شعرهایی در ادامۀ خط شکستۀ زمان
۱۲ اسد (مرداد) ۱۳۹۴
آزادی
پرنده که می شوم
خورشید بر بالهای من بوسه می زند
و من،
سینه بر سینۀ باد های کوهستان
آزادی را در آغوش می گیرم
شهر کابل
قوس 1389
تنهایی تا خدا
می گریزم از خویش
و تنهایی ام را
با خدا قسمت می کنم
جدی 1389
شهر کابل
هستی من
شب را با نام تو آغاز می کنم
و بامدادان با رویا های تو بر می خیزم
تمام هستی من یک حادثه زیباییست
جدی 1389
شهر کابل
شرابی
شبانه ها تاریکی چشمهایت را می نوشم
و خورشید هربامداد
بر کف دستان من تخم می گذارد
جدی 1389
شهر کابل
بیگانه گی
اگر مرا در آیینه یی دیدی
از من برای من سلامی برسان
روزگاریست که از خویشتن گریخته ام
جدی 1389
شهر کابل
سلام سبز
کسی را هنوز در آن سوی زمانهای دور
دوست دارم
کسی که یک روز
پرچم سبز سلام خویش بر افراشت
و کبوتران صبر من
دیگر هیچگاهی بر نگشتند
قوس 1389
شهر کابل
همیشه پاییز
در آن سوی سیم خاردار
تو یگانه نیسمی
که از این باغ توفان زده می گذری
تمام رنگ و بوی خزانیت از من است
شهر کابل
قوس 1389
آفرینش
تو می آیی
آب در جویبار آفرینش جاری می شود
و من سی ساله گی خود را جشن می گیرم
شهر کابل
قوس 1389
سرگردانی
کبوتران پربريدۀ هشياريم را
ازبام بلند ديوانگی پرواز داده ام
و خود؛ اما به دنبال ارزنی سرگردانم
که درهيچ مزرعۀ خدا سبز نمی شود
دلو1382
شهرکابل
بیکرانه گی
به کوه که می رسم
ترا به یاد می آورم
و گم می شوم در وسعت بیکرانۀ هستی
و جاری می شوم در حافظۀ یک سنگ
قوس 1389
شهر کابل
رهایی
گلی را در گلدان با ریسمان خاک بسته اند
ومن آزادی بته خاری را در بیابان
بیشتر دوست دارم
قوس1389
شهر کابل
گنگ خشمگین
نامت در گلوی من فریادیاست
وقتی که واژه ها تبعید می شوند
من گنگ خشمگین سرزمین خشونتم
قوس 1389
شهر کابل
پیشانی باز
با یک پیاله بوسۀ داغ
ترا به مهمانی خورشید می برم
اگر قناعتی باشد
و پیشانی بازی
قوس 1389
شهر کابل
از تاریکی می ترسیم
خدای من
خدای من
در زمین تو خسته ام
در زمین تو خسته ام
در زمین تو مجالی برای شگفتن نیست
در زمین تو خورشید را پشت دیوار خانۀ من سر بریده اند
در زمین تو تمام پنجره ها
رو به سوی بامداد بسته است
و ما همه گی از تاریکی می ترسیم
و ما همه گی از تاریکی می ترسیم
اپریل دو هزار و دو
شهر پشاور
آسمان گرسنه
شب ماه را بر کمر بسته است
و خورشید بی آسمان
تارکی نشخوار می کند
شهر کابل
قوس 1389
سرزمین سبزخدا
و قتی چشمهايت را می گشايی
جهان با تمامت ابعاد آن سبز می گردد
من نمی دانم
شايد چشمهايت
درياچه هايی اند
که از سرزمين سبزخدا می آيند
شهر کابل
تابستان 1367
نسل سوخته
در شهر دود و آتش و باروت
دروازه های باغ تبسم را
آن گونه بسته اند
کاینجا تمام روز
یک نسل سوخته
بیگانه با تبسم و لبخند
نا بود می شود
شهر کابل
تابستان 1367
صدا
من از سرزمین غریب می آیم
با کوله بار بیگانه گیم بر دوش
و سرود خاموشیم بر لب
من یونس صدایم را
آن گاه که از رود بار حادثه می گذشتم
دیدم،
در کام نهنگی فرو رفت
و تمام هستی من در صدایم بود
زمستان 1367
شهر کابل
انتظار
وقتی در انتظار تو می مانم
گل های صبر من
يک يک به دست با د
در دشت های فاصله تاراج می شوند
وقتی در انتظار تو می مانم
من با حضور خويش بيگانه می شوم
از خويش می روم
با جيوۀخيال
آيينه می شوم
شهر کابل
تابستان 1368
فریاد گم شده
با کسی سخن نمی گویم
تمام قصه هایم را در قفس کرده ام
من مسافر غریب شهر غربتم
و زبانم بیگانه ترین فریاد گمشده است
در انجماد سربی یک سکوت
شهر کابل
قوس 1389
آیینه
عمریست در آیینه های غربت
سرگرم تماشای خویشم
های، من از معرکه های دور معرفت م آیم
من مفهوم هیچ را دریافته ام
بهار 1368
شهر کابل
خویشاوند
من زبان آیینه را می فهمم
حیرت من و حیرت آیینه
از یک نژا اند
و ریشه در قبیلۀ دور حقیقت دارند
شهر کابل
حوت 1373 خورشید
طلوع آبله
من همزاد روشنایی ام
از تاریخ آفتاب خبر دارم
ستاره گان،
آز آبلۀ دستان من طلوع کرده اند
شهر کابل
حوت 1373 خورشید
بر گشت
تمام آفتاب عشق را
گرفته ام میان دست های خویش
گمان مبر که بعد از این
من این کبوتر سپید را
رها کنم به بام تو
شهر کابل
خزان 1374
دلتنگی
بر خطوط قرمز دستانت
سرنوشت آفتاب را نوشته اند
بر خیز و دستی بر افشان
که حضور شب نفسم را تنگ ساخته است
شهر کابل
تابستان 1374
شبنامه
در امتداد فصل شب
سالهاست که روزنامه یی نخوانده ام
من بی سوادم
چشمهای من
نمی شناسند را الفبای ابتذال
حوت 1373
شهر کابل
سر نوشت
ستاره یی درآن سوی غروب
بامداد می شود
و مرگ
روسیاهی بزرگش را
طبل می کوبد
جدی 1388
قرغه- کابل
زیبایی
صدایت به دختری می ماند
در سبز ترین دهکدۀ دور
که آزادی قامتش را
تنها کاجهای بلند کوه می دانند
صدایت به دختری می ماند
که شامگاهان
در زیر چتر ماه
در شفافترین چشمۀ بهشت
آب تنی می کند
و بامدان از دریچه های فلق
کوزۀ از نور خلوص به خانه می آورد
و از زمزم آفتاب جرعه جرعه می نوشد
صدایت به دختری می ماند
در سبز ترین دهکدۀ دور
که از ترانۀ جویبار
پای زیبی به پا می کند
و از نجوای باران گوشواره یی در گوش
و از رشتۀ آبشار
گلوبندی بر گردن
تا گلخانۀ خورشید را
با رنگینترین گلهای عشق بیاراید
و تو به اندازۀ صدای خویش زیبایی
خزان 1373
شهر کابل
سیب سرخ
دلتنگم
و سرم چنان سیب سرخی
روی زانوانم پوسیده است
قوس 1389
شهر کابل
بابه نوروز
درمن
شگوفه یی را شور شگفتن
وسبزه یی را امید رستن نیست
وقتی که« بابه نوروز»
جای هفت سین
هفت انفجار روی دستم می گذارد
بهار 1373
شهر کابل
بدتر از شلاق
کار های تازۀخود را
در لای روز های کهنه
می پیچم
به گذشته بر می گردم
و در گوشهای من
صدای ضربۀ شلاق طالبان
کم آزار تر از آواز کرزی است
ثور 1387
شهرکابل
سرنوشت
در کدام جویبار خونین
تصویر تقدیر خویش را تما شا کنم
روزگاریست که آیینه ها سرنوشت را
با جوهر مرگ جیوه بسته اند
شهر کابل
میزان 1374
بادام کوهی
چنان ستاره یی
از مدار شکیبایی خویش رها شده ام
سرگردانیم در هیچ منظومه یی نمی گنجد
هرچند دور نام من خطی کشیده اند
نام من، اما
هستۀ تلخ یک بادام کوهیست
که هیچگاهی کام دشمن
از آن شیرین نخواهد شد
اکست دو هزار
شهر پشاور
ستاره گان عاشق
خورشید من ماتم گرفته است
خورشید من چشم آن ندارد
تا انقراض نسل ستاره گان عاشق را تماشا کند
خورشید من در آن سوی ابر های فاجعه
گردونۀ بامداد را
دو اسبه می راند
شاید در جستجوی مشرق تازه ییست
خورشید من یک روز هستی بزرگش را
با حنجرۀ کهکشانی فریاد می زند
که با غروب بیگانه است
اگست دو هزار و دو
شهر پشاور
دایرۀ سیاه
گفتند دورنامت دایره یی کشیدند
دایرۀ سیاه
شاید هم دایرۀ سرخ
آن سان که مرگ قربانیانش را
نشانی می کند
کودک بودم
مانند پسرم « علی سینا»
که از پدرم شنیدم
« زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد»
اگست دو هزار و دو
شهر پشاور
سپاس
جام شرابی به من داد
و لقمه نانی
آن جام زهر مار بود
وآن لقمه در گلویم گرفت
سالهاست که از بیماری تهوع
رنج می برم
اگست دو هزار و دو
شهر پشاور
بر گشت
نگاه کن که پیشوای من
همان که روزگاری همچو ماکیان پیر
به روی بیضۀ طلایی ستاره گان نشسته بود
کنون چراغ ماه را
به دست باد داده است
زمستان 1373
شهر کابل
بیگانه
هر بامداد،
بر گلدان های کنار پنجره آب می ریزد
بی آن که بداند ، دستانش
چقدر با نوازش گلهای عشق
بیگانه است
فیبروری دوهزارو دو
شهر پشاور
تردید
هرشب خروس شب
از برجهای ظلمت پیروز
آن جفت های یاوۀخود را
فریاد می زند
آیا برای بار ابد ماکیان صبح
با بیضۀطلایی خورشید
بدرود گفته است !
شهر کابل
میزان1376 خورشیدی
زندانی
پنجرۀ کوچک خانۀ من
رو به سوی خانۀ همسایه باز می شود
و بیکرانهگی آسمان
در خانۀ همسایۀ من زندانیاست
پرتو نادری
شهر کابل
ثور 1369
زنده گی
تمام زنده گی من
کوله بار کوچکی بود
که از خانه یی به خانه یی می بردم
و عاقبت آن را
در کوچه های کهنۀ شهر
گم کردم
ثور 1369
شهر کابل ، خیر خانه
تنهایی
ابر ها در تمامی شب باریدند
ابر ها در تمامی شب باریدند
ابر ها با دل من خویشاوندند
آه چه لذتی دارد گریستن
وقتی که دست هایت را بر گردن یک دوست می آویزی
و بغض دلت را خالی می سازی
های با تو ام تنهایی
من دستهایم را بر گردن چه کسی آویزم
من دستهایم را بر گردن چه کسی آویزم
شهر کابل
جوزا-1368
افراسیاب حادثه
در امتداد دهشت تاریخ
روزی من از کرانۀ دوری
افراسیاب حادثه را دیدم
همراه با جماعت انبوه
از آبهای تیره گذر کرد
اما دگر مباد
کز های های گریۀ رستم
کاووس را به خنده لبی آشنا شود
شهر کابل
تابستان 1364
غنیمت
همسایۀ ما دیروز
پرواز سیمرغ را در افق دید
و کارت نان گرفت
کارتش را دیدم
رنگ سبز داشت
و بوی امپر یالیزم می داد
همسایه دست افشان می گفت
تا دوماه دیگر شب درمیان ، خدا مهربان
بیچاره نمی دانست که مهربانی خدا را
دیریست
تفنگداران سر زمین غنیمت
تاراج کرده اند
شهر کابل
سنبله 1376
مصیبت هشیار
باده می نوشم
و بد مستی می کنم
و بر دیوار هشیاری سنگ می زنم
در سرزمینی که آب های دیوانه گی
در رود خانه هایش جاریست
من چرا مصیبت هشیاریم را
چنان پوستین کهنه یی
از میخ بلند بد مستی نیاویزم
چرا همرنگ جماعت نباشم
چرا همرنگ جماعت نباشم
رسوا شدن حوصلۀ بزرگ می خواهد
اگست 2002
شهر پشاور
تشنه گی
دستانت، در بر ج بلند یک غرور
کبوتران مهربانی را زندانی کرده اند
دستانت دو موج گریزان اند
که از ساحل سنگی دستان من می گریزند
شهر کابل
تابستان 1374
لاله
آفتابی را در بغل گرفته ام
بی آن که آسمانی باشم
دیرگاهیست که چشمهایم را
فانوسی ساخته ام
تا شب از کوچۀ پندار های عاشقانۀ تو عبور نکند
نامت را با نام خدا پیوند می زنم
و چشمانت را با ستاره گان سر نوشت خویش
شمیم لاله های تو از کوهستانی جاری می شود
که خدا به نام عشق آفریده است
تو از عشق آغاز می شوی
و من از آفتابی که در بغل دارم
ما آسمان و خورشید همیم
بگذار باد های دیوانه
در فاصلۀ آیینه و هیچ
دیوانه گی خود را هو بکشند
جدی 1388
قرغه- کابل
خشکسالی
صدای باران در ناودان نمی پیچد
و چشم های من،
در سرگردانی یک انتظار گم شده اند
شهر کابل
قوس 1389
حقارت سرخ
آن دم که مرغ حادثه در باغ لحظه ها می خواند
و استقامت و تسلیم
در میان انسانها
فاصله می انداخت
او را شناختم
در باغهای سرخ حقارت
گلهای ابتذال را دسته بندی می کرد
و گل فروشی او خود فروشی بود
زمستان 1359
شهر شبرغان
عشق
می گریم،
می گریم ،
و تصویر تو
قطره ، قطره ، قطره
روی دستانم می ریزد
من یک آسمان انار خونینم
جدی 1389
شهر کابل
باغچۀ خوشبخت
آن روز که جفت کبوتران سپید تو
در آن باغچۀ شبنم آلودی
پرواز می کردند
من به خوشبختی آسمان حسادتم می آمد
و اندوهم به اندازۀ زیبای تو بزرگ بود
که در هیچ تعریفی نمی گنجید
آن روز که جفت کبوتران سپید تو
بال در بال در آن باغچۀ شبنم آلودی
پرواز می کردند
من عشق را با زبان برگهای درختان فریاد می زدم
قوس 1393
کابل
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته