دو شبانه روزی که بهتر از عمر نوح بود...
۲۷ قوس (آذر) ۱۳۹۵
فقط دو شبانهروز؛ آری؛ دو شبانهروزی که بیشتر از هزار عمر نوح برایم ارزش داشت اما لحظهای کوتاه و چونان نسیمی گذرا بود که با استاد داکتر لطیف ناظمی؛ این دانشیمرد وارسته از تبار آزادگان در زیر چتر ابرهای تیره و تاریک غمانگیز دیار غربت گذراندم.
چهل سال پیش در دانشگاه کابل استادم بود ولی با وجودی که هشت سال تقویمی از من بیشتر نداشت؛ سخنانش را چونان که میبایست؛ دستگاه گوارش آگاهیم هضم نمیکرد.
آن زمان؛ پرمغزی کلامش برایم سخت سنگین بود. ما بیشتر؛برای گرفتن نمرات بالا به طوطیوار حفظکردن و تحویلدادن متنهای درسی عادت کرده بودیم. خداوند؛ بسیاری از استادان درگذشتۀ ما را بیامرزد و زندههای دیگر را نیز هدایت کند که نیاموخته بودند و نمیدانستند چگونه روش تحلیل و یادگیری یافتهها را برای شاگردان خود بیاموزانند.
یکی از مهمترین برجستگیهای هنر این استاد؛ نقادی است و در این کار؛ قدرت ابتکار عجیبی داشت و دارد که در ملاقات اخیرم بیشتر به آن پی بردم. دستگاه واژگان زبان عربی و پارسی به کردار موم در سرانگشتان ذهن و حافظۀ نیرومندش میچرخد و قدرت تحلیل و عبور او را از تار و پود ظریفترین رشتههای عمودی و افقی سخنان پیچیده در حریر الفاظ؛ چندین برابر میسازد.
به یمن حافظۀ جوشانش بر اقلیم پهناور تاریخ زبان و ادبیات مشرقزمین و مغربزمین بهویژه ادبیات پارسی، انگلیسی و آلمانی؛ خداوندگاری میکند. شاعری است نویسنده در جزیرۀ تعهد و نویسندهای است شاعریپیشه در مجمعالجزایر سیاست.
گویایی و سنگینمغزی کلامش گویا از ریشۀ درختان بادام و جوزهای کاغذی چشت؛ آب نوشیده و حلاوت سخنش را کندوهای عسل غور و زندهجان هرات پوشانیده است. اگر به قول ظهیر فاریابی:
نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای
تا بوسه بر رکاب قزلارسلان زند
اما من یکی با جرأت تمام و ارادت تام؛ در وادی ادبیات، اندیشه و عرفان عاشقانه؛ او را قطب مولاناشناسی زمانۀ خویش میدانم و دستآورد این دیدار پرسعادت و نسیم ارادت؛ غزلی است که اینک به او پیشکش میکنم؛ هرچند:
در هَرِی انگور میبریم و زیره به کرمان
ران ملخ را به سوی بارگاه سلیمان
*****
من اکنون اویم و ...
چه شیرین است پیمان با تو بستن
که شرطش نیست جز از خویشرستن
چه پیمانی که مینتوان بریدن
چه پیمانه که مینتوان شکستن
چو از خود بگسلی؛ اویی و زان پس
چو عنقا پر کشی از این گسستن
من اکنون اویم و دیگر ندارم
خیال بودن و اندوه هستن
غم فردوس و ترس دوزخم؛ باد!
هم از پوسیدن و رؤیای رُستن
تو دندان کلید هرچه قفلی
نیم دلواپس دندانهجستن
تو منزل بودی و بیهوده بردیم
مشقتهای خار و پایخستن
گدای کوچگی خسرو شود از
دمی با چون تو شیرینی نشستن
سحرگاه جمعه 26 آذرماه (برج قوس) 1395
کوپنهاگن؛ زرکوب
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته