پایان تاریخ روشنفکر آرمانگرا و شبهعملگرا
۱۳ دلو (بهمن) ۱۳۹۳
میخواهم این مقاله را با این پرسش آغاز کنم: ما در چی زمانهای زندگی میکنیم؟ طرح بحثهای ما بدون داشتن تصویری روشن از زیست جهان معرفتیای که در آن به سر میبریم بیهوده است. منی که در افغانستان زندگی میکنم، چی نسبتی با جریانهای فرهنگی- سیاسی جهانی و ملی دارم، کنش سیاسی من با منابع معرفتی و عینیت اجتماعی من چی نسبتی دارد، نقدهای من از جامعهای که در آن به سر میبرم انتزاعیاند یا انضمامی؟ یا به قول نیچه استنباطهای من از جریان امور با کدام موقعیتهای من پیوند دارند.
ما در دنیایی جهانیشده زندگی میکنیم. جهان تلفیق بازارها، سیاست و ارزشها، زمانهای که خریداری یک مسواک دندان از مغازههای فاینیست در کابل روی بازار بینالمللی کار میتواند اثر بگذارد. یعنی به قول دانشمندان علوم اجتماعی، روند همبستگیهای متقابل. پسامدرنیستها جهان امروز را، جهان پس از فروپاشی «پروژه روشنگری» میدانند؛ پروژهای که هدفش پدید آمدن وضعیتی بود که تمام افراد جهان پدیدهها و امور را به شیوه یگانه درک کنند: به شیوه عقلانی. پروژهای که با این پیشفرض به سراغ مناسبات انسانی میرفت که برای هر پرسش تنها یک پاسخ صحیح و ممکن وجود دارد. ما در جهان پسامدرن زندگی میکنیم، حتا مایی که در افغانستان زندگی میکنیم. زیرا امروز جریانهای فرهنگی، سیاسی و اقتصادی رایج جهان از افغانستان نیز میگذرند. ما امروز در افغانستان زیر بمباردمان اثرات به قول آدورنو صنایع فرهنگ غربی قرار داریم. روند مهاجرتهای گروهی و وابستگی به فرهنگ جهانی از یکسو و از سوی دیگر گسترش فناوری اطلاعرسانی ارزشهای فرهنگ غربی را به همه گوشههای جهان رسانده است. لیوتار بدین باور بود که تمام نظامهای مدرن دانش، مورد حمایت «فراروایتها» یا «گفتمانهای کلان» قرار دارند. کلانروایت قصهای است بزرگ که تمام حوزههای سیاست، ادبیات، روابط اجتماعی و اقتصادی را به هم گره میزند و سمت و سوی واحدی به آنها میبخشد. عقلانیت، مسیحیت و مارکسیسم از کلانروایتهای معروف در فرهنگ غربی دوران قدیم تا دوران مدرناند، اما لیوتار بدین باور است که این قصهها یا کلانروایتها دیگر مانند گذشته کارایی ندارند، بهخصوص پس از جنگ سرد و فروپاشی کلانروایتهای جهان وطنگرا، حالا ما با قصههای بیشماری روبهرو هستیم؛ با جهانی که مانند دوران جنگ سرد دو مرکز ندارد، بلکه مرکزهای چندگانهای دارد.
دنیای چندقصهای به این معناست که شما هنگامیکه در خانه نشستهاید میتوانید با تغییر شبکه تلویزیون وارد یکی از این قصهها شوید. در یک شبکه ممکن است بحثهای مذهبی جریان داشته باشد، در شبکه دیگر بحث برابری حقوق زن و مرد و در شبکه دیگر برنامه مدوفیشن یا ورزش یا مسایل مربوط به جوانان و در شبکه دیگر شماری درباره اهمیت زبان و قومیت در سیاست بحث کنند. یعنی ما با تغییر هر شبکه وارد یک خردهفرهنگ میشویم. در این شبکهها ما در بستر خردهفرهنگهای گروههای نژادی، قومی، جنسی، سنی و غیره قرار میگیریم. این حقیقت زمان ماست که با تغییرات اندکی در تمام شهرهای بزرگ جهان اول و دوم و سوم بهگونه یکسان با تفاوتهای کمی و کیفی در جریان است. جهانی که کلانروایتها را به مخاطره انداخته است و شماری از این کلانروایتها برای جلوگیری از عبث شدن و به حاشیه رفتن با توسل به خشونت بر حضور خود همچنان تاکید دارند. آنتونی گیدنز میگوید که مدرنیته در پی انحلال نهادهایی است که تداوم تاریخی دارند.
