پیشگفتار تاریخی شهنامه
۷ حمل (فروردین) ۱۳۹۶
یادداشت
اخیرا کتابخانه لندن یکی از نسخ خطی کهن شهنامه فردوسی را که حدود ششصد سال پیش به خط زیبای نوشته شده، به شکل دیجیتالی در اختیار علاقمندان و پژوهشگران قرار داده است (1). قرار گفته آنها، پیشگفتار آن پیشینه ای بسیار پیشتر دارد. از آنجاییکه این پیشگفتار دارای معلومات ارزشمند تاریخی است، آن را بیرون نویس نموده و خدمت دوستان و علاقمندان تقدیم می نمایم:
پیشگفتار تاریخی شهنامه
سپاس و آفرین مر خدایرا که این جهان و آن جهان آفرید و ما بندگانرا اندر جهان پیدا کرد و نیک اندیشان و بد کردانرا پاداش و باد افره برابر داشت و درود بر بندگان و نیکان و دین داران او باد، خاصه بر مهترین و بهترین عالم و آدم احمد مجتبی محمد مصطفی صلی الله علیه و سلامه اجمعین باد تا آغاز کارنامه شاهان دستور منصور عبدالرزاق عبدالله فرخ اول ایدون گوید درین نامها که تا جهان بود مردم گرد دانش گشته اند و سخن را بزرگ داشته و نیکو ترین یادگاری سخن و دانش دانسته اند. چه اندران جهان مردم بدانش بزرگوار و چه اندرین جهان. چون مردم دانست که از وی چیزی بگویند یا چیزی بماند و از وی پایدار باشد تا نام او بماند و نشان او برطرف نشود و آبادان کردن جای او استوار و دلیران بشوخی کردن و جان سپردن و دانایان بیرون آوردن چیز های نو آیین و مردمانرا بساختن کار های نو.
چون شاه هندوان که کلیله و دمنه و شاناق و رام و رامین بیرون آوردند و مامون پسر هارون رشید منش و همت مهتران داشت یکروز با فرزانگان نشسته بود، گفت مردم باید که تا اندرین جهان نامش زنده بود عبدالله که پسر مقنع دبیر او بود گفت، از کسری نوشیروان چیزی مانده است که از هیچ پادشاهی بران نمانده. مامون گفت چه ماند. گفت نامه هندوان. مامون بر عبدالله گفت که چیزی باید اندیشید که یادگار جهان بود. عبدالله نامه از هندوان بیاورد و پانصد خروار درم هزینه کرد؛ مامون این نامه فرمود، دبیر خویش را تا از زبان پهلوی بزبان تازی کرد. آنگه بر مرویه طبیب از هندویی پهلوی گردانید تا نام او زنده شد میان جهانیان. پس امیر ابومنصور بران داشت تا از زبان تازی بزبان پارسی گردانید تا این نامه به دست مردمان افتاد و نام او بدین نامه زنده گشت و از وی یادگاری بماند. پس جنیان بدو تصاویر اندر افزودند تا هر کسی را خوش آید دیدن و خواندن.
پس امیر ابومنصور عبدالرزاق مردی بود با فر خویش و با هنر بزرگ با دستگاه پادشاهان و مهتران و اندیشه بآن داشت و نژاد بزرگ داشت و از تخم سپهداران ایران بود در کار کلیه و دمنه و نشان شاه خراسان و هشیاران آنجا بیاورد و از هر جای، چون سیاح پسر خراسانی از هری و چون یزدگردان پسر شاپور از سیستان و چون ماهوی خورشید پسر بهرام از نیشاپور و چون شاداب پسر برزین از طوس و هر چهار شان فراهم آوردند این نامه شاهان و زندگانی هر یکی و روزگار داد و بیداد و آسیب و جنگ و آیین آن نخستین که اندر جهان بود که آیین مردمی آورد و مردم را از جانوران پدید آوره تا یزدگرد شهریار ملوک عجم و این را نام شاهنامه نهادند تا خداوند دانش اندرین نگاه کند. فرهنگ شاهان و مهتران و ساز پادشاهی و نهاد رفتار ایشان و آیینهای نیکو و داد و داوری راندن و سپاه آراستن و رزم کردن و شهر گشادن و کین این همه درین نامها باز یابد. پس این نامه شاهان گرد آوردن و گزارش درین چیز ها هست که مر خواننده بگفتار بزرگ آید و هر کسی عزیز دارند تا ازو فایده گیرند و چیز ها اندر زمانه بیابند که سهمگین نماید و این نکوست تا معز بدان درست کرد و چون اب برد ارش و چون کیفیت آن سنگ که افریدون آنرا بپای داشت و چون ماران که بر دوش ضحاک برآمدند این همه درست آید نزدیک دانایان و بخردان بمعنی و آنکه دشمن دانش بود این را که گفتم زشت گرداند و اندر جهان شگفتیها فراوانست. چنانکه پیغامبر علیه الصلوه و السلام فرمود…
گفت هر چه از بنی اسراییل گویند همه بشنوید که بوده است تو مترسید که این دروغ نیست دانایان که همه خواهند ساختن باید که هفت چیز بجا آورند دین را یکی بنیاد نامه، دوم هنرنامه، سیوم نامه راوندان، چهارم مایه شادی و اندوه و سخن پیوستن، پنجم نشان دادن از دانش که ان نامه از بهر است، ششم در هنر سخن و خواندن آن نامه، هفتم دانستن کار های شاهین و بخشش کردن گروهی از ورزیدن کار این جهان و سود و مایه این نامه هر کسی را هست و اندوه کسایست همگنانرا و جده درماندگانست یکی آنکه از کار کردن و رفتار شاهان بدانند، دوم آنکه اندر کدخدایی تا هر کسی بدان ساختن کند و دیگر اندرین داستانها هم بکوش و هم بهوش خویش و بخواندن و شنیدن هم خوش آید که اندرین و چیز های نیکو و پاداش و نیکی و باد افراه و بدی و تندی و درستی و آهستگی و شوخی و پرهیز کردن و اندر شدن و بیرون آمدن و بند و آرزو و خشم و خشنودی و شگفتگی کار جهان و مردم اندرین نامه که همه یاد کردیم بدانند اکنون یاد کنیم از کار شاهان و داستانهای شاهان از آغاز کار.
بدانکه هر کجا آرامگاه مردم بود چهار سوی جهان از کران تا کران این زمین بخشیدند و هفت بهر بهری کردند، هر بهری را یک کشور خوانند. اول را ارزه خوانند، دوم را سون خوانند، سیوم را کوس خوانند، چهارم را بدرخس خوانند، پنجم را وزیرشب خوانند، ششم را حرشب خوانند، هفتم را که میان جهانست تیره نای خوانند و اینست که ما بدو اندریم و شاهان ایران شهر خواندندی و گوشه را امت خوانند و آن چین و ماچین است و هندوستان و بربر و روم و حزر و وسپ و کلات و برطاس خوانند و آنکه بیرون ازوست بنکیه خوانند و آفتاب برامدن را خاور و شام و یمن و مازندران گویند و بربر و عراق و کوهستانرا شورستان خوانند و ایران شهر از رود آمویست تا رود مصر. این کشور های دیگر که پیرامون اویند و ازین هفت کشور این شهر بهرست و بهمه بهتری و آنکه از سوی باخترست جنیان دارند و آنکه از سوی راست هندوان دارند و آنکه از چپ اوست ترکان دارند و از راست او بربریان دارند و از چپ دوم خاوریان دارند و مازندرانیان دارند و مصر گویند از مازندرانست و این همه ایران زمین است.
از بهر آنکه ایران زمین بیشتر است و بدانکه اندر آغاز این کتاب مردم فراوان سخن گویند و ما یاد کنیم گفتار هر گروهی نادانسته شود آنرا که خواهند بپرسند و آنرا که خوشتر آید بیش بران راه برود. زمانه پسر مقفع و همزه اصفهانی و ما بندگان ایدون شنیدیم که از آنگاه آدم صلوات الله علیه و سلامه فرود آمد تا بدین گاه که آغاز این نامه کردند پنج هزار و هفتصد سالست و نخستین مردی که اندر زمین آمد آدم صلوات الله علیه بود و همچنین از محمد بر مکی خبر آمده است و از داود با هری آگاهی همچنین آمده و آنگاه ساسان موسی و عیسی هروی و هشام قاسم اصفهانی و از نامه پادشاهان پارس و از گنج خانه مامون از بهرام شاه مهرانشاه کرمانی و از قراخان موبدان موبد یزدگرد و از رامین بند یزدگرد شهریار آگاهی همچنین آمد و این فرود ایشان بدویست سال برسد یاد کنیم آنگاه آدم باز چندست و ایشان بدین گفتار گرد آمدند که ما یاد خواهیم کرد و این شاهنامه هر چه گزارش از گفتار گرد آمدند دهقانان یاد آورد چه این پادشاهی بدست ایشان بود و از کار و رفتار نیک و بد و کم و بیش ایشان باید رفت پس آنچه یافتیم از نامهای ایشان بود که کردیم واین دستور ازان شد که هر پادشاهی که دراز کرد تا این پیغمبری به پیغمبری شود و روزگار براید و بزرگان آن کار فراموش کنند و از نهاد بگردانند و فرودی افتد.
چنانکه جهودان را افتاد میان آدم و نوح و از نوح تا موسی همچنین از موسی تا عیسی و از عیسی تا محمد علیهما الصلوه و السلام و این از بهر آن گفتند و این بسیار نهی بوده است از مردمان و چون مردم نبود پادشاهی بکار نیاید چه مهتر بکهتران تواند بود و هر کجا که مردم بود از مهتر چاره نبود و مهتر بر کهتران از مردم باید چنانکه پیغامبر بر مردم و هم از مردم بایست و هم گویند که بعد از مرگ کیومرث صد و هفتاد و اند سال پادشاهی نبود و جهانیان یله بودند چون گوسپندان بی شبان در شبانگاه تا هوشنگ پیش داد بیامد و جهانرا باز بپادشاهی آورد و بدانند که چند گذشت و از روزگار جهودان از توریت میگویند که آنگاه آدم تا آن روز که محمد عربی الملکی المدنی علیه السلام از مکه برفت چهار هزار و دویست سال بود و ترسایان از انجیل میگویند که پنجهزار و سه سال بود و بعضی آدم را کیومرث خوانند.
اینست شمار روزگار کار گذشته که یاد کردیم از روزگار ایشان و ایزد تعالی به داند که چون بود و آغاز پیش داد خوانند که بیشتر کسی داد اندر میان مردمان پدید آورد او بود و ایشان سه گروه بوده اند. اول گروه کیان بودند و دوم گروه اشکانیان بودند سیوم گروه ساسانیان بودند و اندر میان گاه و پگاه و بیکاریها و داوریها افتاد. از آشوب با یکدیگر و تاخشها و بیشی کردن و برتری جستن از پادشاهی ایشان این کسور بسیار تهی دستی و بیگانگان اندر آمدندی و بگرفتندی این پادشاهی بفروتنی. چنانکه جمشید بود و پگاه نو در بود و پگاه سکندر و مانند این بود. پس و پیش ازآن کارنامه شاهان آغاز کنیم.
نژاد ابومنصور عبدالرزاق که این نامه را به نثر فرمود تا جمع کنند و نژاد او نیز بگویم که چه بود و ایشان چه بودند تا انجا چونه رسیدند. پس از آنکه به نثر آورده و سلطان محمود سبکتگین چاکر ابومنصور این را باحمد الفردوسی بفرمود تا بزبان دری بشعر گردانید و چگونگی بجای خویش گفته شود. اول آنست که ابومنصور عبدالرزاق عبدالله نوح ماسیه بازگشتمهان کنارنگ خسرو بهرام اذرگشب گودرز داد آفرید فرخ زاد بهرام که بگاه بد اون بر اسپهبد بود پس ابوزر جمهر پگاه اردشیر بابکان سالار بود، پس بیژن پسر گیو گودرز کشواد بود و کشواد از بهر آن خوانند که سالاری ایران هیچکس آن کین نیاورد که او را پهلوان کشور ها و مرزبانی و بخشش هفت کشور او کرده بود و کردم بوده و این سه گویند گودرز پهلوان پگاه کیخسرو سالار بود پران که اسپهبد افراسیاب بود و پران پسر ویسه از فرزندان جمشید بود و نسب ابومنصور المعمری بن احمد عبدالله فرخ زاد پشنگ گرانخوار کنارنگ و گنارنگ پس سرهنگ پرویز بود و بکار های بزرگ او رفتی و آنگه که خسرو پرویز بد و روم شد گنارنگ پیش دو لشکر بود و حصار روم ستد. نخستین کسی که بدیوار بر رفت و بقیصر در آویخت و او را بگرفت و پیش شاه آورد او بود و اندر هنگام ساده شاه ترک که بدر هری گنارنگ پیش ساوه شاه را به نیزه بیفگند و لشکر شکسته شد. چون رزم هری کرد نشاپور و طوس او را داد خسرو او را گفت که بکینه او هزار مرد بزنم. خسرو از کینه کاران و زندانیان هزار مرد بگزید، نیک سلاح پوشانید، دیگر روز گنارنگ با ان هزار مرد بهامون فرستاد. خسرو و مهتران سپاه از دور همی نگریستند و گنارنگ با ایشان درآویخته گاه بشمشیر و گاه به نیزه بهری را بکشت و بهری را نجست و هر باری که اسپ افگندی سیارتیه کردی تا اسرانجام ستوه پذیرفت و گنارنگ پیش شاه رفت و نماز برد و برو آفرین کرد. خسرو طوس بوی داد و از گردان مردی همتای او نبود و یکی بود نام او رقیه او را نگاه داشتی تیر اندازی بود که همتاش نبود. پس گنارنگ و رقبه هر دو بشکار رفتند با پسران و سرهنگان گنارنگ گفت هر شکاری که امروز کنم بر سر زنیم تا باریک اندازی پدید آید هر چه گنارنگ زده بود همه بر سر زده بود رقبه بر سر زده بود رقبه بر گنارنگ آفرین کرد.
آنگاه عمر خطاب رضی الله عنه عامر را بفرستاد تا مردم را بدین محمد علیه الصلوه و السلام آرد گنارنگ پسر را بدایره او فرستاد بنشاپور مردمان کهن بودند ببردند و از اوی یاری خواستند گنارنگ یاری کرد تا کار نیکو شد پس ازو هزار درم وام خواست گروگان طلبید گفت ندارم، گفت نشاپور مرا بده، نشاپور او را داد چون درم ستد باز داد عبدالله عامر حرب او را داد گنارنگ بحرب کردن او نشد و این داستان که گویند طوس ازآن فلانست و نشاپور بگروگان و حسن عبدالمروزی از فرزندان او بود تا هنگام گنارنگ را از سوی مادر نسبتش از طوس بود و صدو بیست سال بر نشست و همیشه طور گنارنگیانرا بود تا هنگام جمشید الطایی که از دست ایشان بستدند و هنر انسرا رسید ارزانیانرا در نسب این هر دو کس که این تصنیف کردند.
چنین بود که یاد کردیم و این شاهنامه بروزگار نصر بن احمد بود و آنرا بفعل بلعمی دقیقی شاعر بود او را فرمود که بنظم آورد و دقیقی مردی بود که غلامانرا دوست داشتی چون از شاهنامه چندی بنظم آورد، اتفاق افتاد که غلامی ترک دران روز ها خرید با او بازی کرد، آن غلام کاردی در شکم دقیقی زد، از آن هلاک شد، این شاهنامه همچنان ناگفته بماند.
بعد از آن سبکتگین غلام نصر بن احمد از جهان بیرون سد سببکتگین از هندوستان باز گردید، پادشاهی بدست فرمود گرفت و کار او بجایی رسید که خراسان و غزنین و هندوستان او را مسلم شد و سلطنت بگرفت تا او بود فرزندان نصر را نیکو داشتی و چون سبکتگین از جهان بیرون شد، پسرش بجای او بنشست محمود سبکتگین و همه جهان او را مسلم شد و سلطنت بگرفت و خوارزم بستد بحاجب لبوبناس داد که او پسر حاجب بود و غور و غرجه بساقی خویش داد و عراق و خراسان و هندوستان جمله بستد و او را بیشتر میل بعلم بود و حکمت و امثال آن و شاعرانرا دوست داشتی و با ایشان مجالست کردی و ندیمان او جمله شاعر بودند کار بجایی رسید که همه خواجگان و ارکان دولت شعر گفتندی تا ببهانه شعر خود را نزدیک میکردند و دفتر های تازی و پارسی پیش او خواندندی و دوست داشتی. اشعری شاعر که هزار افسانه تصنیف اوست خدمت او کردی و ندیم او بودی و عنصری شاعر هم ندیم او بود. امیر نصر برادر سلطانرا خدمت کردی و امیر نصر برادر کهین سلطان بود عنصری را بخدمت سلطان او آورد و عنصری را سخت دوست داشتی و از خود نتوانستی جدا کردن. پس عنصری را بخدمت عزت و حرمت بیفزود و ندیم خاص او گشت. چنانکه عنصری نشسته بودی و کار راسی ایستاده بودی. عنصری بشب آمدی و پیش تخت بر پا ایستادی تا زمانی سلطان محمود بخواب شدی.
پس اتفاق چنان افتاد که در میان حدیث بحث شاهنامه برآمد که اثار و سیر ملوک هم در انجاست و تمام گفته اند. سلطان محمود بفرمود تا پیش او آورد و پس روزی گفت عجبست که این را بنظم نیاورده ند. حکایت دقیقی بسلطان باز گفتند. گفت سلطان بعنصری که تو بنظم آور. عنصری گفت گه بنده را فراغ نباشد که این را نظم تواند آوردن که پیوسته از خدمت خالی نیست اما دوستی طاقت فراغ دارد. سلطان خواستاری کرد و پرسید که کجاست. حال معلوم کرد و بدان که فردوسی را خواست برد. سلطان عتاب فرمود که او مردی روستاست، بدین معنی چه واجب کند که از تخت دور باشد و خویشتن را عرضه مکند. عنصری عذر خواست که او مرد دهقانیست قانع. کار بدانجا رسید که فردوسی را پیش تخت خواندند. شاهنامه را بفرمود که بنظم آور. فردوسی هزار بیت از سیاوش نامه بگفت و پیش سلطان آورد. سلطانرا خوش آمد. بفرمود تا هزار دینار زر رکنی از خزانه بذک کنند. فردوسی دفتر برگرفت و قصها بنظم آورد تا مدت سی سال تمام شد و پیش تخت برد. اما بر سر شاهنامه شرط نگاه نداشته بود و سخن در مذهب خویش گفته آنجا که این بیت است: گرت زین بد اید گناه منست - چنین است و این رسم و راه منست.
چنانکه سلطانرا ناخوش آمد و سیاست فرمود. عنصری و جمله ندیمان پای مردی کردند و او را از آن سیاست خلاص دادند. پس سخن بر مال قرار رسید که او را داده بود شست هزار رکنی می بایست داد. بموجب قرار شاهنامه که شست هزار بیت بود و دادنی بفرمود سلطان. پس منصور مشکریه و ابو احمد الحمدانی که وزیر او بودند، پیش تخت آمدند و گفتند که شست هزار دینار رکنی بیک شاعر چه واجب کند. اگر نیز شست هزار دینار نقره باشد، بسیار خوب کند. سلطانرا بران آوردند تا بشست هزار درم حتبیلی طرفی کردند و بدو فرستادند. بامداد بگاه هنوز در گرمابه بود در بدر سرای بردند تا بیرون آمد چون بدید شست هزار درم حتلی بیست هزار درم بفقاعی داد که فقاع از برای او آورده بود و بیست هزار درم بکبانی داد که درم برده بودند و بیست هزار بر حجام عطا کرد. چون این خبر بگوش سلطان رسید دیگر بار سیاست کردن خواست. جمله ندیمان زمین بوسه کردند و او را بخواستند سلطان باز بخشید و او چیزی بگفت تا جهان باشد، میگویند زمانی که از گرمابه بیرون آمد و آن بیتها اینست:
ایا شاه محمود کشور گشای … ز کس گر نترسی بترس از خدای
که دیدی تو این خاطر تیز من … نیندیشی از تیغ خونریز من
که بد دین و بد کیش خوانی مرا … منم شیر نر، میش خوانی مرا
مرا سهم دادی که در پای پیل … تنت را بسایم چو دریای نیل
نترسم که دارم ز روشن دلی … بدل جای مهر نبی و علی
مرا عمر کردند کان پر سخن … بمهر نبی و علی شد کهن
چو سلطان دین بد نبی و علی … بقرآلی و شاه یلی
گر از مهر ایشان حکایت کنم … چو محمود صد را حمایت کنم
برین زادم و هم برین بگذرم … ثنا گوی پیغمبر و حیدرم
اگر شاه محمود ازین بگذرد … مراد را بیکجو نسنجد خرد
منم بنده هر دو تا رستخیز … و گر شه کند پیکرم ریز ریز
جهان تا بود شهر یاران بود … پیامم بر نامداران بود
که فردوسی طوسی پاک خفت … نه این نامه بر نام محمود گفت
بنام نبی و علی گفته ام … که در های معنی بسی سفته ام
هرانکس که شعر مرا گرد بست … نگیردش گردون گردنده دست
چو فردوسی اندر زمانه نبود … بد ان بد که بختش جوانه نبود
که گفتم من این نامه بیور هزار … نکرد او درین نامه من نزار
سخنهای شایسته آبدار … بگفتار بد گوی گم کرد زار
اگر شاه را شاه بودی پدر … بسر بر نهادی مرا تاج زر
چو اندر تبارش بزرگی نبود … نیارست نام بزرگان شنود
جهاندار اگر نیستی تنگدست … مرا بر سر کاه بودی نشست
بدانش نبد شاه را دستگاه … و گرنه مرا بر نشاندی پگاه
بسی رنج بردم درین سال سی … عجم زنده کردم بدین پارسی
بسا نامداران و گردن کشان … که دادم یکایک ازیشان بسان
همه مرده از روزگار دراز … شد از گفت من نامشان زنده ناز
مرا گفت خسرو که بودست و گیو … همان رستم و طوس و گودرز نیو
مرا در جهان شهریاری نوست … بسی بندگانم چو کیخسروست
بسی سال بردم درین نامه رنج … که شاهم بخشد بسی تاج و گنج
مرا در جهان سرفرازی دهد … میان یلان بی نیازی دهد
بپاداش من گنج را در نگشاد … مر جز بهای فقاعی نداد
فقاعی نیرزیدم از گنج شاه … از ان من فقاعی خریدم براه
پشیزی به از شهریاری چنین … که نه کیش دارد و نه آیین ز دین
سر ناسزایان را فراستن … وز ایشان امید بهی داشتن
سر ریشه خویش گم کردنست … بجیب اندرون مار پروردنست
که سفله خداوند هستی مباد … جوانمرد را تنگدستی مباد
درختی که تلخست او را سرشت … گرش در نشانی بباغ بهشت
ور از جوی خلدش بهنگام اب … به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب
سرانجام کو هر بکار آورد … همان میوه تلخ بار اورد
ز بد گوهران بد نباشد عجب … سیاهی نشاید بریدن ز شب
سهی گو هر سدر درویش بود … بشهنامه او را نشاید ستود
ز ناپارسایان مدارید امید … که رنگی بشستن نگردد سفید
پرستار زاده نیاید بکار … اگر باشد پدر شهریار
ز بد اصل چشم تهی داشتن … بود خاک در دیده انباشتن
بزرگی سراسر بگفتار نیست … دو صد گفته چون نیم کردار نیست
چون او را خواسته داده بودند پس از آن چند روز در غزنین بود و این بیتها بنوشت و دست ایاز داد که او را بفرزندی قبول کرده بود. گفت یکروز که سلطان خوش ایستاده باشد، این کاغذ بوی دهی تا بخواند. ایاز قبول کرد. فردوسی رخکی که داشت بر گرفت و با کاروان راه خراسان گرفت و بطوس رفت . بعد از چند روز یکروز سلطان خوش ایستاده بود، ایاز آن کاغذ بدست وی داد و گفت این فردوسی بمن داد که بدست سلطان ده. مرا این ساعت در خاطر آمد، سلطان بدانست که گنج نامه ایست ستد و بخواند متغیر شد بفرمود که هر که فردوسی را بمن آرد، او را پنجاه هزار درم بدهم. طلب کردند، نیافتند. سلطان وزیرانرا خواند گفت این زشتی از شما دارم و ایشانرا معزول کرد و فرمود بند کردند. جماعت بزرگان شفاعت کردند بخلاص ایشان شست هزار دینار رکنی بجرم از ایشان ستد که قصد فردوسی کرده بودند و هر چند که فردوسی را طلبیدند در غزنین و خراسان نیافتند از کردار خود پشیمان شدند و لیکن سود نداشت و این شاهنامه بماند. بزرگان نسخت کردند و می کنند و بالله التوفیق.
چنین آورده اند که فردوسی مرد دهقان بود. چون زمان یافت دو پسر داشت، یکی حکیم ابوالقاسم منصور الفردوسی و دیگر مسعود و در طوس عاملی بود بد نفس با فردوسی و با برادرش غصه داشت و تبعیض ایشان میکرد. فردوسی با برادر گفت که این عامل زحمت ما میدارد و نمیگذارد که ما را از دهقانی چیزی برسد ازین قصبه بجای دیگر رویم. جمع آمدند که بجایی دیگر روند. دوستان ایشانرا خبر شد بیامدند، گفتند، مصالح اینست که شما وطن بگذارید. مصلحت آنست که از شما هر دو یکی پیش سلطان محمود روید که پادشاه عادلست و قصه حال خود عرضه دارید، فرمان بستانید و زحمت این عامل از خود دفع کنید. درجمله بدان ساختند که حکیم ابوالقاسم فردوسی ساختکی کرد و عزم غزنین نمود. چون نزدیک شهر رسید اتفاق چنان افتاد که عنصری و عسجدی و فرخی از پیش معاشران گریخته بودند و شراب می خوردند. فردوسی چون ایشانرا بدید، از دور روی بریشان نهاد و با خود گفت، پیش ایشان روم و حال خود و سلطان این شهر معلوم کنم. چون عنصری و عسجدی و فرخی او را بدیدند که روی در ایشان نهاد با یکدیگر گفتند، این شخص بر ما می اید، چون نزدیک رسد، خود را در مستان سازیم و دشنامش دهیم تا برود و زحمت ببرد. دیگر گفت خوش نباشد دشنام دادن. ما هر یکی مصراعی بگوییم که مصراع چهارم را قافیه نباشد. چون بیاید بگوییم که رفیق ما انکس تواند بود که این دو بیت تمام کند. چون نتواند برود و برین اتفاق کردند. چون فردوسی سلام کرد جواب گفتند و پرسیدند از کایی گف از خراسان و از قصبه طوس و حال عامل ایشان بدیشان بگفت و از ایشان استبشارت کرد. پس ایشان بگفتند که ما فلانیم و امروز بخلوت آمده ایم و هر یکی مصراعی گفته ایم هر که چهارم مصراع بگوید رفیق ما باشد و نیز عیش ما ناخوش نکند. فردوسی گفت بفرمایید، اگر نتوانم زحمت ببرم. عنصری گفت:
چون عارض تو ماه نباشد روشن. عسجدی گفت، مانند رخت گل نبود در گلشن. فرخی گفت. مزگانت گذر همی کند از جوشن. فردوسی گفت. مانند سنان گیو در جنگ بشن. ایشان سوال کردند که بشن و جنگ او چگونه بود. فردوسی داستان بشن پیش ایشان بگفت، هرگز نشنوده بودند. ایشانرا خوش آمد و احترام فردوسی کردند و آنروز با یکدیگر عسرت کردند. چون مستان شدند، بشهر رفتند و هر کدام گوشه گرفتند. روز دیگر عنصری و فرخی وعسجدی میان خود گفتند که اگر سلطان این مرد را ببیند، نزول ما برود. با حاجبان گفتند که اگر مردی بدین شکل بیاید او را بر سلطان رها مکنید. فردوسی چند روز میرفت و او را بار نمیدادند. یکروز نماز جمعه بود، خاصگی سلطان بمسجد در آمد پیش او بایستاد، فردوسی را با خود بخانه برد. چون مجالست او بدید خوش آمد و شبانه معاشرت کردند و بخدمت سلطان بیامد.
سلطان کس فرستاد و گفت چرا دوش نیامدی. گفت، عزیزی به بنده رسیده بود و هنر های او باز نمود. دیگر کس فرستاد که او را بیاور. فردوسی فصلی در حق سلطان نظم اورده بود، برگفت و ببرد. چون بپایه تخت سلطان حاضر شد، آن فصل برخواند سلطان را خوش آمد که چنان مدح هرگز از هیچ شاعری نشنیده بود. شاعران و حکیمان همه حاضر بودند سلطان تحسین کردند و دیگر همه تحسینها کردند. پس از ان سلطان محمود گفت، داستانهای شاهنامه میخواهم که بنظم آوری. فردوسی قبول کرد. عنصری چندی بنظم آورده بود. چون فردوسی آغاز کرد و هزار بیت بنظم آورد و پیش سلطان برد. چون عنصری قوت سخن او بدید آنچه نظم آورده بود، بشویید. پس سلطان بفرمود تا خانه چون جنت از برای فردوسی پرداختند و او بگفتن شاهنامه مشغول شد و همه ارکان دولت و امیران پیش فردوسی تردد میکردند و با او بارادت بودند و حسن میمندی حسد می ورزید. هرگاه سخن حسن گفتندی بران ذوق گرفتی و حسن هیچ چیزی نمی توانست گفت که سلطان بغایت با فردوسی نیک بود بران ذوق مع هذا.
چون شاهنامه را بتمام گفت و بیاض اورد پیش سلطان گذرانید، سلطان بفرمود تا شست هزار زر رکنی بوی فرستند حسن که وزیر بود، جماعتی از دبیران درگاه گرد کرد تا بسلطان گفتند، شست هزار جیتل دینار زر بسیار باشد و خزینه بدین بر نیاید که خرجها بسیار می باید. سلطان گفت شما دانید شست هزار جیتل بر او فرستادند باز پس فرستاد و حال با سلطان رسانیدند. سلطان برنجید. حسن میمندی پیش بود با خود گفت وقت غنیمت است گفت بایستی اگر شست هزار درم بودی از حضرت این بارگاه بوی بردندی بر دیده نهادی بی ادبیست و دیگر انکه مذهب قرمطیان دارد و اعتقاد بمذهب ما ندارد. سلطان بدین سخن با فردوسی بر گردید. کسی از نزدیکان برفت و حال با فردوسی در خانه او گفت که چنین سخنها رفت و سلطان با تو در خشم است. فردوسی در خانه که بود دری با خانه سلطان داشت، همه شب در اندیشه بود. چون وقت نماز بامداد برخاست و از انجا یکه رفت که وضو ساختی. چون سلطان بیامد وضو بساخت، فردوسی برفت و در پای سلطان افتاد و گفت حسودان سخن بنده بغرض در خدمت گفته اند. بنده قرمطی نیست سخن حسودان در حق بنده نشنوید. سلطان گفت از سر گناه رفتم اما بعد ازین پیش منت راه نیست. فردوسی چون از سلطان این سخن بشنید، برفت و پس از ان او را بر سلطان راه ندادند.
چون چند روز بگذشت، فردوسی خورده که داشت بخراسان فرستاد و خود با برادر راه هندوستان بر گرفت و چون عزم رفتن کرد این چند بیت بنوشت و بایاز داد که دست فرزندی با وی داده بود. گفت یکروز که سلطان خوش باشد، بوی دهی. ایاز قبول کرد و او را وداع فرمود و بهندوستان رفت. بدهلی رسید، پادشاه آن مقام را از حال فردوسی معلوم شد و او را پیش خود خواند و احترام کرد. چند گاه پیش او بود. ایاز بعد یکماه کاغذ بدست سلطان داد. چون بخواند، غمگین شد، طلب فردوسی کرد. ایاز گفت آن روز که کاغذ بمن داد سفر کرد. مرد از پی او بخراسان فرستاد تا او را بیاورد و عذر خواهد ورزد. او را نیافتند. سلطان با حسن میمند و بدبیران در خشم شد و ایشانرا بگرفت و در بند کرد و بغرامت زر ها ستد و گفت شما مرا بد نام کردید بحسدی که با فردوسی داشتید و او چیزی گفت تا جهان باشد نویسند و خوانند. جماعتی از بزرگان شفاعت کردند. حسن را بایشان معزول کرد و این بیتها بود که فردوسی بنشت و بایاز داد. پس سلطان چندگاه پشیمانی خورد که دل فردوسی نگاه نداشته بود و در طلب او بود نمی یافت مع هذا.
چون فردوسی مدتی پیش شاه دهلی بود، اجازت خواست بباز گردیدن در طوس. شاه او را خدمت ساخت و اسپ و کنیزک و غلام و جامه و زر و گوهر داد و عذر خواست و او را بطوس باز گردانید و در طوس وفات یافت. شاهنامه از وی یاد بماند و در جهان منتشر شد و جمله پادشاهان و بزرگان و فرزانگان نسخه کردند والله الباقی.
---------------------------------------------------------------------------------------------
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته