حاشیۀ بیمتن؛ بازتاملی در متن «فرستاده»
۳۰ عقرب (آبان) ۱۳۹۵
پیشدرآمد
اندک اندک، آوازۀ پخش و نشر «فرستاده» در گوشها طنین میافگند؛ چهرههای اهل معرفت و دانایی، کتابخوان و کتابدوست؛ در محافل و مجالس ادبی و غیر ادبی، حتا در گفتمانیهای خودمانی که برگزار میکردند، از «فرستاده» بهعنوان متن تحلیلی در مورد مسایل کلان سیاسی امریکا، افغانستان و عراق سخن میگفتند. در این میان، من، این گنگِ پیچیده در خود، در پهلوی این که سخنی در مورد «فرستاده» نمیدانستم؛ گرایشی هم بهمطالعهاش نداشتم. گروه کثیری از دوستان و آشنایانِ نزدیکم، بهدلیل گرایش به آیین کتابدوستی و فرهنگ کتابخوانی، پرسوپالهایی در زمینه مطالعۀ «فرستاده» مطرح میکردند؛ در برابر، همیشه، پاسخم منفی بود ـ از نخواندن «فرستاده» سخن میگفتم.
در نهایت، روزی، در پاسخ دوستی که پیشم خیلی عزیز است و حکیم و صاحب اندیشه، لبِ سخن گشودم و اندیشهام را در بارۀ خواندن یا نخواندن «فرستاده» روشن کردم. استدلالم بهعنوان یکی از هزاران انسان بیسرنوشت و فاقد هویت سیاسی جغرافیایی بهنام افغانستان این بود که «فرستاده»، بهدرد نسلِ بیتاریخ و تاریخ بینسل سرزمینی که ما در آن زندگی میکنیم و جهانیان، خاستگاه طالب و تروریست و انبار تریاک و عبورگاه مواد مخدرش میدانند، نمیخورد. این اندیشه را زمانی مطرح کردم که هیچ سرنخی از «فرستاده» در ذهن نداشتم؛ تنها میاندیشیدم که نویسنده «فرستاده»، بهعنوان یکدیپلومات کنار رفته از صحنه سیاست، مسایلی را که باید در دورههای ماموریتش در افغانستان و عراق بیان میکرد و حد اقل دربارۀ افغانستان فقیر که زادگاهاش نیز است، عاقلانه و بهدور از مدار قوم و گروه ویژه میاندیشید؛ راهکار و پلانراهبردی روی دست میگرفت و برنامه و سیاست امریکا در قبال افغانستان را تعریف روشن میکرد و در بخش نظامسازی، جانب هیچ گروهی سیاسی را نمیگرفت و بهعنوان یکدیپلومات بلندرتبه و باتجربه در زمینه نظامسازی، نظام مبنی ارزشها و برای مردم افغانستان میساخت ، اکنون و پس از کنار رفتنش از ماموریت، بهروایت این مسایل پرداخته است. بهسخن ساده و بیغش، میاندیشیدم که «فرستاده»، روایتی است که تاریخ مصرفش تمام شده است؛ یعنی اطلاعاتی که در فرستاده بازگوشدهاند، تاریخشان ختم شده است؛ از این رهگذر، هیچ دلچسپییی بهمطالعهاش نداشتم.
از سوی هم، با درنظرداشت مطالعاتی که در زمینه شکلگیری تاریخ و رویدادهای تاریخی این سرزمین دارم، بهاین باور رسیدهام که حکام و زمامداران این سرزمین، از گذشتههای دور تا امروز، نظر بهحجتهایی که این نبشته گنجایش بیان آنها را ندارد، بهجای سامانبخشیدن بهمسایل مانند آبادی، آبادانی، سرسبزی، خرمی و شگوفایی کشور؛ تلاش در زمینۀ ساختوساز زیربناها، بنمایۀ اقتصادی ـ اجتماعی، زمینهسازی برای بهزیستی شهروندان، ترویج و نهادینهسازی فرهنگ شهروندی، پاسداری از ارزشهای اقوام و مذاهب مختلف در جامعه، پخش و نشر اندیشۀ همدلی، همگرایی و همپذیری سراسری، تلاش در زمینه ترقی و تعالی جامعه و مردم، رفاه اقتصادی و اجتماعی و...همه هنرشان این بوده که زمینۀ بقا و دوام حکومت و فرمانروایی خود را بازسازی کنند و زمینه را برای ارباب و شاه شدن فرزندانشان مهیا سازند؛ دیدگاهی که متن تاریخ، بهتمام معنا، گواه چنین رویکردی است و همی اکنون هم گواه این اندیشه هستیم. از این رهگذر، متنِ تاریخ، تاریخ رویدادهای و رویدادهای تاریخی این سرزمین، تا حدی برایم بیمهفوم شده است. بهاندیشۀ من، تاریخ معاصر ما نیازمند بازخوانی معرفتشناسانه است؛ بازخوانی معرفتمند تاریخ، راهی است که ما را بهبِهزیستی مسالمتآمیز و همگرایی ملی راهنمایی میکند. رویکرد معرفتمدار بهمتن تاریخ، تاریخ رویدادها و رویدادهای تاریخی، یکی از راهکارهای ممکن انسانیسازی تاریخ و تاریخسازی برای انسان این سرزمین است. بنابراین، یادوارهخوانی ـ چه سیاسی و چه هنری ـ برای نسلی که در حال رشد و بلوغ سیاسی ـ فکری است، باز بافرصتها است؛ این نسل، بهجای یادوارههای خوانی سیاسی ـ رمانتیک و عاشقانه، باید بههویت سیاسی و عقلانیت مدرن بیندیشد.
در کنار پرسمانهایی که یادکرده آمد و اندیشههایی که سبب مشغولیت ذهنم شده بودند، آهسته آهسته، بر آن شدم که «فرستاده» را مطالعه کنم. اگرچه نه بهعنوان متنخوان خوب و باپشت کار، اما «فرستاده» دقیق مطالعه کردم و پس از اتمام کتاب، بر آن شدهام که پیامد مطالعهام را بنگارم.
ساختار فرستاده
از نگاه ریخت یا شکل، فرستاده، مشکلات زیادی دارد؛ باآنهم، بهمیزان کتابهایی که در حوزۀ فرهنگی ـ ادبی ما پخش و نشر میشوند و اهل بنگاهها بهکارکردشان بهعنوان مسوولیت فرهنگی میبالند، مشکلات املایی ـ انشایی و دستوری و ساختاری فرستاده در شمار نمیآید. مثلا کتابی که انتشارات سعید زیر نام «جنگ ناتمام افغانستان» در آغاز سال هزاروسهسد و نود و پنج منشتر کرده است، چه از نگاه گزارندگی و چه از نگاه متننگاری و دشوارهای نگارشی ـ دستوری، مشکلاتش بهمراتب بیشتر از درستیهایش است. ازاین نگاه، فرستاده، حتا در میان کتابهایی که زیر نام کتابهای پژوهشی(آنهم در حوزههای اکادمیک و علمی) چاپ و راهی بازار کتاب میشوند، صدرنشین است.
اگر از مسایل کلی و پرخم وپیچ دیگری که در متن فرستاده راه یافته است، بگذریم و از آنجایی که گزارنده ـ مترجم ـ و ویراستار، تلاش زیادی جهت برگردان متن کتاب بهفارسی و ویرایش آن انجام دادهاند؛ نسل کتابخوان جامعۀ ما باید مدیون و سپاسگزار ایشان باشند؛ بهویژه گزارنده که با کمال بزرگواری و معرفتشناسی، یادآوری نموده است که اگر خوانندهیی، در جایی، بهمشکلی(املایی، انشایی، واجنگاری، دستوری و...) برمیخورد، آن را برای چاپ بعدی گوشزد نمایید تا در ویرایش پسین درست کرده آید. از این نگاه، من، بهعنوان یکجویندۀ معرفت و آگاهی، همسپاسمند گزارنده هستم و هم، بدِهکار و مدیون ویراستار که در چنین وضعیتی بهاین مسوولیت خطیر را بهانجام راساندهاند. کلیت متن فرستاده از نگاه گزارندگی، بهتناسب کتابهایی که در ایران برگردان شدهاند/میشوند، یعنی از نگاه سانسور و تحریف و بازسازی متن، مشکلی ندارد. صیقلخوردگی و روانی متن، برتابندۀ پشت کار و تجربۀ گزارنده است. ویراستار نیز، تاآنجا که ویراست متن مینمایان و دانش بنده در شناسایی آن قد میدهد، از هیچگونه تلاش و کوششی دریغ نورزیده است.
اما اندر این میان، مشکلات واجنگاری، املایی و انشایی، ناهماهنگی زمانبندیِ فعلها، ناهمخوانی نهادها و گزارهها، پیاده نشدگی نشانههای سجاوندی(کامه، کامه نقطهدار یا سمیکولن، ندایه و...) و در بیشتر موارد، حذف پسینۀ «را»، پیوستنگاری/ناپیوستنگاری، بیمفهومی جملات، ختم شدن بندها(Paragraphs) بدون ختم شدن درونمایه و... از مسایل خیلی ژرف است که دامنگیر متن شده و آن را آسیبپذیر ساخته است. امید که در چاپهای پسین، مشکلات واجنگاری رفع شود و شیوایی و صفایی متن، بیشتر از پیش آفتابی و نمایان گردد.
مشکلات نشانهگذاری یا گذاشتن علامههای سجاوندی در جاهای نامناسب، از مسایل دیگری است که متن «فرستاده» از آن رنج میبرد. پیادهشدگی علامههای سجاوندی، در پهلوی این که زمینه سادهخوانی صورت بیرونی متن را هموار میکند، از دشوار شدگی معنای متن نیز، جلوگیری میکند. بهعنوان نمونه یکمورد را میآورم: بند دوم «یادداشت ویراستار» چنین آغاز میشود: «وقتی مترجم متن برگردان شدۀ این کتاب را بدون بازخوانی در اخیتار ویراستار قرار داد، ...» در این صورت، خواننده، متن را این گونه میخواند:«وقتی مترجمِ متنِ برگردان شدۀ این کتاب را بدون بازخوانی در اخیتار ویراستار قرار داد،... .» حال آنکه متن باید این گونه خوانده شود:« وقتی مترجم، متنِ برگردان شدۀ این کتاب را بدون بازخوانی در اخیتار ویراستار قرار داد،... .» کامهیی پس از مترجم گذاشته میشود، سبب روانی متن، سادهشدگی اندیشه و تیزفهمی معنا میشود.
کامه گذارهای بیمورد؛ افزودن «ی»های نسبتی، توصیفی و «ی» نکره(یایی که اسم یا پدیدۀ معلوم را بهمجهول تبدیل میکند)؛ از موارد دیگری است که بهمشکلات درشتخوانی متن افزوده است. نکتۀ دیگری که در بخش نشانهگذاری قابل یادآوری است، این است که گاهی پیش از «که» موصول و گاهی هم پس از «که» موصول، کامه گذاشته شده است که در آیین درستنگاری قطعا جایگاه ندارد؛ چون «که» موصول، وصل کننده است، پس شایسته نیست که در چنین حالتی، «کامه» گذاشته شود. زیراکه نمیتوان هم «درنگ» کرد و هم متن را پیوست و بدون «درنگ» یا «توقف کوتاه» خواند(ناگفته نباید گذاشت که این مورد جاافتاده و فراگیر است). گاهی هم نارساییهایی در واجنگاری متن دیده میشود. مانند: «... با گروههای تبعیدی، دولت قت[موقت] را تشکیل دهند[همان صفحه]. مورد دیگر، در خط اول صفحۀ «ف» پیشگفتار، رییس جمهوری میخواست وزارت دفاع، رهبری امور عراق را بهعهده داشت[داشته] باشد...]. گاهی هم، در امر «گزارندگی»، تاثیر زبان انگلیسی که زبان اولی متن نیز است، بهوضوح دیده و دانسته میشود که گزارنده، مواردی را بهشیوه متننگاری انگلیسی و باقیاس بهزبان اولی ـ انگلیسی ـ برگردان کرده است. رعایت نشدن رابطههای عدد و معدود، نهاد و گزاره یا فاعل و مفعول(Subject و Object) و... از چنین مسایلند. جمع بستن «خواب» بهجای «تخت» در این جمله: «تختخوابهای طنابی را...»[6] که از نگاه معنایی، مفهوم دیگر ارایه میکند؛ از همین موارد است.
آنچه در این مقال در مورد کوتاهیها و نارساییهای متن «فرستاده» ارایه شده است، فقط برای نمونه آورده شدهاند. از این چشمانداز، مشکلات املایی ـ انشایی، واجنگاری، درهم و برهمی جملات، ناهماهنگی زمانِ فعلها، ناهماهنگی نهادها و گزارهها در جملات و... از مشکلاتیاند که باید در چاپ و ویراست پسین بازنگری دقیق و درست شوند.
جملههای درهم و برهم، گنگ و متضادنما
در این زمینه نیز، مشکلاتی فراچشم خواننده رونما میشود؛ این که مشکل در متن اصلی وجود داشته یا کوتاهی در برگردان متن رُخداده است، بهدرستی پیدا نیست؛ بنابراین، نمیتوان داوری یکجانبه کرد. بهنمونههایی از این جملات در زیر اشاره میگردد:
در صفحۀ «س» پیشگفتار:«گزارشهایی داشتم که رهبران ارشد طالبان[،] مشارکت بالا در انتخابات ملی را برای شکست استراتژیک میدانستند.» بهگمان نیرومند چیزی که در این جمله فراموش شده است و باید افزوده شود، «رژیم خود» یا «نظام خود» و... است. چون اگر یکی از اینها را پس از «برای» بنویسم، معنای جمله تکمیل میشود. از این گونه جملهها، در دیگر صفحههای کتاب نیز دیده میشود. آنجاکه نویسنده از قدردانی رییس جمهور بوش در مورد خودش سخن میگوید، جملۀ غریبی است:«رییس جمهوری[،] بهشیوۀ ملایم خودش گفت:«زل، ما همه دوستت داریم(تو را دوست داریم). برای بهاندازۀ یکجهان ارزش داری(برای ما بهاندازۀ یکجهان ارزش داری).»[پیشگفتار، ع] یا «با توفق قدم زدن در درون....»[صفحۀ «ف» پیشگفتار] که معلوم نیست منظورش چه است؟
یا در جملات زیرین:
«بر اساس تخمینهای خانوادگی، پدرم، در زمان عروسی، 22 ساله بود»[2]. این جمله ـ از نگاه کارکرد زمانی فعلها ـ مینمایاند که نویسنده، در زمان عروسی پدرش، موجود بوده است. یا مثلا در این جمله:«مادرم از واقعیتهایی که دامنگیر زنان افغانستان است[،] آگاه بود»[3]. این جمله برمیتابد که مادر نویسنده هنوز زنده است(فعل «است» چنین مفهومی ارایه میکند) و از واقعیتهای امروزی که دامنگیر زنان افغانستان است، در زمان کودکی نویسنده آگهی داشته است. حال آنکه منظور نویسنده این است که مادرش، واقعیتهایی راکه دامنگیر زنان روزگارش بوده، درک میکرده است. از دید دیگر، این جمله مینمایاند که مادر نویسنده، اهل دانش و فضلیت بوده است ـ حال آنکه در صفحات پسین، از «امی» بودن مادرش سخن گفته است. مثلا مینویسد:« مادرم[،] هر شب[،] دربارۀ مشقهایم میپرسید. معمولا میخواست که بازرسی کند. من در شگفتی بودم که او نمیتواند بخواند، اما هرگز نپرسیدم که دنبال چه است»[9]. در جای دیگر مینویسد:« :«مادر بیشتر بهسیاست گرایش داشت، هر قدر که ممکن بود، خبر میشنید و ارزیابی آزاد خودش را میکرد که رهبران تصمیم درستی در مورد کشور میگیرند یا نه.»[12]. نمونههایی که در بالا یادآوری شد، بازگوکنندۀ گونۀ متضادنگاری است و خبر از نبود مدیریت در تنظیم مفاهیم میدهد. از موارد دیگر این است که:گاهی، نهاد جملهها مفرد، ولی گزارۀ آنها جمع آورده شده و گاهی هم، برعکس، در نهادهای جمع، گزارۀ مفرد آورده شده و گاهی، بدون نهاد، گزاره جمع بسته شده است.
سبک نگارشی «فرستاده» نیز، خالی از خلا نیست. شاید خیلی از خوانندهها، «خوانندهها»، متوجه خلای سبکی فرستاده شده باشند، برعکس، شاید خیلیها، اصلا متوجه نشده باشند. بههرصورت، این مسئله برمیگردد بهتجربه متنخوان. هنگام تحلیل و ارزیابی متن، تجربهیی که خواننده از متنخوانی دارد، بهیاریاش میشتابد. تجربۀ خوب متنخوانی، برهانی است که خواننده بهتمام زاوایا، بنمایهها، ناهنجاریها، نابهسامانی و مشکلات بینامتنی میاندیشد و در چارچوب اندیشۀ سامانمند، تفسیر و تاویلی در خور ستایش و قابل مطالعه ارایه میدارد؛ بهسخن بارت، «فرانقد» بهیادگار میگذارد. ارایه تفسیر درست و صواب، بستگی بهمتن اصلی دارد؛ اگر متن اصلی اندیشه سامانمند نداشته باشد، تاویلگر را بهبیراهه میکشاند. متن فرستاده، در پهلوی مشکلات املایی ـ انشایی، مشکلات تداخلی موضوعات و درونمایهیی نیز دارد.
فرستاده از نگاه درونمایه
«فرستاده»، تصویری است از بیانِ تجربههای خانوادگی، کودکی، دانشآموزی، دانشجویی، دانشپژوهی، دانشافزایی، سیاسی و دپیلوماتیک نویسنده. در کل، «فرستاده»، در بردارندۀ درونمایههای اجتماعی، تاریخی، فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و استخباراتی است. زبان متن، چه در بیان رویدادهای خانوادگی، چه در بیان حوادث تاریخی، چه در بیان رخدادهای فرهنگی و چه در بیان اتفاقات سیاسی و دیپلوماتیک، روان و یکدست است؛ اما آنچنان که برخیها ادعا کردهاند، زبان دانشگاهی و اکادمیک نیست. این زبان روان و خوانا، گاهی، رنگ رومانیتک و عاطفی، گاهی انسانی و گاهی هم سیاسی و دیپلومات بهخود میگیرد.
از سوی دیگر، روایتگر فرستاده، از نگاه مدیریت مفاهیم و تنظیم و ترتیب آنها بهعنوان «یکمتن ساختارمند» دچار مشکل است. تا زمانی که متنخوان، بهعنوان یکخوانندۀ حرفهیی و بهسخن پلریکور، وارد «دنیای متن» نشود، نمیتواند بهآنچه میخواهد، برسد. بهسخن دیگر، حد اقل تا زمانی که 10 صفحۀ اصلی متن را نخواند، نمیتواند تصویر منظم و منطقی از متن ارایه بدارد. این امر سبب میشود که برداشت و تاویلی خواننده، از خوانشی که از متن ارایه میکند، نیز دچار توهم و تناقض شود. از این نگاه، متن فرستاده، در اوج روایتِ رویدادها، ناگهان، زمنیهاش عوض میشود. مثلا در جوش خواندن روایتهای سیاسی افغانستان یا عراق، ناگهان، خواننده، بامتن عاطی ـ احساسی رو بهرو میشود که این مسئله، ظرفیت ذهنی تفسرگر را متزلزل و ناهموار میسازد. بهسخن دیگر، خواننده، در اوج مطالعۀ روایتهای داغ سیاسی، ناگهان، بهروایت عاطی ـ خانوادگی برمیخورد که فضا ذهنیاش را برهم میزند.
در سادهترین تصویر، فرستاده، بازخوانی روایتهایی است که تاریخ سودمندی آنها تمام شده است. متنهای سیاسی ـ دیپلوماتیک و حتا استخباراتی، پس از آن که تاریخ کارآییشان تمام شد، بهنوشداروی پس از مرگ میمانند. تاریخ روایتهای بیان شده در فرستاده نیز، تمام شده است؛ از این نظرگاه، بهدرد نسلی که میخواهد بههویت سیاسی برسد، نمیخورد. در دنیای امروز که بشر قادر بهکارهای فراتر از تصور و عقلانیت مدرن شده است(بشرِ جهان اولی)، شایسته و سزاروار انسان امروزی نیست که در حوزۀ سیاستورزی، گرفتار متنخوانیهای «یادوارهیی» شود. دنیای سیاست، دنیای تلاش، جستوجو، تکاپو، رقابت و عمل است؛ تجربه نشان داده است که تیوریپردازهای اکادمیک و دانشگاهی، گرهی از گرههای کور جامعههای درگیر کشمکشهای سیاسی ـ اجتماعی را باز نمیکند. روایتگر فرستاده، خواسته با بهمیثراث گذاشتن چنین متنی(متن تذکرهیی یا یادوارهیی)، در پهلوی اینکه میثراثدار آخرین نسل تذکرهنگاری سیاسی و خاطرهنویسی دوران خودش باشد، خواسته نسلی بیسرنوشت و فاقد هویت سیاسی افغانستان، نسل خاطرهخوان تربیه شود.
اندیشۀ من بهعنوان یکخواننده عادی متن، این است که این گونه کتابها، در کل، بهدرد شهزادگان؛ فرزندان ارباب «زر و زور و تزویر»؛ خوشگذرانهایی که از خوشگذرانی بیش ازحد خسته میشوند، مدیران بازنشسته و دانشآموزانی نخستین تجربههای داستاننگاری خود را بهآزمون میگیرند و راه و روش تنظیم واژگان را بهدرستی نمیدانند، میخورد. این دست کتابها، در پهلوی اینکه گره کور نسل بیسرنوشتی چون ما را باز نمیکند، گره دیگر نیز به آن میافزاید. اگر نویسنده «فرستاده»، آنچنانکه در بحبوحۀ کتابش ـ فرستاده ـ مطرح میکند، دلش بهحال و روز جامعه و مردم بیچاره افغانستان میسوخت و اندیشهیی در این زمنیه در سرداشت، بهجای یادوارهنویسی، حد اقل نظریههای سازنده سیاسی توام با راهکارهای عملی ارایه میکرد تا نسل در حال رشد بلوغ سیاسی افغانستان از آن سودی میبرد.
از سوی دیگر، آنچنان که متن فرستاده مینمایاند، سطح مطالعات آفاقی نویسنده در مورد تاریخ، فرهنگ و دین نیز، خالی از اشکال نیست. دیدگاههای تاریخی نویسنده، دیدگاههایی است که ریشه در سیاست کلان کشور دارد. دیدگاههای فرهنگیاش نیز از همین منبع آب میخورد. فهم و برداشتی که از حاکمیت دینی در افغانستان ارایه میکند، قابل تامل است: از دیدگاه وی،:«دین، باغلبه بر دیگر شگافهای اجتماعی مانند اختلافهای قومی و نابرابرهای اجتماعی کمک کرد(دین، باپیروز شدن بهشگردهایی چون اختلافات قومی و نابرابرهای اجتماعی، زمینهساز بهزیستی شده است؛ بهسخن سادهتر، از دیدگاه نویسنده، دین، شگافهای قومی و خلاهای اجتماعی را پرده کرده است). دین، در جنگ با قدرتهای خارجی فریاد بسیج و برای رهبران مذهبی، قومی و ملی، بزرگترین منبع مشروعیت سیاسی بود[7]. با نگاه بهگذشته میبینم که قدرت اسلام، پویایی شدیدی بین قدرت مذهبی، مدنی و قومی ایجاد کرده است. اسلام، بستری برای رهبران مذهبی قدرت و مشروعیت فراهم کرده است[7]. اسلام که تنها مخرج مشترک جامعۀ متنوع افغانستان شد، رهبران مذهبی در جایگاه رهبری سیاسی قرار گرفتند[8].
اگر مشکلات بیمعنایی، گنگی و دستوری جملات بالا را نادیده بگریم، شکی وجود ندارد که دین، برفریادهای بسیج مردم در برابر بیرونیها ـ اجنبیها ـ یاری کرده است؛ اما در سوی دیگر، از «دین» بهعنوان ابزار کشنده و خانمان سوز، بهرههای ابزاریک و انسانکُش گرفته شده است. تجربه تاریخی نشان داده و همین اکنون نیز،گواه هستیم که «دین»، وسیلۀ کشتار انسانهای بیگناه، مظلوم و بیچاره شده است. حتا در سطح کلان، بزرگان اقوام نیز، از «دین» بهعنوان وسیله رسیدن به اهدافشان بهرههای سیاسی گرفتهاند/میگیرند ـ لباسپوشیها و رفتارهای دینمآبانۀ پیکارهای انتخاباتی بهترین الگوی استفاده ابزاریک از دین است. اگر دین، بهعنوان یکرویکرد همگرایانه، میتوانست بر شگافهای اجتماعی ـ ایدیولوژیک، ساختارهای قومی و... غلبه کند و این خلا را پر نمایید، امروز، گواهی این همه بدبختی و بیچارگی نبودیم. در افغانستان، دین، کشندهترین ابزار است؛ اگر از واقعیت نگذریم، بخش بیشتر بیخانومانیها، بیچارگیها، سیاهروزیهای و... از نشانی دین بوده است. امروز، گروههای بهظاهر دینگرا و در باطن قومپرست و قدرتطلب، همه از نام و نشان دین، تنها برای رسیدن بهقدرت سیاسی و تسلط قومی، انسان میکشند.
رویدادهای تاریخی و تاریخ رویدادهای چندسد ساله این سرزمین نشان میدهد که در تحولات و تطورات عمیق و تاریخی این سرزمین، روحانیون و دینمداران، سرسپردگان بنیادین پیروزیها بودهاند، اما بهدلیل نداشتن دانش و مهارت سیاسی، فن مدیریتی، هنر ساختوساز بامردم، سهلانگاری، سادهاندیشی، بنیادگرایی دینی ـ مذهبی و... یا بهسادگی قدرت سیاسی را بهدیگران واگذار کردهاند ویا باترفند و حیله و نیرنگ، بهحاشیه رانده شدهاند.
دیدگاههای فرهنگی نویسنده نیز، بهبازاندیشی نیاز دارد. با آنکه مینگارد که:«ادبیات و تاریخ از مضمونهای مورد پسندش است و شیفتۀ شاهنامه بوده است»[15]، اما تصویری که از شاهنامه ارایه میکند ـ «این کتاب شامل شعر حماسی است که داستانهای مرتبط با سلسلۀ شاهان فارس را در بر دارد»[15] ـ مینمایاند که هیچ اطلاعی از تاریخ، ادبیات و تاریخ ادبیات ندارد. فهم فرهنگی نویسنده این است که ارزشهای فرهنگی سرزمین خود را حاتمبخشی کند. بهباور من، این شیوۀ نگرش نویسنده نسبت بهفرهنگ و ارزشهای فرهنگی، ریشه در سیاستهای کلان کشور دارد. حتا روایت وی در مورد زبان فارسی نیز، گواه چنین نگرشی است. او مینویسد:«جوانانی از سراتاسر اروپا، آمریکای لاتین و خاور میانه بودند، اما تنها من افغان بودم. بهدلیل مشابهتهایی بین «دری» و «فارسی»، من میتوانستم تا حدی با یکی دو نفر ایرانی ارتباط برقرار کنم[21]. دو زبان ساختن از یکزبان، امر حاکم در سیاست پسین سیاستگران افغانستان است.
واقعیتهای بازتاب یافته در فرستاده
فرستاده، در پهلوی کوتاهیها، نارساییها و ناهنجاریهای مفاهیمی و دستوری که دارد، بازگو کنندۀ بهیک سری واقعیتها نیز است. مثلا بهروشنی مینگارد:«ما در تشکیل دولت فراگیر انتقالی ناکام شدیم. تحقق این امر میتوانست نیروهای میانهرو را تقویت و از سقوط افغانستان بهجنگ داخلی جلوگیری کند»[46]. اما چرا این خلا را در حکومت پساطالبانی پر نکردید؛ چرا نگذاشتید که یکحکومت فراگیر ملی شکلبگیرد؟ در حکومت پساطالبانی، بهجای اینکه تلاش نمایید که یکحکومت فراگیر و ملی بسازید؛ برای برپایی حکومت قومی لابیگری کردید و از هیچ کوششی برای قدرتمند شدن حامد کرزی دریغ نکردید(سخن نویسنده در متن کتاب). در جای دیگر مینگارد:«کرزی، مانند سایر افغانها، ابتدا از طالبان بهعنوان نیرویی برای پایان دادن جنگ و مبارزه با جنگسالاران استقبال کرد. در واقع، او در اجتماعات اولیۀ طالبان سهم گرفت و بهنحوی در سازمان دادن به این گروه، نقش سازنده داشت. یک دهه بعدتر که طالبان شورش بیرحمانه را علیه ریاست جمهوری او راه انداختند، کرزی آنها را مجدانه «برادر» خطاب کرد و امیداوار بود آنها را دوباره بهصحنه برگرداند»[85].«کزری هم مانند دیگر افغانها، طالبان را وسیلهیی برای گریز از فاجعهیی که کشور را در خود غرق کرده بود، میدانست»[84].
«ما در مورد گزینههای گوناگونی فکر میکردیم. یکی از گزینهها دنبال کردن توافق با طالبان بود که بر اساس آن، رژیم، رابطۀ خود را با القاعده ببرد و بهگونهیی تحول کند که فراگیرتر شود. من فکر کردم اگر به این راه برویم، بهرابطۀ محکمتر با ایتلاف نیاز خواهیم داشت. همچنین، نیاز بود که از گروه روم حمایت شود تا جایگزین پشتونی برای طالبان ایجاد شود. در غیر آن، من باور داشتم که اگر ثابت شد که توافق با طالبان غیر عملی است، ایالات متحده باید تغییر رژیم را با ایتلاف و پشتونهای تبعیدی مورد بررسی قرار دهد. مطالعات من از تاریخ افغانستان به من میگفت که باید یکگروه اپوزسیون با بنیادهای وسیع برای جایگزین کردن طالبان ایجاد کنیم. من نگران آن بودم که تمایل عمدۀ ایالات متحده به جانب ایتلاف شمال، تلاشها برای بسیج اپوزسیون پشتون را بهتحلیل ببرد. چنین اپوزسیون حیاتی بود؛ چون طالبان، ... اصولا با حمایت پشتونها بهقدرت آمده بودند»[105]. متن بالا که از میان روایتهای نویسنده رونوشت گردیده است، بهروشنی چون آفتاب بازگوکنندۀ کارکردها و دیدگاههای نویسنده در مورد سیاست و نظامسازی پساطالبانی در افغانستان است.
پیامد
فرستاده، تازهترین روایت تحلیلی است که از زبان یکدیپلومات بیان شده است. روایتهای فرستاده، باآنکه تاریخ کاراییشان تمام شده است، باآنهم، در حوزۀ تاریخنگاری کارایی دارد. تحلیلهایی که نویسنده از تاریخ، فرهنگ و دین ارایه کرده است، خیلی سطحی و بیانگر سطحی بودن مطالعات نویسنده در مورد ارزشهای تاریخی ـ فرهنگی سرزمین آباییاش است. جانبداریهای نویسنده از آقای کرزی و گروه حاکم و تلاش برای بهحاشیه راندن ایتلاف شمال، مینمایاند که نویسنده، در مسایل کلان سیاسی کشور، سطحی و یکسویه میاندیشیده است.اگر سیاست خارجی کشور ما، بهویژه در رابتاط اسراتژیک با کشورهای همسایه و منطقه، سیاست مبتنی بر منافع ملی میبود، شاید امروز در چنین وضعیتی قرار نداشتیم. قومی ـ ایدیولوژی و مذهبیسازی سیاست، عامل اصلی عقبماندگی جامعه ما از کاروان تمدن جهان بشری است. نسل روزگار ما، بادرنظرداشت تاریخ تجربههای سیاسی، برای ساختوساز یکجامعۀ ایدهآل و انسانی، نیازمند بازخوانی معرفتمند تاریخ است. وضعیت اکنون جامعه، محاصل قومیسازی تاریخ و سیاستهای استوار بر محوریت قوم، ایدیولوژی و مذهب است. در کارنامههای زمامداران گذشته، جای خالی حکومت ملی و فراگیر بهشدت حس میشود، اگر نسل امروز خواهان تغییر پیشرفت، ترقی و تعالی جامعه و کشورند، باید و باید بهتغییرات کلان در عرصۀ سیاستگذاریها بیندیشند؛ در غیر آن، شاید تا پایان تاریخ هستی، بدبختترین انسانها، انسانهایی باشند که در این حوزۀ جغرافایی چشم بههستی میگشایند.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته