افرای تنها
۱۶ عقرب (آبان) ۱۳۹۴
سحر گاهِ بهاری
در آن ادبار ِ بی برگی
طلوع ِ باغ تنها بود
و در شب های مهتابی
عبورِ نور از لای درختان تلخ و تنها بود
زمستان تا به کنه خویش
و در روزانِ پاییزی رخ ِ خورشید بُد تنها
فلق تنها ، شفق تنها
و آوایی که از سوی درخت و دشت می آمد .
«» «»
غریوِ آب بُد تنها
و افرایی ،به کنج ِباغ
اسیر ِ باد و تنها بود.
«» «»
فضای پاکِ عرفان بود تنها
و معبد ها
و مسجد ها
و ذِکر ِ عابدان تنهای تنها بود .
«» «»
قلم تنها،سخن تنها و شعر ِ نغز بُد تنها
خموشی بود تنها ، هایهو تنها .
«» «»
زبانِ کودکان تنها و خوابِ طفل در گهواره بُد تنها
و در جنگل صدای مرغکان تنها
و جای پای آهو
ـ جا به جا ـ
تنها به روی دشت
و صیادِ دغل در مکر ِخود تنها .
«» «»
و گورستان ، تما مش خاطراتِ مرده ،بُد تنها
و کوهستانِ شهرِ بی خدا تنها !
--------------------------------------------
برلین،
سپتمبر 2015 ترسایی
تحریر نهایی
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته