ای ترگل خوشخوی من...
۳ دلو (بهمن) ۱۳۹۵
ای نام تو، ای یاد تو در تار و پودم چون نفس جاری
بی یاد تو، بی نام تو هر آن من بیهوده، تکراری
شهر خیالم بیرخت صحرایی از ارواح سرگردان
خورشید با منظومهاش بینور، بی رخشندگی، تاری
هر صبح من، هر شام من؛ سر تا به پای روزگار من
از لطف و زیبایی تهی، از شور و حال زندگی عاری
بر سختجانیهای نعش پیکر خود سخت حیرانم
بر پشتِ خنجرخورده و این زخمهای کهنۀ کاری
در خلوتم؛ گاهی خودم دست خودم را میبرم بالا
بر سادگیهای دلم نامیدهام: آئین عیاری
ای سرگل خوشبوی من! ای ترگل خوشخوی من! یک روز!
با خندههایت باز کن بر روی من دوکان عطاری
هرچند خواب است و خیال؛ اما شود روزی که با لبخند
جاری کنی در خشکدشت خاطراتم رودی از آری!
یا شامگاهی برده باشد روزهام از خویش و بگذاری
کندوی لبریز از عسل را بر لبانم جای افطاری؟
-------------------------
شنبه دوم بهنماه (برج دلو) 1395
کوپنهاگن
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته