اقبال و افغانستان – بخش سوم

۱۶ قوس (آذر) ۱۳۹۴

پیام اقبال به افغانهای ایالت سرحد

افغانهای ایالت خیبر پختون خواه که در سه دور جنگ های تاریخی افغان و انگلیس نسبت به سایر اقوام افغانستان نقش ایفا نمودند و در لشکرکشی های متعدد احمد شاه درانی به هند نیز شهامت و برازندگی ویژه یی از خود نشان دادند، استعمار کبیر بریتانیا که در آن زمان بزرگترین قدرت سیاسی حاکم بر منطقه محسوب می گردید، متوجه شد که این ملت با ویژگی های عقیدتی و انگیزه های قومی و همبستگی ملی ای در میان هم دارد و میراث دار یک تاریخ و تمدن عظیم بشری در منطقه می باشد، می تواند تهدید جدی ای برای حاکمیت انگلیس ها بر منطقه به خصوص افغانستان باشد؛ بدین لحاظ نقشه ی استعماری خطرناکی برای فروپاشی این ملت بزرگ مسلمان ترسیم کرد که متاسفانه خیلی از باشنده گان این مرزوبوم تا هنوز آن را درک نکرده اند.

نقشه استعماری انگلیس را در پیوند به افغانها در سه نقطه می توان خلاصه کرد: یکی به دور نگهداشتن این ملت از آموزش و پرورش که در فرهنگ های بشری به معنای مرگ یک ملت پنداشته می شود؛ دوم: تقسیم آن به شاخه های خانوادگی و قبیلوی و نفاق افگنی میان این شاخه ها بر سر قدرت و در مرحله سوم و اخیر: تضعیف و سلب هویت جاودانه و تاریخی آن از راه تجزیه و ایجاد مرز سیاسی به نام دیورند برای صدسال آینده تا به زعم خود شان از ناحیه این قوم سرکش و جنگجو برای ابد خاطر خود را آرام ساخته باشند.

شکی نیست که به وجود آمدن پاکستان حدود نیم قرن بعد، برنامه ی دیگر استعماری انگلیس ها برای تقویه مرزهای سیاسی و ایجاد شگاف و بیگانگی بیشتر میان افغانهای دو طرف خط دیورند باشد که پیوندهای خونی و نژادی از قرن بدینسو در رگ و خون این ملت آزادی خواه جریان داشت؛ و در ادامه همان توطئه است که اخیراً کشورهای غربی بعد از حادثه یازدهم سپتامبر 2001 میلادی به رهبری ایالات متحده و راهنمایی های اهریمنی انگلیس یکبار دیگر به این منطقه حضور یافتند و دو طرف خط دیورند را به مرکز جنگ مبدل ساختند.

علامه اقبال با درک این توطئه های استعماری خطرناک برای نابود سازی یک ملت بزرگ، هنگامی که به دعوت نادرخان پادشاه افغانستان در سال 1933 از دره های پرپیچ و خم خیبر به قصد کابل عبور می کند، از یک طرف خم و پیچ وادی خیبر توجه شاعر را به خود جلب می کند و از سوی دیگر زمین شوره زارش که گیاه و سرسبزی ای در آن به نظر نمی رسد، افسرده اش می سازد:

طی نمودم باغ و راغ و دشت و در

چون صبا بگذشتم از کوه و کمر

خیبر از مردان حق بیگانه نیست

در دل او صدهزار افسانه نیست

جاده کم دیدم از او پیچیده تر

یاوه گردد در خم و پیچش نظر

سبزه در دامان کهسارش مجوی

از ضمیرش بر نیاید رنگ و بوی

اما سرزمینی است که از یک طرف همت و شهامت، آزادگی و عیاری، جوان مردی و صداقت در سیمای باشنده گانش موج می زند و از سوی دیگر در نتیجه دسایس شیطانی استعمار، در صفوف شان پراکندگی دیده می شود و سرنوشت شان به تیره روزی کشانیده است و به سان شاهینی که پر و بالش ریخته باشد، از بلندپروازی وامانده اند.

سرزمینی کبک او شاهین مزاج

آهوی او گیرد از شیران خراج

در فضایش جره بازان تیزچنگ

لرزه بر تن از نهیب شان پلنگ

لیکن از بی مرکزی آشفته روز

بی نظام و ناتمام و نیم سوز

بدین لحاظ برای اقوام سرحد پیام می دهد که رمز و راز دین مصطفی صلی الله علیه وسلم را در پیوند به اتحاد و یکپارچگی باید درک کرد و هویت گم شده و عزت و شرف و مجد تاریخی خویش را در خلال کلمه «لا اله الا الله» باید جستجو کرد و از این طریق خود و خدای خود را خواهی یافت؛ و از همین راه می تواند قلب کاینات را بشگافد و غوغایی را در مکان و لامکان بر پا کند.

شاعر در پیام به خیبریان می گوید: تو وارث پیغمری هستی که بر جهان کنونی سنگ بنای جدید زندگی را اساس نهاد و کهنه گی و کهنه پرستی را بر هم زد  و چراغی فروزنده برای راه گم کرده گان شب بر افروخت تا مسیر زندگی را دریابند و قید و بند هوا و هوس را از دست و پای انسانیت گشود؛ تو میراث دار رادمردانی هستی که پای خود را به آوردگاه خیر و شر محکم گذاشته اند؛ آنانی که در مقابل دشمنان، ذکر شان شمشیر و فکر شان سپر بوده است؛ بزرگمردانی که زمان و مکان را تسخیر کردند و صبح شان نه از نور خورشید خاوران بلکه «از بانگی که برخیزد ز جان» بوده است و ضمیر شان کاینات را به دور خود می چرخانیده است.

اقبال، اقوام سرحد را که زمانی روزگار را به کام خود می چرخاندند، غریب و از خود رفته و گیرمانده در بند صبح و شام می یابد و از این امر خیلی افسرده خاطر گردیده و در خطاب به ایشان می گوید:

 از زخود پوشیده خود را باز یاب

در مسلمانی حرام است این حجاب

رمز دین مصطفی دانی که چیست

فاش دیدن خویش را شاهنشهی ست

چیست دین؟ دریافتن اسرار خویش

زندگی مرگ است بی دیدار خویش

بدین ترتیب، ملت هویت باخته و پیکره یگانه و قطعه قطعه شده این مرزبوم توسط استعمار را برای برگشت به آیین مقدس اسلام توصیه می کند و برای شان می گوید: راه عزت و سرافرازی مجدد همانطوری که خلیفه دوم اسلام حضرت عمر رضی الله عنه در خطابه تاریخی اش به فرماندهان اسلام در فلسطین گفت: «خداوند ما را به واسطه ی اسلام عزت بخشیده است، اگر عزت را در غیر آن جستجو کنیم، ما را ذلیل و سر افکنده خواهد ساخت» فقط در برگشت به اسلام نهفته است:

اندکی گم شو به قرآن و خبر

باز ای نادان به خویش اندر نگر

در جهان آواره یی بیچاره یی

وحدتی گم کرده یی، صدپاره یی

بند غیر الله اندر پای توست

داغم  از داغی که در سیمای توست

بعد از این توصیه، آنها را به کید و مکر دشمنان در کمین نشسته ی شان که می خواهند روح بیدار آن ملت را شکار کنند، متوجه می سازد و از وابستگی های مادی که باعث تمام بدبختی های آن ملت گردیده است، ایشان را برحذر می دارد:

زآتش مردان حق می سوزمت

نکته یی از پیر روم آموزمت

«رزق از حق جو مجو از زید و عمر

مستی از حق جو مجو از بنگ و خمر

دل بجو تا جاودان باشی جوان

از تجلی چهره ات جون ارغوان

بنده باش و بر زمین رو چون سمند

چون جنازه نی که بر گردن برند»

شکوه کم کن از سپهر لاجورد

جز به گرد آفتاب خود مگرد

عالم موجود را اندازه کن

در جهان خود را بلند آوازه کن

و در اخیر، سرحدیان را به وحدت و یکپارچگی قرآنی که علاوه بر پیوند خونی، قلب های آنها را با رشته ی نیرومند ایمانی بهم پیوند داده است، متوجه می سازد و از آن به آرزو تعبیر می کند؛ شاعر بر این نقطه خیلی پای می فشارد که اگر اندیشه ی تعصب و تبعیض های متنوع دوره های جاهلی پیش از تاریخ را که دانه ی آن همواره از سوی استعمار در جوامع ملت های گیتی شکن بذر می گردد، را از بیخ و بُن  ریشه کن نسازید، زندگی تان در حقیقت مرگ است و تا ابد محکوم تاریخ و آله ی دست دشمنان خواهید بود:

برگ و ساز کاینات از وحدت است

اندرین عالم حیات از وحدت است

درگذر از رنگ و بوهای کهن

پاک شو از آرزوهای کهن

این کهن سامان نیرزد با دو جو

نقشبند آرزوی تازه شو

آرزو در اندیشه ی شاعر به معنای باورمندی کامل نسبت به دین و تمدن و حاکمیت سیاسی اسلام بر جهان همراه با ترقی و تعالی و سعادت بشر است که به تکرار در اشعارش دیده می شود:

هرکه تخم آرزو در دل نکشت

پایمال دیگران چون سنگ و خشت

آب و گل را آرزو آدم کند

آرزو ما را ز خود محرم کند

تو خودی اندر بدن تعمیر کن

مشت خاک خویش را اکسیر کن







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



عزیز احمد حنیف