شعر های عا شقانۀ باران
۲۵ حوت (اسفند) ۱۳۹۳
برسبزی مقدسِ هر برگ می نوشت
اشعارِ عاشقانۀ خود را باران
آنگونه بود شاد هوا و فضای ده
ـ درآن سپیده دم ـ
کز شاخه های هستی می شد بهار چید .
() () ()
آوازِ هر پرندۀ سرشار
در باغ های سیراب
و کوچه باغ ها
و کُرد ها و دشت
حما سه یی برای رویش و خورشید بود وعشق.
() () ()
هر چیز بودعا شق و سرمست
باد
ـ این همیشه مظهرِ بیداری ـ
و دشتِ پُر از لاله های سرخ
ودست های دهقان
و
خانه های ده
و خاک
این بزرگ .
() () ()
در خاطراتِ نابِ شگوفه
یادِ شگفته گی و قشنگی زنده بود
آبِ زلالِ جاری
ـ نبضِ سخاوت از دیر ـ
می شست بی دریغ
اندوهِ باز مانده ز لحظاتِ سرد را
از ذهنِ جوی ها .
() () ()
در آن فضای کمیاب
دیدارِ بید ها
پروازِ هر کبوتر وحشی
و رقصِ شاخه ها
و جسمِ هر گیاه
و قطره های باران
و بوی کاهگِل
چیزی برای دیدن و گفتن بود
چیزی برای شعر سرودن .
() () ()
از دور های احساس لیکن
آوازِ داغدیدۀ بیخوابی
در گوشِ لحظه های من، آن صبح ، می رسید :
آیا
توان
همیشه
همینگونه
فکرکرد .
{{{ }}}
{{}}
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته