جستجو در چاه: نگاهی به فیلم «سیبی از بهشت» ساخته‏ی همایون مروت

۲۷ حوت (اسفند) ۱۳۹۳

در خیابان‏های پر رفت‏وآمد کابل، در میان انبوه آدم‏ها و موترها، کودکان و زنان و مردانی را می‏توانی ببینی ژولیده‏مو و شوریده‏سر، گم‏کرده‏ آرزو و دربدر. در نگاه نخست، این آدم‏ها دریوزه‏گرانی بیش نیستند؛ دریوزه‏گرانی برخاسته از سال‏ها ویرانی و فقر افغانستان. گدایی چیزی نیست که در ذهن تو، پرسش بیافریند. وقتی حتا دولت همیشه کاسه‏ی گدایی در دست داشته است، دیدن گدایانِ پیر و جوان تعجبی ندارد.  از آنها عبور می‏کنی. عادت کردنِ آدم‏ها به بیچارگیِ پیرامون، بزرگترین فاجعه‏ای است که می‏تواند برای یک ملت اتفاق افتد. همین است که به سادگی از کنار غم‏های دیگران می‏گذری و "بیچارگی" را تنها وقتی "بیچارگی" می‏پنداری که چنگ برگریبان تو انداخته باشد و خفه‏ات کند.

آخرین نمای فیلم "سیبی از بهشت"، مردی خمیده در زیر بارجهان است. مردی سرگردان و سیب به دست. مرد، سیب را به آدم‏ها و موترها تعارف می‏کند؛ تعارفی بی‏پاسخ. این فیلم، دست تو را می‏گیرد، نزدیک ژولیده‏موهای شوریده‏سرِ سرگردان می‏بَرَد. از تو می‏خواهد دقیق‏تر نگاه کنی و از خود بپرسی: آیا این مرد "یعقوب" نیست؟! این کودک به "یوسف" نمی‏مانَد؟! و این سیاه‏سرِ بی‏نام و بی‏تذکره چی کسی می‏تواند باشد؟! با این پرسش‏ها، اجازه‏ی ورود به اندوه بی‏پایانِ انسان و افغانستان و جهان را پیدا می‏کنی و درمی‏یابی که در ورای این سیماهای پرملال، گذشته و سرنوشت و آینده‏ی تو و فرزندان و سرزمینت فریاد می‏کشند. با یعقوب به کابل می‏آیی و تا آخر داستان در جستجوی یوسف با او می‏مانی و هم‏سرنوشت می‏شوی.

***

در آغاز فیلم، یعقوب مسافر مینی‏بَسی در خم و پیچ جاده‏ها به سوی کابل است. او با یک بقچه سیب در دست و داغِ دو فرزند بر دل، به سراغ فرزند سومش، یوسف، می‏رود. یوسف در دارالحفاظ درس می‏خواند و آرزوی پدر این است که پسر، روزی به روستا برگردد و ملای مسجد شود. در همان دقیقه‏های نخست فیلم، دو حادثه بیننده را با نگاه یعقوب و آشفته بازار میهن گره می‏زند:

-       در حوالی کابل انتحارکننده‏ای جان از آدم‏ها گرفته است. موتر به آرامی از کنار صدای گریه و ناله و خونِ ریخته بر تنِ جاده می‏گذرد. دست‏های دو مردِ مسافر برای خواندن فاتحه‏ای بلند می‏شوند و زندگی در مینی‏بَسی از کنار مرگ دور می‏شود تا روزی و روزگاری و مرگی دیگر!

-       یعقوب سیب سرخی را بیرون می‏آورد و می‏خواهد آن را به همسفرش تعارف کند، اما وقتی همسفرش انتحارکننده را "ظالم خدا نترس" می‏خواند، با خشم سیب را پنهان می‏کند. سیب تا پایان فیلم، با یعقوب و بیننده می‏ماند؛ سیبی که هم نماد هبوط است و هم انتخاب و زندگی!

داستان در فاصله‏ی "دو سیب" تا پایان ادامه می‏یابد: سیبی که یعقوب در آغاز فیلم از تعارفش خودداری می‏کند و سیبی که در پایان فیلم به آدم‏ها و موترها تعارف می‏شود؛ تعارفی که بی پاسخ می‏ماند. سیب نخست، سیب خسّت است و سیب دوم، سیب سخاوت. در فاصله‏ی این "دو سیب" و آغاز و انجام، ما با دو یعقوب سر و کار داریم. یعقوب نخست در زندگی و دیدگاه‏هایش خط‏های پررنگِ گذرناپذیری کشیده است. او که دو پسرش را در نبر‏د با اشغالگران شوروی از دست داده است، نبرد با چهل‏ونه اشغالگر دیگر را نیز جایز می‏داند. یعقوبِ واپسین‏نماهای فیلم اما پیراهن خونین یوسفش را با جان و روان زخم خورده‏ی خود دارد؛ پیراهنی در چاهی که برادران ناتنی برای فرزندش کنده‏اند.  

کابل، جایی نیست که یعقوب انتظارش را دارد. در کوچه‏های کهنه‏ی شهر، گویش انگلیسی و اردو شنیده می‏شود. پرنده‏ها در قفس‏ها زندانی‏اند و موسیقی غربی دل دیوارهای کهنه و پرنده‏های در قفس را ریش‏ریش می‏کند. نگاه‏ها و واکنش‏های یعقوب به پیرامون، ناآرامی و نارضایتی‏اش را فریاد می‏زنند. زندگی برای او خط‏های پررنگ و مشخصی دارد؛ خطوطی که عبور از آنها مرگ است. اما به زودی این اتفاق می‏افتد. او که در آغاز به سادگی از کنار بیچارگی دیگران گذشته بود، حالا خود بیچاره شده است: هیچ خبری از یوسف در دارالحفاظ نیست. او ناپدید شده است.

سرنوشت یوسف به زودی روشن می‏شود. "شیرینیِ" یوسف را به او می‏دهند. خبرش می‏کنند که "یوسف راهی جنت شد. رفت که خود را در راه حق قربانی کند. این راه به هر کس میسر نمی‏شود".

بیچارگی این بار گریبان خود یعقوب را گرفته است و زنوان لرزانش را در کوچه‏های کابل به ناکجاها می‏کشاند. انگار خط‏های پیشانیِ رجب حسینُف، هنرمند تاجیکستانی در نقش یعقوب، پررنگ‏تر و عمیق‏تر می‏شوند و جان از خط‏های پررنگی که عمری برای خود کشیده بود می‏گیرند. در این جستجوی پراندوه، «یوسف» در همه جا حضور دارد. پیرمرد نزدیک نوجوان‏هایی که برای کشیدنِ آب از چاه صف کشیده‏اند، به زمین می‏افتد. نوجوانی که یعقوبِ از هوش‏رفته را با کراچی‏اش پیش داکتر می‏برد، یوسف نام دارد. در ‏مسافرخانه‏ای فقیر در کابل، پسرش یوسف را در سیمای نوجوان کارگری می بیند که برایش "چاینکی" می‏آورد.

غزال خواب را به بیابان چشم‏های یعقوب راهی نیست. شب، در آن مسافرخانه‏ی غریب و فقیر، پسرش را در چهره‏ی نوجوانی می‏بیند که پهلویش به خواب رفته است. دست دراز می‏کند تا چهره ی یوسفش را نوازش دهد. پیرمرد را به اتهام قصدِ بچه‏بازی در شب پر سوز و پر سرما از مسافرخانه بیرون می‏اندازند. او و سیبهایش از روی زینه‏های گلین به پایین می‏غلتند...

سرخوردگی یعقوب به اوج می رسد. او از همه جا رانده شده است. حتا دروازه ی مسجد هم به رویش باز نمی‏شود. "پیرخانه"اش، جایی که یعقوب همیشه چشم به کرامتِ مرادش داشته، "پَرخانه" شده است. تردید چون موریانه‏ای، جان از هستی اش گرفته است. او قربانی راویان کاذب دین است؛ آنهایی که یوسفش را به چاه انداخته‏اند. غبار بر همه ی نماهای فیلم، سایه گسترده است؛ غباری که گواه جزم اندیشی آغاز و تردیدِ بعدیِ چیره شده بر جان یعقوب است. شفاف‏ترین نمای فیلم، روایتِ صادق روحانیِ دین و تفسیرش از سوره‏ی حضرت یوسف است که خون امید به تاکِ جانِ یعقوب می چکاند. 

جستجوگری و سرگردانی یعقوب ادامه دارد. پیرمرد با کمک دوستی قدیمی در میدان سگ بازی، با وکیلی از پارلمان آشنا می شود. آن فربه‏مردِ چهارمغزخور، به سلطان آن میدان می‏مانَد و با گروه‏های آدم‏کش هم سر و سری دارد. با کمک او برای یافتن فرزندش به یکی از مخفیگاه‏های تروریست‏ها می‏رود؛ جایی که نوجوان‏ها را برای انتحار آماده می‏کنند و یوسف‏های بسیاری در آن دهلیزهای سیاه گم شده‏اند...

***

-       "سیبی از بهشت" کاری خلاقانه از سینماگر نام آشنای افغانستان، همایون مروت است. این فیلم تا کنون توانسته است یازده جایزه از فستیوال های مختلف را از آن خود کند. دکتور مروت، کارگردان "سیبی از بهشت"، نگاهی ژرف و کارشناسانه به سینما دارد. این نگاه، کارهای او را متفاوت و گیرا می‏سازد.  

-       نمادها، نشانه ها و قرینه‏ها در تمام فیلم، ذهن بیننده‏ی علاقمند به کشف را با خود دارند. تکرارها و تاکیدها، به فیلم زیبایی و ژرفا داده‏اند. چنین به نظر می رسد که هر آنِ فیلم را باید با "کفش های مکاشفه" درنوردید.

-       بازیِ "رجب حسینُف"، هنرمند تاجیکستانی، در نقش یعقوب، ماندگار است. بعضی از صحنه‏ها از جمله دقایق راز و نیاز یعقوبِ یوسف گم کرده تاثیرگذار و اشک آورند.

-       زن در این فیلم تنها در دو صحنه نقش دارد: یکی صدای مادری از پشت پرده و دیوار است که پسرش یوسف را از کوچه به خانه می‏خوانَد و دیگری مادری است که در زیارتگاهی نذرِ پیدا کردن پسرش پس از سال‏ها انتظار را می‏دهد. این کمبود حضور، تاثیری وارونه دارد و نقش زن را پررنگ می‏کند.

-       "سیبی از بهشت" تلاش کرده است مجموعه‏ای از تعارض‏های اجتماعی، فساد، رشوه، خرافات، اخاذی، از خودبیگانگی، آلوده بودن دست دولتمردان در بیچارگی های مردم، پیچیدگی‏های سیاسی و ... را در خود بگنجاند. این ازدحام سوژه‏ها در یکی دو جا به روانیِ فیلم لطمه زده است.

-       سیبی از بهشت، ذهنِ بیننده را درگیرِ پرسش‏های بسیار می‏کند؛ پرسش‏هایی که مدت‏ها با بیننده می‏مانند و این نشان قوت فیلم است.

-       سینمای ما به کارهای ارزشمندی مانند "سیبی از بهشت" نیاز دارد. به امید کارهای بیشتر آفرینشیِ همایون مروت.

 

پرویز آرزو/ حوت 1393- هامبورگ







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



پرویز آرزو