بافتمان جامعۀ ازهم‌گسیخته و «جعل‌کاران غریزی»

۱۷ جوزا (خُرداد) ۱۳۹۴

آه از این قوم ریایی که در این شهر دوروی

روز‌ها شحنه و شب باده فروشند همه

شفیعی کدکنی

 

وقتی پیکارهای دموکراسی‌خواهی و استقلال‌طلبی در کشور و جامعه‌ای که در آن دموکراسی به مثابه نظام سیاسی و اجتماعی استقرار نیافته است، وجود نداشته باشند، مردم این‌گونه کشورها به سرنوشت اندوهباری مبتلا می‌شوند. حتا اگر در چنین جامعه‌ای سخن از دموکراسی هم در میان باشد، دموکراسی به مضحکه‌ای تبدیل می‌شود که در آن از حاکمیت مردم نشانی نیست؛ زوربارگان بر مردم به نام دموکراسی ستم می‌کنند؛ گستره‌ی جامعه را احساسات بی‌معنی و پوچ هوچیگران سیاسی‌ای فرا می‌گیرد که به‌جای خواست‌های عدالت طلبانه و نهادینه‌سازی دموکراسی با تکیه بر مردمی‌ که باید در مصاف‌های دموکراسی خواهی حضور می‌داشتند، اراده‌های فردی‌شان را می‌نشانند.

در واقعیت «پیرامونی»۱  افغانستان ساختار‌های جمعی و روابط برخاسته از آن‌ها طوری است که مردم در میان تنش‌های گذار از «جمعیت» به «جامعه»۲  گیر مانده‌اند و توده‌های مردم که فاقد پایگاه طبقاتی و بالطبع روابط طبقاتی برخاسته از آن به مفهوم متداول مانند جوامعی که در آن‌ها طبقات اجتماعی متبلور‌اند و در نهایت صاحب هویت و آگاهی شهروندی می‌باشند، در پی رهبران و نخبگانی روان می‌شوند که «جمعیت» را در مسیر‌هایی که منافع محدود قشری آن‌ها ایجاب می‌کند، رهبری می‌کنند. به سخن دیگر، در جامعه‌ای که در آن طبقات و اقشار اجتماعی به مفهوم متداول آن تبلور نیافته باشند، چشمداشت همبستگی طبقاتی و بالاتر از آن آگاهی طبقاتی بی‌مورد است؛ زیرا آن چیزی که باید جایگزین وضع موجود به عنوان جانب مسلط می‌شد، هنوز حضور ساختاری نیرومند نیافته است و آنچه که باید به پدیده جنبی جامعه بدل می‌شد، علی‌رغم گسست‌های ژرفی که به آن مبتلا شده است، دست‌کم در ذهن و باور انسان‌ها هنوز هم بخش مسلط را تشکیل می‌دهد؛ در نتیجه حضور این دوگانگی، جامعه و ساختار‌های فکری آن را بیش از پیش ناموزون می‌سازد. این واقعیت دو چهره، یعنی اندکی رویکرد‌های مدرن و اندکی هم سنت و در واقعیت هم این و هم آن و یا نه این و نه آن، دوالیسم و دوگانگی بی‌قواره‌ای را موجب می‌شود که مردم و نخبگان آن‌ها را که در گستره‌ی آن قرار می‌گیرند، بیش از پیش به بازیگران مضحکه‌ها تبدیل می‌کند. چنین فرایند‌هایی در قرن بیست‌و‌یکم بیشتر غم‌نامه‌های خنده‌آور است؛ نوعی تراژدی- کمدی که نمی‌شود از کنار آن‌ها گذشت. چرا که هر انسانی که به‌دلیل جغرافیایی و یا اجتماعی در متن چنین حوادثی قرار می‌گیرد، توان گریز از آن را ندارد.

گمان می‌کنم میان آنچه که امروز در بسیاری از کشور‌های اسلامی ‌به‌ویژه در کشور ما به وقوع می‌پیوندد، با دوران جنگ‌های مذهبی سی‌ساله اروپا۳  بیشتر همسانی وجود دارد تا با منازعات آغاز قرن بیستم میان حلقه‌های پروتستانت امریکایی و جریان‌های ترقی‌خواه و مدرن. اگر چه از منظر گفتمان دینی و مدرنیته، می‌توان شباهت‌هایی را نیز میان واکنش‌های خونین امروزی در ساحت بزرگ کشور‌های اسلامی‌ با جنبش‌های فوندامنتالیستی یاد‌شده پیدا کرد اما به‌دلیل گفتمان مسلط و نوع تنش‌های خونین و توده‌ای که در این سرزمین‌ها امروز در جریان است، این خیزش‌های خونین، بیشتر هم‌مانندی با جنگ‌های مذهبی اروپایی قرن هفدهم دارند.

دگردیسی این بی‌قوارگی اجتماعی و رهبران آن با آنچه که در اروپای قرن هفدهم به وقوع پیوست، بیشتر در وابستگی ساختاری جوامع و نخبگان فکری امروزی با نظام مسلط جهانی به مشاهده می‌رسد. در نظام سرمایه‌داری جهانی معاصر، کشور‌ها به‌گونه ساختاری با «مرکز» وابسته می‌باشند علی‌رغم آن‌که دولت‌های ملی در چنین نظامی‌ از یک منظر، صاحب حق حاکمیت ملی به‌عنوان بازیگران سیاست بین‌المللی و داخلی می‌باشند. در حالی‌که اروپای دوران «جنگ‌های مذهبی سی‌ساله»، آغاز جنبش‌های اصلاح دینی و شاید هم نوعی ناسیونالیسم ابتدایی را به نمایش می‌گذاشت. تفاوت دیگر در این است که بخشی از نخبگان امروزین کشور‌های اسلامی ‌با آشنایی به مقولات و رویکرد‌های مدرن و هم‌چنین حاشیه‌های گفتمان مدرن، ناگزیر می‌شوند به ارزیابی موضوعی (Objekt) بپردازند که از یک دست بخشی از آن در چند قرن پیش در جا زده است و از دست دیگر بخشی از آن به‌گونه ساختاری شامل نظام جهانی و به سخنی «پیرامون» نظام جهانی می‌باشد. از این‌رو، انطباق گفتمان‌های مدرن با ته‌مانده‌های ساختاری قرن هفدهمی‌ و حاشیه‌های قرن بیست‌ویکمی‌ آسان نیست. صاحب این قلم خویشتن خویش را مبرا از این سرگردانی تیوریک نمی‌داند.

به‌گونه مثال، یکی از بنیادی‌ترین جدال‌های تیوریک در حوزه‌های تیوری‌های دموکراسی، جدال میان دو رویکرد در تیوری‌های نورماتیف (هنجاری) دموکراسی و یا به سخن دیگر دموکراسی جمهوری‌خواهانه و کلاسیک با جانبداران تیوری‌های لیبرال دموکراسی است. بسیار اتفاق می‌افتد که تیوریسین «جهان پیرامون» با داعیه جمهوری‌گرایی به دام تیوری‌های لیبرال و یا بدتر از آن «دموکراسی قبیله‌ای» می‌افتد و از رویکرد‌های نورماتیف اجتناب می‌کند و یا به هر دلیل دیگری با آن که از مفاهیم و واژگان دموکراسی نورماتیف بهره‌گیری می‌کند، عملا به بی‌معنایی و «بیهدفی» دموکراسی باور پیدا می‌کند. چرا که دموکراسی بی‌هدف، دموکراسی را به انتخابات برای گزینش نخبگانی که با یک‌دیگر بسیار شباهت دارند محصور و محدود می‌سازد. همان‌گونه که در کشور‌های پیشرفته دموکراسی، تفاوت‌ها میان نخبگان سیاسی بسیار اندک است و حتا در سیاست‌های خارجی و در تقابل با کشور‌های پسا‌استعمار کم‌تر تفاوت کیفی میان «چپ» و «راست» این کشور‌ها می‌توان دید، در کشور‌های دوساختاری مانند ما نیز این تفاوت‌ها بسیار اندک است. تیوریسین دموکراسی لیبرال، تقلیل دموکراسی به یک شیوه محض دولتداری توسط نخبگان را موعظه می‌کند، در حالی‌که همین مکتب دموکراسی در کشور‌های پیشرفته حتا در همان نوعی که دموکراسی را عمدتا به روند‌های آمار‌گیری و نظر‌سنجی محدود می‌بیند و از پرداختن به تیوری‌های بزرگ می‌گریزد و آن را به «متود دموکراسی»۴  تقلیل می‌دهد، نیز دارای یک انسجام تیوریک می‌باشد. اما در کشور ما انسجام تیوریک و آگاهی تعمیم‌یافته کم‌تر دیده می‌شود. از این‌رو آدم با مشکل می‌تواند با چنین نظریه‌پردازانی وارد یک گفتمان دموکراسی شود، چرا که نظریه‌پردازی به فرافکنی تقلیل می‌یابد و فردی که در پی توضیح مواضع تیوریک خود با حرکت از یک رویکرد نظام‌مند باشد، آماج تیر‌های زهرآگینی قرار می‌گیرد که از قرن‌ها در فتراک جنگجویان قبیله‌ای، گویی در انتظار پرتاب به سوی دیگراندیشان و دیگرباوران زنگار زده بودند.

یکی از علت‌هایی که باور به «بی‌هدفی دموکراسی» و حتا در یک رابطه دیگر باور به استقلال‌گریزی را سهل می‌سازد، ابتلای انسان‌ها به روزمرگی سیاسی می‌باشد. ابتلا به روزمرگی سیاسی به‌دلیل افت جهانی و ملی خیزش‌های دموکراسی‌خواهی و عروج انسان‌ستیزی و بدویت خونین در سیمای جریان‌های تروریستی با شعار‌های دینی بیش از پیش همه‌جا‌گیر می‌شود. (بحث ارزش‌ستیزی و بالطبع استقلال‌گریزی را می‌گذارم به‌جای دیگر)، اما در همه حال، نباید از جدال با آنانی که دموکراسی را به چارچوب بی‌قواره تبارز نخبگان «جاعل» جهان سومی‌ تقلیل می‌دهند، اجتناب کرد.

منادیان «بی‌هدفی دموکراسی»، حاکمیت مردم را از یک فرایند پربار، هدفمند و مداوم که در آن باید «انسان از خود بیگانه شده» به انسانیت خود پی ببرد و بر پایه خرد و دانش برای سرنوشت خود تصمیم بگیرد، تهی می‌سازند. در چنین اوضاعی است که توده‌های فاقد جایگاه متبلور اجتماعی، در پی «جاعلان سیاسی» روان می‌شوند و یا در بهترین حالت به تماشاگران بی‌اراده تقلیل می‌یابند و این دقیقا همان متن اجتماعی است که در آن، به سخن‌ هانا آرنت «جعل‌کاران غریزی» بر روان‌های بیمار، «ذهنیت‌های زودباور، خرافی و سنگدل» اراذل و اوباش کنده شده از پایگاه‌های طبقاتی تکیه می‌کنند. این بی‌قوارگی سیاسی وقتی با ژست‌های مضحک و شرم‌آور قبیله‌گرایی عجین شود، دوپارگی و خنثاصفتی باور‌نکردنی‌ای را در برخورد با ارزش‌های سیاسی و انسانی به نمایش می‌گذارد. این کژ‌پنداری و کژ‌کرداری نه تنها در گفتار‌ها و رفتار‌های سیاسی و برنامه‌ریزی‌های سرگردان میان قبیله و ملت، میان آزادی‌خواهی و روزمرگی متبارز می‌شوند بل زمانی که در بافتمان (context) جوامع پر از گسست زمینه اجرایی بیابند، در پوشش و رفتار‌های روزمره سیاست‌بازان جوامع مبتلا به ثنویت ساختاری، بازتاب خنده‌آور- دردآوری می‌یابند. روزگاری مقاله‌ای در ۸صبح نوشته بودم زیر عنوان «در این گریه‌ی بزرگ»؛ همان زمان هم میان این‌که عنوان مقاله را «گریه‌ی بزرگ» یا «خنده‌ی بزرگ» بگذارم سرگردان مانده بودم؛ امروز هم‌چنین است.