افراطیت ستایشگر خشونت نیز از همین نهادها است که مدرنیته میخواهد به هر طریقی آن را از دور خارج کند و تقلاها و دستپاچگی پیروان نوع خاصی از خوانش آن از همین سبب است. در جهانی که ما زندگی میکنیم، مساله هویت مساله پیشینی و تثبیتشده به واسطه جامعه و سنت نیست، بلکه هویت از منابع گوناگونی سرچشمه میگیرد، اخلاقیات میراثی و ایدیولوژیک واحد به سمت اخلاقیات گفتگو و گزینش تغییر جهت دادهاند. عصری که ما در آن زندگی میکنیم، عصر اختلاف، ناهمنوایی، عصری سرشار از امکانات جدید برای همزیستی با دیگران، دیگرانی که با ما متفاوت میاندیشند است. به روایت دیگر عصری که ما در آن زندگی میکنیم، عصر حضور همزمان صداهای گوناگون است.
فرهنگ تکصدایی دوران جنگ سرد جایش را به فرهنگ چندصدایی عصر جهانی شدن خالی کرده است. عصری که در آن عدم حقانیت اندیشههای مطلقگرا و انحصارطلب اثبات شده است. پرسش اصلی مقاله را میخواهم پس از این مقدمه کوتاه بیان کنم. مایی که در افغانستان زندگی میکنیم نگاهمان به سیاست و اجتماع آیا همان نگاه دوران مشروطیت یا دهه چهل و پنجاه است یا نه؟ گروهی که در این مقاله میخواهم به نام روشنفکران از آنها نام ببرم وارد قرن ۲۱ شدهاند و در این قرن در افغانستان، انسان تا چی مایه تحت تاثیر جو فرهنگی و سیاسی مسلط جهان پیرامون خویش است.
حدود انتظارات از روشنفکر
میخواهم در همین آغاز بگویم که در افغانستان پایان تاریخ روشنفکر آرمانی فرا رسیده است. استاد اخگر مرده است و ما او را به خاک سپردهایم و اما داکتر سپنتا زنده است و به حیات و فعالیت سیاسیاش در برزخ میان عملگرایی و آرمانگرایی ادامه میدهد.
من در تمام کتاب نقش روشنفکر ادوارد سعید همواره به این هشدار او گوش سپردهام که روشنفکران مبادا از بازبینی جهانبینی خود و حتا در صورت نیاز از تغییر و تصحیح آن غافل شوند. او در این کتاب هشدار میدهد که روشنفکران مبادا به خودشان و اندیشههایشان بیش از اندازه اهمیت بدهند. در افغانستان روشنفکر دچار چنین توهمی شده است. روشنفکر افغانستانی هنوز هم در افسون گذشته غوطهور است و نمیداند که به قول آلتوسر در درون وضعیت سیاسی جدید به عاملی نقشپذیر مبدل شده است و جایگاه قدسی و ممتاز و کارکرد عصر سلطه ایدیولوژیها را از دست داده است.
روشنفکر افغانستانی هنوز هم نتوانسته است پا از فرهنگ سیاسی دوران کلانروایتها فراتر بگذارد. روشنفکر ما نمیداند که در زمانه عدم قطعیتها فروکاستن سیاست به امری اخلاقی صرف، یگانه عامل انزوای اوست. روشنفکر ما هرگونه عملگرایی را به همان شیوهای به مجازات میرساند که بلشویکها مخالفان خود را مجازات میکردند. فرهنگ سیاسی سوسیالیستی ملهم از مسیحیت ارتودوکس مخالفان سیاسیاش را با کلماتی چون مرتد مورد خطاب قرار میداد و از تکنولوژیهای آیین مسیحیت چون اعتراف منتها نه اعترافی داوطلبانه بلکه اعترافی از راه شکنجه کار میگرفت. نگاه ابدی به مفاهیمی چون حقانیت سوسیالیسم و محقق شدن کمونیسم بهعنوان پایان تاریخ از ویژگی آن ایدیولوژی بودند، ایدیولوژیای که به قول پوپر برای وعده بهشتی موهوم جهان را به جهنمی مبدل کرد.
روشنفکر افغانستانی در تحلیل سیاسیاش هنوز هم از همین اصطلاحات کار میگیرد. هنوز هم شماری را خاین به ارزشهای روشنفکری قلمداد میکند؛ ارزشهایی که نمیتوان حدود و صغور آنها را به درستی روشن کرد. روشنفکر افغانستانی به روایت دیگر همان دونکیشوت سروانتس است؛ مرد متوهمی که در عصر زوال پادشاهی و شوالیهگری هنوز هم در جستجوی شاهدختان در بند است تا آنها را از بند رهزنان رهایی بخشد. ناهمزمانی مصیبت بزرگی است که بر سر روشنفکر افغانستانی آمده است. پندار و کردار سیاسی روشنفکر افغانستانی هنوز هم اسیر کلانروایت است. روشنفکر افغانستانی امروز برخلاف منطق تاریخ و خصلت دیگرگونیپذیر روان آدمی، انسان را خاطی ابدی و ازلی میداند و او را برای انجام گناه نخستین محکوم به رنج و تجرید ابدی کرده است. برای همین است که برای لحظهای حاضر نیست کلماتی چون جنگسالار و تفنگسالار را از زبانش دور کند.
روشنفکر افغانستانی هنوز هم از خط مورب میان خود و دیگری چشم بر نمیدارد. دیگری را دشمن فرضی میپندارد. دیگری همواره در پی فرصتی است تا ضربه نهایی را بر او وارد کند. بنابراین دیگری، دشمن، تغییرناپذیر و به تبع آن نابخشودنی است. دیگری در نزد او آن دیگری لاکانی نیست که فرد خود گمشدهاش را در آیینه او ببیند و به شناخت نسبی از خویش برسد. دیگری برای روشنفکر افغانستان آیینهای است مکدر. این غیریت آشتیناپذیر خصلت روشنفکر دوران سلطه کلان روایتها است که هنوز در خون شماری از افراد مربوط به نسلهای قدیم و جدید روشنفکران در گردش است. روشنفکر ما هنوز نتوانسته است خود را از شر مطلقهای اخلاقی دوران آرمانگرایی نجات دهد.
حتا در افغانستان، امروز روشنفکر، به قول بندا، دیگر آن اقلیت روحانی نیست. در سطح جهان نیز روشنفکر آن رهبری نیست که به یک اشاره دست هزاران انسان را به قربانگاهها بفرستد. روشنفکر دیگر فره ایزدیاش را در افغانستان و در سطح جهان از دست داده است. عصر گاندی و هوشیمین و کاسترو و غبار و محمودی و بدخشی به پایان رسیده است. حالا عصر رهبری و کنترول مردم به واسطه رسانههایی چون سیانان، بیبیسی و شبکه طلوع است. روشنفکر دیگر قدرت یکهتاز حوزه عمومی نیست بلکه روشنفکر واجد همان خصلتهایی شده است که فوکو از آنها یاد میکرد. جامعه متخصصان جای رهبر کاریزماتیک بیبدیل را گرفته است. بهنظر فوکو این نوع جدید روشنفکر پس از جنگ جهانی دوم به میان آمد؛ یعنی از زمانیکه قدرت سیاسی دانش روشنفکر را بیشتر از گفتمان عام او بها داد.
در افغانستان گفتمانهای عام هنوز هم حضور دارند اما آنانی که این گفتمانها را یکتنه رهبری کنند فاقد این قدرت شدهاند. به عبارت دیگر این گفتمانها مرکزیت اداره خود را از دست دادهاند. در افغانستان ما هنوز با جامعه متخصصان فاصله داریم اما روشنفکر افغانستانی امروز در موسسات غیردولتی سرگرم طراحی پروژههای سودآور یا برگزاری کارگاههای آموزشی درباره «جندر» است و یا در دانشگاهها مشغول تدریس است و دیگر در جستجوی شکافتن سقف جهان برای در افکندن طرحی نو نیست. اما روشنفکر افغانستانی با وجود اشراف بر تغییر حدود انتظارات از او، نتوانسته است از تمام ویژگیهای روشنفکر دوران کلانروایتها خودش را رهایی بخشد. در یک کلام بخش اعظمی از جامعه روشنفکری ما هنوز اسیر کلانروایت است.
بخش اعظمی از جامعه روشنفکری ما هنوز نتوانستهاند ذهنیتشان را از گذشته رها کنند و نوستالژی روشنفکر عصر طلایی در تناقض علاجناپذیر با کردار سیاسی امروزیشان قرار دارد و وجدان معذبشان را با چشمپوشی بر بخشی از واقعیت و حمله به بخشی دیگر مداوا میکنند.
رعب تفنگسالار و ستایش لویاتان
افغانستان دوران طالبان و دهه هفتاد واجد تعریف دولتهای شکستخورده بود. دولت شکست خورده به دولتی گفته میشود که با جنگ داخلی، قومگرایی در حد وجود خشونتهای قومی و مذهبی روبهرو است و گروههای متنازع برای غلبه بر یکدیگر از شیوههای ترور و بمبگذاری کار میگیرند. در چنین حکومتهایی دولت مرکزی سایهای از یک حکومت است و اقتدار حکومت میان نیروهای شبهنظامی با خصلتهای جغرافیایی، قومی، سمتی و… تقسیم شده است. نمونه بارز این حکومتها در منطقه ما حکومتهای پاکستان، افغانستان و اخیرا عراق است. در این حکومتها فساد و فقدان امنیت به موازات هم به پیش میروند و مردم چشمانداز روشنی از آینده ندارند. برای همین است که ایده دولتسازی در چنین کشورهایی مبتنی بر آن نظریهای از حاکمیت است که بر قدرت ساختاری دولت تاکید دارد. قدرت ساختاری دولت به معنای توان گسترش کنترول و حاکمیت قانون از طریق ارتش و پولیس در محدوده سرزمینی است. قدرت اعمال حاکمیت از مرکز یکی از پایهایترین مولفههای تشکیلدهنده دولتهای مدرن بوده است.
در افغانستان نیز جامعه جهانی براساس چنین تحلیلی سیستم ریاستی را پیشنهاد کرد. این سیستم آنتیتز صورتبندی مجمعالجزایری قدرت دوران جنگهای داخلی بود. سیستم سیاسیای که همه قدرت را در مرکز و در دستان رییسجمهور داده بود تا جزایر قدرت را در افغانستان به بدنه قدرت مرکزی وصل کند. این نگاه به حاکمیت ریشه در فلسفه سیاسی هابز دارد. افغانستان کشوری است که هنوز هم با وضعیت طبیعی «جنگ همه علیه همه» فاصله چندانی ندارد. ما هنوز هم اسیر کینهها، عداوتها و بیاعتمادیهای جنگهای داخلی هستیم. در آن جنگها، قومها هر کدام علیه یکدیگرشان جنگیدند. هابز بدین باور است که تن دادن به لویاتان (حاکم و حاکمیت) محصول ترس از چنین وضعیتی است. لویاتان باید رعبش را بر همگان مستولی سازد و میان اتباع صلح بر قرار کند و اتباع را به قول او در برابر شر دشمنان خارجی ملت محافظت کند. اما در افغانستان این نگاه به قدرت نتیجه دیگری داشته است. ماهیت چند قومی و ازهمگسیختگی بافت اجتماعی افغانستان خودش را در کردار لویاتان نشان داد. حکومت مرکزی وسیلهای شد برای کینهجویی قومی و ایدیولوژیک و وسیله حفظ سلسلهمراتب قومی قدرت در افغانستان. بهتر است بگویم لویاتان در افغانستان این بار نیز از دریای قومیت سر بیرون کرد و به بلعیدن قومیتها پرداخت.
حکومت مرکزی نه برای حفاظت از همه بلکه برای تحقق آرمانهای تمامیتخواهانه گروههای افراطی قومی شروع به کار کرد. در چنین شرایطی بود که مردم به حکومت مرکزی به دیده شک نگریستند. انتخابات اخیر نشان داد که حاکمیت در افغانستان هنوز هم با سوژه قومی اعمال میشود. این نگاه به حاکمیت به معنای مرگ تدریجی حاکمیت است. زمانیکه قهرمانان تقلب مدال افتخار میگیرند و در مصونیت کامل به سر میبرند، چگونه میتوان انتظار داشت که قدرتهای محلی خود را به نفع حکومت مرکزی منحل کنند. برای شماری شاید حکومت مرکزی مقتدر نماد امنیت باشد اما برای شماری دیگر این حکومت مرکزی قوی نماد ناامنی و سرچشمه هراس شده است. روشنفکر مدافع ایده حکومت مرکزی به هر بهایی وفاداریاش به این حاکمیت مرکزی را در پشت اکت و اداهای روشنفکرانه پنهان میکند. این روشنفکران که در سپهر اجتماعی فاعلیت خود را از دست دادهاند، مبدل شدهاند به جارچیان حکومتهای نامشروع، بلندگویان انحصار قومی قدرت. این بلندگویان برای اینکه نظرها را بر ضعفها و مواضع ضد ارزشیشان ببندند، به مسایل حاشیهای چون تهدید تفنگسالار میپردازند. تفنگسالار حالا هیچ تهدیدی نیست؛ ما در افغانستان هیچ سیاستمداری نداریم که گروههای غیرقانونی مسلح داشته باشد. اتفاقا خود حکومت در این راه پیشگام شده است و با ساختن نیروهای اربکی عملا شبهی از نظام را در کنار خودش بهوجود آورده است. ما سرچشمه این حرفها را میدانیم. سرچشمه این حرفها بدنام ساختن مقاومت مردمی است که حالا به یک نیروی انکارناپذیر در معادلات سیاسی افغانستان مبدل شدهاند.
تکنوکراتهای فاسد غربتزده که در شرایط سخت از دور دستی بر آتش داشتهاند حالا میخواهند حق آنانی را که در این وطن زحمت کشیدهاند، نادیده بگیرند. اینها به این باوراند که حق مدیریت و رهبری از دیپلوم دانشگاههایی چون هاروارد و ستنفورد میآید. میخواهم پایان تاریخ این نخبهگرایی غیرعقلانی و تبعیض آشکار را نیز اعلام کنم. مردم افغانستان در کنار حرمت به شایستگی و تخصص، توجه به عدالت در انتخاب مدیران بروکراسی افغانستان را نیز مهم میدانند. هیچ فولبرایتری نمیتواند معجزه کند؛ زمان معجزهها به پایان رسیده است. در کنار آنکه هر فولبرایتر میتواند برای وطنش مفید تمام شود. نگاه عاقل اندر سفیه خارجهنشینان به کدرهایی که در داخل با خون دل بالیدهاند رنجآور است. روشنفکر افغانستان بهتر است سوژه دیگری برای پرداختن دریابد. در زمانیکه خطر داعش تا یک قدمی رسیده است، توطیه علیه مولفههای قوام نظام کنونی همسویی با داعش و طالبان است.
دو سرنمون در نسبت میان روشنفکر و قدرت
زمانیکه بحث نسبت میان روشنفکر و قدرت در افغانستان مطرح میشود، در یک دهه اخیر معمولا دو روشنفکر با هم مقایسه میشوند.
قسیم اخگر، روشنفکر آرمانگرای پارسامنش و سازشناپذیر با قدرت و رنگین دادفر سپنتا، روشنفکری ارسطوکرات و عملگرا که به زعم خودش اصلاحات از درون قدرت را بر انتقاد از بیرون قدرت ترجیح نهاد و راهش را از خیل عظیم روشنفکرانی که برای ایجاد یک تشکل سیاسی بزرگ از مهاجرت برگشته بودند و شماری در وطن بودند، جدا کرد. از مباحث نظری پیرامون نسبت روشنفکر و قدرت میگذرم و بهگونه فشرده به ماهیت و پیامد هر دو شیوه کار سیاسی در یک دهه اخیر با تمرکز روی این دو نمونه میپردازم. میخواهم با صراحت عنوان کنم که داکتر رنگین دادفر سپنتا و جمعی از دوستانش که به تدریج و با حمایت او وارد حوزه قدرت شدند، از ابتدای ورودشان به حوزه قدرت میدانستند که بهچالشکشیدن نظام سیاسی به ریاست کرزی که نظام ریاستی موقعیت ممتازی به او بخشیده بود، از درون و آن هم یکتنه و بیپشتوانه پایگاه مردمی و حزب سیاسی امری محال است، اما پرسش اینجاست که چرا سپنتا و یارانش بازهم درون قدرت را بر بیرون قدرت ترجیح دادند؟
این سوال حالا پاسخ سادهای دارد. داکتر سپنتا با خودش عهد بسته بود با سیاست مرتاضانه روشنفکران آرمانگرای دهه چهل و پنجاه وداع گوید. یعنی تصمیم او ریشه در شخصیسازی یک امر جمعی داشت. داکتر سپنتا اراده معطوف به قدرتی بود که در پشت ماسک یک اکادمیسن خودش را پنهان کرده بود. داکتر سپنتا پستهای مهمی چون وزارت خارجه و مشاوریت شورای امنیت ملی را در نظام کرزی عهدهدار شد و از نظر تحلیلگران غربی در کنار کرزی و ابراهیم سپینزاده و کریم خرم از گردانندگان سیاست افغانستان در یک دهه اخیر بود.
سیاست کدری او در وزارت خارجه میتواند در یادها بماند؛ به هم زدن نسبی هویت پدرسالارانه، اشرافی و طبقاتی وزارت خارجه و اجازه ورود یافتن اقوام مقهور سیاست تبعیض نهادینه شده، میتوانند از محاسن این سیاست کدری به شمار آیند، اما به جز از این سیاست کدری موفق، داکتر سپنتا در درون نظام دستآوردهای دیگری نداشته است. در تمام این دوران داکتر سپنتا از نزدیکترین آدمها به کرزی بود. میخواهم بگویم که نقش سپنتا در این مدت جز اینکه بیانیههای سرشار از تسلیمطلبی کرزی را بنویسد و زبان روان و زیبای دیپلماسی منطقهای و جهانی کرزی باشد که در بسا موارد مغایر منافع ملی بود چی بوده است؟ میخواهم این نکته را گوشزد کنم که داکتر سپنتا سرنوشت (پیامبری بیامت) قسیم اخگر را پیش بین بود و میدانست که جامعه روشنفکری افغانستان نمیتواند خودش را از مردهریگ منازعات گذشته میان گروههای گوناگون چپ رها کند. برای همین نخواست تا یک بار دیگر در بیرون از قدرت مانند دوران جوانیاش مورد خشم و غضب قدرت قرار داشته باشد و در آخر عمرش در فقر و گمنامی بمیرد یا دوباره مجبور شود به تبعیدی خود خواسته در اروپا تن دهد.
نتیجهگیری سادهاش این است که داکتر سپنتا براساس یک محاسبه دقیق از اوضاع و احوال جریانهای سیاسی مردهریگ چپ و برای منافع شخصیاش به قدرت پیوسته است و هرگونه تفسیر رمانتیک این رفتار سیاسی خاک زدن به چشم مردم است. استاد قسیم اخگر در بیرون از قدرت اما شاهد آخرین تقلاهای شماری از گروههای سیاسی یا به قول معروف چکیدههای احزاب چپ قدیم بود. این احزاب نمیتوانستند از منازعات خونین گذشته چشمپوشی کنند و در هر جلسه سیاسیای که من نیز در شماری از آنها حضور داشتم شاهد بلند شدن دعوا میان وابستگان چپ ظالم و چپ مظلوم بودم. من شاهد بودم که چگونه شماری از آنها شمار دیگرشان را خاین، نوکر اجنبی و جنایتکار میخواندند. در اول ماه پیمان سیاسی امضا میکردند و در آخر ماه به آن پشت پا میزدند.
در آخر استاد اخگر از تمام این جلسات مذاکره و رایزنی گوشه گرفت و به شرکت در تجمعات مدنی و ایراد سخنرانی در مجالس و محافل سیاسی و مدنی اکتفا کرد. میخواهم اینگونه نتیجه بگیرم که هم رفتن داکتر سپنتا در قدرت و هم رویکرد قسیم اخگر به فعالیتهای مدنی در کنار امیال و انتخابهای شخصی ریشه در شکست پروژه آرمانگرایی روشنفکران در افغانستان دارد. برای همین میخواهم بگویم که زمان روشنفکران اسیر مطلقهای اخلاقی و روشنفکران گیرمانده در برزخ آرمانگرایی و عملگرایی به سر رسیده است. حالا زمان یک نسل دیگر است. نسلی بیگذشته، نسلی که برای تصمیم سیاسیاش ارواح گذشتگان اذیتش نمیکند و قاطعیتش در تصمیمگیریهای سیاسی ستودنی است. نسلی اهل آشتی که با سرمشق قرار دادن پارادایم سرنوشت مشترک به جای ریشههای مشترک با همه منازعات پدران وداع گفته است. نه مانند قسیم اخگر عملگرایان را مرتد میداند و نه مانند سپنتا میان عملگرایی و آرمانگرایی مغالطه میکند یا در این برزخ در رنج است. نسل سومی وارد عرصه شده است؛ نسلی بیحافظه خونین که فراتر از چارچوبهای چپ و راست هویت سیاسیاش را تعریف میکند.
برگرفته از هشت صبح
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته