درد آشــــنــــا (داستان کوتاه)
۷ ثور (اردیبهشت) ۱۳۹۴
اندكی از شب گذشته بود ، پسرك در روشنايی چراغ، روی کتابچه اش می نوشت. چشمانش خواب آلود و ازهر ذره ی تن كودكانه اش، خستگی ناله می کرد.
آرمان پسريازده ساله یی بود، كه مانند بسياری از كودكان هم سن و سالش، سرنوشت پُر از رنج و نامهربانی داشت. او هر بامداد هنگام آفتاب بر آمد از خواب كودكانه اش بيدار می شد و تا دل شب كه فراغت مي یافت وبه بستر مر رفت، بارِ سگنين موجوديت اش را در زندگی ، به دوش می كشيد .
هر پگاه نخست چندين سطل آب از چاه بيرون می کرد، به بزغاله ها و گاو ، گوسفندان و مرغان آب و دانه می داد و پس از آن، تازه همين كه با پياله ی چای شکم اش گرم مي شد، خود را دوان دوان به مکتب می رسانید، كه کم و بیش ساعتي از خانه شان دور بود . پس از تمام شدن وقت درس ، از آنجا دوباره مي كوشيد هر چه زودترخود را به کارخانه ی كشمش پاكی كه در گوشه ی ديگر شهر بود، برساند. آنجا تا بیگاه بسته های كشمش را پاك مي كرد. در برابر هر بسته یی كه پاك کرده بود، پول ناچيزی بدست می آورد. ساعت ها نیاز داشت که يك بسته كشمش را دانه، دانه از نظر بگذارند تا همه چوبك ها و كشمش هاي نارسای آن را دور كند. با تمام تلاش و زحمت و تيز نگریی كه به پاك كردن كشمش به خرچ مي داد ، باز هم بار ها پیش می آمد كه درهنگام پس دادن بسته ی كشمش، سرپرست از پشت عينك های زره بيني خود، چوبك كشمش را پيدا كند و در اين هنگام او ناچار بود تا آن بسته كشمش را بار دوم و يا سوم و حتی چهارم؛ دانه، دانه ببیند و پاك كند.
اين گونه روزهايش به شام ها مي رسيد ند. شب ها، تنها زماني بودند كه براي خودش تنها مي بود، هرچند توانايي هيچ كاري برايش باقي نمی ماند . با آن هم می كوشيد كارهاي خانگي اش را انجام دهد .
آنشب هم با شكيبایی و ژرف ویژه یی كارخانگی مضمون ریاضی اش را انجام داد. پس از تمام نمودن کارخانگي، مانند همیشه در آرامش شب با رویاهای دلشکسته، چشمانش را بست و زود به خواب رفت.
آموزگار رایشگری (رياضي) اش، يكي از استادان تند خو و سخت گير بود كه در سخت گيری و تند رفتاری درمکتب شهرت داشت. همه شاگردان از او بسیار ميترسيدند و پیش او توانایی گفتن چیزی را نداشتند .
آرمان هنوز در خواب سنگين كودكانه اش غوطه ور بود، كه مرغان آغاز به ناليدن و سرائیدن كردند . گويی همه کوشش داشتند پيام فرا رسيدن سپیده دم را برايش پيشكش نمايند . ولی تنها پرندگان نبودند كه آهنگ بيدار كردنش را داشتند. از گوشه ی چهار دیواری، پدرش نيز صدايش كرد :
آرمان ! ... آرمان، هنوز آب نكشيدی ؟
پسرك از ترس يكباره از خواب پريد و پاسخ داد :
همینک پدرجان آمدم. شتابان خود را به روی چهاردیواری رساند و شروع به كشيدن آب از چاه كرد.
سرانجام كه آماده ی رفتن به مکتب شد ، و در لحظاتی که هنوز میان سرا را ترك نكرده بود، پدرش صدا كرده گفت :
پیش از رفتن به مکتب، اين مرغ را خانه ی كاكا حاجی ببر كه فردا مهمان دارند .
پسرك به دلش فرياد زد كه مکتب ام دير ميشه باز آموزگار قهر خواهد شد.
ولی از ترس پدرش نوايش بلند نشد. تنها نگاه ناخوشنودی اش را به ديده گان مادرش دوخت كه در گوشه ی میانسرا ايستاده بود. ولی مادرش هم از ترس پدرش كاری برايش انجام داده نمي توانست و حق نداشت سخنی روی گفته شوهرش به زبان بياورد .
از این رو آرمان كوچك چاره یی نداشت به جز آنكه قفس مرغ را از دست پدرش گرفته از خانه بيرون شود.
امروز بیشتر از هر روز ديگر شتاب داشت. از كنارجویی می گذشت، دریای اندیشه اش خروشان بود . گاهي به ناچاری خود می سنجيد و دمی دیگر هم به ناچاری مرغي كه در قفس با خود داشت. به چهره مرغ نگاه مي كرد و دلش برای او مي سوخت كه فردا لقمه چرب مهمان حاجی خواهد بود. با خودش مي انديشيد و مي انديشيد، كه سرنوشت كی سخت تر هست .مرغ كه فردا يكبار مي ميرد و تمام مي شود؛ و يا خودش كه هر روز برای زنده بودن تا سرحد مرگ می جنگد .
در اين گمانها بود كه پايش به سنگي بند ماند و لخشيد و در يك چشم به هم زدن خود را به روی زمين يافت . قفس مرغ از دستش دور پريده و درش باز شده بود . مرغ كه اکنون آزاد بود به سویی مي دويد . از سوی ديگر، قلم و دفتر هايش به هر سو پخش شده بودند. چندتا از دفتر هايش راهم در ميان جوی ديد، كه آب با خودش مي برد . پايش از افتادن درد داشت ولی او ناچار از جايش بلند شده از پی مرغ به دويدن پرداخت. سرانجام پس از چندی کوشش به ياری دو تن از رهگذران توانست مرغ را گیر بیاورد و دوباره درون قفس نمايد و پس از گرد آوری دفترها و قلم هايش کوله پشتی اش را دوباره روي شانه انداخت و خود را به خانه حاجی رساند .
^^^
ساعت دوم درسی آغاز شده بود كه آرمان دروازه ی صنف را تك تك زده، داخل شد. آموزگار با ديدن آرمان خشمگين داد زد :
آغا جان اين چه زمان آمدن است ؟
آرمان خواست لب باز كند و از پیشامدی كه امروز بیگاه برايش پیش آمده بود بگوید ، اما صداي داد زدن آموزگارش بلند تر شد:
نگفتم كه من دليل نمي خواهم بشنوم !
او دوباره كوشش كرد چيزی بگويد: صائب ...
ولی صداي خشمناك آموزگار، گفته ی آغاز نشده اش را پایان داد :
دير ميايی، زبان بازي هم ميكنی بگير دستت را !
وهمان بود كه خمچه ی بيرحم اموزگار پیاپی بالا و پايين ميشدند و آرمان كوچك از درد به خودش می پيچيد . دستانش را از درد زير بغلش پنهان كرد ،اما اموزگار رها كردني نبود.دوباره با خشم فریاد زد:
دیگه هم دير ميايی؟
بگير ميگم دستت را. . .!
ساعت دوم درسی به اين گونه گذشت.
هنگام تفريح ،شاگردان همه از صنف بيرون شدند ولی آرمان توان نداشت كه بيرون برود . در تنهايي و سكوت به سرنوشت خودش و آن مرغ می انديشيد . غم و اندوه در دل كوچكش طغيان كرده بود . خود را بسیار بي پناه و تنها حس مي كرد . يگانه غم خورش مادرش بود، كه توان پشتیبانی كردن از او را نداشت . درهمين انديشه ها بود كه دوباره زنگ ساعت درسی نواخته شد . اموزگار مضمون رياضي وارد صنف شد . شاگردان برای ارجگذاری از جا های شان بلند شدند . همینکه كه دفتر خود را روي ميز گذاشت عينك اش را به چشمانش جابجا كرده از شاگردان خواست كه کارهای خانگی شان را اماده بازرسی سازند.
همه سرگرم دفترچه های خود شدند . آرمان هم بكس خود را گشود تا دفترچه اشرا بيرون آورد ،اما ديد که دفترچه رياضي اش نيست . رنگ از رخش پريد، تازه يادش آمد كه دفترچه اش ميان جوی آب افتاده بود ...
چاره نداشت يك بار ديگر بدن درد آشــــنــــايــش بايد ستم و درد های چوب آموزگار رياضی را هم مي چشيد . باز هم كسي سخنانش را نشنيد، بازهم دستان كوچك لرزانش را براي چوب خوردن پيش كرد ،بازهم بي گناه نفرين شنيد و روان كودكانه اش زخم هاي بي شمار برداشت .
سكوت وحشتناكی در فضاي صنف حاكم شده بود. ديگر ناله هايش رفته رفته خاموش شده بودند . رستاخيزي را كه در درونش از ترس پنهان كرده بود ، قطره ، قطره با اشك چشمانش بيرون می ريخت ...
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
محمد احمدی | 29.04.2015 - 13:33 | ||
قلم تان روان باد بسیار داستان زیبا بود و این داستان خیلی از کودکان سرزمینم هست انگار قصه زندگی مرا اینجا نوشته کردید |