وقتی به منظره‌ی کریه و شرم‌آور آنچه بر ما می‌گذرد می‌نگرم، از مصیبت فرودآمده بر این متن اجتماعی، بیش از پیش مضطرب و وحشت‌زده می‌شوم. به‌جز ساختار سترون اجتماعی و روابط مبتنی بر زور و خشونت و نفرت بی‌پایان، کدام متن اجتماعی دیگر می‌تواند به بستر تکرار مکررات همیشگی چنین مضحکه‌ای تبدیل شود. ارتقای ریا و دورویی، فتنه و توطیه، به ذات و معنای سیاست‌های حاکم بر چنین جوامعی سهل می‌شود، چرا که انسان خوپذیر و ساده‌اندیش به مشکل می‌تواند به فرایند تبلور جایگاه و کسب معرفت شهروندی و به هویت خویش به مثابه فرد پی ببرد. آنچه در واقعیت سرزمین افغانستان می‌گذرد، این است که سیاست در دستگاه‌های بیهوده‌ی مجریان آن به روزمرگی، حیرانی و سرگردانی، تسلیم و واپس‌زدگی تقلیل یافته است. در حالی‌که سیاست، تلاش هدفمند برای تحقق سعادت انسان و رهایی او از قید و بند‌های وابستگی و بی‌عدالتی می‌باشد. وقتی متن‌ها و روابط اجتماعی گسست بر می‌دارند و جامعه در گرداب چندگانگی‌های ساختاری گیر می‌ماند و در نهایت به ابتذال فرهنگی و تمدنی مبتلا می‌شود، زایندگی و بالندگی از بین می‌رود و به‌دلیل زوال فرهنگی و ارزشی، چنین «جامعه‌ای همیشه مستعد پذیرش بی‌مطالعه یک شخص مدعی است تا بدانجا که یک عقل‌باخته‌ی مدعی نبوغ، پیوسته بخت آن را دارد که ]در بافتمان چنین جامعه‌ای[ پذیرفته شود.» (هانا آرنت)

 

در چنین گستره‌ی اجتماعی، بیهودگی و پوچی با زبان‌های بران و کلمات قاطع ابراز می‌شوند؛ کنش‌های مضحک بازیگران چنین وادی‌های حیرانی و سرزمین بی‌حاصل اجتماعی به مشغله‌ی جمعی ارتقا می‌یابند و انسان‌های قربانی، خود به مجریان نمایش‌های بی‌معنی مسخ می‌شوند. در عملی کردن آنچه که این «جانیان کوچک» (فروغ فرخزاد)، خود را در آن محق می‌دانند، «قاطعیت هراسناکی» (هانا آرنت) نهفته است که بدون آن، این همه کشتار و خشونت با توسل به کلمات قاتل و اعمال خونین نمی‌توانستند تحقق یابند. بازیگران کوچک این تیاتر‌های خفت و ساده‌لوحی، در فرجام، خود قربانیان اصلی کارگردانان این بازی‌های مخوف خواهند بود، اگر چه در اجرای آنچه که به آن‌ها سپرده می‌شود، با تعصب بی‌مانندی عمل کنند. در چنین متن‌های اجتماعی جهل مرکب و نابخردی جمعی به‌گونه صورتبندی اجتماعی خریدار و جاذبه‌ی بی‌پایان دارند، چرا که کوتوله‌های سیاسی در چنین جوامعی خویشتن را بخشی از پیل‌تنان جمعی می‌پندارند و هجوم بر باروی زندگی، آزادی و رهایی انسان را هنر می‌انگارند؛ مگر نه این است که نمونه این بازی رعب‌انگیز، در قتل بی‌رحمانه «فرخنده» توسط اراذل و اوباش به نمایش درآمد. این کیفر‌دهندگان در واقعیت از بزهکاری جمعی خود می‌گریزند و در چنین گریزی است که همواره می‌شود دست به جنایت‌های کوچک و بزرگ زد. انسانی که از انسانیت خود تهی شده و در متن روابط اجتماعی به دشمن فردیت خود مسخ شده باشد، با تقلیل انسان‌های دیگر به اشیای بی‌معنی و به دشمنان نفرت‌انگیز و سزاوار نابودی، به حضور خود معنی می‌دهد. یکی با قلم و تصویر این کار را می‌کند و دیگری با ابزار خشن‌تر اما هدف یکی است، انسان دشمن‌شده با انسانیت خود، با خاموش کردن و در نهایت نابود کردن کسانی‌که وی آن‌ها را دشمن می‌پندارد و یا دست‌کم با بی‌حرمتی به حریم انسانیت آنان است که به روان ملتهب و دشمن‌پرور خود آرامش می‌دهد. چنین انسان‌های روان‌پریشی در آغوش جوامع مبتلا به ابتذال تایید می‌شوند، چرا که رویکرد‌های خشونت‌زای‌شان به آسانی توده‌ای و جمعی می‌شود. در چنین حالت‌هایی، آغوش‌های ابتذال جمعی، در واقعیت، متن کلیت «جمعیت»‌هایی است که در آن چشم‌های حیران و روان‌های تلخکام، خود را بخشی از جمع به‌هم‌پیوسته، همخون و همباور می‌پندارند. در بستر اجتماعی چنین گروه‌های به‌هم‌پیوسته است که ناراستی، کاستی اخلاقی و دوپارگی شخصیتی و جمعی خریداران بیشتر می‌یابد. هم‌باوران از همدلی می‌گریزند و دل‌بستگان و ایمان‌آوران به نولیبرالیسم و انطباق آن در متن‌های «جمعیت»‌ها، بی‌دانشی و پوچ‌باوری خویش را به نمایش می‌گذارند.

گفتمان دموکراسی در چنین باوری به زندگی کردن به‌سان بره‌های رام «جورج اورول» در «قلعه حیوانات» و تلاش برای ارتقای این شیوه زندگی به فرهنگ، به‌گونه همخویی با زورباوران سیاسی و کینه‌توزی نسبت به هم‌نوعان و حتا هماوردان تقلیل می‌یابد. توده‌ای‌سازی چنین فرهنگی، موجب سیاست‌گریزی و تقلیل سیاست به مشروع‌سازی جایگاه رهبران و نخبگان می‌شود، سیاست عام‌پسند (Populism) می‌شود و روند‌های تصمیم‌گیری که باید دموکراتیک می‌بودند، ورای مشارکت‌های حقیقی تحقق می‌یابند. مشارکتی هم اگر در فرایند سیاسی به وقوع بپیوندد، تا جایی سرشار از تقلب و جعل و مشروع‌سازی آن به کمک افکار قبیله‌ای خشونت‌بار و حضور قهرآمیز در آوردگاه‌های سیاسی می‌شود که از فرایند مشارکت دموکراتیک به‌جز شبحی در جای نمی‌ماند. در چنین پهنه‌ای است که سیاست حتا باید اوباش‌پسند شود، چراکه برخی از پیشگامان مجری سیاست به فرهنگ اراذل و اوباش مبتلا می‌باشند. و چنین توده پسندی‌ای، برات و حواله مشروعیت روند تهی‌سازی جامعه از روح همبستگی، بر بنیاد ارزش‌های انسانی و هم‌باوری‌های سیاسی می‌شود و چنین گرایشی می‌تواند در بد‌ترین حالت خود، برهانی شود برای دشمنی با انسان‌گرایی و تلاش برای تحقق «آرمان‌شهر مشخص» (بلوخ).

همه رویکرد‌ها و فعل و انفعالات اجتماعی، از این منظر، به «تصادف‌های» روزمره تقلیل می‌یابند؛ از آن جمله رویکرد‌های انتقادی و آزادی‌خواهی جمعی نیز با چنین سرنوشتی مبتلا می‌شوند. در این چاه ویل، به‌گونه مستمر و مداوم آیات تسلیم و گریز بر انسان‌ها فرود می‌آیند و دنیا به ماتم‌سرای فرار و «اجتناب از تفکر» تقلیل می‌یابد؛ همه‌روزه حادثه‌های خونین به وقوع می‌پیوندند و بسیاری گمان می‌کنند که با تصادف‌ها سروکار دارند، چرا که به «صغارت خودکرده» (کانت) خود خو کرده‌اند و انسان خردمند را قادر به شناخت و ارایه راه‌حل نمی‌دانند. در حالی‌که به سخن هگل «نگاه فلسفی به جز این‌که آنچه را که تصادفی است، بزداید، مقصد دیگری ندارد».

 

پانوشت:

۱- اصطلاح «پیرامونی» در این‌جا به معنی بیان رابطه میان کشور‌های پسااستعمار (جهان سوم) با کشور‌های پیشرفته کاپیتالیستی در نظام سرمایه‌داری جهانی می‌باشد. با این که با ارتقای چین و برخی از کشور‌های شرقی و جنوب‌شرقی آسیا و نزدیکی آن‌ها به نظام سرمایه‌داری جهانی در رابطه کمی قدرت میان «مرکز» (کشور‌های سرمایه‌داری پیشرفته) و «پیرامون» دگردیسی‌های رونما گردیده است اما روابط قدرت در نظام جهانی از منظر ساختاری و کیفی دچار دگرگونی که بتوان از تغییر پارادایم صحبت کرد، نشده است. این تیوری‌ها اگر چه در حلقه‌های اکادمیک بعد از آن که در دهه هفتاد قرن بیستم در کانون گفتمان‌های علمی قرار گرفته بودند، به حق دیگر از آن محبوبیت برخوردار نیستند اما در بیان روابط قدرت در جهان کنونی، به باور من، هنوز هم می‌شود از آن‌ها بهره‌گیری کرد. در این باره چند اثر دارای اهمیت ویژه می‌باشند. به‌گونه مثال:

Frank, Andre Gunder and Barry K. Gills: The World System: Five Hundred Years or Five Thousand? 1996, Routledge

Frank, Andre Gunder: Abhängige Akkumulation und Unterentwicklung. Suhrkamp :Frankfurt 1. Aufl. 1980

Amin, Samir: Die ungleiche Entwicklung. Essay über die Gesellschaftsformationen des peripheren Kapitalismus, Hoffmann und Campe 1975

Wallerstein, Imannuel: Das moderne Weltsystem. Die Anfänge kapitalistischer Landwirtschaft und die europäische Weltökonomie im 16. Jahrhundert, Syndikat, Frankfurt am Main/Promedia, Wien

تا جایی که من می‌دانم، از این کتاب‌ها دست‌کم، کتاب سمیر امین به فارسی ترجمه شده است. در مورد این که آیا کتاب‌های والرشتاین و فرانک نیز به فارسی ترجمه شده‌اند، نمی‌دانم. اما تمام این آثار به زبان انگلیسی هنوز هم از منابع مهم در زمینه پژوهش تیوری‌ها و سیاست‌های توسعه می‌باشند.

۲- فردیناند تونیز ( Ferdinand Tönnies) جامعه‌شناس، فیلسوف و اقتصاددان آلمانی بود. اثر کلاسیک او زیر عنوان جمعیت (Gemeinschaft) و جامعه (Gesellschaft) برای نخستین بار در سال ۱۸۸۷ انتشار یافت. با این‌که جامعه شناسان مارکسیست توجه لازم را به این اثر معطوف نمی‌دارند اما به باور من در شناسایی ویژگی‌های ساختاری و فکری جمعیت‌ها و مشروعیت‌های حاکم بر آن‌ها در مقایسه با جوامعی که در آن‌ها طبقات اجتماعی تبلور یافته‌اند و مشروعیت‌ها طور دیگر بنیاد می‌گردند، از اهمیت خاص برخوردار است. معادل‌سازی برای اصطلاحات آلمانی به‌گونه «جمعیت» و «جامعه» عاری از اشکال نمی‌باشند اما من معادل‌های بهتری نیافتم. شنیده‌ام که این اثر ارزشمند به فارسی ترجمه شده است اما من تا کنون ندیده‌ام. (متن دجیتالیزه شده این کتاب را به آسانی می‌شود از کتابخانه‌های آلمان به دست آورد) چاپ ششم این اثر زیر عنوان ذیل انتشار یافته است :

Gemeinschaft und Gesellschaft, Grundbegriffe der reinen Soziologie, 6. Auflage, Berlin 1926.

۳- در جنگ‌های سی ساله (۱۶۱۸-۱۶۴۸) سراسر قاره اروپا را جنگ‌های خونینی فراگرفتند که در آن میلیون‌ها انسان قربانی شدند. جنبش‌های مذهبی پروتستانی و کاتولیکی و امپراتوری‌ها و نیرو‌های فیودالی مدافع آن‌ها به جان همدیگر افتادند. اگر چه این جنگ‌ها با امضای پیمان صلح ویستفالیا در سال ۱۶۴۸ ظاهرا به پایان رسیدند، و این پیمان بنیان حقوق بین‌المللی نوین را نهاد اما پس‌لرزه‌های خونین این جنگ‌ها تا دهه‌ها جان بسیاری از انسان‌ها را گرفتند.

۴- Schumpeter, Joseph: Kapitalismus,  Sozialismus und Demokratie, Bern 1952

 

برگرفته از ۸ صبح







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



داکتر رنگین دادفر سپنتا