نمایش بیچارگی یک ملت
۱۰ حمل (فروردین) ۱۳۹۴
۱- بیدادی که بر فرخنده رفت، با بسیاری از فاجعههای انسانی که در حافظة جمعی خویش به یاد داریم، تفاوتهای بنیادی دارد. نخستین تفاوت این است که شکنجه، کشتن و بهآتشکشیدن یک انسان، بدون برنامهریزی قبلی و در یک اقدام و هیجان آنی صورت گرفته است. این امر البته با آنچه که گروههای تروریستی و جوخههای مرگ انجام میدهد، سرشت دگرگونه دارد. اینبار عابران خیابان به صورت همزمان در نقش مفتیهای دینی و جلادهای مقدس ظاهر شدند، و جمعیت زیادی نیز بر کران خیابانها و پلهای شهر به صورت بیتفاوت این صحنة غمانگیز را به تماشا ایستادند. بیتفاوتی نسبت به صحنة فجیع شکنجه، قتل و سوزاندن یک انسان به همان پیمانه قابل تأمل است که نفس این رویداد. به بیان دیگر، بیتفاوتی نسبت به بیدادی که بر یک انسان میرود، کمتر از گرفتن زندگی یک انسان مسئلهدار نیست. یکی مرگ میآفریند و غرق در لذت و هیجان کشتن و سوزاندن است و دیگری در کار تماشای آن. اکنون ما با این پرسشهای سهمگین مواجهیم که چگونه این رویداد اتفاق افتاده است؟ و در نهاد این جامعه چه میگذرد؟
موضوع دیگر، نشانهشناسی جغرافیای این قتل است. در زیستجهان فرهنگی انسانها، هیچ چیزی بیمعنا وجود ندارد. انسانها تنها موجوداتیاند که به جهان زندگی خویش معنا میدهند. محیط طبیعی یکی از عرصههایی است که مانند دیگر حوزههای زندگی حامل معانی و مدلولات خاص است. فرخنده در کنار مسجد و زیارتگاه جان داد. علاوه بر این، مسجد شاه دوشمشیره، کمترین فاصله را با وزارت اطلاعات و فرهنگ دارد، به گونهای که کارمندان این وزارت میتوانستند از دورن دفترهای کاریشان این صحنه را بهخوبی و روشنی نظاره کنند. در نهایت، اینکه ارگ ریاستجمهوری با محل این فاجعه، فاصلة بسیار اندکی دارد. معنای نمادین این قتل این است که در محدودة دین، فرهنگ و نظام سیاسی کشور، منزلت انسان و هستی و کرامت او از کدام جایگاهی برخوردار است. هیچ چیزی به اندازة قتل فرخنده، نمیتوانست این واقعیت تلخ را به رخ همگان بکشد. آنچه که این مرگ آشکار کرد، تهیبودن دین، فرهنگ و سیاست افغانی از ارزشهای انسانی بود.
تجاوز به هستی و کرامت انسانی فرخنده، باورهای پیشینی انسان افغانی را فرو پاشید. در خودآگاهی انسان افغانی دو چیز جایگاه بیبدیل دارد؛ دو چیز که نظام و معیار داوری انسان افغانی را نیز میسازد. بیگانه یکی از این چیزهاست. پیش از این نیز انسان، هستی و کرامت انسان در معرض تعرض و تجاوز قرار داشته است؛ اما همیشه این جنایتها به بیگانهها نسبت داده شده است. قتل فرخنده، این بیگانه را به عریانترین شکل ممکن آشکار کرد. مرگ او برای اولینبار پردههای تزویر و فریب تاریخی را برانداخت. انسان افغانی را با خودش آنگونه که هست، روبهرو ساخت. هیبت و سترگی فاجعه به گونهای بود که دیگر کسی نتواند خود را با «بیگانه» استتار کند. تصور میکنم مهمترین معنای این رویداد نیز همین واقعیت بود. واقعیت درندگی و انسانستیزی در سرزمینی که «افغان» است، «مسلمان» است و «غیرت» دارد. مرگ فرخنده، «ما» را برای «خود» ما آّشکار کرد، تا آنجا که نه حاشا دیگر ممکن بود و نه فریب و تزویر که در فرهنگ این آب و خاک ریشههای تنومندی دارد.
دومین واقعیت در داوریهای ما، تصویر فرشتهسانی است که از خود ساختهایم. در خودآگاهی ما، انسان افغانی، نمادی از پاکی و درستکاری و شجاعت است. با مرگ فرخنده، دیوهای درونی ما نیز سر برکشیدند و اکنون روشن است که جان و نهان ما در تسخیر دیوهایی است که روزگاری است ما آنها را فرشتههای پاک و معصوم میپنداریم. از این منظر، قتل فرخنده میتواند برای ما یک نقطة عطف تاریخی باشد؛ فرصتی برای اندیشیدن به «خود» که مرگ میآفریند. با تباهی و ویرانی و آتشافروزی، دمساز است.
۲- اگر از برخی واکنشهای عاطفی در گذریم، نوبت به طرح پرسشهای جدی در مورد این رویداد میرسد. چگونه چنین اتفاقی رخ داده است؟ به بیان دیگر، چگونه میتوان این فاجعه را تبیین کرد؟ این امر البته کار سادهای نیست. به نظر میرسد که در فضای هیجانزدة کنونی این کار دشوارتر است. فرجام واکنشهای احساسی و عاطفی، فراموشی است. این فاجعه فقط از رهگذر طرح پرسشهای جدی و پیوسته ممکن است قابل فهم و تفسیر شود. کسانی که نقش جلادهای خیابانی را بازی کردند، به تعبیر رایج در فرهنگ ما، از اعضای «ملت مسلمان افغانستان» بودند، در همین جامعه به دنیا آمدهاند و در خانوداههای ما جامعهپذیر شدهاند. برخی از آنها در مکتبها و دانشگاههای ما درس خواندهاند، برخی دیگر نیز از اعتبار و احترام دینی و مذهبی برخوردارند. فراموش نکنیم که قاتل، خود نخستین قربانی قتل خویش است. این فاجعه نشان داد که هرکدام از ما اگر در موقعیتهای مشابه قرار گیریم، نیز میتوانیم همان کاری را کنیم که قاتلان فرخنده کردند. پرسش این است که در دین، فرهنگ و سیاست ما چه میگذرد که استعداد پرورندان چنین انسانهایی را دارد؟ فوریت و ضرورت این پرسش زمانی بیشتر آشکار میشود که در واکنشهای اولیة برخی از چهرههایی که به نوعی از این نهادها نمایندگی میکنند، دقت کنیم. یکی از جایگاه یک عالم دینی، دیگری به نمایندگی از نهادهایی چون وزارت فرهنگ و وزارت داخله، زبان به ستایش و تمجید جلادهای خیابانی گشودند. چرا این فرهنگ تا این پیمانه ناروادار است که مرگی چنین فجیع را میستاید؟
۳- در پاسخ به چرایی این رخداد، با تسامح و البته در حد یک فرضیه میتوان از مفاهیم «خشونت، درماندگی و فردگرایی» استفاده کرد. ژوزف پستیو، نظریهپرداز کانادایی از این چارچوب مفهومی در تبیین تروریسم و خشونت سیاسی بهره برده است. از نظر او خشونت، نوعی مواجهه و تعیین نسبت با جهان و پدیدارهای بیرونی است. خشونت پاسخ به یک وضعیت است. تردیدی نیست که انسانها به صورت مداوم در کار واکنش به رخدادهایی است که همهروزه در جهان زندگی او اتفاق میافتد. در میان پاسخها و واکنشهای ممکن «نه» یکی از این گزینههاست. از نظر او، رفتارهای رادیکال و کردارهای معطوف به خشونت، تابع متغیر دیگری است. به بیان دیگر، خشونت بهمثابه پاسخ به یک وضعیت یا رویداد، خود معلول پدیدة دیگر است و آن «ناتوانی یا درماندگی» است. انسان درمانده و ناتوان از سازگاری با محیط زندگی، میکوشد به میانجی خشونت ابراز وجود کند. پیش از آنکه به ابعاد دیگر خشونت توجه داشته باشد، وجه نمادین آن را مورد تأمل قرار داده است. از این نظرگاه «خشونت حرکت نمایشی است که فرد یا جماعتی بدان وسیله میخواهد در وضعی که درمانده و بیچاره شده است، نقش قهرمانی را بازی کند که بر همه کار تواناست.» آنهایی که کوشیدند در شاه دوشمشیره، از خویش قهرمانان دیندار ترسیم کنند، در تلاش کتمان ناتوانی و درماندگی خویش بودند. بحران، جنگ، فساد، مسئولیتناپذیری قدرت و نظام سیاسی، انسان افغانی را دچار درماندگی و بیچارگی کرده است. انسان درمانده از همهجا، میکوشد از طریق قتل انسان درماندهتر از خود، ابراز وجود کند و به دیگران بفهماند که او نیز وجود دارد. خشونت ابزار انسانهای فراموششده است. این نوع ابراز وجود، البته نیازمند نوعی آگاهی مخدوش نیز است. جهان ذهنی انسان درمانده، جهان قطبیشده است؛ تقسیمبندی جهان به «خیر» و «شر». خاستگاه این نوع آگاهی، البته نوعی آگاهی دینی است. در پارهای از تفسیرهای دینی، جهان جایی برای دو گروه است؛ یکی خیر و دیگری شر. در این نوع فهم از هستی، ناتوانی پدیدة تحمیلی و بیرونی است که نیروهای شر آن را بر ما تحمیل کرده است. اگر به ادبیات گروههای تروریستی دقت کنیم، این نوع آگاهی و داوری در مورد جهان امر ملموس و مشهود است. بسیاری از گروههایی که خشونت را چونان پاسخی به مسایل امروز برگزیدهاند، دارای همین نوع آگاهیاند. آگاهی که تمام شرارتهای جهان را به دیگری نسبت میدهد و خود را مظهر پاکی و نمادی از خیر محض میپندارد.
رخداد مسجد شاه دوشمشیره، در ذات خود نمایش درماندگی بود؛ ابراز وجود انسانهای تحقیرشده؛ انسانهایی که با جهان کنونی و داشتهها و نداشتههای آن هیچ ربط و نسبت معناداری ندارند. تا به یاد میآورند، برای دیگران جنگیدهاند، برای دیگران زندگی کردهاند، به خواست و ارادة دیگران کشتهاند و کشته شدهاند و برای رسیدن به نان و نوایی در آستان هرکسی سر خم کردهاند. فرخنده بهعنوان نمادی از شرارت این جهان، فرصتی بود برای آنانی که در نقش قهرمانان ایمان، دمی از بار اینهمه خفت، حقارت و درماندگی برهند.
میان واقعیت زندگی ما و تصویری که از خود و گذشتههای تاریخی خود ساختهایم، فاصلة زیادی وجود دارد. خود واقعی ما همان است که هستیم؛ جامعة فقیر و ناتوان از تأمین زندگی خویش. سالهای سال است که زندگی و خانمان دیگران را آباد کردهایم؛ اما خود از آبادی و رفاه و آسایش بیبهره بودهایم. سالهاست که به دیگران احترام گذاشتهایم، بیآنکه دیگران به ما حرمتی بگذارند که نیازمند آن بودیم و هستیم. در کمتر گوشۀ این جهان است که از انسان افغانی تصویر مثبت و انسانی وجود داشته باشد. نام افغانی جنگ، خشونت، تریاک و انتحار را تداعی میکند. سالهاست چرخ زندگی در این کشور از طریق حمایتهای مالی و اقتصادی کشورهای دور و نزدیک چرخیده است. برآمدن جلادهای خیابانی در چنین جامعهای، نباید رویداد غریب و دور از انتظار باشد.
برگرفته از تارنمای جامعۀ باز
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
معصومه رضوانی | 17.07.2018 - 07:30 | ||
دقیقا همین است و جز این نیست... افسوس... . |