انسان موجودی است «از سوی خدا» ویا «به سوی خدا»؟
۱۰ ثور (اردیبهشت) ۱۳۹۴
(انسان ازخودبرآید دربحرزلال وناکران خدایی ازنو زنده می شود واگرازخدابرآید درمردابهای هیچی وپوچی می میرد.)
خداوند (ج)تنها ذات واحد وجاوید وتغیرناپذیرهستی است وبه کثرت وچندی وچونی وچندگانه وچند گونه تقسیم پذیرنیست، بجزذات الهی همۀ وجودهاوجلوه های دیگرهستی منجمله انسانهابه گونه ها وگانه های مختلف تقسیم پذیراند ودرکثرت وتنوع وتغیروچندی وچونی بسرمیبرند . انسانهارامیتوان ازنظرتقرب معنوی به خدا دوگونه دانست ؛ یکی انسانهای «ازسوی خدا» ودیگرانسانهای «بسوی خدا ».انسانهای «ازسوی خدا» همان کسانی اند که ازسوی خدا دستوریافتند ودستورخداراازسوی خدابسوی انسانهاارشاد وابلاغ وبمقام پیامبری وهدایت نسل بشربرگزیده شدند . انسانهای بسوی خدا همان کسانی اند که در هردوره ای تاریخی ودرشرایط که خطرانقراض نظام زندگی انسانها وتحریف بشریت ازمسیرعدل الهی متصور بوده است به میدان آمده وبه تآسی ازدستور خداوندوانگیزشهای وحیانی وتحلیلهای عقلانی کمرهمت بسته وبشریت راازورطه ای هلاکت وپرتگاه ضلالت نجات بخشیده اند . تعداد انسانهای بسوی خدامعدود است واولین وتاریخی ترین شان حضرت آدم علیه السلام وآخیرین وبزرگترین ومقرب ترین ومعززترین شان درنزد خداوند حضرت خاتم النبیین محمد مصطفی (ص) میباشد . انسانهای «بسوی خدا» همان کسانی اندکه ازسوی خود بسوی خدامیروند . انسانهای «بسوی خدا» همان کسانی اندکه ازخود وخود زدایی می آغازند ودرمقامات تبتل«پله پله تاملاقات خدا» میروند وبزرگترین وشوریده حال ترین شان حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است . درگونۀ «ازسوی خدا» سلسلۀظهوروبعثت دروجود حضرت خاتم الانبیأ ختم است ودرگونۀ« بسوی خدا» سلسله همچنان ادامه دارد وختم وخاتم ندارد.
این نوشتاردرواقع گامی است ازخود بسوی خداو تأملی است پیرامون مفهوم خدا و براهین اثبات وجودخدادرادیان ومکاتب فلسفی مختلف. بحث« نقبی درخود وراهی تاخدا» نه مقالۀ علمی است ، نه تحقیق روشمند درزمینۀ خاص دینی وفلسفی است ونه بسیاربه ضابطه های نویسندگی ومعیارات تحقیق علمی مضبوط است . این بحث حاصل تأملات تنهایی بنده دربارۀ خود وخداوتعمق درامورهستی وخلقت است . ازسالیان متمادی بدینسو دربارۀ حقیقت وجودی خداوند ودلایل اثبات وجود اومی اندیشیدم واین اندیشیدن راجزء حقوق انسانی وبندگی خود میدانستم . راستش چندبارماحصل اندیشه ها وتأملات تنهایی خودرامبنی برشناخت واثبات وجودخداوندجمع وتحریرنمودم اماجرأت طرح وبیا ن آنرادرنزد دیگران نداشتم ، چون آرا ودلایل ودریافتهای خودرا درپارۀ موارد متناقض وبه اصطلاح معروف متنازع فیه یافتم . بخاطررفع تناقضات وابهامات به آرأ فلاسفه ومتکلمان وسایراندیشه ورزان ونطریه پردازان معرفت الهی مراجعه کردم و آرأ وبراهین فلاسفه رادرین زمینه بیشتراز آرأ خود متناقض یافتم، چون فلاسفه اکثرأ اصل خداشناسی برمبنای استدلال را مقدم ترازاصل خداباوری برمبنای ایمان میدانند.سرانجام به منابع دینی وآرأپیامبران مراجعه کردم ویکی ازویژگهای برجستۀ دین راتقدم اصل خداباوری و ایمان براصل خداشناسی واستدلال یافتم .بالآخیره آن همآهنگی مطلوب که بین عقل وعقیده وبین خداشناسی برمبنای استدلال وخداباوری برمبنای ایمان باید وجود داشته باشد ومن درجستجوی آن بودم ، آن همآهنگی را دردین اسلام متناسب تراز هردین دیگر ودیدگاههای حکیمان ومتکلمان اسلامی رادقیق تر وجامعترازنظریات فیلسوفان غربی وغیراسلامی یافتم .حتا عرفان اسلامی علی الرغم آنکه دلایل عقلی وفلسفی رادرشناخت واثبات وجود خداوند «چوبین پای» میداند به نحوی به آن همآهنگی مطلوب بین عقل وعقیده وبین علم وایمان توجه داشته وبین فهم عقلانی خدا ومکاشفه ومشاهدۀ باطنی خداتمایزجدی قایل نشده است ،چون بالآخیره آنچه رابوعلی میداند ابوالخیرمیبیند وآنچه راابوالخیرمیبیند بوعلی میداند.
معرفت دینی مانند هرنوع معرفت دیگر انسان با سوالات ابتدایی وانگیزه های اولیه آغازمی شودوهمزمان با بزرگ شدن انسان این انگیزه ها واین پرسشها نیز بزرگ وبزرگترمی شوند وبعد به مرحله ای رشد وتعقلی وانسجام اجزا تکمیلی میرسند . معرفت دینی دردهات افغانستان باچند آموزه ای کوتاه درنزد پدرومادر ویا ملای مسجد آغاز می شود .بیاد دارم که دریک روززمستانی ملای مسجد قریه به دعوت پدرم به مهمانخهانه ما آمد وبعد ازصرف چای صبح اولین درس دین ومذهب رابه من وبرادران کوچکترم آموزاند . اوقبل ازشروع درس اصلی گفت ماوشما بندۀ خدا ، امت رسول الله ودرمذهب امام اعظم هستیم ،اماازرعیت وپادشاه چیزی نگفت ، درحالیکه این درس دربعضی مدارس ومساجد دیگرجهارجزء دارد :اول بنده ای خدا،دوم امت رسول الله ، سوم درمذهب امام اعظم ،چهارم رعیت پادشاه اسلام .ا ودرس خودرادوباره ازهرکدام مابه ترتیب سن وسال پرسید واول ازمن پرسید : بندۀ که هستی ؟ گفتم بندۀ خدا ؛ امتی که هستی ؟ گفتم امت رسول الله ؛ درمذهب که هستی ؟گفتم درمذهب حضرت امام اعظم. بعد اوگفت «خدایکه» رامیدانی ، گفتم بلی ، گفت بگو ومن گفتم : خدایکه ویگانست محمد رسول برحق است . اومرادرحضورپدرم تشویق وتحسین کرد وبعد اولین درس الفباعربی را ازاولین مضمون دینی بنام افتیک شروع کرد .من اولین درسهای دین وسوادرادرنزد همان آخوند مرحوم آموختم امادقیق نمیدانم که اولین درسهابه مقصد آموزش سواد بود ویاآموزش دین ومذهب؟ فکرمیکنم مقصد اصلی پدرم آموزش دین ومذهب بود ومابه برکت دین ومذهب صاحب سوادشدیم . یک روزازمسجد به خانه آمدم ومعنافارسی کلمۀ الله وکلمۀ طیبه را ازقول آخوند صاحب به مادر وبرادربزرگترم بیان داشتم وگفتم که فهمیدن معنای کلمۀ طیبه وشهادت ضرور است ، چون کلمۀ طیبه رکن اول دین اسلام وایمان اسلامی است وایمان به معنای اقرارعقیده به زبان وتصدیق به قلب است واگرمامعنای یک عقیده ویاکلمه وجمله را ندانیم ، چگونه آن را به قلب تصدیق بداریم؛ خلاصه هنوزچند جملۀ مهم را تکمیل نکرده بودم که برادربزرگترم طاقتش طاق شد وناگهان یک سیلی آبدارو کشیده برویم زد که بامشکل وتضرع توانستم خودم را ازچنگش رهاسازم. ازهمان لحظه دریافتم که درجامعۀ مادین و خداازمقولۀ باوروتأیید وسکوت است ،نه ازمقولۀ بحث وشناخت واستدلال .
ازهمان روزگاران کودکی همواره سوال ویژگیهای ذات خداوند ومقرب ترین وشبیه ترین موجود به خداوند در ذهنم وجودداشت و هرازچند گاهی پیرامون این سوال می اندیشیدم وبعد بدون آنکه پاسخی برای سوالم یافته باشم ناگهان به وحشت می افتادم وبعد از توبه وندامت فراوان بخود عهد می بستم که دیگرهیچگاه چنین سوالی راازخود ویا از دیگری نمی پرسم .چون میدانستم که طرح چنین سوالات حداقل دوخطرمهم دارد ؛ یکی خطر جان ودیگرخطر ایمان . اگردرحضوردیگران این سوال را مطرح کنم جانم به خطر می افتد واگردرتنهایی ودرحضور خود مطرح کنم ، ایمانم به خطرمی افتد وشیطان طرارو نشسته درکمین است و در چشم برهم زدن ایمانم را می قاپد وفرارمیکند .
ازهمان اوان کودکی واز بدو تولد کلمۀ خدا آشنا ترین ومألوف ترین کلمه در گوشم بود . قرارگفتارمادرم ، من دریک صبح بهاری ودرهنگام گل زردالو، بدنیا آمدم ودرهمان صبح بهاری ملای مسجد درگوشم اذان گفت واولین کلمۀ که درلوح خاطروصفحۀ گوشم نقش بست کلمۀ "الله اکبر" بود . بعد ازآن کلمۀ خدا هرروزودرروزچند بار بگوشم می نشست واگرمجموع کلمات کتاب عمرانسان قابل شمارش باشد ، کلمه ای «خدا» بیشترین رقم رادرکتاب عمر من بخود اختصاص داده است . مادروپدرم هرلحظۀ زندگی شان را باخداوبا ذکر کلمۀ الله سپری میکردند .آنهادرهنگام نماز،درهنگام غذاخوری ، درهنگام ترس وخطر، درهنگام قهر وغضب ، درهنگام مریضی ، درهنگام کار کلمۀ " الله" را به زبان می آوردند و ازعواقب وعقوبت زندگی این دنیا ورهتوشۀ آخیرت غافل نبودند ؛ خداوند مغفرت شان کند . ملای مسجد که ما در نزدش درس قاعدۀ بغدادی وچهارکتاب وپنج گنج میخواندیم ، بعداز هر جمله وعبارتی کلمۀ خدارا به زبان می آورد ومارااز قهر وغضب خداوند میترساند .همسایه ها وبچه های همسالم بهر دلیل ومناسبتی کلمۀ خدارا به زبان می آوردند وگاهی درهنگام بازی ومنازعات برنده وبازندۀ بازی بنام خداسوگند میخوردند . من ازهمان کودکی انگیزۀ خداجویی واندیشیدن پیرامون حکمت وقدرت آفریدگارعالم وآدم راهمواره درقلب خود احساس نموده ودرهرمرحلۀ عمرودرهرتحول فکری وعقیدتی ومشکلات که در زندگی برایم پیش آمده ازیاد وذکرخدای متعال غافل نبودم واگرخطاواشتباهی بندگی درطرزپنداروگفتارورفتاروکردارم رخ داده واحساس نمودم که ازمسیراصلی خارج شده وبه کژراهه وبیراهه وچندراهه افتاده ام دوباره بخود آمدم وبه خداتوصل وتوکل نموده واین ابیات مولانارازمزمه کردم:
ای کمینه بخششت ملک جهان من چوگویم چون تو میدانی نهان
ترجمانی هرچه مارادردلست دستگیری هرکه پایش درگلست
ای همیشه حاجت ماراپناه باردیگرماغلط کردیم راه
همانطورکه قبلا گفتم انسانهاگوناگون اند وهر انسان درطول دورۀ حیاتش مراحل مختلف فکری را تجربه مینماید . انسانهای که مراحل گوناگون تحولات فکری را تجربه میکنند ودرنتیجۀ این تجارب خدارابلا واسطه کشف میکنند ومی شناسند ومی پرستند مسلمأ باانسانهای مقلد صرف وباکسانیکه خدارا بصورت میراثی می شناسند ومی پرستند فرق دارند . داکتر علی شریعتی درهمین زمینه میگوید :«انسان مراحل گوناگون نظام فکری رامی پیماید ؛ این مراحل غالبأ به سه مرحله تقسیم میگردد: مرحله اول مرحله دست وپازدن درمیراث گذشتگان است ودومین مرحله ، طغیان برآنچه تحمیل شده است وسومین مرحله ، مرحله بازیابی خویش وشناخت وپذیرش ارزشهای اصیل ... بعضیها بعد ازرسیدن به دوره ای بحرانی فکروعصیان علیه اعتقادات مرسوم ، متوقف میمانند وتا پایان عمربعنوان آدمهای ضد مذهبی معروف می شوند . ولی آدمهای هم هستند که ازین پایگاه برتر می روند وباز به مذهب میرسند : مذهبی ماورأ عوام وخواص . ودر اینجاست که همین مذهبی راکه ازدریچۀ چشم عوام دیدند وچون آگاه شدند برآن شوریدند ، اکنون باچشم آکاه خویش می بینند ودرمی یابند که تا چه حد قابل ایمان داشتن وستودن است . (اسلام شناسی ، صفحات95 و97).
ازخود تا خدا
خدارادرمکانها ولامکانها جستن وبه دلایل عقلی وفلسفی متوصل شدن یکی از معمول ترین ومتیقین ترین روشها ی اثبات وشناخت وجود خداوند نزد فلاسفه ومتکلمان است . اما کسانی هستند که نه راهی طولانی میروند ،نه روشهاودلایل راپیچیده می سازند ، نه به صغراها وکبراهای فلسفی متوصل می شوند ونه عقل ودلایل عقلی راقابل اطمینان میدانند ، فقط ازخود شروع میکنند ، اول درخود فرو میروند بعد از خود می برآیند ومیگویند : «چون ازخودی برآیی باشی خدارسیده ». البته هرازخود برآمدن وازخود بیگانه شدن معنای به خدا رسیدن را ندارد وازخود واسرارخودی ناآگاه بودن معنای بیخودی را ندارد . بیخودی به معنی نفی خود واثبات حق وحق به معنی تجلی کمال وجمال خدا درضمیرخود است :
عارف که زسرحق آگاهست بیخودزخود است وباحق همراه است
نفی خود واثبات وجودحق کن این معنی لااله اله للهست
(ابوسعید ابوالخیر)
پیرامون معنای باطنی وتفصیلی کلمات«خود » و«خدا» بسیار اندیشیدم ودرنهایت خدارا همان حقیقت وهمان مفهوم یافتم که خداهمه است وهمه خدانیست، وبعبارۀ دیگرخداهمه چیز است وهیچ چیز خدا نیست . میان «خود » یعنی من انسان و «خدا»یعنی آفریدگارانسان چه نسبتی است و این انسان چیست واین آفریدگارانسان کیست وچگونه این چیستی به آن کیستی می انجامد که شاعر میگوید « چون از خودی برآیی باشی خدا رسیده » .(این گفته منسوب به ضمنی کشمی یکی ازشاعران نامداربدخشان است . مرحوم ضمنی کشمی سرودۀ مشهوردرقالب مخمس دارد بااین مطلع :
درباغ می خرامید آن سرو نورسیده دامن کشا همی رفت گلهارا چیده چیده .شاعردرهمین قالب وقافیه هنگامیکه به مصرع آخیر میرسد میگوید : چون ازخودی برآیی باشی خدارسیده).
خود شناسی نخستین پلۀ نردبان خداشناسی وخداشناسی آخیرین پلۀ نردبان خودشناسی است . خودشناسی ازجملۀ مقولات خودزدایی وخداخواهی است و با خودخواهی ومنیت وخودمحوریت منافات دارد .در خودخواهی وخود برتربینی پایین ترین سطح ناسوتی شخصیت انسان وخدابینی واز مرداب های منیت برآمدن ودربحرزلال وناکران وناپیدای الهی فرورفتن بالاترین سطح شخصیت لاهوتی انسان رامی سازد . جهان«بیخودی » با حرف ( ب ) ازجهان «خودی»جدامی شود واین حرف (ب) آغازکلمۀ «بالا» وبالا رفتنهاوازناسوت وناسوتیهاجستن وازجسم وجسمانیهارستن وبه عرش جانهاوروانهاو«پله پله تاملاقات خدا»رسیدن است .
جان گشاید سوی بالابالها درزده تن درزمین چنگالها
جان زهجرعرش اندرفاقه ای تن زعشق خاربن چون ناقه ای
( مولوی)
دراندیشۀ رهایی ازتنگنای خویشتن وشکستن حصارهای جسمانیت وجستن ازتعلقات جهان مادی وراههای توصل به خدافرورفتم وبجایی رسیدم که جزخداهیچ چیزنبود وهرآنچه هست وهرآنچه دیدم ودانستم همه مظاهروجود خداوصفات وکمالات اوست . انسان منهای خدا وحتا همۀ هستی وکاینات منهای خدا وجود ندارد واصلأ انسان ازخداجدایی ندارد واگرانسان بدرستی خودرابشناسد ودرچیستی خود وگوهروماهیت اصلی خود فرورود درعمق نهاد وبن مایه سرشت خود خدارا می بیند ودرنهایت خودخدارامی یابد .لهذااول باید به این پرسشها دقت نمود که انسان چیست ، چگونه ماهیت وتعریف دارد،چه نوع رابطه ونسبتی باخداوند دارد، حدوداقتداروکارکرد وافق پروازش تا کجاست وچراخود محوروجاه طلب وفرعون ونمرودوازخداغافل می شود وچه وقت به خدامحوری رو ی می آوردوابراهیم وموسی می شود ویاشمس تبریزومنصور حلاج وابوسعید وخواجه عبدالله انصار میگردد.
حقیقت انسان چیست ؟
حقیقت انسان درواقع دو کلمه است ، یکی حقیقت ودیگر انسان ؛ به سادگی میتوان از ترکیب این دوکلمه یک سوال سه کلمۀ بدینگونه ساخت ؛ حقیقت انسان چیست ؟ اماجواب این سوال سه کلمه ای به تفکر وتامل عمیق وسالهامطالعه وکتاب نیازدارد وجوابش به سادگی سوال نیست . این سوال سه کلمۀ همواره درمحراق توجه بزرگان اندیشه ومعرفت دینی وفلسفی قرارداشته و درجوابش مقالات وحتاکتابهای ضخیم وچند جلدی نوشته اند . هرکس مینواند درباره این سوال وابعاد معنا وهدف آن فکرکند وبطریق خود جواب بگوید . بعضیها جواب بسیارساده وکوتاه گفته اند ، به سادگی رویش یک علف وپژمرش یک گیاه درگوشه ای یک بیابان بنام طبیعت وگفته اند : انسان مانند یک علف دردامن بیابان می روید وبعد ازتکمیل سیکل حیاتش دوره ممات میرسد وپیرورنجوروخسته وپژمرده وزردمی شود ومیمیرد .کسا نی دیگردرپاسخ این سوال به مراحل خطرناک وخطوط سرخ وخونین رسیدند و مانند منصور حلاج فریاد ان الحق برآوردند و برچوبۀ دار رفتند. البته نوع جواب وسادگی وثقلت جواب بیشتر بستگی بدان دارد که چه کسی سوال رامطرح میکند ، یک دهری ودار وینیست وفرد سکولار ویا یک عارف و ایدیالیست وفرد مذهبی ؟ یک چوپان وفرد عامی ویایک فیلسوف وفرد تحصیل یافته ؟
انسان از همان ایام که وارد مرحلۀ تفکر وجستجوی پاسخ به اسرار سرشت وسرنوشت و چیستی وکیستی خود گردیده است، همواره از خود پرسیده است: انسان چیست؟ انسان فاعل مختار است یامخلوق مجبور؟ انسان بصورت افقی و علمی وجهانی شدن وگستردگی حضور دراقصا واکناف عالم به کمال میرسد ویا بصورت عمود ی و نرد بانی وعرفانی ازخامی به پختگی واز پختگی به سوختگی وبالاخیره پله پله تاتا ملاقات خدا به کمال میرسد و آخرین مرتبت صعود وعروج انسان از «خویشتن برآمدن وبه خدا رسیدن » است؟ آیاچیستی وکیستی انسان نتیجۀ ماهیت انسان است ویا انسان سازندۀ ماهیت خویش است؟ وآیا جادۀ مسیر انسان از قبل کوبیده شده وانسان مسافر هدفمند است و یااینکه انسان گمگشتۀ جنگل تاریخ است وخود باید مسیرش را دریابد؟اگر هد فمند است، منزلگۀ مقصود کجاست؟ بد ین پرسشها ازجبرگرایان گرفته تا اختیارگرایان، ازمعتزلیان تااشعریان، از اندیشه های فلک زده وپرسشگرانۀ خیامی وباباطاهری تا روح فلک ستیز وجولانگری مولوی (ازفلک هم بایدم پران شوم / / آنچه اندر وهم ناید آن شوم)، ازانسان شناسی مبتنی براصل وراثت وجین اجدادی (گرگ زاده عا قبت گرگ شود / / گر چو با آدمی بزرگ شود. شیخ سعدی) تا انسان شناسی مبتنی براصل سازندگی عوامل محیطی واکتسابی (سگ اصحاب کهف روزی چند/ / پی نیکان گرفت و مردم شد. شیخ سعدی)، از معتقدان اصالت جمع ومارکسیستها (بقول مارکس: سجایای اخلاقی انسان زادۀ محیط اجتماعی اوست، پس اول باید محیط را انسانی ساخت وبقول لینین: محیط اجتماعی تعیین کنندۀ شعور اجتماعیست) تا وجود گرایان سارتری وملا صدرایی... هرکدام پاسخهای گو نا گون داده وهرکسی از« ظن خویش »فسانۀ گفته ودر خواب شده است:
آنانکه محیط فضل وآداب شدند درجمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند به روز گفتند فسا نۀ در خواب شدند.
(خیام)
انسان درین جهان آیا مهمان ناخوانده است وسفرۀ اومملو ازنیش ونوش واقامتگاه او درکوخ و کاخ ا ست وآیا این جهان سرای سپنج است وسفر انسان دراین سرای سپنجی به «اضطرار» آغاز وبه «اکراه» به پایان میرسد ؟:
آورد به اضطرارم اول بوجود جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود زین آمدن وبودن ورفتن مقصود
(خیام)
بقول حکیم عمر خیام ، آدمی درین سفر رازناک گو ییا در نقش ايرمان (مهمان ناخوانده) است وچند روزی بر سري سفرة خلقت وحيات حضور يافته و عاقبت پیر وبیمارمیگردد و چنان نیست و معدوم میگردد که پس از صد هزار سال در حدی یک سبزه آرزوی رویش دوباره را ازدل خاک مینماید، اما هیهات که این آرزو بر آورده شدني نیست.:
ایکاش جای آرمیدن بودی یا این ره دوررا رسیدن بودی
کاش از پی صدهزار سال ازدل خاک چون سبزه امیدی بردمیدن بودی
آدمی، این موجود معمایی وسرگردان درین سفر رمز آلودش، گهی چنان محبوب ودرخور آفرین وگهی چنین مغضوب وسزاوار نفرین، واقع میگردد که در یک موقع با بوسۀ مهر نواخته شده وزمانی دیگربگوشۀ زمین انداخته میشود.
جامیست که چرخ آفرین میزند ش صد بوسۀ مهر برجبین میزند ش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف می سازد وباز بر زمین میزند ش
(خیام)
گرچه به باورحقیر، این کوزه گر دهر نه به نگار ین بودن این «جام» وعروج و مقامش در«کاخ» مرمرین اهمیت قایل است ونه به «سفالین »بودن وتنزلش درحد«کوخ ».
برچرخ مکن حواله، کاندررۀعقل چرخ ازتو هزار بار بیچاره تر است
(ناصر خسرو)
داستان «انسان » و«دهر»درواقع داستان همان پشه وفیل است. همان فیل که از آمدن وبودن ورفتن مهمان ناخواندۀ خویش (پشه) اظهار بی اطلا عی کرد.
این موجود رازناک که بر طبق اساطیر و حکایات یونان باستان، هنگام صبحدم به چهار پای (دوران کودکی)، هنگام ظهر به دوپای (دوران جوانی)وهنگام غروب به سه پای (دوران پیری بایک عصا ودوپا) راه میرود چیست وکسیکه این موجود را بدرستی میشناسد وراز اورا میگشاید کیست؟ آیا گشایندۀ راز حقیقت انسان وشناخت ژرفا ی ماهیت وپهنای وجود او، پیامبر وفیلسوف وشاعر وعارف وهنرمند است ویا دانشمند وبیو لوژیست وفیز یو لوژیست وروانشناس وروانکا و و انترو پولوجیست ؟ در آن مالیکول اولیۀ حاوی عنصر حیات که در مراحل بعدی تطور و تحولش منجر به پیدایش« آدم » گردید چه نهفته بود که تاهنوز درک پیچیدگی اسرار آن کمتر ازانفجار بزرگ اولیه (big bang) که منجر به پیدایش « عالم » گردید نیست؟ انسان موجود چند بعدی ودارای ذات متنوع واوصاف متعدد ومتکثر است وذات وصفاتش نظر به شرایط زندگی وتحولات تاریخی ، اجتماعی، سیاسی ، اقتصادی ، فرهنگی ، مدنی واخلاقی قابل تغیر وتعریف مجدد است .
بحث اخلاق انسان (دانش خوبیها وبدیها) یک بحث دینی است، بحث ماهیت وحقیقت انسان یک بحث فلسفی است، بحث شخصیت انسان یک بحث حقوقی و بحث وظایف اعضأ و امراض و عناصر و اجزأ تشکیل دهندۀ انسان یک بحث علمی است.
انسان از ديدگاه ادیان و به ویژه دین مقدس اسلام، به حيث «اشرف مخلوقات» و «خليفةالله فی الارض»، از ديد افلاطون بحیث «عالم صغیر» و تجلی گاه آنچه در بالاست تعریف گردیده است:
چرخ با این اختران نغز بس زیباستی صورت درزیر دارد آنچه دربالاستی
(محمود شبستری)
از دید ارسطو به حيث «موجود اجتماعي» و از پشت عينك آمريكایی و فرانكليني به حيث «موجود ابزار ساز»، از دید عرفان و مولوی بحیث معنویت ناب و «اندیشۀ» صرف:
ای برادر تو همان اندیشهای مابقی خود استخوان وریشهای
از دید فرانسوی واستنباط «دکارتی»که همان سخن مولوی به تأویل دیگر است، یعنی «می اندیشم، پس هستم»، ازدید استعمار گران و رباخوران انگلیسی بحیث «خوک طلا خوار» واز دید روشنگران انگلیسی (هابز) یکنوع گرگ(انسان گرگ انسان است)، از منظر فلاسفۀ آلمانی منجمله «کانت» انسان بحیث یگانه موجود دارای کرامت (هر چیز دارای قیمت است، تنها انسان دارای کرامت است). به همين ترتيب از ديدگاه فلسفه هاي گوناگون ، انسان به حيث موجود ناطق، مذهبي و پرستشگر، داراي اخلاق، خندان (چون یک تعریف انسان اینستکه: انسان تنها موجودیست که می خندد.) متفكر ومرگ اندیش(میگویند، انسان تنها موجودیست که مرگ قطعی و حتمی خود را میداند وبه عواقب آن می اندیشد.) تعريف شده است . حکیم ابوالقاسم فردوسی تعریف سه کلمۀ از انسان ارایه داشته وانسان راموجود صاحب جان وعقل وبه تعبیر خودش « خداوند جان وخرد » میداند . فردوسی درین تعریف سه کلمۀ به جامعترین ، مهمترین وکاملترین مشخصۀ انسان که همان عقل وخرد وهوشمندی اوست اشاره نموده وگفته است است:
بنام خداوند جان وخرد // کزین برتر اندیشه نگذرد .
شیخ سعدی با گفتار شیرین وسخنان دلپذیرش ، تعریف خاص وبی نظیر از انسان ارایه داشته وماکه نه دل داریم چندان سخن پذیر ونه سخنان داریم چندان دل پذیر، چگونه میتوانیم عمق سخنان سعدی ونهایت مقام آدمیت رادرک نماییم ؟ مقام که « بجز خدا نبیند » و فرشته وجبرییل را بدانجا گذر نیست ؛ سعدی میگوید :
تن آدمی شریف است بجان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگرآدمی به چشم است ودهان وگوش وبینی چه میان نقش دیوار ومیان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت
رسد آدمی بجایی که به جز خدا نبیند بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
یکی از رمزهای پیچیدگی شناخت و شگافتن ماهیت انسان همان گفتۀ «داکتر شریعتی» است که «ریشۀ درخت درزمین وریشۀ انسان در تاریخ است» و همین تاریخمندی تعریف اورا دشوارترساخته است، چون بگفتۀ «نیچه»: «آنچه تاریخ دارد بدرستی قابل تعریف نیست.»
انسان بر علاوۀ تاریخمندی، خود نیز سازنده وآفرینندۀ تاریخ خویش است واین خصوصیت، دشوار ی تعریف اورا مضاعف ساخته است. ازسوی دیگر انسان تنها موجودیست که مکلف به شناختن و دانستن بیشتری خود وماحول خود است. وسوسۀ نیای بزرگ ما « حضرت آدم » درتعویض بهشت رضوان بیک دانۀ گندم چه بود، جز آنچه، این دانۀ گندم چیست، چه طعم دارد وچرا من آنرا ندانم ونشناسم؟ وسوسۀ شناختن ودانستن بیشتر، یکی از وجوه اساسی تمایز انسان باسایر مخلوقات است . درغیرآن، بادر نظر داشت تعاریف ناطق بودن، خندان بودن ومرگ اندیش بودن انسان، چه تفاوتی بین انسان با یک طوطی ناطق، با یک بوزینۀ خندان، یایک قوی غمناک وجود داردکه در آخرین شب عمرش از خیل خویش جدا شده و در گوشۀ خلوت بحر به تنهایی میمیرد و یایک وال که در لحظات پایانی عمرش خودرا به ساحل میکشد وبه روی شنها جان می سپارد . یک فیل میتواند پهناوری و انبوهی جنگلات هندوستان رادر ذهنش مجسم وبه تداعی خاطرات و سوا لات خویش بپردازد، لیکن هیچگاه نمیتواند از خود بپرسد، من چیستم ویا من کیستم؟ انسان همانگونه که اشكال گوناگون جلوه هاي هستي و عالم را به روش هاي مختلف مذهبي و هنري و فلسفي و علمي مورد بحث قرار داده و به شناسایی گرفته است، خود نيز موضوع مطالعه و تحقيق چند شاخة مهم از علوم انساني و تجربي واقع گرديده وهنوز نتوانسته است به دریافت پاسخهای درست سوالات ماوراً انسان ازقبیل طبیعت وهستی وکائنات و ماهیت انسان از قبیل رمز سرشت وراز سرنوشت وعقل وعواطف واراده وتمیز و ضمایر خود آگاه ونا خودآگاه وظرفیتهای مغز وشگفتیهای روان وبسا نیروهای فرا علمی دیگر که دراجزاً مالیکولی ماهیت انسان، نهفته است ، فایق آید . بقول علامه اقبال:
نواي زندگي را ساز است انسان // گشايد راز و خود راز است انسان
جوهری اصلی وبن مایۀ ماهیت انسان چیست؟ آیا این جوهر همان وحی الهی است که از انسان پیامبر ومحمد (ص) ساخته است ویا آن الهام شاعرانه وکشف عالمانه وقدرت جهانگیرانه و سوز عاشقانه وعقل حکیمانه است که از انسان، حافظ وانشتین واسکندر ومولوی وبوعلی سینا ساخته است؟
محققان درموردظرفیت ذخیروی مغزانسان بدین باور هستند که اگرممکن باشد وبتوان ظرفیت کاربردی مغز انسان را به شکل کمپیوتر در آورد، این کمپیوتر بزرگتر ازدوبرابر عمارت صدوهشت طبقۀ مرکز تجارت جهانی امریکا خواهد بود. بنابرین موقع که یک انسان معمولی بعد از تکمیل مراحل طبیعی عمرش وفات مینماید، درطول زندهگی فقط %1ویا %2 ظرفیت مغزی خویش رابکار انداخته است، متباقی %98 همینطور بدون استفاده به زیر خاک مدفون میگردد. به باور من ظرفیت خلاقه وذخیروی مغز انسان به مراتب بزرگتر از آن مقدار است کهمحققان دریافته اند؛ حتا میتوانم بگویم ظرفیت مغزی وتوانایی هایی نهفتۀ انسان حدود ونهایت ندارد. یکی از مصادیق این بی نهایتی ظرفیت استدراکی انسان، آنست که، انسان میتواند بی نهایتی هستی وکایینات را درک نماید. اگرظرفیت بی نهایتی درنهاد انسان مضمر نباشد، چگونه میتواند بی نهایتی هستی را درک نماید. مثلاً عمری برخی حیوانات تک سلولی چند ساعت وبعضاًچند دقیقه است، اگر این حیوان در یکی از ساعات تاریک شب زاده شود ودر همان تاریکی شب بمیرد، چگونه میتواند معنای روز وروشنایی رادرک نماید. یا اگر با لفرض طول شب بیشتر از ده برابر وصد برابرطول عمر انسان باشد واین انسان درشب زاده شود ودر تاریکی شب وفات نماید، چگونه میتواند معنای روز و روشنایی را بداند؟ پس اگر ظرفیت بی نهایتی در ماهیت انسان نهفته نباشد، چگونه میتواند، بداند کایینات مرز وحدود ندارد وتا بی نهایت امتداد دارد. چند سال قبل ، تلویزیون”طلوع » دریکی از برنامه های خبری خویش ، گزارش یک آزمایش علمی را مبنی بر شناخت دقیق تر از حقیقت انفجار اولیه که در پانزده ملیارد سال قبل بوقوع پیوست و در نتیجة آن کائنات و عالم هستی بوجود آمد به نشر رساند. در ادامة این خبر از قول دانشمندان کائنات شناس چنین گفته شد که گویا %4 عالم هستی را روشنایی، %23 را تاریکی و %73 متباقی را یک نوع انرژی تاریک تشکیل داده است. بنابران عالم هستی چنان گسترده و پهناور است که همین کهکشانها منظومه های شمسی با فاصله های صدها هزار و ملیون ها وملیارد هاسال نوری که از همدیگر دارند، فقط 4% عالم هستی را احتوا نموده است. این خبر علمی ضمن کشف و اثبات پارة حقایق علمی، برخی پرسشهای ابطال کننده و ضد و نقیض را در ذهن بر می انگیزد: از جمله اینکه: همۀ دانشمندان وعلمأ ریاضی وفیزیک وکیهان شناسان اتفاق نظر دارند که عالم هستی نامتناهی است ، دراین صورت، دانشمندان کائنات شناس چگونه توانستند حدود و مقدار عالم نامتناهی را به فيصديهای معین تقسیم نمایند، چون اجزاء و مساحت یک شی و یا یک پدیده وقتی به درصدیهای معین قابل تقسیم است که قبل از همه مقدار و حدود همان شی و یا پدیده ثابت و مشخص باشد، مثلاً تا زمانیکه حدود همین صفحه برای ما معلوم و ثابت نباشد، چگونه میتوانیم قسمت های سفید و قسمت های نوشته شدة این صفحه را به درصدی های معین تقسیم نماییم؟ در خبر علمی فوق الذکر از یکسو دانشمندان میگویند، کائنات نا متناهی است، از سوی دیگر کائنات را به درصدی های معین تاریک و روشن تقسیم مینمایند، بنأ این کشف علمی تناقض آمیز است.انسان وطبیعت، روح وماده، ذره وموج، ازل وابد، تاریکی وروشنایی مفاهیمی هستند که بسان دوخط موازی تابی نهایت به موازات هم امتداد دارند. برخی مفاهیم یکی بدون دیگری، مفهوم ومو جودیت ندارد، مثالهای بسیار سادۀ آن: تر وخشک، چپ وراست، تاریکی وروشنی، مرگ وحیات، هستی ونیستی، خالق ومخلوق، ناقص وکامل، سلامتی وبیماری، پستی وبلندی، روز وشب، مثبت ومنفی،حاد ث وقدیم، صورت وهیولا، جوهر وعرض، ماده وغیرماده ، ذهن وعین... وغیره میباشد. شب بدون روز همانقدر بی مفهوم است که شب در عین زمان با بودن روز تصور شود.
چنانچه ميدانيم هر يك از رشته هاي علوم تجربي و انساني معاصر، بااصول و روشهاي متفاوت و مقاصد جداگانه مايه هاي رمز آلود دروني انسان وجلوه هاي زندگاني بروني او را به بحث و كندوكاو گرفته اند.
علم بيولوژي، انسان را بعنوان يك موجود حيه و داراي فعل و انفعالات فيزيولوژيك مورد بحث قرارداده و علم حقوق از انسان به عنوان يك شخص و داراي شخصيت حقوقي بحث مینماید. البته از« شخص » بودن انسان و« شخصيت»او، صرفاً علم حقوق نيست كه بحث مينمايد، برخی رشته هاي علمي ديگر هم در اين مورد به معنی خاص نطر افگنده اند.
«شخصيت» مفهومی است كه از نظر رشته هاي مختلف علمي، معاني متفاوت داشته و در همه جا يكسان و به يك معني بكار برده نمي شود. در علم طب و بحث هاي مربوط به حوزة روانشناسي و رفتار شناسي؛ «شخصيت» به مجموعة صفات و خصالي گفته ميشود كه كركتر مشخص وفردي انسان را ميسازند. همینطور تعریف شخصیت درمباحث ادبي و فرهنگي و اخلاقي معنای دیگر دارد وبيشتر به فضايل معنوي و مكارم اخلاقي و سجاياي نيك انساني اشاره مینماید . به همين ترتيب شخصيت از نگاه علم جامعه شناسي و سياست تفاوت هاي معين خود را دارد. چنانچه درعلم اداره وسیاست، ویژگیهای ذیل را ازمختصات بیستگانۀ رهبرو رهبری شمردهاندکه «شخصیت» یکی از آن اوصاف بیست گانه میباشد. (شخصیت، جاذبه، تعهد، توانایی تأمین ارتباط، لیاقت، شجاعت، قدرت تشخیص، تمرکز، بزرگواری، ابتکار، گوش دادن، شور و شوق، نگرش مثبت، مسؤلیت، آرامش خاطر، اعتماد به نفس، خدمت گذاری، مشکل گشایی ،آموزندگی، خطرپذیری)
اما از نظر علم حقوق، به ويژه حقوق مدني كه از موضوع «شخصيت» و «حقوق» و تنظيم امور زندگاني اشخاص مشخصاً بحث مينمايد، «شخصيت» عبارت از شايستگي لازمة شخص براي اينكه صاحب «حق» و «تكليف» باشد .انسان آنگاه به تعریف جامع وشناخت دقیق خویش قادر میگردد که به تعریف جهان وآنچه در ورأ جهان است قادر باشد واین ممکن نیست ، چون « همه چیزرا همگان میدانند وهمگان هنوز به دنیا نیامده اند ».
انسان ازخداجدانیست
جملۀ «انسان از خدا جدا نیست» معانی گوناگون دارد ودراینجا به چند معنای ظاهرأمتفاوت وباطنأ مکمل ومتمم آن اشاره میگردد .
معنای اول ؛ انسان به مفهوم واقعی کلمه درنهایت خود با خدا هست وبا خدا معنا وهستی می یابد . معنای دوم؛ انسان بدون خدا نیست یعنی بدون خدا اصلاموجودیت ندارد . معنای سوم ؛انسان ازخدا جدایی ندارد واگرازخداجداگرددویاخودراجداتصورنماید ،اول ازخداودوم ازخود بیگانه گردیده وعاقبت درناکجا آبادهای هیچی وپوچی معدوم میگردد .معنای چهارم ؛ انسان شامل مفهوم خداوند نیز هست (نه اینکه بقول برخی عرفأ جزءخداوند است ، چون خداوند جزء ندارد ومثل اجسام مادی به اجزأقابل تقسیم نیست ) . معنای پنجم ؛انسان جزء پدیدارهای هستی است ،پدیدارهای هستی نمود ونشان خداوند اند وخداوند همچون کل مطلق متجلی درنهاد وضمیرانسان است . بعبارۀدیگروقتی که یک حقیقت از حقیقت دیگرجدایی نداشته باشد درواقع شامل همان حقیقت جاوید است . گوهراصلی انسان که همان روح وابعاد معنوی انسان است درنهایت بسوی خاستگاه اصلی وموطن نخستین خودرفتنی است . تقرب بسوی خدای متعال بستگی به حدود معرفت انسان از ذات یکتا وقادر وکامل اودارد . البته این تقرب یکنوع تقرب معنوی است نه تقرب مکانی وزمانی .
حقیقت جداناپذیری انسان از خدا قرنها قبل ازطرف عرفأ ومشایخ بزرگ اسلامی درقالب الفاظ شاعرانه وقصص وتمثیلها بگونۀ ظریفانه وتوأم بااحتیاط بیان شده وهمواره توجه عاشقان وشیفتگان اعجازالهی را جلب نموده است . مولوی جلال الدین محمد بلخی یکی ازآن عارفان وشیفتگان وسوختگان عشق خداوند است که داستان جدایی انسان راازاصل خود درتمثیل مشهور جدایی نی ازنیستان بیان نموده است . مولوی دربیان ظرایف ودقایق این داستان ازآخیرین قدرت زبان وکلام وفنون ادبی وصنایع شعری کارگرفته وبه نقاط ورأ آگهی ولحظه های دشواررسیده است که دیگرزبان نقش ابزاری وکارایی خودرا درانتقال مفاهیم ازدست داده ومولوی در تنگنای سخت ناکارآمدی زبان وبرهم زدن حرف وگفت وصوت قرارگرفته است :
حرف وگفت وصوت رابرهم زنم تاکه بی این هرسه باتودم زنم
مولوی درتمثیل شورانگیزنی وغزلیات ومندرجات دیوان شمس تبریزی پیوسته ازفراق وهجران مینالد ودرعشق وصلت دوباره چنان شیدایی وشیفتگی وسوزعاشقانه ومهارت استادانه نشان میدهد که بیکباره سمبولهای نی ونیستان ومفاهیم عاشق ومعشوق ، عابد ومعبود،لیلی ومجنون ومولوی وشمس درهم می آمیزند وچنان درهم متبادل به واحد وعدد وکثرت میگردند که نشاندادن حد فاصل میان شان دشوار است .امامولوی چراصریح ومستقیم ازمن انسان نگفت وغیرمستقیم وبه تلویح ازنی گیاه گفت ؟ چرا مولوی بجای آنکه بگوید :«بشنوازنی چون حکایت میکند » نگفت : بشنوازمن چون حکایت میکنم . چه رازورمزی بین کلمات «بشنو» و«بخوان» است که مثنوی مولوی با کلمۀبشنو(بشنو ازنی چون حکایت میکند) وقران کریم باکلمۀ بخوان (اقرأبا اسم ربک الذی خلق ...) آغاز می شوند. چراقران کریم باکلمۀ بگو(قل) آغاز نشد وبجای «سورۀ اقرأ» «سورۀ قل هووالله» بحیث اولین سوره نازل نشد . چون درکلمۀ بگو چند ویژگی وجودارد .اول اینکه کلمه بگوهمۀ آحادمردم ازباسواد وبیسواد وازفقیروتوانگرهمه رادربرمیگیرد ووظیفۀ پیامبران اساسأگفتن وابلاغ پیام الهی به همه ای انسانها اعم ازباسواد وبیسواد وخواص وعوام است . اما کلمۀ بخوان مختص به کسانی است که سواد وتحصیل داشته باشند ووظیفه ورسالت پیامبری گقتن ورساندن پیام الهی به همه مردم است واختصاص به گروه خاص وقشرخاص جامعه ندارد . دوم درکلمۀ «بگو» مخاطب خود گوینده نیست یعنی کسی خودش به خودش نمی گوید بلکه مخاطب کسانی دیگرو مردم هستند ، یعنی خداوند به پیامبردستورمیدهد :« بگو»یعنی این پیام مرا به مردم بگووبه مردم برسان ، اما درکلمۀ بخوان مخاطب ظاهرأ خود خوانندۀ پیام است وآن مخاطب شخص پیامبر است ، یعنی خداوند به پیامبر دستورمیدهد:«بخوان» یعنی این پیام مرااول خودت بخوان . لیکن با دقت بیشترمیتوان به این نکته پی برد که کلمۀ «بخوان» معنای بسی وسیعتروباطنی تر ازکلمۀ «بگو»ویا«بشنو» دارد. اول اینکه درکلمۀ بخوان امکان اینکه کسی پیامی راویامتن ونامه ای رابرای خودش ویابرای کسی و کسانی دیگر بخواند هردووجوددارد ، امادرکلمۀ بگوکسی خودش بخودش نمی گوید وبایدبرای کسی ویا کسانی دیگر بگوید.دوم درکلمۀ بخوان وظیفۀ دریافت کنندۀ پیام آنست که اول خودش بخواند وبفهمد وبعدبرای مردم بخواند وبفهماند ، امادرکلمۀ بگووظیفۀ دریافت کنندۀ پیام فقط گفتن پیام وانتقال پیام است نه فهمیدن مو به مووکلمه به کلمۀ پیام . درکلمۀ «بخوان» وظیفۀ پیامبرمثل وظیفۀ زنبور عسل است که بعد ازطی فرایند جذب وهضم عصارۀ گلها به شکل عسل درمی آورد ،امادرکلمۀ «بگو»وظیفۀ پیامبرمثل طوطی است که هرآنچه برایش گفته شود دوباره وسه باره همان راتکرار میکند . بحث نحوۀ ابلاغ پیام الهی همان بحث ماهیات واعراض قرآن که است که درسالهای اخیرازطرف داکترعبدالکریم سروش مطرح شده وعکس العمل برخی روحانیون وعلمأ دین را برانگیخته است . بهرحال رویکرد اصلی مادرین بحث کلمۀ بشنوازلب نی است که چرا مولوی غیرمستقیم ازنی وازسوزوگدازنی گفت ومثل کسانی دیگرمستقیم ازدل وازسوزوگدازدل نگفت:
نشنوازنی نی حصیری بینواست بشنوازدل دل حریم کبریاست
دل بسوزد خانه ای دلبرشود نی بسوزد خاک وخاکستر شود
( آیت الله خمینی)
آیامولوی بعنوان من انسان سرایشگرداستان جدایی نی از نیستان است ویانی گیاه بیانگرجدایی من انسان ازخدای سبحان است ؟ البته آن خدایی که مولوی می شناسد وازهجروفراقش گاهی نی می شود ونالۀ سوزناک سرمیدهد وگاهی مجنون می شود سر به دامن صحرا میزند با خداشناسی ما وافراد عادی فرق دارد وخداشناسی هرکس متناسب به سطح عقل وقدرت تحلیل ودریافت اوازنمودها ونمادهای حضور خداوند درپهنۀ هستی وخداباوری هرکس متناسب به سطح ارادت واعتقادش به خدا وند است . خداشناسی ازمقوله"علم"است وخدا باوری از مقولۀ "ایمان" . علم وایمان دوجنس متفاوت ازدوحوزۀ معرفتی متفاوت اند .جایگاه یکی مغزوعقل وجایگاه دیگری قلب وارادت است . همانطور که هر خصوصیت انسان درجات ومراتب وتفاوت های دارد، همانطورخداشناسی (علم ) وخداباوری (ایمان) انسانها هم درجات ومراتب دارد.
کسانی هستند که ازعلم خداشناسی بهره واندوختۀ چندان ندارند اما به وحدانیت وقدرت خداجدأوعمیقأایمان دارند . کسانی هستند که دربحث خداشناسی آثارعلمی ومدارک تحصیلی فراوان دارند لیکن به خداایمان ندارند ، کسانی هستند که خدارا ازنظرعلم قابل تعریف وشناخت نهایی نمیدانند اما به حقیقت وجاودانگی ویگانگی وقدرت عظیم ولایزال خداوند باورکامل دارند ، من از جملۀ دستۀ سوم هستم .
حقیقت وعظمت خدا تعریف پذیر نیست
تاحال بشرخدایان متعدد راشناخته وتعریف وپرستش نموده است ، اما خدای واقعی غیرازآن خدایان متعدد ومجعول ومصنوع ذهن بشر است . خدای واقعی همان خدای یگانه ولم یلد ولم یولد قرآن کریم است که بدلایل مختلف فطری و حسی وعقلی قابل درک است اما قابل تعریف نیست . هرامرو پدیده ای وقتی تعریف پذیر است که حدود ومقدار وماهیت مشخص داشته باشد ، خدای واقعی نه حدوددارد نه مقدار ونه ماهیت مشخص .چون یک پدیده یا یک حقیقت وقتی حدود ومقدار پیدا میکند که محدود به اندازه های معین باشد وماده وجسم باشد ، خدایی که من می شناسم نه محدود است ، نه جسم ونه ماده .
وقتی میگوییم خداوند دانای مطلق است ،این دانایی مطلق تعریف ندارد،اماوقتی میگوییم "دن کیشوت"یا "ملا نصرالدین" کم میدانند وارسطووبوعلی سینا بسیارمیدانند ،این کم دانستن وبسیار دانستن حدود ومقدار داردولهذاتعریف دارد. لیکن دانایی مطلق هیچگونه تعریف ندارد . بهمین قیاس وقتی میگوییم خداوند قادر مطلق است ، این قدرت مطلق تعریف ندارد ،اما وقتی میگوییم فی المثل "اوباما"قدرت بسیار و" کرزی" قدرت کم دارد ، این قدرت بسیار وقدرت کم قابل اندازه گیری ولهذاقابل تعریف است . بهمین گونه خداوند خیر اعلی یا خیر مطلق است ، خداوند کمال وجمال مطلق است ، خداوند غفور ورحیم ورحمان وعادل مطلق است ، بهمین ترتیب وقتی این اوصاف جنبه وصبغۀ خدایی کسب میکنند دیگر قابل تعریف نیستند .
برمبنای روشهای علمی واصول تحقیق ، برای شناخت هر امر وپدیده ای قبل از همه تعریف مقدار وماهیت آن پدیده ضروراست . ازین رهگذرتعریف شایسته ودرخور شأن خداوند ازمهمترین شرط آغاز بحث است. لیکن این هدف یعنی تعریف جامع وکامل ذات خداوند برآورده شدنی نیست وبحث خداشناسی ازهمان حدود آغازین ودرخور تصورات وظرفیت دانش وفهم هرکس فراتر نمی رود. چون همانطور که قبلا گفتیم چیزی قابل تعریف است که حدود واندازه معین وماهیت مشخص داشته باشد وخداوند نه حدود دارد ونه ماهیت خاص . برخلاف نظر برخی آتییستها مانند "برتر اندراسل" که در جستجوی مصادیق تعریف پدیده ها واشیأ اند واین دسته فلا سفه بدلیل عدم شناخت مصداق تعریف وجود خداوند ،منکروجودخداوند اند. درجواب این گروه باید گفت :هرچیزیکه مصداق تعریفش شناخته شود ممکن است هرچیز باشد اما خداوند نیست ، زیراخداوند مصداق تعریف همه چیز است وهیچ چیز مصداق تعریف خداوند نیست . خداوند وجود محض ومطلق است ، هروجودی اعم ازانسان ونورخط وکمپیوترهمه نشانگروبیانگروجود اوست . ما نوروصفت روشن سازی نوررا میشناسیم ومیدانیم که نوربنابرخصوصیتش تاریکی راروشن می سازد . نورضعیف ونورقوی راهم میشناسیم . الیکین به مقایسۀ لامپه ،لامپه به مقایسۀ گیس وگیس به مقایسه گروپ صد شمعه روشنایی کمتر دارند وروشنایی پریژیکتورازهمه بیشتر است؛ این مقدارروشناییها بوسیلۀ ولت وامپیرقابل سنجش ولهذا قابل تعریف هستند . حال فرض کنیم مقدارروشنایی تا بینهایت زیاد شود ، همان مقدار بی نهایت چگونه وبکدام وسیله سنجش شود وبعد تعریف وبعد شناخته شود . نوروروشنایی یکی ازمظاهروجود خداوند است ،وقتی که ما مظهرازمظاهروجود اورادرنهایت قابل تعریف نمیدانیم ، حقیقت وجود اورا چگونه تعریف کنیم . بنأذات خداوند تعریف شدنی ودانستنی نیست . ماازروی مظاهروجلوه های وجود پی به اصل وجود میبریم ولی به سوال چونی وچرایی اصل وجودهیچگاه پاسخ گفته نمی توانیم . ما ازروی مقدارنورالیکین پی به روشنایی بردیم وازروی مقدارنورگیس پی به آن بردیم که نورالیکین کمتر ونور گیس بیشتر است ؛ لیکن مقدار نورها بازهم قابل بیشتر وبیشترشدن است وتادرجۀ نورآفتاب میرسد ؛ سطح درک ما ازنور ومقدارنور تادرجۀ نورآفتاب است ، مقدارنوروروشنایی بالاترازدرجۀ آفتاب درتصور ما گنجیدنی نیست واین معنای آنرا ندارد که درجۀ روشنایی بیشترازآفتاب وجود ندارد ؛ حدود فهم ماازمقدارنوروروشنایی متناسب به حدود عقل ودانش وابزاراندازه گیری ماست وآنچه درحدود دانش وابزارما نگنجد معنای آنرا ندارد که آن چیز وجود ندارد. ذات خداوند یک وجود محض است ومابه یقین بیشترازیقین وجود خود وهمۀ وجودهای دیگربه وجود خداوند باورداریم ، لیکن وجوداورابااین ظرفیتهای انسانی ومخلوقی تعریف شدنی نمیدانیم وحقیقت وجود خداوند را جزذات خودش کس نمیداند و بقول امام غزالی:
کنیۀ خردم درخور اثبات تونیست وآرامش جان جزبه مناجات تونیست
من ذات تورابه واجبی کی دانم دانندۀ ذات تو بجز ذات تونیست .
درطول تاریخ واز فجر پیدایش انسان پرسشگر،متفکر،متعقل ،ومتکلم پیوسته این سوال ذهن انسان را بخود مشغول ومجذوب ساخته است که خدا کیست ، انسان چیست ، وچه نسبتی بین انسان وخدا وجوددارد ؟ وآیا انسان خدارا درهییت خود می بیند وتعریف میکند ویاخودرادرهیأت خداوند ؟ این سوال را میتوان بگونۀ دیگروبه شکل دوجزیی چنین مطرح نمود : آیا انسان موجودی است دارای گوهر خاص که از آسمان واز طرف خداوند بسوی زمین فرود آمده است ویاانسان موجودی است دارای گوهر خاص که اززمین بسوی آسمان وبطرف خداوند صعود خواهد کرد؟ آیا انسان به اثرتفکر وتعمق درامور هستی ودر ذات خداوند بدرجه پیامبری ودریافت پیامهای وحیانی ارتقأ میکند ویادرجۀ پیامبری ودریافت پیامهای وحیانی یک موهبت خداوندی است وبهر کس که خداوند لازم بداند نازل نموده ومسؤلیت ورسالت عظیم وسنگین پیامبری را براومی سپارد . این سوال را میتوان بطریق دیگر بدوبخش تجزیه وتحلیل نمود . یکی بخش" بودن "ودیگر بخش" شدن ". بخش بودن بیشتر به گذشتۀ انسان تعلق دارد وبخش شدن بیشتر به آیندۀ انسان . رویکرد ادیان وپیامبران بیشتر به بودن انسان معطوف بوده وفرجامین نقطۀ طناب آینده را به آغازین نقطۀ طناب گذشته یعنی خروج آدم وحوااز بهشت بحیث نقطۀ آغاززندگی بشردرروی زمین ورجعت دوباره بعد از طی مراحل زندگی وفرارسی مرگ وروزحشر ونشرومکافات ومجازات بسیار به همان نقطۀ اول یعنی بهشت برین ومنعم وهمیشگی . بحث عارفان وفیلسوفان بیشتر به شدن انسان وتکمیل کاستیهای گذشته در یک فرایند تاریخی چند بعدی وچند مرحله ای معطوف بوده وبه باور آنها انسان در فرایند شدن وخودسازی وخود آگاهی وخود تولدی یعنی بعد ازتولد طبیعی توسط مادر تولد دوباره وانسانی توسط خود شخص میتواند به مرتبه ای همه خدا انگاری وخداگونگی نایل آید . بقول ابوسعید ابوالخیر :
منصورحلاج آن نهنگ دریا کزپنبۀ تن دانۀ جان کرد جدا
روزی که انالحق به زبان آورد منصورکجا بود خدابود خدا
بحث شناخت وتعریف ذات خداوند یکی از مباحث پارادوکسی ویکی از دغدغه های اصلی ذهن انسان است واین بحث همانند بحث اهل جبریه وقدریه تاحشر بشرادامه دارد ، بگفته ای مولانا :
همچنان بحث است تا حشر بشر در میان جبریه واهل قدر
درمورد اینکه خداوند چگونه ذات و چگونه موجود وچگونه حقیقتی است ، این نکته قبل ازهمه درخور تذکراست که عقل وفهم ماناقص ومحدود وذات خداوند کامل ونامحدوداست، وعقل ناقص بشرهیچگاه موفق به شناخت وتعریف ذات کامل خداوند نیست .ازباب مثال انسان میتواند مختصات وترکیبات سنگ وچوب را بشناسد اما سنگ وچوب قادر به شناخت انسان نیست .رویهمرفته به دریافت عقل ناقص وقاصر بنده ، تعریف کاملتر وجامعتر ذات خداوند آنست که بگوییم : خداوند تعریف همه چیز است وهیچ چیز تعریف خداوند نیست . بعباره ای دیگرخداوند حاوی همه چیزاست ودر هر کجا هست اما هیچ چیز وهمه چیزخداوند نیست وهیچ جا مکان مشخص خداوند نیست . بگفته ای شیخ سعدی :
ازهمگان بی نیاز وبرهمه مشفق ازهمه عالم نهان وبرهمه پیدا .
این درست است که انسان وعقل وسنگ وچوب وستاره وآسمان وهمه ای آنچه می بینیم ومیشنویم ومیدانیم ، همه وهمه آیات وحکایات ثبوت خداوند اند وحقیقت خداوند دردل هرذره وودراعماق ابحار وکاینات قابل مشاهده است ، اما درست تر است که بگوییم خداوند دلیل ثبوت همه چیز است . مااگرمجموعه ای کاینات وانرژی وماده وانسان وعقل وروح وآنچه در طبیعت زنده وغیر زنده وجوددارد همه را کنار هم بگزاریم حداوند نخواهد شد ، خداوند آن حقیقت تابان وجاودان وفناناپذیری است که فراتر از دایرۀ عقل واندیشۀ ماقراردارد واین عقل هیچگاه به شناخت کامل ونهایی ذات او نایل آمده نمی تواند.
هرکس بقدرظرفیت خود خدارادرک میکند
حدود درک هرکس ازخداوند متناسب به حدود عقل اوست نه متناسب به عظمت ونهایت ذات خداوند . درک درخورذات وعظمت خداوند درعقل وظرفیت واندیشۀ انسان گنجیدنی نیست وآنچه انسان درمورد خداوند می اندیشد وهرآنچه میگوید ، ازبعد دیگر که به آن اندیشه ها وگفته ها نگاه میکند هنوز کم دانسته وکم گفته وآن درک وآن اندیشه را دچاراشکال می بیند . چون :
دوزخ وجنت همه اجزای اوست هرچه اندیشی تو، اوبالای اوست
هرچه اندیشی پذیرای فناست آنک دراندیشه ناید آن خداست
(مولوی)
عشق به خداوند وگرایش به خداوند درنهادانسان مضمر وپرتوحقیقت خداوند درروح انسان متجلی است .
به اساس یک دلیل بسیارساده که هیچکس در وضاحت وبداهت آن شک ندارد میتوان گفت که حقیقت خداوند امربدیهی است اما این حقیقت را هیچکس آنگونه که درخور ذات اوست نمی شناسد . همه میدانیم تروخشک ، کوتاه ودراز، مرگ وزندگی، هستی و نیستی ، خالق ومخلوق ، منفی ومثبت ،بقا وفنا ، گرما وسرما حقایق مسلم فیزیکی وفلسفی هستند . اگرکوتاه وجودنداشته باشد درازمعنی ندارد واگرمفهوم درازوجود نداشته باشد کوتاه معنا ندارد ، بهمین ترتیب اگرپدیدۀ زندگی وجود نداشته باشد مرگ معنا ندارد واگرمثبت وگرما وجود نداشته باشد ، منفی وسرما معنا ندارد . مامیدانیم که انسان موجود ناقص ودربرهه ای خاص از زمان خلق شده یعنی مخلوق است . درمقابل ناقص باید حقیقت کامل ودرمقابل مخلوق باید خالق وجود داشته باشد که اصطلاح ناقص ومخلوق معنا پیداکند درغیرآن این اصطلاحات هیچگونه معنای را افاده کرده نمیتواند . چنانچه اگر مثبت وجودنداشته باشد منفی معنا ندارد . بنأ ذات خالق وکامل وجود دارد وآن ذات خداوند است ، اما انسان که ناقص ومخلوق است چگونه میتواند نهایت حقیقت ذات کامل وخالق رادرک کند . بنأهرکس ازین بحرناکران بقدری تشنگی وبقدرگلوومعدۀ خود مینوشد .
آب دریارااگرنتوان کشید هم بقدرتشنگی باید چشید.
نه تنها انسانها بلکه حیوانات ونباتات هم بقدر ظرفیت وسرشت حیوانی ونباتی شان ازحقیقت ذات آفریدگارعالم آگاه هستند وبه شیوه های خاص خود شان خداوند را نیایش میکنند . برای درک حال واسرارتسبیح پرندگان باید« سعدی شیرازی » شد تابه معنای نالۀ مرغان سحرخیزپی برد:
دوش مرغی به صبح مینالید عقل وصبرم برد وطاقت وهوش
یکی از دوستان مخلص را مگرآوازمن رسید به گوش
گفت باورنداشتم که تورا بانگ مرغی کند چنین مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح گوی ومن خاموش
شناخت وتحلیل که ما ازخداوند به شیوه های مختلف دینی ، فلسفی ،کلامی ، علمی ، عرفانی وهنری ارایه میداریم وکتابها وتفسیرهادرشرح چگونگی وچرایی ذات خداوند مینویسم ویکی برله وعلیه دیگری موضع میگیریم ویکی دیگری رامرتد وآن یکی طرف مقابل را دگم اندیش ومتحجرخطاب مینماییم همه در خورفهم ماست نه درخورذات وعظمت خداوند . شیپورونی همان مقدارصدای رامنعکس میسازند که متناسب به ظرفیت دهان وسوراخهای نی باشد نه آنکه شیپورچی ونینوازهرقدرگردن کلفت باشد وبا شدت وقدرت تمام دردهان شیپورونی بدمد به همان اندازه صدای شیپور ویا نی بلند شود :
دم که مردنایی اندرنای کرد درخورنای است نه درخور مرد
(مولوی)
فهم عطاراز خداونددرخورهفت کوچه عشق ومعرفت اوست وفهم مولانا بگفته ای خودش درخور خم وپیچهای یک کوچه است :
هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم
کوچه های عشق ومعرفت ونیایش خداوند اصلأ قابل اندازه گیری نیست وبه تعدادانسانها وحتا به تعداد همه ای موجودات کوچه ومسیر بطرف خداوند وجود دارد.همانطور که گفته اند ،هرجسم یک وجه بسوی خود ویک وجه بسوی خداوند دارد ، وجه که بسوی خود جسم معطوف است همان وجه فیزیکی وطبیعی اجسام ست واین وجه دارای سه بعد طول وعرض وضخامت میباشد وشناخت انسان ازحقیقت این ابعاد واین اجسام متناسب بدرجه پیشرفت علم وتکنولوژی درهر مرحله ای از تاریخ است وهمیشه این اندازه ها قابل تغیر واندازه گیری مجدداست . وجه که بسوی خدامعطوف است همان وجه ماورأالطبیعی موجودات است و شناخت هرکس ازین وجه متناسب به فهم دینی وافکارفرامادی اوست واین فهم همیشه قابل تبیین وتأویل نوین است .فهم افلاطون ازخداوند متناسب به فهم دینی وفلسفی ودنیای مثل اوست وفهم دهقان طرف مناظرۀ غزالی متناسب به قطرتیاق وشدت ضربه ایست که برفرق غزالی در پاسخ سوال که خداوند را به کدام دلیل می شناسی کوبیده بود . غزالی روزی ازراه میگذشت وبه دهقانی برخورد که خرمن میکوفت ودر هرحرکتش یاالله میگفت . غزالی ازین دهقان بیسواد پرسید ؛ توکه اینهمه بیاد خدا هستی ودرهرحرکت ودرهردرزۀ گندم که برمیداری یاالله میگویی آیامیدانی خدا کیست وبکدام دلیل اورا می شناسی ؟ دهقان مکثی کرد وگفت : چند لحظه صبرکن جواب میدهم . دهقان بگوشه ای خرمن رفت وپنهانی تیاقش را برداشت وناگهان برفرق غزالی کوبید وگفت : به این دلیل خدارامی شناسم .
مطابق قصۀ معروف که در مثنوی مولوی هم آمده است ،درروزگار حضرت موسی چوپانی دردامنه ای کوهی کلبه ومأوا داشت وهرگاه که ازچراومراقبت بزهایش فارغ می شد به ذکروتضرع وعبادت خداوند می پرداخت . این چوپان خداوند را موجودی گرسنه وخسته وحتاچرکین وشپشین تصور میکرد وآرزوداشت که خداوند روزی به کلبه ومنزلش آمده مهمانش شود واو برایش شیر بیاورد، پاپوشهاوچارقش رابدوزد ، سرش راشانه کند ،دستش راببوسد ، پایش رابمالد ، بسترش را بگستراند وهمدم همرازش باشد . این تصوریک چوپان بیسواد وعاشق وسوختۀ دیدارخداوند است .
دیدموسی یک شبانی را به راه کوهمی گفت ای گزیننده الله
توکجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامه ات شویم شپشهایت کشم شیر پیشت آورم ای محتشم
دستکت بوسم بمالم پایکت وقتی خواب آید بروبم جایکت
ای فدای توهمه بزهای من ای بیادت هی هی وهیهای من
این نمط بیهوده میگفت آن شبان گفت موسی با کی است این ای فلان
گفت با آنکس که مارا آفرید این زمین وچرخ از او آمد پدید
گفت موسی های بس مدبرشدی خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژُست این چه کفرست وفشار پنبه ای اندردهان خود فشار
گند کفر توجهان را گنده کرد کفرتو دیبای دین را ژنده کرد
چارق وپاتابه لایق مرتوراست آفتابی را چنینها کی رواست
شیراونوشد که اودرنشوونماست چارق اوپوشد که اومحتاج پاست
لم یلد ولم یولد اورالایق است والد ومولودرا اوخالق است
گفت ای موسی دهانم دوختی وز پشیمانی توجانم سوختی
جامه را بدرید وآهی کرد وتفت سرنهاد اندر بیابانی ورفت
وحی آمد سوی موسی ازخدا بنده ای مارا زما کردی جدا
توبرای وصل کردن آمدی یا برای فصل کردن آمدی
هرکسی را سیرتی بنهاده ام درحق اوشهد ودرحق توسم
من نکردم امر تا سودی کنم بلک تا بربندگان جودی کنم
مازبان راننگریم وقال را ماروان را بنگریم وحال را
آتشی از عشق در جان برفروز سربسر فکر وعبارت را بسوز
ملت عشق از همه دین ها جداست عاشقان را ملت ومذهب خداست
بعدازآن درسرموسی حق نهفت رازهای گفت کان ناید بگفت
بعد ازین گرشرح گویم ابلهیست زانک شرح این ورای آگهیست
وربگویم عقلهارا برکند ورنویسم بس قلمها بشکند
چونکه موسی این عتاب ازحق شنید دربیابان در پی چوپان دوید
عاقبت دریافت اورا وبدید گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی وترتیبی مجو هرچه میخواهد دل تنگت بگو
ازسوی دیگر حضرت موسی هم آرزوی دیدارخدارا داشت ومیدانست که دیدار خداوند ظرفیت عظیم ومافوق طاقت وتوان بشر می طلبد ، چنان ظرفیت که کوه طور در مقابل پرتوحد اقل نورش تاب نیاورد ودریک آن بسوخت . بازبگفته ای مولانا :
ای که زیک تابش توکوه احد پاره شود چه عجب ار مشت گلی عاشق وبیچاره شود
اسپینوزافیلسوف ریاضی دان هالندی میگفت : از نظر یک مثلث خداوند کاملترین مثلثها واز نظریک دایره خداوند کاملترین دایره ها است .
همینطورانسانهم به قیاس ویژگیهاواوصاف خودش خداوند رادارای کاملترین اوصاف انسانی یعنی بینندۀ کامل ، شنوندۀ کامل ، دانای کامل ، رحیم ورحمان کامل وگاهی قاهروجبارتصورمینماید وخداوند هم طبق پیام کتابهای آسمانی وگفتارهای خودش با این اوصاف خودش را به بندگانش نمایانده وفهمانده است یعنی خودش را با اوصاف انسانی شناسانده است واگرما انسان نبودیم وفرشته بودیم ودرمرتبه ای بالاتر ویا فروتر از انسان قرارداشتیم ، شاید لحن کتابهای آسمانی وپیامهای الهی چیزی دیگربود ومجازاتها ومکافاتهاونوع بهشت ودوزخ هم فرق میکرد .
درقرآن کریم یکی ازاسمأوصفی خداوند البصیروالسمیع به معنی بیناترین وشنواترین ذکرشده وخداوند با اوصاف انسانی خودش رابه انسان فهمانده است . بینایی وشنوایی ازجملۀ حواس موجودات زنده ،مخصوصأ حواس پنجگانۀ انسان است وانسان توسط دوعضو خود ، چشم وگوش میبیند ومیشنود .امابینایی وشنوایی خداوند با انسان تفاوت ماهوی درحد تفاوت خدا وانسان وخالق ومخلوق دارد . چشم ناقص انسان دورترازچند کیلومتروکوچکترازچند میلی متررانمی بیند ، اما چشم خداوند تا بینهایت فواصل دوروتاعمق ذره هارا میبیند . گوش ناقص انسان صداهارادرحد معین تشخیص میکند و از محدوده 20 تا 20000 هرتز نه زیادتر و نه بایانتر میشنود، مثلاانسان صدای پای اسپ وصدای بال زدن خروس وپرندگان بزرگ را می شنود اماصداهای خفیف مثل صدای پای مورچه وصدای بال زدن پروانه و شگفتن گلهارا نمی شنود . یاگوش انسان ظرفیت شنیدن صداهای شدید ومهیب مثل صدای انفجارزمین وآتشفشان وبمب اتم را ندارد وپرده های گوش می ترکد .اماشنوایی خداوند تا بینهایت است وصداهای خفیف تر ازصدای بال زدن پروانه ها وشگفتن گلهارامیشنود . مولوی بتأسی از حدیث مبارکۀ ( ماپیامبران بامردم به اندازۀ عقول آنان سخن میگوییم) گفته است :
پست میگویم به اندازۀ عقول عیب نبود این بود کاررسول
تاحال بشرهرآنچه راشناخته ودریافته است بالآخیره حد واندازه داشته است ؛ اگردورترین ستاره وکهکشان بوده است وچندین ملیون یاملیارد سال نوری فاصله وپهنا داشته بالآخیره حدود داشته است ؛اگرکوچک ترین ذرۀ عناصروموجهای الکتریکی ومیدانهای فیزیکی را درحد ملیون وملیارد حصۀ یک میلی متر بوده است بالآخیره حد واندازه داشته است ؛ درمقابل بشرچیزی رابنام جهان هستی می شناسد که حد واندازه ندارد وهیچگاه عقل حکم نمی کند که هستی نامحدود ازهستی محدود بوجود آمده باشد ، حتمأهستی محدود درسطح کوچکترین تا بزرگترین جسم ازهمان هستی نامحدود ومطلق بوجود آمده است ،همان هستی مطلق ونا محدود خدا است .
درک یک کودک ویک آدم عامی وبیسواد ازخداوند بقدرعقل وشعوراوست ودرک یک آدم عاقل وتحصیل یافته ودارای کتاب ومدرسه ومنبر بقدرعقل ومطالعه وتحقیقات اوست .
خلاصه ونتیجه ای بحث اینکه : وجودخداوند حقیقت آشکاروقابل اثبات است، ولی حدود شناختها ونوع براهین شناخت وجود خداوند درنزدهرکس متفاوت بوده وبستگی به نوع شخصیت انسانی وفضای باطنی وقالب ذهنی ومقدارآگاهی همان کس دارد. خداوند رامیتوان به ساده ترین وعامیانه ترین دلایل وهمچنان به پیچیده ترین وفلسفی ترین دلایل شناخت وپرستش نمود ،اگرقالب ذهنی ومحیط درونی انسان مساعد باشد وانگیزه هاوجذبه های کشف وشناخت خداوند درنهاد انسان زنده ومضمیر باشد میتوان خدارا به ساده ترین دلیل شناخت وایمان آورد واگر آن محیط درونی وقالب ذهنی طور دیگروازجنس دیگر باشد ، به پیچیده ترین وفلسفی ترین دلایل هم نمیتوان به شناخت واثبات وجود خدای متعال نایل آمد . حقیقت وجودخداوند نه مثل معادلات سادۀ ریاضی دوضرب دومساوی به چهار است ونه مثل معادلات چند مجهوله وچندطاقته است ؛ حقیقت وجودخداوند مثل حقیقت اعداد است که هم درمعادلات ساده ازنوع دوضرب دومساوی به چهار وجوددارد وهم درمعادلات پیچیدۀ دوایکس جمع سه وای به طاقت چهاروجودارد . کسی که ذهن قانع وباطن مطهر وپذیرندۀ حقایق دارد ازهمان عدد (2)به حقیقت عدد(1) پی برده ومیداند که عدد(1)سرآغازهمۀ اعداداست . کسی که ذهن مشکل پسند ومشکل ساز دارد ازعدد (2)به عدد(1) میرود وازعدد (1) به صفرمیرود وبعد درآنسوی صفرعددمنفی یک و اعداد منفی دیگرراتالایتناهی میبیند ودرنتیجه مشکل را مشکل تر ساخته به هیچ چیزوهیچ دلیلی قانع نمی شود .
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
حسین عامری | 15.11.2018 - 03:31 | ||
بسمه تعالی با سلام از مطالب خوب شما ممنونم |
بینام | 09.07.2018 - 14:05 | ||
آقای فرزاد ببخشید میشود بگویید طبیعت چگونه بوجود آمده است؟ |
مهدی | 07.03.2018 - 03:39 | ||
سلام شما که میگویید بعد از مرگ انسان دیگر بحث خدا و دین و روح وجود ندارد به معجزه بودن قرآن اعتقاد ندارید و خدا و قرآن و پیامبر و امامامن را نیز قبول ندارید و در واقع خود را به خواب زده اید و بیدار کردن کسی که خود را به خواب زده کار دشواری است وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ «اعراف 179» و همانا بسيارى از جنّ و انس را براى دوزخ آفريديم، (كه سرانجامشان به آنجا مىكشد، چرا كه) آنان دلهايى دارند كه با آن حقّ را درك نمىكنند و چشمانى دارند كه با آن نمىبينند و گوشهايى دارند كه با آن نمىشنوند، آنان همچون چهارپايان، بلكه گمراهترند، آنان همان غافلانند |
نصرت الله ساحل | 09.05.2015 - 08:21 | ||
نويسنده اي محترم! نام تان پيچيده ومقاله تان طولاني است. بهمين خاطروقتي كه مقاله رابه پايان رساندم نام تان ازذهنم گريخت وبجاي آن نويسنده اي محترم نوشتم. بهرحال به شماتاكيد ميكنم كه كوتاه ترين ويقيني ترين راه شناخت خداوند قرآن كريم است وشما قبل ازهمه قرآن كريم را به دقت بخوانيد انشاالله پنجره هاي جديد جلوتان بازخواهد شدوگرما ي حضورخداوندرابگونه اي بهتراحساس خواهيدكرد. عقل ودلايل عقلي هم بسوي خداوند رهنمايي ميكند اما قرآن كريم درنهايت مطالعات عقلي قراردارد وهرآنچه راعقل مي شناسد وثابت ميكند ازقرآن بيرون نيست. ازشما بخاطرمقاله خوب تان تشكرميكنم. |
تقوا | 06.05.2015 - 18:55 | ||
آقاي گلاب الدين فرداي! به پندارشما انسان موجودي است نه ازسوي خدا ونه بسوي خدا بلكه موجودي است ازسوي طبيعت وبسوي طبيعت ، من پيرامون نظرشما بسيارانديشيدم ونظرشماراخالي ازمنطق نيافتم. امادرآنسوي انديشه ها ودقتها به اين نتيجه رسيدم كه انسان وطبيعت هردوبطريق خاص خود هم ازسوي خداوند اند وهم وبسوي خداوند اند. لطفأ پيرامون جمله اي مذكوردقت فرماييد حتما به نتيجه اي حاصله اي من خواهيد رسيد. |
اينجينربشيربشرمل | 06.05.2015 - 07:24 | ||
آقاي گلاب الدين! نام شماگلاب دين است امارفتارشما بادين مثل خارومغيلان وبرداشت شماازانسان مثل چوب وسنگ وزغال است. درست است بعد جسماني انسان بعداز مرگ به آب وكاربن وتركيبات كيمياوي وفيزيكي ديگرتجزيه مي شود اما قسمت روحاني انسان كه بعد اصلي وماهوي انسان است به چه تبديل مي شود كجا مي شود. به نظرم اول شمادرباره روح انسان وفلسفه وحقيقت روح مطالعه نماييد بعد درباره اي دين وخداقضاوت نماييد. دعا ميكنم كه خداوندشماراازظلالت وگمراهي نجات دهد |
داكتررحمت الله راشد | 04.05.2015 - 02:59 | ||
محترم تقوا صاحب! من آدمي هستم مخالف دين وانديشه هاي دين محوري ؛ ازسال ١٣٤٨هجري شمسي بدينسو درباره اي دين ودينداري كتاب ميخوانم وتاكنون هيچ دليلي قناعت بخشي براي تاييد وپذيرش دين حاصلم نشده است ، ازلحظه اي كه مقاله اي شماراپيرامون دين وارزشهاي دين ومراتب خداشناسي وخداباوري خواندم درافكاروعقايدم تجديدنظرنموده ميخواهم به خدارجوع وايمان بياورم. به شماوفكرحقيقت جووقلم حق نگار شمادرودبي پايان |
گلاب الدين فرزاد | 04.05.2015 - 03:29 | ||
آقاي تقوا! انسان موجودي است نه ازسوي خداونه به سوي خدا، بلكه موجودي است ازسوي طبيعت وبه سوي طبيعت. انسان درشرايط خاص طبيعي وزماني به اثرتركيب وفعل وانفعالات عناصرطبيعي بصورت موجودي بيولوژيكي واجتماعي خلق شده وزمانيكه سيكل دوران حياتي انسان به پايان رسيد دوباره اين عناصرتجزيه شده وبه اصل طبيعي خودبرميگردد. ازهمين رووقتيكه يك انسان باوزن هفتاد كيلوگرام ازدنيا ميرود ، مقدارپنجاه كيلوگرام آن به اكسيجن وهايدروجن ، مقدارده كيلوگرام آن به كاربن ومقاديرمعين آهن ومگنيزم وعناصرطبيعي ديگرتجزيه مي شودوتمام . ديگرنه بحث خداوجوددارد ونه دين ونه روح ، اينهاهمه ساخته وپرداخته اي خيالات بشراست وحقيقت عيني وبيروني ندارند. سلامت باشيد. |