طلای سرخ

۱۵ عقرب (آبان) ۱۳۹۵

قصیده‌ای پیشکش برای زادگاهم هرات و کشاورزان نجیب و جشن زعفرانش که در تالار مولانا جلال‌الدین بلخی هرات؛ همین هفته برگزار می‌شود:

*******

 

طلای سرخ

ای هَریوایِ کهن! ای سرزمینِ باستان!

ای که نام دیگرت باشد بهشتِ این جهان

بر ندارد خاکِ پاکت نَخوت و کبر و غرور

سر فرو نارد هوایت بر شکوهِ کهکشان

ای نگینِ روشنِ کلکِ خراسانِ بزرگ!

زیرِ هر سنگِ تو پنهان؛ گنجهایِ شایگان

رودکی گر مولیان و ریگ آمو را سرود

من به سلما و هَریرود تو بگشایم زبان

سنگِ ناصاف هَرِیرودِ تو ما را بِستری است

در لَطافت چون پَرِ قو، در ظرافت؛ پرنیان

گر بروید تاکی از انگورِ لعلت روی گور

مردۀ صدساله گردد شرزه‌شیری پهلوان

این جهان تلخ را زنبور؛ شهدستان کند

گر زند یک بوسه بر انجیرِ سرخِ زنده‌جان

*****

گرچه پیش از این؛ میان کورۀ داغ تموز

اشک می‌بارید بهر قطره‌آبی باغبان

خنده می‌کرد آسمان و چشمِ دهقان می‌گریست

ابر؛ می‌غرید چون دیو سیاه بی‌عِنان

خَرمن ما از هجوم سیل؛ ویران بود؛ لیک!

روز و شب می‌گشت با آن آسیاب دیگران

خفتگان بودیم و خِیلِ شبروانِ شب‌تُبار

ساختند از استخوانِ سینۀ ما نردَبان

گرگهای تشنه‌بر‌خون، خیمه‌شب‌بازانِ شوم

تاختند و سخت!!!؛ بر این گلَّه در نقشِ شَبان

پیرکفتاران و روباهان و مشتی لاشخوار

در میانِ بیشۀ شیران گُزیدند آشیان

کورموشانی که در میدان کمر را بسته‌اند

گر بیاید موش از این سوراخ؛ بُگریزند از آن

در بِساطِ پهلوانانِ دروغین؛ آه! آه!

کز تَهَمتَن دسته‌گرزی مانده، از آرَش؛ کمان

*****

زین پس ای کاج سُتُرگِ سربُلندم شاد زی

کز تبرداران نخواهد بود بر تو پاسبان

زان که بر بازوی گُردان جوانت خورده است

مُهرِ عیاری ز واخان تا زَرَنجِ سیستان

ما ز پشت رُستمیم و... پهلوان در پهلوان!

رَخشهامان نگذرد با کوکنار از هفتخوان

پیکهای مُلک أُمِّیدیم؛ نه دیوان بیم

شبچراغیم و به‌چاه‌افتادگان را ریسمان

*******

مژده بادت چون هَریرود تو آبِستن شده

از هَریوازاده‌ای با نام سلمایِ جوان

چون ببیند؛ با سرانگشتان چه بَشکنها زند!

زایشِ لُولی‌وشانِ ابر را در آسمان

در دل او ماهیان؛ بیخار می‌رقصند؛ مست

رودها در رودها لبخند بر لبهای‌شان

باغبان! ای باغبان! ای باغبان! ای باغبان!

ای که باشد پینۀ دست تو مرهمهای جان

روزگارانی گر از این جادۀ ابریشمین

حُلَّه‌ها می‌رفت هر سو کاروان در کاروان

غم مخور چون می‌رود زین پس قطار اندر قطار

تا فراسوی زمین؛ پشتاره‌های زعفران

ای طلاهای سیاه و زرد! دامن در کشید!

زان که می‌آید طلایِ سرخِ ما دامنکشان

این طلای سرخ؛ دارد نامهای دیگری

از قبیلِ تاجِ جمشید و درفشِ کاویان

زعفران؛ تنها گیاهی نیست بر روی زمین

سوسنی‌دامان و زرین‌برگ و فصلی میهمان

زعفران؛ مهر است، لبخند است، پیوند است و عشق

هدیه‌ای پاک از خدایِ عاشقی؛ بر مردمان

*****

زعفرانکارا! کشاورزا! به بیل خود ببال

زان که دستت لایق بوسیدن است و جاودان

بر زمین بنشان نهال مهر؛ در نوروزِ پاک

کهکشانها عشق؛ خَرمن کن به فصل مهرگان

 

 --------------------------------

شنبه پانزدهم آبانماه (برج عقرب) نود و پنج خورشیدی

کوپنهاگن، فضل‌الله زرکوب







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



فضل الله زرکوب