افسون تعلق

۲۹ اسد (مُرداد) ۱۳۹۵

به جز رنگ شکست خویشتن , کس نیست معمارم

جهان سرتا به پا سنگ است و من , آیینه دربارم

خدا را تا بکی تکلیف هوشم میکنی ؟ ســــــاقی!

بیا تا این خس و خــــــاشاک را با شعله بر دارم

نمیدانم سفیــــر کیســــــــتم اما در این گلشن

زبان تا می گشــــــــایم ناله می جوشد ز منقارم

به افســــــــون تعـــلق زیستن وا ماندگی دارد

خوشا بر خواستن از خویش قدر یک شرر وارم

تغافل تاکی از احــــــــوال صید خفته در دامی

تپیـدنهای دل دارد , پیــــــام نبــض بیمــــارم

صـــدایی نیست  در نبض شکست شیشه رنگم

که از گــــرد ضعیفی ســــرمه ی آواز پا دارم

به امیـــدی که "دانش " ســــر کشم کیفیت داغی

بســــــان لاله روی سینه خود شـــعله میکارم







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



احمد دانش