كودتای اول جنوری 1994 پيروز نشد؛ ازينرو وی عجالتاً بايد خود را «تا روز مبادا» كنار میكشيد و براي سپاهی تازه سامانيافتۀ طالبان راه باز میكرد. ولی تا اين زمان میبايست مردم افغانستان از نام هرچه تنظيم است، بيزار میشدند و ذهنيت مساعد برای پذيرش «فرشتههای نجات» كه با شعارهای مردم پسند مانند «جهاد عليه شر و فساد» و «خلع سلاح تنظيمها» … میآيند و دعوای قدرت هم ندارند، آماده میگرديد. سردار محمد ولی هم درين وقت میبايست به پاكستان سفر میكرد و با استقبال گرم مقامهای رسمی پاكستان مواجه میگرديد و با سران قبايل مذاكرات پر آوازه انجام میداد تا اين ذهنيت و اميدواری به مردم القاء گردد كه طالبان لشكر «ره صاف كن» ظاهرخان پادشاه سابق هستند …!
تنها شاگردان راستين مدرسۀ استعمار پير انگليس قادرند چنين نيرنگهای ابليسی را برای اغوای نهتنها مردم سادهدل و جان به لبرسيدۀ ما – كه به هر «كفن كش قديمی زار» بودند و استند – حتا برای روشنفكران و سياستمداران «خام و پختۀ» ما … طرح كنند و چنين آش دهنسوزی را آماده نمايند!
اما پاكستان برای تطبيق «پروژۀ طالبان» به پشتيبانی سياسی، مالی و تسليحاتی دولتهای غربی و عربی به ويژه ايالات متحدۀ امريكا و عربستان سعودی نياز داشت. برای جلب پشتيبانی اين دو كشور، افزون بر ذخاير بزرگ نفت و گاز جمهوریهای آسيای ميانه كه حرص و آز سرمايه داران صنايع نفتی آنها را برانگيخته بود، شعارهای مبارزه با «تروريزم» و دهشتافگنی، قطع و منع كشت كوكنار و توليد و قاچاق مواد مخدر و در ضمن به انزوا كشانيدن بيش از پيش ايران نيز از جاذبۀ كافی برخوردار بود. با اين برنامهها همراه با ترفندهای پيچيدۀ دپلوماتيك ديگر ظاهراً «پروژۀ طالبان» با كارگردانی پاكستان شكل و سامان میيابد. اما هدف اصلي پاكستان از طرح آن، انضمام افغانستان يا كم از كم بخشی ازان به قلمرو پاكستان است!
امريكا جانب احتياط را از دست نداد. با آن كه نشانههای دال بر سهيمبودن آن در طرح اين پروژه از نظر رسانههای خبری پوشيده نماند، ولي از پشتيبانی علني و بهرسميت شناختن حكومت طالبان خود داری كرد و با رعايت اصل پراگماتيزم منتظر ماند … تا آن كه«سر و كلۀ» اسامه بن لادن در دارالسلام و نايروبی پيدا شد و افغانستان در توليد ترياك و مواد مخدر ريكارد قايم كرد! و از تروريزم و دهشت افگنی و نقض حقوق بشر كه نَپُرس!
امريكا هرقدر سعی كرد طالبان را به «نيروی معتدلتر» تبديل كند آنها «سختگيرتر» شدند … نوبت تعزيرات اقتصادی و نظامی رسيد[3]، باز هم سودی نبخشيد. امروز طراحان اين پروژه به جز پاكستان ازين سوغات فريبندۀ خود، با آنچه آنان به مردم افغانستان و دنيا ارمغان آوردند، ظاهراً پشيمان و شرمسار شده اند و پاكستان تنها و يا تقريباً تنها مانده است و اين عفريت دست پرورده اش و اسامه بن لادن! و اگر اين عفريت ياغی شود و يا نتواند خاك و مردم افغانستان را ببلعدد، دوباره چون افعی زخمی به آستين پروردگار خود برخواهد گشت و وای ازان روز كه گفته اند: «خود كرده را درماني نيست!».
اينكه طالبان تاكنون چه روز و روزگاری بر سر مردم افغانستان آورده اند، از توضيح بینياز است. آنان در قساوت و بيرحمی و آدم كشي نه تنها دست اسلاف «ملحد» و «مسلمان» خود را از پشت بستند كه در اِعمال سياستهای تبعيضی با هدف پاكسازی قومی و نژادی با كاربرد شيوههای «زمين سوخته»، كوچدادنهای اجباری، كشتار جمعی و نسل كشی، شقاوت چنگيز و امير عبدالرحمان را نيز رنگپريده ساختند.
تنظيمها زن را حد اقل نيم آدم قبول داشتند؛ طالبان ديگر اين ارزش را هم برای وی قايل نيستند … طالبان بر اولاد آدم چه كه حتا بر گنجينههای فرهنگی وطن ما رحم نكردند! چون نوكر عرب استند بايد هرچه عجمی و «غيراسلامی» است، نابود گردد تا رويای سيطرهجويی عربی و وهابيت اسامه بن لادن تحقق يابد! چون نوكر پاكستان استند و اين كشور نوزاد، بی ريشه و فاقد هويت و پيشينۀ تاريخی و فرهنگی است، پس بايست افغانستان را كه تاريخ، مدنيت و فرهنگ پربار و درخشان چندين هزار ساله دارد، فرهنگزدايی وهويتزدايی كرد و پيكرههای بودا را كه با آن قامت و قدامتشان بهاين عظمت ديرينۀ تاريخی و فرهنگی گواهی میدهند، نابود ساخت. در ضمن زخم چشمی به هندوهای بتپرست هندوستان هم است! افزون بران تاريخنويسان و نظريهپردازان جعلكار، حسود و بیخرد شووينيستِ «گسست فرهنگي» را نيز شادمان میسازد!
چنين است وضع و روزگار ميهن و ملت ما از دست اين سپاهيان پاكستان و اسامه كه به كشور ما تجاوز كرده اند. اما درين جا به يك نيرنگ فتنه انگيز ديگر پاكستان نيز بايد بسيار جدی توجه شود. مردم ما قبلاً مزهَ استبداد مذهبی تنظيمها را چشيده بودند. انترناسيوناليستهای «چپ و راست» ما نيز با رنگباختن ايديولوژیهایشان برای حضور در صحنه و در بازی قدرت از داعيۀ حقخواهانه و هويتطلبانۀ قومی و مليتی كه ريشه در سياستها و عملكردهای تبعيضی حاكميتهای تكمليتی گذشته داشت و خواه و ناخواه در وضع جديد در سطح سياسي و با پشتوانۀ نظامی مطرح بود، سوء استفادۀ فراوان كرده بودند و به عصبيتهای قومی دامن زده بودند. پس از تسلط طالبان و اسامه و فوج پاكستان بر ساحتی وسيعی ازخاك ما، استبداد مذهبی طالبان با «تطبيق احكام شريعت» فقط مضاعف شده است! اكنون پاكستان براي رسيدن به مقاصد ناميمون خود برای آن كه مردم ما را بيش از پيش قطعه قطعه كند و بعد با كشورمان يكجا ببلعد، به ترفند وحيلۀ «انگريزی» ديگری دست زده است.
پاكستان با بدآموزی از آموزگاران انگريز خود مردمی را كه با وصف داشتن خاستگاههای مختلف مليتی، قومی و قبيلهيی و باورهای متفاوت مذهبی، با خودجوشی و با افتخار و تعلق به جغرافيا و تاريخ و فرهنگ مشتركشان، پوز اربابان پاكستان را به خاك ماليده بودند و ارتش سرخ را به خاك سياه نشاندند، برای آن كه باز روز و روزگار سياه تر را بر سر اين سپاهيان مهاجم و تازه دم پاكستان و اسامه نياورند، بايد در معرض توطـۀ شيطانی و تفرقه افگنانهَ ديگری قرار دهند؛ و آن راه اندازی تبليغات اغوا گرانه و تحريك آميز شووينيستی و نفاقافگنانه از زبان مقامات ارشد پاكستان (ازجمله شخص جنرال پرويز مشرف حكمران نظامی پاكستان) مبنی بر اين كه گويا طالبان پشتون استند و منافع پاكستان ايجاب میكند از آنان پشتيبانی كند؛ تا بدين وسيله شووينيستهای رنگارنگِ چپ و راست و دموكرات (!) ما را بفريبد و با تشديد عطش تفوقطلبی آنها، آنان را به دنبالهروان طالبان و در واقع به دنبالهروان خود تبديل كند. پاكستان تا اندازۀ زيادی به اين هدف خود نيز دست يافته است.
در تركيب لشكر طالبان افزون بر طلاب افغانستانی رشديافته و آموزشديده و هويتزدايی شده در مدارس مذهبی پاكستان، طلبههای پاكستانی، افراد و افسران استخبارات نظامی و اردوی پاكستان، سپاه صحابه، جنبش انصارالله، القاعدۀ اسامه بن لادن، اشتراك نوعی از جبهۀ نوين دستههای مختلف شووينيستی نيز كاملاً آشكار است. چنانكه در صفوف و مدارج مختلف دم و دستگاه نظامی، اداری، تبليغاتی و اجرايی آن شمار زيادی از چهرههای شاخص «چپ» (اعضا و كدرهای بلند مرتبه ح.د.خ.ا. به خصوص جناح «خلق»)، «راست» (فرماندهان نامدار و بی نام تقريباً همه تنظيمهای اسلامي) و «دموكرات» (سلطنت طلبان …) و شووينيستهای شناخته شدۀ ديگر، هركدام با محاسبات خاص ولی با تكيه بر «مصلحت عام» تفوقطلبی قومی، خدمت میكنند. در عرصهَ نشراتی و تبليغاتی (خودی و بيگانه) برونمرزی نيز باز همين قماشها در همان استقامت هياهوی همسو سرداده اند! نژادپرستی و برترپنداری قومی كه مذموم است وقتی سرحد آن بهاين جاها بكشد، بهغلامی بيگانه میانجامد!
واقعيت اين است كه مسالۀ اقوام يا مسألۀ ملی (اينجا منظور بُعد درونی آن است) در كشور كثيرالملۀ افغانستان بهمثابۀ يكی از مسايل عمدۀ سياسی - اجتماعی از قبل وجود داشت و مطرح شده بود! ضرور و ممكن بود كه راه حل علمی و دموكراتيك و عادلانۀ آن در جهت تأمين تساوی حقوق سياسی اقتصادی و فرهنگی همه اقوام و مليتها بهمنظور تحكيم همبستگی و تأمين وحدت ملی با نظرداشت شرايط خاص كشور بهموقع و با تفاهم جستجو و پيدا گردد. اما سوگمندانه نهتنها چنين نشد كه تنها طرح آن با وصف مبرا بودن از هرگونه تعصب، با سوء تفاهم، سوء تعبير و سوء تبليغات رو برو گرديد. فراگيرشدن ايديالوژيهای فرا ملی چپ از نوع كليشهيی و بعضاً وابسته به مراكز قدرت، همچنان ايديالوژی «اخوان المسلمين» و تعبير ساده انگارانۀ آن از «اخوت اسلامی» و تسلط ناسيوناليزم منحط در افكار و سياستهای رسمی محافل حاكم و حلقههای وابسته به آن كه بازتاب آن در عرصههای سياست، اقتصاد، آموزش و فرهنگ آشكار بود، دركِ اهميت و بهويژه طرح سياسی چنين مسألۀ عمدهيی را دشوار ساخته بود! مقدر آن بود كه پيروان اين ايديالوژيهای به ظاهر فراملی نيز بر كرسیهای قدرت انحصاری تكيه زنند كه پيامدهای حاكميت آنها برای پيشكسوتان طرح مسألۀ ملی مانند همه نيروهای ملی بسيار سنگين، ناگوار و هزينه بردار بوده است و برای كشور و همه اقوام و مليتهای باشندۀ آن بسيار فاجعه بار!
اكنون كشور ما در معرض توطئۀ استعماری و سياست توسعه طلبانه و تهاجمی مستقيم پاكستان قرار گرفته است و كشورهای ديگر همسايه و منطقه نيز میخواهند ازين وضع به نفع خود بهره برداری كنند. ازين رو مسألۀ ملی در هر دو بعد درونی و بيرونی آن كه پيوند تنگاتنگ با يكديگر دارند با حادترين شكل آن مطرح است، و يكي از مسايل محوری جنگ و صلح، دفع و طرد مداخلات و تجاوز خارجی در افغانستان بهشمار میآيد. مسكوتگذاشتن و يا ردكردن بُعد داخلی اين مسأله بهاين بهانه كه گويا «تجزيه طلبی» و «خيانت» به «وحدت ملی» است، اگر از روی جُبن سياسی يا نافهمی و بدفهمی و يا سادهانگاری نباشد پس بهطور آگاهانه فريبگری و نيرنگ است و در خدمت شووينيزم «قبيلۀ برتر» و پاكستان، كه آن را با اهداف استعماری و توسعه طلبانه عَلَم كرده است!
شگفتی اين جاست كه همه يا تقريباً همه «نخبگان»، شخصيتها و محافل روشنفكری، سازمانها و احزاب سياسی، صرف نظر از موضعگيریهای عقيدتی – سياسی شان از «وحدت ملی» سخن میگويند. شماری ازين شخصيتها و گروهها كه در خيرانديشیشان شك نيست حتا آن را «خللناپذير» دانسته اند. اما در واقع برداشتهای بسيار ناهمگون ازين مقوله وجود دارد. حتا انتخاب شعاری آن نيز از اهداف و نيات متفاوت سرچشمه میگيرد. برخیها ازان، واقعاً آرمان وطنپرستانه و ملی مد نظر دارند. شماری ديگر برای ترساندن و خفهكردن صدای حقطلبی و عدالتخواهی قومی و مليتی در كشور، ازان استفادۀ ابزاری میكنند و يا مقاصد ناميمون ديگری دارند. چنانكه درك اين مطلب دشوار نخواهد بود كه هدف از سردادن شعار «وحدت ملی» از زبان تفوقطلبان از هر قماشی، چه اسلام گرا باشد يا سكولار، انكار حقوق اقوام و مليتهای ديگر و انقياد و تسليم بدون قيد و شرط آنان به اراده و حاكميت «اكثريت» يا «اكثريت قومی» (آنگونه كه نظريه پردازان شووينيت از قماشِ «دويمه سقاوی» بهغلط ادعا دارند) است! در حالی كه چنين تعبير نادرست از مقولۀ «وحدت ملی» دشمنی آشكار با «وحدت ملی» است. بگذريم ازين كه افغانستان، كشور اقليتهاست!
به نظر ما واقعيت، گونۀ ديگر است. بحران عميق و گستردهيی كه هيچ گوشهيی از جامعۀ ماتمزدۀ ما را سالم نگذاشته است، نه تنها اينكه «وحدت ملی افغانها» را بسيار خللپذير ساخته كه آن را با بحران بسيار جدی هويت نيز مواجه كرده است! اين بحران آن گونه كه پيشتر نيز اشاراتی شد ريشه در گذشته دارد.
آخرين مرزبندی افغانستان در اثر تبانی دو قدرت استعماری وقت در دورۀ امير عبدالرحمان بهمثابۀ كشور حايل ميان مستعرات آنها شكل يافت. درين جغرافيای بريدهشده از چهار سو اقوام و قبايل مختلف كه تقريباً همه به حوزۀ فرهنگي مشترك و گستردهای تعلق داشتند نيز از تبارهای مليتی و قومی و اتنيكی خود جدا ساخته شدند و براي نخستين بار پس از خانه جنگیهای طولانی سرداران، دولت خشن متمركز (با الگوي اروپايی سدهَ 19) باحفظ خصلت قبيلوی با دستان قساوتپيشه و خونبار امير عبدالرحمان ايجاد گرديد. اما هنوز هم، سركوب قيامها و خيزشهای مردمي اقوام و گروههای اتنيكی ديگر، چندان با تحريك تعصبات قومی به شكل بسيار آشكار و عريان آن همراه نبود. قيامهای مردم هزاره بيشتر با حربه و تحريكات مذهبی و از ديگر اقوام با عنوان كردن «راهزنان و قطاع الطريقان» سركوب و قلع و قمع میشد. براي بار اول نادرخان با تبانی و پشتيبانی انگليس برای گرفتن قدرت و تكيه زدن بر سرير سلطنت، به گونۀ آشكار و علنی تعصب قومی را دامن زد و با باز گذاشتن دست اقوام و قبايل پشتون جنوبي و ماورای سرحد به جان، مال و ناموس مردم تاجيكِ كوهدامن و شمالی، تخم كينه و تفرقه بكاشت! در باب سير رشد يابنده و نفاق افگنانۀ بعدی اين دستپخت استعماری كه به انديشۀ تفوقطلبی و برترپنداری قومی انجاميد و پيامدهای زيانبار و فاجعه آفرين آن، قبلاً سخن رفته است.
بدينترتيب، روشن میشود كه مسألۀ ملي در كشور كثيرالملۀ ما، يك مسألۀ سياسی – اجتماعيست كه در ستمگریهای دور و نزديك محافل حاكمه و سران معاملهگر شووينيست مليت پشتون – كه با اهداف قدرتهای استعماری همسو عمل كرده اند - ريشه دارد نه مليت پشتون به طوركل. بايد ميان منافع حلقات و محافل حاكمۀ قبيله سالار و منافع مليت پشتون در كليت آن فرق گذاشت. زيرا اكثريت كامل مليت برادر پشتون نيز از اِعمال چنين سياستهایی تبعيضی و معاملهگرانۀ سردمداران حاكم خويش، كه جز عقبماندگی دردناك اقتصادی، فقر جانكاه فرهنگی و بدگمانیها و بیاعتمادیهای بينالقومی و دنبالهروی و وابستگی بهبيگانه و كشانيدن پای تجاوز اجنبی بهحريم مقدس وطن و جلوگيری از روند طبيعی و سالم تشكل «ملت» (كه بهمفهوم كلاسيك اروپايی آن در افغانستان هرگز تشكل نخواهد يافت!) و ادامۀ بحران هويت و جنگ و ويراني و مصيبت … ثمری ديگری نداشته است، نسبت به ديگر اقوام و مليتهای برادر خود جفای كمتری را متحمل نشده است! اين را روشنفكران واقعبين پشتون و غيرپشتون كه «انديشهَ ملی»[4] دارند و زهر تفوقطلبی و برترپنداری و يا عقدههای رسوبيافتۀ حس حقارت و جُبن ذهنشان را مسموم و فلج نكرده است چه در گذشته و چه اكنون نيكو دريافته اند! اما سوگمندانه بايد اذعان كرد كه در اثر تعليمات و تبليغات زهرآگين شووينستی شمار اين روشنفكران واقعبين تا هنوز به حد «نصاب» نرسيده است!
نكتۀ ديگر قابل تذكر اين است كه از طرف طيف وسيعی از روشنفكران كشور ما با مسألۀ ملي برخورد مسؤولانه و دقيق سياسی صورت نمیگيرد. و در تحليلهای تاريخی و جامعهشناختی اكثريت آنان، اين مسأله تنها به مثابۀ معلول علتهاي ديگر معرفی میشود و نه علت (درين حالت هم به علل فرعی بيشتر تأكيد میگردد تا به اصلی؛ چنانكه بسياریها مداخلهَ خارجي را يگانه علت آن میدانند نه معلول آن). در حالیكه نپرداختن مسؤولانه به طرح و حل اين مسألۀ موجود حلطلب، يكي از علتهای ادامۀ بحران و مصيبتهای كنونی بهشمار میآيد و زمينۀ مساعد برای توطئه، مداخله و تجاوز بيگانه در كشور را فراهم كرده است.
درست است كه آقای پرويز مشرف و ساير مقامهای بلند رتبۀ پاكستان، هنگامیكه از حاكميت دستنشاندۀ شان در افغانستان يعنی طالبان بهبهانۀ «پشتونبودن» آنان دفاع میكنند، نيات سوء نفاقافگنانه دارند و اهداف شوم استعماری و «استحماری» و توسعهطلبانه را دنبال مینمايند. اما طفره رفتن روشنفكران و سياسيون ما از طرح مسألۀ چنان با اهميت كه خارجيان ازان سود میجويند – حال ظاهراً بههر بهانهيی كه میخواهد باشد – در واقع از يك سو همسويی با اهداف و صحهگذاشتن به مداخلۀ آنان و از سوي ديگر مُهر تأييدزدن بر تداوم سلطۀ جابرانۀ رژيم مزدور و دست نشاندۀ آنهاست!
محافل حاكمۀ قبيله سالار غالباً به خاطر حفظ حاكميت و سيطرۀ سياسی خود رياكارانه به نفع قوم و مليت معين تظاهر میكنند و چون مشروعيت خويش را از ارادۀ مردم نيافته اند بيشتر به الطاف و حمايت قدرتهای استعماری و اجنی چشم دوخته و با همكاری و تحريك آنان با دامن زدن حسِ عظمتطلبی و برترپنداری قومی و اشاعۀ تيوریهای نژادپرستانه، ميان اقوام و مليتهای مختلف در يك كشور، تخم نفاق و كينه میكارند و با سودجويی از فارمول كهنۀ استعماری «تفرقه بينداز و حكومت كن!» هم به حاكميت استبدادی خود ادامه میدهند و هم مقاصد استعمارگران حامی خويش را برآورده میسازند.
تاريخ گواه است كه در واقع منافع ملی هيچ قوم و ملتی را جز خود آن قوم و ملت نمايندگی و پاسداری نخواهد كرد. همچنان از تاريخ میدانيم كه هرگاه در يك جامعه دردهای انسانی - اجتماعی بسيار شديد و جانكاه شوند، سياسی نيز میشوند.
چنانكه ديديم در كشور ما درد تبعيض، ستمگری و بيعدالتی قومي ناشی از سياستهای تبعيضی و ضد ملی حكام گذشته وجود داشت. پس از تجاوز و اشغال نظامی كشور توسط ارتش سرخ، اتحاد شوروی با بهره گيری از جايگاه و ويژگیهای قبايل دو سوی خط ديورند و بانفوذ و سرمايه گذاری در ميان آنها و سران شان، برای رسيدن به «آبهای گرم» زمينه میچيد.[5] اما قيام سراسری آزادیبخش و مقاومت ملی همه اقوام و مليتهای افغانستان در كنار هم در برابر رژيم وابسته و تجاوز اجنبی اگر از يك سو اين برنامه را عقيم ساخت، از سوی ديگر اين مجال را نيز فراهم آورد، آن دردهای «درونكوبشدۀ» قومي از عمق به سطح آيند و « سياسی» شوند. رنگ و بوی قومی بهخودگرفتنِ تدريجی تشكلهای عمدۀ نظامی - سياسی چه در دوران مقاومت و چه پس ازان از همين جا منشاء گرفته است. پس از ظهور و تسلط طالبان، آنچه تا كنون شاهد بوده ايم، شدتيافتن بيش از پيشِ اين درد است و اگر هرچه زودتر راه علاج نيابد، «نسلكُشی» به «خودكُشی» خواهد انجاميد!
ما بدين باوريم مسألهً قومی در اوضاع كنونی با حادترين شكل آن در جامعهً ما مطرح است، زيرا اقوام و مليتهای افغانستان از مرحلۀ «خود آگاهی تاريخی و فرهنگی» به مرحلۀ «خود آگاهی ملی و سياسی» رسيده اند و سرنوشت جنگ و صلح و دستيافتن به آرمانهای آزادی ملي و برپايی نظام عادلانۀ اجتماعی و انسانی بهپيمانۀ زياد در گرو چگونگی پاسخيابی به اين مسأله است.
به پنداشت ما، حل مسألۀ ملی در كشور كه حوادث دو دهۀ پسين بر دشواری و پيچيدگی آن افزوده است از دو طريق ممكن است:
1 - ايجاد نظام دولتی فدرال بر پايۀ تأسيس واحدهای خودمختار با نظرداشت خصوصيات ملی، تاريخی و فرهنگی…
2 - ايجاد دولت «متمركز» اما «مدرن»!
1 - دولت فدرالی: ما بيشتر بر راه حل فدرالی و خودمختاری تأكيد داشته ايم. زيرا از يك سو اين شيوه را با شرايط كشور، ساختار و تركيب اتنيكی و حتی اوضاع جغرافيايی طبيعی آن بيشتر سازگار میدانيم و از جانب ديگر اين ساختار بههيچروی مركزيت واحد فدرال را كه با تكيه بر موازين دموكراسي ايجاد میگردد، نهتنها نـفی نمیكند، بلكه با توجه به ضرورت بازسازی و رشد متوازن اقتصادی واحدهای بسيار عقب ماندۀ فدرال، از صلاحيتهای ويژۀ قانونی نيز برخوردار خواهد بود.
به باور ما چنين نظام دولتی در كشور منطقی ترين ساختاریست كه سهمگيری و اشتراك همه مليتها و اقوام جامعۀ ما را در حاكميت و سرنوشت سياسیشان تمثيل و تضمين میكند؛ راه را برای بازسازی، رشد و انكشاف هماهنگ اقتصادی، اجتماعی هموار میسازد؛ زمينۀ برآمد استعدادها و شگوفايی فرهنگی را فراهم میآورد. همچنان از هويتزدايی و همسانسازی اجباری و غيردموكراتيك اقوام و مليتها جلوگيری مینمايد و فضای بیاعتمادی و بدگمانی را كه گروههای شووينيستی حاكم در گذشته و حال عمداً ايجاد كرده اند، به فضای حسن تفاهم و اعتماد و همگرايی فرااتنيكی تبديل میكند و با از ميان برداشتن زمينههای حاكميت و قدرت انحصاری قوم و مليت معين، راه را برای برادری و برابری واقعی و تحكيم همبستگی و سرانجام نيل به آرمانی كه همه از حرمان آن تأسف دارند يعني تأمين «وحدت ملی» هموار میگرداند. بنابرين تشويشی كه گويا فدراليزم افغانستان را تجزيه میكند از نگاه ما تشويش بيهوده است.
2 - دولت «متمركز» اما «مدرن»: از دو سده و اندی بدين سو نظام قبيلهسالاری و ارباب ـ رعيتي غالباً در پيوند و اتكا به قدرتهای استعماری، با سلب حقوق شهروندی و آزادیهای مردم، روند «طبيعی» تشكيل «دولت – ملت» را مانع بوده است.
افغانستان، در زمان سلطنت اميرعبدالرحمان با مرزهای مصنوعی و بريدهشده، ميان مستعمرات و سرزمينهای اشغالی دو قدرت استعماری انگليس و روسيه تزاری و با توافق آنها، شكل كنونی به خود يافت. اين كشور هرگز از مداخلات آنها و ميراثخوارانشان با اهداف توسعهجويی و اشغال و يا تلاش آنها براي به قدرتنشاندن گماشتگان و اجيران بومیشان در امان نبوده است. اميرعبدالرحمان خان برای اولين بار دولت متمركز با الگوی اروپايی سدۀ 19 را با خشونت و خونريزی بسيار بنياد نهاد. تمام دولتهای بعدی شاهی، جمهوری، جمهوريت دموكراتيك … تا امارت اسلامي طالبان، همين خصوصيت «متمركز»بودن را با نسخهبَدَلهای اروپايي نگهداشته اند. بهاستثناي يكی دو مورد كوتاه مدت، تقريباً هميشه، حاكميت سياسی نه بهاتكای مردم، بلكه با تكيه و وابستگی بهاجنبی و با حفظ خصلت انحصاری و قبيلهسالاری، با اِعمال خشونت و استبداد و سلب كليه حقوق مدنی و آزادیهای انسانی، بر دوش مردم تحميل شده است. چنانكه مردم ما پس از هر بار ايثار و جانفشانی بيدريغ براي حصول آزادی سوگمندانه در اثر همين توطئههای استعماری و ايادی بومی آن تا كنون قادر نشده است بر سرنوشت خويش حاكم گردد و چنان دولت ملی و حاكميت سياسی را تشكيل دهد كه از ارادۀ آزاد مردم مشروعيت يافته باشد و همه اقوام و مليتهای افغانستان درآن حاكميت خود را سهيم بداند. و ازين ديدگاه «دولت مدرن» به معنای دقيق آن تا كنون در افغانستان وجود نداشته است.
بدينگونه است كه ظهور و تسلط قبيلهسالاری در حاكميت سياسی به شكل دولت «متمركز»، از يك جهت بهمثابۀ بقايای استعمار ارزيابي میگردد كه افزايش عقبماندگی دردناك و مزمن تاريخی جامعۀ ما را در كليه عرصهها و گسترههای زندگی موجب گرديده است و از سوی ديگر عامل نفاق و تفرقه ميان اقوام و مليتهای برادر و مانع اصلی همبستگی و «وحدت ملی» بهشمار میآيد.
ظهور اين پديدۀ ويرانگر در حاكميت سياسی جامعۀ استبدادزدهَ نيمه فيودالي ما با موازات حفظ مناسبات اربابـرعيتی و رشد طفيلی سرمايداری دلال و بيروكرات در پيوند با استعمار، رشد اجتماعی و اقتصادی را از مسير طبيعی و سالم آن منحرف ساخت، آزادیهای فردی و اجتماعی را بيش از پيش به بند كشيد، انديشههای تفوقطلبی را ترويج كرد و به تبع آن به تبعيض و تعصب و نابرابریهای قومی و ملی دامن زد و در كل جامعه را در عقبماندگی اسفبار نگهداشت.
بسيار طبيعی مینمايد كه چنين جريان تاريخی از همان آغاز تا كنون از يك سو از روند طبيعی تشكل «ملت» و تشكيل دولت با خصلت و انديشۀ ملی جلوگيری كرده است و از سوی ديگر برای مداخلات دوامدار اجنبی و تحقق اهداف استعماری آنها بستر دايماً مساعدی را گسترانيده است.
چنانكه رژيم طالبان زشتترين و آخرين نمونۀ تيپيك و تاريخزدۀ نظام قبيلهسالار است كه تمام عناصر و مشخصات نامبارك «دولت متمركزِ» نسخهبدل را با روكش مذهبی و وابستگی عميق به اجنبی در خود يكجا جمع كرده است. اين نظام، علیرغم ادعای پوچِ مداحان و نظريه پردازان رنگارنگ شووينيست آن در تلاش بیثمر برای نوعی «مشروعيت»بخشيدن به آن كه گويا دولت مستقل و متمركز «اكثريت» را برپا داشته و «وحدت ملی» را تأمين نموده و «امنيت» و «صلح» را ارمغان آورده است؛ نظامی است از ديد سياسی ضد ملی، وابسته و دست نشاندۀ پاكستان كه هم اكنون بخش بزرگِ كشور را و لو غيررسمی عملاً به پاكستان الحاق نموده است. براي كتمان اين وابستگي و پيدا كردن پايگاه اجتماعی با بدآموزی از اسلاف تفوقطلب و همسو با سياست مزورانۀ پاكستان، براي فريب مليت برادر پشتون تب عصبيت بدوی قومی را تشديد بخشيده، به نسلكشی و نابودی اتنيكی و نژادی دست زده است. با تمويل از منابع مافيايی قاچاق مواد مخدر و اسلحه و با تغذيه از منابع مشكوك مالی بينالمللي و امكانات پولی اسامه بن لادن كه كشور ما را به پايگاه دهشتافگنی و مركز تربيت تروريستی اعضای تندرو سازمانهای ظاهراً اسلامگرا در جهان تبديل نموده است و با ارايۀ چهرهَ خشن، عقبمانده و ضد مدنی و ضد انسانی از اسلام و با كشتار وحشيانه و كوچدادنهای اجباری مردم بومی كشور، ملكيت و جايدادهای آنان را غصب نموده در اختيار بيگانگان عربی و پاكستانی قرار میدهد و بدينگونه هم به اسلام و هم به مردم خيانت میكند. با اِعمال استبداد ملی و مذهبی، تفتيش عقايد همراه با آزار و اذيت حقارتبار مردم، سلب حقوق و آزادی آنان، زنستيزی، دانشستيزی و فرهنگستيزی، ايجاد فضای رعب و وحشت و تأمين «امنيت گورستانی»، كشور و جامعۀ بهخون و ماتم نشستۀ ما را در پرتگاه سقوط كامل هستی تاريخی و نابودی هويت ملی و فرهنگی قرار داده است.
بدين ترتيب آشكار میشود كه در كشور كثيرالاقوام و عقبنگهداشتهشدۀ افغانستان كه در موقعيت حساس ستراتيژيك و جيوپوليتيك قرار دارد و تا هنوز روند تشكل «ملت» را پشت سر نگذاشته است و دران هيچ قوم يا مليتی نسبت به مجموع اقوام ديگر از «اكثريت» برخوردار نيست و گروههای حاكم قبيلهسالار غالباً همچون دستنشاندگان و گماشتگان استعمار عمل میكنند و با اِعمال خشونت و ستمگری و اتكای مزورانه بر تعلقات اتنيكی، همه باشندگان وطن را در جهل و فقر و تيرهروزی نگاه داشته اند، و از دموكراسی و آزادی و عدالت مردم را محروم ساخته اند، تأكيد بر حل مسألۀ قومی و يا ملی از طريق «دولت متمركز» با الگوهای گذشته، با چی دشواریهای موجود و پيشبينی ناشدهيی مواجه تواند بود!
بههر حال در صورت تشكيل دولت با توجه بهويژگیهای جغرافيايي و تجارب ارزشناك تاريخي زيست با همی اقوام و جماعتهای اتنيكی در خراسانزمين و ارزشهای مشترك تاريخي و فرهنگيِ غنامند و پُر بار انسانگرای آن، جدايی دين از دولت (كم از كم به خاطر حفظ پاكيزگی و تقدس جنبۀ الهی آن و آلوده نساختن آن با اَعمال زشت و كردار معصيتآلود بشری كه تا كنون زير نام دين بر مردم مسلمان و متدين ما روا داشته اند!)، و بر مبنای اصول و ارزشهای دموكراسی و انتخابات آزاد (با معيار نفوس)، رعايت اصل شايستهسالاری، تأمين و گسترش آزادیها و حقوق شهروندی افراد، ايجاد نهادهای اجتماعی و فرهنگی غيردولتی، تأسيس شوراهای محلی انتخابی، دموكراتيزهكردن كليه شؤون زندگی جامعه بر مبنای ارزشهای عدالت پسندانۀ فرهنگ ملی و تجارب جهانی، همگانیساختن آموزش و پرورش سالم، يكسان، رايگان و بدون امتياز، بازسازی و رشد هماهنگ و متوازن اقتصادی مناطق مختلف، تأكيد بر تساوی حقوق ملی همه مليتها و اقوام، فراهم آوری زمينههای برابر براي رشد طبيعی و بدون اجبار همه زبانهای ملی كشور، جلوگيری از انكشاف يك زبان و فرهنگ به زيان ديگری، انتخاب يك زبان به مثابهَ زبان رسمی دولت[6] از طريق ريفراندوم و … بهايجاد فضاي تفاهم و اعتماد مجدد كمك كرده، شرايط لازم براي زيست باهمی و برادرانۀ اقوام را ميسر میگرداند و راه را نهتنها براي همگرايی فرااتنيكی، همبستگی و وفاق ملی هموار میسازد، بلكه بهمثابۀ يك دولت مردمسالار، صلح و ثبات و آبادانی و شگوفايی را در آينده تضمين خواهد كرد؛ و اين، هم به نفع ماست و هم به نفع همسايگان ما (به خصوص پاكستان!) و همه كشورهای منطقه و جهان. افزون بران، يك چنين دولتِ «متمركز»، با چنان برنامه و محتوا، هر نام و عنوان كه داشته باشد، ديگر «نسخه بدل» الگوهای كلاسيك اروپايی نه، بلكه «مدرن» و «مدنی» بوده و بسيار «متمركز» نيز نخواهد بود!
در واقع هردو شيوۀ حل مسألهَ ملی با اصول دموكراسی مطابقت دارد. تنها پس از سنجش دقيق علمی و با احساس مسؤوليت ملی و ميهنپرستانه، بهدُور از هرگونه غرضورزی، آن راهی را بايد برگزيد كه با شرايط كشور ما بيشتر همخوانی داشته و اين معضلۀ بسيار ظريف و پيچيده و «سياسیشده» را بهترين راه حل باشد. بدون ايجاد نظام دولتی مبتنی بر دموكراسي اين مسأله راه حل نخواهد يافت و بدون يافتن راه حل دموكراتيك و عادلانۀ آن هرنوع دموكراسی معيوب و ناقص خواهد بود!
جبههَ مقاومت: در برابر حاكميت مشترك طالبان، اسامه و تجاوز پاكستان، مقاومت مسلحانه وجود دارد. مضمون آن آزادیبخش است. رهبری سياسی آن ظاهراً بهدوش «جبههَ متحد» و رهبری نظامی آن را فرمانده نامدار دوران مقاومت و جهاد، احمد شاه مسعود به دوش دارد. در باب اهميت اين مقاومت بالفعل همين يك دليل بسنده است كه اگر خدا ناخواسته اين مقاومت وجود نمیداشت، پاكستان بههدف شوم «عمق ستراتيژيك» و الحاق غير رسمی افغانستان بهقلمرو خود دست يافته بود.
و اما تكيه گاه اصلی مقاومت، مردم افغانستان است؛ مردم آزادهيی كه بارها نشان داده اند، اسارت اجنبی را نمیپذيرند. در اصل اين مردم است كه از آزادی، ناموس و وطن خود در برابر تهاجم بيگانه و عمال و گماشتگان بومی آن درست مانند زمان تجاوز و اشغال كشور توسط ارتش سرخ شوروی، دفاع میكند و سوگمندانه درست مانند همان وقت رهبري سياسي سالم و صالح ندارد. زيرا رهبری سياسی كنونی هنوز به پوستۀ مندرس و تاريخزدۀ تنظيمی محكم چسپيده است؛ هنوز از نزديك شدن با نيروهای ملی و دموكرات و جنبش روشنفكری ملی و ميهنپرست هراس دارد؛ هنوز ضرورت بسيج كليۀ اين نيروها در برابر برنامههای شوم و بسيار خطرناك پاكستان را درك نكرده است؛ و هنوز تكيه بر «برادران ايديالوژيك و مكتبی» را مرجح میپندارد و هنوز نوعی گرايش به انحصار «قدرت!» دارد.
اين رهبری بقايای همان رهبری سابق تنظيمیست كه در گذشته بنابر علايق عقيدتی ـ سياسی با مخالفين امروزی و هم پيمانان ديروزی و يا عكس آن و بنابر وابستگی به حاميان اجنبی بهويژه پاكستان از درك عمق فاجعه ناتوان بود و فرصتهای مساعد فراوان، برای جلوگيری از وقوع آن را از دست داده بود؛ بنابران در لحظات حساس و سرنوشتساز با وصف در اختيارداشتن امكانات بسيار، نتوانست در برابر توطئههای آشكار پاكستان و گماشتگان معلوم الحال آن از خود ارادۀ قوی ملی و قاطعيت لازم نشان دهد. ازين لحاظ خود در فراهمآوری شرايط برای وقوع فاجعه شريك و مقصر است.
اما با وجود اينهمه واقعيتهای تلخ و دردناك و فرصتهای از دست رفته، درين نبرد سرنوشت ساز به جبههَ مقاومت موجود به صفت يگانه مقاومت بالفعل در برابر هجوم و تجاوز پاكستان و عمال بومی و غيربومی آن و نقش فرماندهان نامدار و گمنام مقاومت نبايد كم بها داده شود، زيرا در خصلت ملی و ميهنپرستی رزمندگان آن جای ترديد نيست.
در ساحه و صفوف مقاومت با همه ناباوری ما هنوز شمار زيادی از روشنفكران و فرزندان آگاه و رسالتمند مردم حضور دارند كه با وصف داشتن امكانات ترك وطن و گليم خويش بهدربردن، با همه ناسازگاری روزگار و بیمهری «اغيار»، در كنار ملت و مردم خود باقی مانده اند. اين نيرو عظيم است اما فاقد هرگونه امكانات و زمينه برای تبارز و حضور فعال در صحنه. هرگاه در مناطق مقاومت، رهبری سياسی و نظامی آن از تجارب تلخ و اشتباهات جبرانناپذير گذشته درس عبرت میگرفت؛ از خودمحوری و انحصارطلبی تنظيمی و تنگنظریهای عقيدتی – سياسی صرفنظر میكرد و به ايجاد فضای باز سياسی و تبارز آرا و انديشههای مختلف تن درمیداد؛ بهآزادی و حقوق افراد احترام میگذاشت؛ در يك سخن آنگونه كه گاهی در لفظ ادعا میشود در عمل نيز باورمندی خويش را به دموكراسی نشان میداد؛ درينصورت مطمئناً آنچه را كه كمبود داشت از خرد جمعی بهدست میآورد. بادريغ نشانهَ بارزی از چنين گرايش مثبت هنوز بهچشم نمیخورد!
بنابرين در اوضاع پيچيدهَ كنونی برای آنكه خونبهای مردم باز به هدر نرود و در دام توطئهَ استعماری ديگری در نيفتد، به باور ما يگانه راه نجات، آن است تا جبهۀ سياسی نيرومند از تمام نيروهای ملی و دموكرات و آزادیخواه و ترقیپسند و ميهنپرست با پلاتفرم مشخص سياسی تشكيل گردد و در آن پلاتفرم، معضلات اساسي كشور و جامعه مانند مسايل جنگ و صلح، نظام و ساختار دولت آيندۀ افغانستان، حل مسألۀ ملي، ساختارهای ادارۀ محلی در مناطق آزاد شده، بازسازی و احيای مجدد نهادهای از بينرفتۀ اقتصادی و فرهنگی، تعليم و تربيه، تأمين حقوق مدنی و آزادیهای افراد، مناسبات با همسايگان و كشورهای منطقه و جهان … مطرح شده و بر پايۀ اصول دموكراسی و منافع ملی راه حل آنها بازتاب مشخص، شفاف و روشن يابد. در شرايط ادامۀ جنگ عليه تجاوز پاكستان و گماشتگان بومی و غيربومي آن و اسامه، تبليغ اين رهيافتها و انديشههای ملی از طريق رسانههای گروهی داخلی و خارجی، بههدف روشنگري اذهان عامه در گسترۀ ملی و بينالمللی بهطور گسترده راهاندازی شود؛ درين صورت نيروهای ملی و جانبدار دموكراسی كه بهشكل پراگنده در درون كشور و بيرون ازآن بهصورت بالفعل و بالقوه وجود دارند در حركت و انسجام میآيند و جنگ استقامتِ آگاهانه میيابد. در آن حالت جنگ، ديگر تنها جنگ رهايیبخش نخواهد بود بلكه صلح و سازندگي هم است و در حقيقت خلاء رهبری سياسی خردمند با انديشه و خصلت ملی كه تا كنون قوياً احساس میشود، از بين خواهد رفت!
درك اين مطلب دشوار نيست كه بهدلايل وجود فضای اختناق و استبداد و تفنگسالاری و تحجرانديشی تعصب آلود، نيروهای آگاه و متعهد ملی و روشنفكری در داخل كشور هنوز مجال لازم براي بلندكردن صداي اعتراض خود را ندارند. ازينرو ناگزير اين صدا، نخست در بيرون مرزها بايد بلند شود و پلاتفرم و ساختار ابتدايی هرگونه انسجامی به هدف تشكيل جبهۀ سياسی مورد نظر در بيرون بايست فراهم گردد. البته اين جبهه زمانی میتواند مفهوم واقعی بيابد و كارايی داشته باشد كه خود را با درون پيوند بزند و بر مردم خود تكيه كند و تنها ازين راه میتواند بر جبهۀ مقاومت موجود خود را «تحميل» نمايد؛ در غيرآن بازی بيهودهای خواهد بود براي فرونشاندن عطشهای خود خواهانۀ «روشنفكری»، كه درين صورت عدمش بِه ز وجود!
آن عده روشنفكران، كه روحيۀ گروهیگری، ايديالوژیزدگی (چپ و راست)، «غربزدگی» با رسوبات خداناخواسته بغضآلود ناشی از سرخوردگیها و ناكامیها و سياستزدگیها را در خود هنوز نگه داشته اند، يقيناً نخواهند توانست نقش بسيار شايسته و ارزنده در انجام مسؤوليت بزرگ كه نجات وطن از مصيبت بزرگ است، بهدوش گيرند؛ مگر آنكه بر تعصبها غلبه كنند و ضرورت تساهل و گذار بهديالوگ با دگرانديشان را بدون حذف هيچ نيروی سياسی (با اين اميد كه با طرد دگرانديشان، دور باطل اشتباه انحصارگران حاكميتهای ايديالوژی زدۀ چپ و راست توسط مدعيان دموكراسي تكرار نشود! و هم با اين آرزو كه جنگ هستیبرانداز بيست و چند ساله، در گمراهترين و منحرفترين گرايشات و جريانات فكری – سياسی، تغييرات مثبت پديد آورده است!) و نيز ضرورت اتكا بر مردم خويش و پيوند با نيروهای آگاه و سالم و ملی درون كشور را درك نمايند!
با ابراز آرزومندی بهايجاد چنان جبههای، بهسخنان خويش پايان میبخشم و بهكار اين كنفرانس و برگزاركنندگان محترم آن كاميابی میطلبم.
بيا تا جهان را به بد نسپريم!
22 جون 2001 شهر آخن، آلمان
محبوب الله کوشانی
[1]- اين جريان پسانتر نام «سازمان انقلابی زحمتكشان افغانستان» (س.ا.ز.ا.) را بر خود نهاد. در سال 1990 به طرح جديد برنامه و تغيير نام اقدام كرد و اين طرح خويش را كه به تصويب بيروی سياسی كميته مركزی (س.ا.ز.ا.) رسيده بود، زير عنوان «اصول كلی نهضت دموكراسی افغانستان» در شمارۀ پانزدهم نشريۀ مركزي خود – جريدۀ «ميهن» - غرض نظرخواهی به نشر سپرد. در اواسط همان سال پلينوم وسيع كميته مركزی سازمان پس از شور و بحث پيرامون اين طرح كميسيونی را انتخاب و توظيف كرد تا با نظرداشت پيشنهادهای گرد آمده، تعديلات لازم را دران وارد كند و طرح نهايی را جهت تصويب به نخستين كنگرۀ سازمان آماده سازد. اما در اثر حوادث پی در پی سياسي و نظامی و پيامدهای ناگوار و مصيبت بار ناشی ازان، با وصف تعيين ميعاد و آغاز انتخابات نمايندگان، برگزاری كنگره ممكن نگرديد و اين طرح مجال تصويب نهايی را نيافت.
[2] - پس از مدت كوتاهی نام «جنبش ملی– اسلامی افغانستان» را برگزيد.
[3] - البته جفای تعزيرات اقتصادی را مانند هميشه مردم افغانستان میكشند نه تفنگسالاران، تنظيمسالاران، طالبان و يا «اميران» اسلامی.
[4] - البته نه بهمفهوم بدآموزیهای «فلسفهَ پشتونوالی» (كه بهمثابۀ ارزشها و سنتهای نيكو و پسنديدۀ قبيلوی در جای خود زيباست ولي تعميم آن بههدف يكسانسازی اجباری و هويتزدايی از ساير مليتها و اقوام كه هركدام ارزشهای فرهنگی و سنتهای پسنديدۀ خاص خود را دارند، زشت و نفاق افگنانه!) و نه بهتعبير تازه از كلمات «افغان» و «افغانيت» در جفنگنامهَ فاشيستی «دويمه سقاوی» كه چون برنامۀ ايديالوژيك – سياسی برای طالبان در كارگاه I.S.I. پاكستان تهيه شده و ظاهراً از طرف شخص مجهولالهويهای بهنام «سمسور افغان» عنوان گرديده است. تا ديروز، تب سوزان تفوقطلبی قومی، اين آقا را در لباس «انترناسيوناليست» به اميد تجزيهَ پاكستان و ايجاد «پشتونستان بزرگ» به آستانبوسی اتحاد شوروی كشانده بود و امروز كه «اين دُهل را» نصيرالله بابر (البته طبق وعدهَ قبلی به نفع پاكستان) «بهتر از داوود خان» مینوازد باز به رقص و «اتن ملی» درآمده و با تكرار و نشخوار هذيانهای اسلاف فاشيستش مانند آنها تا سطح مزدوری بيگانه، اين بار در سطح چاكری چاكرِ استعمار يعنی پاكستان تنـزل كرده است.
[5] - چنانكه پس از كودتای 7 ثور 1357 و بهويژه پس از تجاوز نظامی اتحاد شوروی ما شاهد باز هم بيش از پيش گستردهشدن «خوان يغما» برای پذيرايی و ميزبانی ازين «خوانين دو سره» و سران قبايلی و رهبران سياسی آنها بوديم و مانند گذشته شاهد هدررفتن بودجههای گزاف «وزارت سرحدات» و دارايی ملتی كه خود فقير و نيازمند بود. زيرا بارها در عمل ثابت شده است كه تقريباً بدون استثنا وفاداری همۀ آنان بهنسبت كابل به اسلام آباد بيشتر بوده است.
[6] - زبانی كه بيشتر از يك هزار سال بدينسو، در حوزۀ فرهنگی گستردهيی بهشمول سرزمين ما، بهطور طبيعی و بدون فشار و اجبار از جانب حاكميت و جماعتِ اتنيكی معين، زبان بينالاقوام بوده است، زبان فارسي – دريست كه سالاران انديشه، ادبيات و فرهنگ كليه گروههای اتنيكی در رشد و غنامندی آن سهيم بوده و استند و ازين ديدگاه در انحصار اتنيك معينی قرار نداشته و ندارد. اين خصوصيت فرااتنيكی زبان دری بهصفت عامل نيرومند فرهنگی در كنار ساير عوامل، در ايجاد فضای تفاهم و همبستگی ملی همه اقوام و گروههای اتنيكی اين مرز و بوم نقش استثنايی، تعيينكننده و انكارناپذير داشته و دارد. ناديده انگاشتن اين واقعيت «تعصب و خامی»ست و سنگ اندازی در راه رسيدن به آرمان شريف «وحدت ملی»! همچنان زبان پشتو، با وصف سياستهای نادرست و تفرقهافگنانۀ برخی محافل «رسمی» در گذشته، كه از ديد ما تا حدی به رشد طبيعی آن زيان رسانده است، با بيانِ فرزانهمردِ شهيدی، همچون «خواهر جوان در كنار برادر رشيد خود» به «بلوغ لازم» رسيده است و بايستی در آينده بدون «اجبار» كه «اكراه آفرين» است، راه رشد سالم و طبيعی را چنان بپيمايد كه فراگير و فرااتنيكی شود؛ چنانكه تا اندازۀ چشمگيری چنين نيز شده است. كليه زبانهای ملی ديگر كشور (مانند اوزبكی، تركمنی، نورستانی، بلوچی و …) نيز بايد از امكانات رشد طبيعی و سالم، بدون محدوديت و يا فشار برخوردار شوند و چنين امكانات تا آنجا كه به پاليسی دولتها ارتباط میيابد، بهصورت برابر برای آنها فراهم گردد؛ تا باشد كه روزی با تحقق اين «فرضيهَ مستحيل عقلی» يعنی با فراگيرشدن آنها، يك ويژگی ديگر اين جغرافيا و تاريخ كه از بسا جنبهها در جهان كمنظير يا حتا بینظير است، نيز متبارز گردد!
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته