چهار نوشته
۱۶ جدی (دی) ۱۳۹۳
فهرست نوشته ها:
۱ - در نیازمندی امکانِ نقدِ متن با نگاهی به وضعیتِ گفتمانهای نظری و عملی نقد در ادبیات افغانستان
۲ - در چگونگی خوانش از امکانِ امرِ هستیدارِ متن
۳ - در چگونگی امرِ امکانِ روشنگرانهِ رمان از هستی
۴ - در نیازمندی امکانِ هستیِ شعر معاصر و ناامکانِ هستیِ شعر سنتی
در نیازمندی امکانِ نقدِ متن با نگاهی به وضعیتِ گفتمانهای نظری و عملی نقد در ادبیات افغانستان
نقد امکانی ست در وسطِ دانایی نظری و متن ادبی؛ بنابر این، چشماندازی میگشاید به سوی ادبیات (با مبناهای نظریی که به چیستی ادبیات میپردازند)، وَ با گشایش چشمانداز یا چشماندازها، دانایی متن ادبی را به سوی جهان توسعه میبخشدوُ، به متن ادبی بنابه امکانهای زمانی و تاریخی، وَ نیازمندیهای روانی انسان، معنادهی و معنابخشی میکند.
متن ادبی یا هر متن هنری، در امکان خویش، سکوتکرده و خاموش است؛ این نقد است که سکوت متن را میگشاید و مناسبات متن را با جهان، انسان و متنهای دیگر برقرار میکند. درست است که نقد همیشه، درباره امری ست که بایستی قبل از نقد وجود داشته باشد تا نقد نسبت به آن با دانایی انتقادی برخورد کند و بتواند به دانایی متن بیفزاید. برخورد نقد نسبت به متن بیشتر برخورد عملی است با پشتوانهِ نظری؛ برخورد عملی به این معنا که بتواند متن را از نظر امکانِ هنری متن بشناسد و تشخیص بدهد که متن، امکانِ هنری کار را در خودش دارد یا با آنچه که منتقد با آن رو به رو است، آن چیز، متن نیست بلکه امری ست پیشامتنی که هنوز ارزش کار را پیدا نکرده است؛ منظور از کار، همان برداشتِ هایدگری از کار است که کار در وسطِ جهان بتواند خود را نمایان کندوُ، استقلال فرم، صورت و هویت هنری داشته باشدوُ به مرحلهِ هستیمندی رسیده باشد؛ درغیر آن، آنچه که منتقد با آن رو به رو است، آن چیز، متن نیست. پس از شناخت هنری متن به عنوان کار هنری، اجزا و عناصر درونمتن را (که همان جنبهها و امکانهای فرم/ساختار/محتوای متن است)، درنظر گرفته به تجزیه و تحلیل (نقد) متن بپردازدوُ، چشماندازهای امکان معرفتی یا امکانهای معرفتی به متن ببخشد. در نقد، درگیر ماندن به تجزیه و تحلیلِ محضِ فرم و ساختار متن، فکر میکنم امکانی معرفتی چندانی به متن نمیبخشد؛ درست است که منتقد باید توانایی تجزیه و تحلیل اجزا و عناصر درونمتن را داشته باشد، این توانایی از اساساتِ کارشناسی در نقد است؛ کارشناسی منتقد در همین تشخیص عناصر و اجزای سازندهِ متن است، درصورتی که منتقد نتواند این امکانهای درونمتن را بشناسد، طبیعی است که متن را نقد نخواهد توانست و هیچ داناییای هم به متن افزوده نخواهد توانست. اما ماندن نقد فقط در امکانهای اجزا و عناصر فرمیک، چندان هرمنیا یا دانایی به متن نمیبخشد و فقط جنبههای تکنیکی متن را توضیح میدهد که توضیح جنبههای تکنیکی متن میتواند تاثیر در آموزش چگونگی تولید انواع متن ادبی داشته باشد و در نقدهای کارگاهی مفید باشد؛ در نقدی که میخواهد خاموشی متن را بههم بزندوُ، مناسبات دانایی متن را با جهان و انسان برقرار کند، پیچیدن به تجزیه و تحلیل عناصر فرم چندان اهمیتی هستیشناسانه ندارد؛ بنابر این، منتقد بایستی از تجزیه و تحلیل عناصر فرم به عنوان سازندهِ کار و سازندهِ متن، عبور کند به سوی هرمنیا و داناییهای ممکنی که میتواند در برخورد دانایی نقد و دانایی متن اتفاق میافتد؛ اگر نقد نتواند به متن چشمانداز دانایی ببخشد، وَ این دانایی را در مناسبات با انسان و جهان تاویل نتواند؛ دانایی متن به سوی جهان و انسان، گسترش پیدا نمیکندوُ، متن همچنان خاموش و ساکت خواهد ماند.
متن ادبی در افغانستان به عنوان کار هنری وجود دارد، نسبتن چشمانداز معاصر با متنهای معاصر جهان و با گرایشهای انسانی معاصر گشوده است؛ اما نظریه و نقد در افغانستان از نظرِ چشمانداز و امکانهای دانایی معاصر، به عنوان امکان یا امکانها، جان نگرفته است و شناخته نشده است که بتواند از متن معرفت ارایه کندوُ، متنها را دستهبندی کند؛ بنابر این، هر متنی هنری که در افغانستان تولید میشود، میرود به محاق و به سکوت به سر میبرد، معلوم نیست که کِی دانایی نقد به سراغاش میرود، متن را از مرحلهِ به محاقرفتگی بدر میکند، تا متن بتواند با زندگی و انسان، مناسبات داناییدار، برقرار کند.
به نظر من، مشکلِ ناامکانی دانایی نقد در افغانستان، خوانده نشدن داناییهای فلسفی معاصر و نظریههای ادبی معاصر است؛ این خواندهنشدن، باعث شده تا نقد به امکان معرفتی دست نیابدوُ، همچنان برداشت از نقد بماند در همان معرفت سنتی قرن شش و هفت هجری که بیشتر، جنبههای لفظی در ادبیبودن متن، مظرح بود: موسیقی بیرونی متن چون قافیه و ردیف، وزن عروضی، وَ کلمههای که هویت و اعتبار ادبی دارد و کلمههای که هویت عامیانه دارد، بحثهای اخلاقی و اعتقادی، و...؛ درحالی که متن ادبی، وارد عرصهها و امکانهای فرمیکِ درون متنی و گرایشهای مضمونی و محتوایی دانایی زندگی انسان معاصر شده است، که معرفت نقد سنتی، هرگز قادر به شناخت و رابطهبرقرارکردن با چنین متنهای نمیتواند باشد. دانایی نقد با امکان نظریه بایستی قادر به شناختِ امکان و عرصههای معاصر در متن باشد تا بتواند متن را نقد کند، وَ نظریههای ادبی نیز بایستی داناییهای لازم معرفتی و هستیشناسانه را از داناییهای فلسفی عصر خویش همچون امکانی دریافت کرده باشد تا هر لحظه بتواند دانایی نقد و منتقد را در بارهِ شناخت امکانهای متن دچار چالش کند تا این دچار چالشکردن نقد به نقد امکان بدهد تا در ارتباط به امکانهای دانایی خویش تجدید نظر کند؛ بنابر این، نظریه، نقد و متن، امکانِ دانایی ممکن نسبت به هم است؛ نظریهها با خوانشِ متنهای پیشرَو، نسبت به چیستی متن دانایی ارایه میکند، وَ نقد با استفاده از این داناییهای نظری متن را نقد میکندوُ، از متن خوانش ارایه میکند، سکوت متن را میشکناند، دانایی متن را نسبت به جهان و انسان و متنها به عنوانِ گفتمان، برقرار میکند.
متاسفانه در ادبیات افغانستان، نظریه، نقد و متن همچون امکانی در دانایی ممکن باهم مناسبت نداشته است؛ متن اگر به عنوان امکانی، وجود داشته، نظریه و نقد موضعِ گفتمانی نسبت به متن نداشته است؛ برای همین است که نقد نتوانسته امکانی باشد برای ارایهِ دانایی متن ادبی و دستهبندی متن ادبی؛ متنهای ادبی بی دستهبندی معرفتی، ساختاری، محتوایی و نوعی، در کنار هم مانده اندوُ، نسبتن دچار فراموشی شده اند.
تصور من این است که یک منتقد بایستی دانایی فلسفی داشته باشد و اطلاعات دانشی و فرهنگی داشته باشد تا بتواند دارای چشمانداز معرفتی نسبت به متن شودوُ، با دانایی خویش بتواند با دانایی متن تماس معرفتی و گفتمانی برقرار کند؛ درصورتی که یک منتقد دانایی فلسفی نداشته باشد و فقط به دانش تکنیکی ادبی اکتفا کند با این دانش نمیتواند با دانایی متن ارتباط برقرار کند؛ برای این که متن ادبی فقط تکنیک نیست که منتقد بیایدوُ، این تکنیک را بخواند؛ متن ادبی دارای ژرفساخت دانایی ناخودآگاه است که با کُدگذاری روساخت که متن باشد، این ناخودآگاه به پس رانده شده است؛ واردشدن به ناخودآگاهِ متن، داناییهای ممکن میخواهد، تا این داناییهای ممکن بتواند با فرافکنیهای ممکن به دانایی متن دامن بزند.
استادانی که در دانشگاههای افغانستان، نقد درس میدهند فاقد دانش نقد استند، اگر به جزوههای درسی این استادان نقد نگاه کنید، این جزوهها چندان امکان معرفتی و امکان کارکردی را برای نقد متن، از نظر تیوریک و از نظر عملی ندارد؛ بنابر این، دانشجو، در پایان سمستر، از خودش میپرسد که این مضمون برای چه بود و خواندن این مضمون، به چیکارش میآید. تعدادی از استادن این رشته، بنا به ادعای خود شان، یک عمر، نقد تدریس کرده اند؛ اما کارنامهِ علمی و ادبیاش هیچی نیست که بتواند حداقل چشماندازی به سوی دانایی متن چه از نظر دستهبندی تاریخی و چه از نظر دستهبندی نوعی و محتوایی، بگشاید. کسانی که نقد آماتور انجام میدهند هم، چندان مناسبتِ لازمِ دانایی با متن ادبی برقرار نتوانستهاند؛ بیشتر، کار ذوقی میکنند تا نقد؛ وَ از طرفی هم دانایی نقد را ندارند، ما از این گونه منتقدان آماتور زیاد داریم اما کار شان چندان تاثیر معرفتی بر خوانش و دستهبندی متن نداشته است؛ اگرچه دانایی نقد به عنوان یک امکان معرفتی معاصر در جهان برای خوانش متن، عرصهِ نقدِ پیشرَوِ آماتور بوده نه نقد دانشگاهی؛ کتاب «نقد و حقیقت» رولان بارت، در انتقاد به نقد دانشگاهی و موضعِ واپسگرایانهِ نقد دانشگاهی نوشته شده است؛ این کتاب طرحی ست برای توسعهِ امکان نقد آماتوری ممکن.
چشمانداز این نوشتار، وَ نوشتار «داناییهای ممکن متن» نسبت به نقد، دانایی نقد آموتوری است؛ اگرچه در افغانستان، نه نقد قابل ملاحظهای دانشگاهی وجود دارد و نه نقد آماتوری؛ اما گرایش من نسبت به متن، گرایش محدود و بستهای نیست که بتوان با آن گرایش محدود و مشخص، متن را خواند و نقد کرد؛ گرایشی که مرا به سوی خوانش متن میکشاند گرایشهای ممکن دانایی متن است؛ تنها امرِ ممکنی که برای خوانش و نقد متن میتواند مهم باشد، آگاهبودن به عرصهِ معرفت و داناییهای فلسفی و نظری معاصر است که بتواند داناییای را که از متن ارایه میکنی، به چالش بکشاند تا این چالش، امکانی باشد برای نگاه از چشمانداز یا چشماندازهای ممکن دیگر به متن.
در چگونگی خوانش از امکانِ امرِ هستیدارِ متن
هستی یا امرِ هستیدار، عرصه و امکانهای نرم و معرفتی است نه سخت؛ داناییهای است که در وسط امرِ سوژه/ابژهگی، درکشدنی میشود. هستی، از امکانهای زبان است که در روایت ارایه شده است؛ بنابر این، هستی به عنوان دانایی یا فهم، بیرون از روایت نمیتواند درکشدنی باشد؛ آنچه که ما روایت میکنیم، امر هستیدار همچون دانایی از جهان در روایت است که درکشدنی میشود. زبان لااقل در سه عرصه، امرِ هستیدار، عرضه میکند؛ در زبان به عنوان گفت وگو؛ زبان به عنوان روایت در زبان؛ زبان به عنوان روایت در متن. عرصهِ نخست، عرصهِ خفیفِ امر هستیدار است که زبان، جهان را به امر نرم تبدیل میکند؛ در عرصهِ دوم، امر هستیدار توسعه مییابد، برای این که انسان با امرِ نرم دارد بازی میکند و روایت را در زبان ارایه میکند؛ در عرصهِ سوم است که امر هستیدار، ساخته/پرداخته میشود، وَ امر هستیدار عمق مییابد، در این مرحله، امر هستیدار از دو مرحله گذشته استوُ، وارد نرمترین و سافتترین عرصه شده است که عرصهِ روایت در متن، یا جهان متن است، جهان متن دیگر از نظرِ امرِ نرمشدگی از زبان و جهان دور شده استوُ، زبان و جهان را در متن ارایه کرده است.
انسان از موقعی که به ارایهِ روایت در متن دست یافته است، دچارِ امرِ هستیدار از جهان و انسان و زبان شده است؛ ارایهِ متن، یکی از مرحلههای مهم دانایی هستیشناسانهِ انسان است؛ بعد از تولید متن است که روایتهای انسانی در متن ارایه میشوند، گسترش و عمق مییابند، در بازی متداوم و گسترده، روایتها تولید و بازتولید میشوند، تا این که انسان درگیر میشود با جهان متن. جهان متن با آنکه ساخته/پرداختهِ انسان است که توسطِ امکانهای زبان ارایه شده است؛ اما جهان متن به عنوان امرِ هستیدار، فراتر از انسان میرودوُ، انسان را با خودش درگیر میکند؛ این درگیری، به عمق دانایی امرِ هستیدار، وَ به توسعهِ دانایی امر هستیدار بیشتر میافزاید؛ انسان درگیر میشود با جهان متن، با جهان کتاب؛ همه اسناد و مرجع معرفتی انسان میشود متن و کتاب.
جهان متن، دانایی/ نادانیها، امید/هراسهای انسان را دربرمیگیرد؛ بنابر این، هر متن، امر هستیداری را در خود دارد که شامل دانایی/نادانی، امید/هراسهای انسان میشود که میتواند در ژرفساختِ ناخودآگاهاش، دانایی/نادانی انسانها را از گذشتههای دور، حتا از ماقبل تاریخ در خودش داشته باشد، یا اظطرابها و هیجانهای را در خود داشته باشد که به هیجان انسانهای که هنوز نیامدهاند، تعلق میگیرد؛ اینهمه گرایشهای شناخته/ناشناختهِ آدمی در روایت به متن تبدیل میشوندوُ، جهان متن را میسازند.
جهان متن، امری ست هستیدار؛ بنابر این، خوانشِ امر ِ هستیدار از متن، خوانش از دانایی هستیشناسانهِ انسان در متن است. ممکنترین دانایی هستیشناسانهِ انسان در جهان متن، مسکنگزین میشود؛ این مسکنگزیدگی دانایی هستیشناسانهِ انسان است که به متن امکان میدهد تا جهان متن بنا به نیازمندیهای روانی انسان در زمانها و مکانهای متفاوت، دچار فرافکنیهای نیازمندانهِ روانی انسان (خوانندهها) شود، وَ خوانندهها نیازهای روانی بشری شان را در جهان متن فرافکنی کند.
خوانشِ هستیدار از متن، بیشتر استوار بر داناییهای ممکن فرافکنانه است که بین دانایی نقد (خواننده/منتقد) و بین دانایی متن بنا به شرایط و مناسبات جغرافیای بشری، زمانی و زبانی (در زبانهای متفاوت و ترجمههای متفاوت از یک متن در زبان) اتفاق افتادنی میشود؛ از اینرو هر خوانش میتواند فرافکنیای باشد از امرِ هستیدارِ متن اما بسا خوانشها خوانشهای سطحی از امر هستیدار متن است که نمیتواند دانایی امر هستیدارِ متن را به سوی جهان و انسان فرافکند، وَ توطیهای را نسبت به دانایی امر هستیدارِ متن، پروندهسازی کند، که این توطیه بتواند با داناییهای گفتمانی روزگارش، مناسبات برقرار کند.
خوانشهای که از متنها در این کتاب ارایه شده است، بر همین مبنای نظری «خوانشِ امرِ هستیدار» از متن صورت گرفته است که استوار بر داناییهای ممکنی است که بین دانایی خواننده و دانایی متن، رخ داده است؛ بنابر این، در این خوانشها ادعایی بر اصالتداشتن و دقیقبودن وجود ندارد، برای این که دانایی خوانشها به این نظر است که داناییهستیشناسانهِ متن، به سوی گرایشهای ممکن و متعدد و نسبتن نامشخص رجعت میکند که این رجعتکردنهای هستیشناسانهِ متن را نمیتوان به طور دقیق و مطلق پیگیری کرد؛ آنچه که از متن، دانایی ارایه میشود یا داناییای به متن افزوده میشود دانایی فرافکنانه از هستیشناسانهِ متن است با دانایی نسبیگرا و عدم قطعیت. طرح نسبتن توسعهیافتهتر این گونه خوانش از متن در «داناییهای ممکن متن» ارایه شده است؛ برای مبنای نظری این خوانشها، دوستان میتوانند «داناییهای ممکن متن» را ببینند.
در چگونگی امرِ امکانِ روشنگرانهِ رمان از هستی
روشنگری، جدی ترین مرحلهِ فکری در تاریخ فکری بشر است که این مرحلهِ فکری با ادعای شناخت آغاز میشود؛ شناخت از انسان، شناخت از جهان و شناخت از هستی. مبنای این شناخت، انسان دانسته میشود نه دستهای غیر و نامریی بیرون انسانی میتافزیکی. روشنگری، انسان را وارد ساحت معرفتی میکند که در این معرفت، انسان موقعیت مرکزی دارد؛ وَ این انسان است که همه چه را با امکان عقل و علم بشناسد. پروژهِ شناخت روشنگری به وسیلهِ عقل و علم، ایدهِ «پیشرفت» را به وجود میآورد؛ پیشرفت تاریخ و پیشرفت دستاوردهای علمی؛ وَ ایدهِ پیشرفت میشود اسطورهِ جهان معاصر. در وسط خوشبینی علمی و خوشبینی دستگاههای فلسفی و عقلی، دانایی ممکنی دیگری وجود دارد که این دانایی؛ دانایی داستانی ست در عصر روشنگری بنام رمان. دانایی رمان خوشبینی عقل و علم را ندارد بلکه با رویکرد متفاوت و با نگاه نسبتن متفاوت هستیشناسانه به انسان، جهان و هستی توجه میکند که این توجه، خود را به خلاهای زندگی و هستی انسانی پرتاب میکند و میخواهد خلاهای زندگی انسانی و هستی را که علم و عقل به آن بی توجه مانده است، برجسته بسازد و مورد توجه قرار بدهد.
در این نوشتار، به روشنگری به عنوان طرح پژوهشی نگاه میشود؛ طرح پژوهش ای که با قبل از روشنگری، یعنی با دورههای پیش از میلاد و با سدههای میانه، کاملن تفاوت دارد. تفاوتاش در این است که طراح این پژوهش انسان دانسته می شود و انسان خاستگاه این پژوهش دانسته میشود.
درصورتی که روشنگری را پژوهشی دربارهِ انسان، زندگی، جهان و هستی بدانیم؛ میتوانیم دستگاهِ پژوهشی روشنگری را به سه بخش، دستهبندی کنیم: فلسفه و عقل، علم و رمان. روشنگری با دستگاههای فلسفی و عقلی شروع میشود که این دستگاه، ایدهِ پیشرفت انسان را طراحی میکند و علم میخواهد این ایده را عملی کند. بنابر این، در دست به دست شدن عقل و علم برای ایدهِ پیشرفت، این ایده چنان قوت میگیرد که انسان را میخواهد به رستگاری کامل برساند؛ رستگاری از بیماری، رستگاری از فقر، رستگاری از تعصب، رستگاری از پیری، رستگاری از مرگ و... اما پس از گذشت چندین سده، این پروژههای رستگارانه، هیچ کدام کاملن عملی نمیشود و انسان همچون ماقبل روشنگری، بیمار میشود، پیر میشود، در فقر و گرسنگی به سر میبرد و میمیرد.
در وسط این گیر ودار خوشبینانهِ عقل و علم، اندکی به تاخیر، داناییای، جان میگیرد که این دانایی اروپایی؛ دانایی رمان است. رمان اگر به طوری جدی، به نقد پژوهش عقل و علم نمیپردازد؛ با این هم، دنبالهرو عقل و علم نیست، بلکه رویکرد متفاوتی را در پژوهش هستی در نظر دارد. اگرچه بین رویکرد عقلی و علمی نیز دربارهِ شناخت نسبتن تفاوتهای وجود دارد اما در آغاز روشنگری، دستگاههای عقلی و فلسفی به گونهای مشوق خوشبینی دستگاه علمی بودهاند؛ بعدها است که فلسفهِ قارهای به نقد طرح خوشبینانهِ ایدهِ پیشرفت علم میپردازد و فلفسهِ تحلیلی که خود را فلسفهِ علم مینامد به نقد فلسفه قارهای میپردازد؛ نقد کارناب، از فلیسوفان تحلیلی، را بر فلسفهِ هایدگر به یاد داریم که گفته بود گزارههای فلسفی هایدگر، معنا ندارند از جمله این گزارهِ فلسفی هایدگر «عدم می عدمد» بی معنای محض است؛ اگر این جمله، کاملن بی معنا نباشد چطو «عدم» در این جمله، نهاد جمله واقع شده میتواند. به هر صورت، بحث ما ماجرای فلسفهِ علم و فلسفه به مفهوم خاص فلسفه، نیست؛ این نگاه گذرا به فلسفه و علم برای گشایش بحث رمان و روشنگری بود که فلسفه، علم معاصر و رمان، هر سه از پروژههای روشنگری ست با امکانهای معرفتی نسبتن متفاوت از هم.
رمان از داناییهای مهم روشنگری ست که روشنگری را وارد ساحت دانایی متفاوت از عقل و علم کرده است؛ دانایی رمان به خلاهای زندگی، جهان، واقعیت و هستی میپردازد که یا مورد توجهِ عقل و علم قرار نگرفته یا این که عقل و علم وارد خلا/فضاهای دانایی هستی شده نمیتواند که رمان به آن خلا/فضاهای هستی وارد میشود. رمان نه بلندپروازی عقل را دارد و نه خوشبینی علم را، بلکه رمان درجا میزند؛ منظور از درجازدن این که به جانوری بنام انسان میپردازد که درگیر دام زندگی، جهان و هستی شده است؛ این دام تنها امکانی ست که از بین همه جانوران، تنها انسان است که با آن درگیر است؛ دام زندگی و هستی، گونهای از فهم است که یک جانور (انسان) نسبت به خودش، نسبت به زندگی و مرگ، نسبت به جهان، از این فهم برخوردار میشود. به فکر من، رمان، روشنگری را وارد همین فهم از هستی میکند.
علم اگر به کشف و بررسی واقعیت جهان میپردازد؛ عقل اگر به چگونگی تکوین معنا و مفهوم زندگی انسان میپردازد؛ رمان به درگیری فهم انسان نسبت به خودش و نسبت به جهان میپردازد؛ بنابر این، آنچه را که هستی مینامیم، این هستی از امکانهای دانایی رمان است. هستی به عنوان امر واقع وجود ندارد، بلکه هستی، فهم یا داناییای است که بنا به درگیری انسان با خودش و جهان، فهمپذیر میشود؛ این رمان است که درگیری انسان با خودش و جهان را فهمپذیر میکند و همچون امر هستیدار ارایه میکند.
علم میخواهد رمز و راز امر واقع و طبیعت را بررسی کند؛ عقل میخواهد رمز و راز معنا و مفهوم زندگی را بررسی کند؛ هر بررسی، گشایشی را در پی دارد، وَ هر گشایش، تهی شدگی را در پی میآورد؛ بنابر این، عقل و علم به عنوان پروژههای روشنگری میخواهد بنیادهای طبیعت و انسان را باز و افشا کنند؛ این افشاسازی بنیادهای طبیعت و انسان به ابزارشدگی طبیعت و انسان میانجامد؛ یعنی که میتوان هرگونه استفاده و دستبرد را از طبیعت و انسان کرد، وَ به اعتبار ابزار تقلیلاش داد؛ این تقلیلدهی، گذشتهِ انسان را با خودش و با جهان از بین میبرد، انسان را در ساحتی از ناهستی پرتاب میکند؛ ساحتی که فقط اعتبار ابزاری دارد. این ساحت، ساحتی ست تکبُعدی و تکساحتی که به ویژه، پروژهِ علم از طبیعت و انسان ارایه میکند. رمان، قاعدهِ ساحت تکبُعدی و ت ساحتی را نقض میکند، با این نقضکردن چالشی را فراروی عقل و علم قرار میدهد؛ برای این که رمان به ساحتهای چندلایهگی انسان و جهان میپردازد یا این که ساحتهای چندلایه را چون فهمی از انسان و جهان ارایه میکند. با ارایهِ ساحتهای چند لایه از انسان و جهان، فهم علم و عقل را نسبت به انسان و جهان گسترش میدهد و افق تازهای را از جهان و انسان در برابر علم و عقل میگشاید که عقل و علم این افق را نایده انگاشته است یا نتوانسته است ببیند.
آنچه که هستی مینامیم، فهمی ست که با دانایی رمان ارایه شده است؛ دانایی رمان شامل مجموعی از دانایی/نادانی، نگرانی/دلخوشی، اندوه/سرخوشی و امید/ناامیدی انسان میشود نسبت به زندگی، جامعه و جهان که گذشته، حال و آیندهِ بشری را دربرمیگیرد؛ به گونهای هراسها و امیدهای انسانی را از گذشته و آیندهِ انسانی، در اکنون ارایه میکند؛ این مجموع هراسها و امیدها فهم انسان و جهان را در مفهوم هستی وحدت میبخشد، وَ هستی را قابل تصور میکند. بنابر این اگر علم به واقعیتهای انسان و جهان میپردازد؛ عقل به امکانهای چگونگی معنا و مفهوم زندگی میپردازد؛ رمان به فهم هستی، به توسعهِ هستی و ایجاد هستی بشر میپردازد؛ وَ انسان و جهان را در فهم و تصور چندلایهِ دانایی و معرفت ارایه میکند، که این چندلایهگی دانایی و معرفت باعث میشود تا انسان را همچون امر هستیدار درنظر گرفت؛ امری که از ابزاریبودن و تکساحتیبودن فراتر میرود.
رمان زبان و بیان هستیشناسانهِ روشنگری است؛ درست است که قبل از روشنگری نیز انسان در امر هستیدار به سر میبرد اما امر هستیدار ماقبل روشنگری بیشتر میتافزیکی بود که کمتر به امر هستیشناسانهِ انسان پرداخته میشد و بیشتر هستی انسان به دستهای غیر و نامریی میتافزیکی و ماوراطبیعی تعلق میگرفت که در شعر و داستانهای قبل از رنسانسی بازتاب مییافت. پس از روشنگری بود که رمان به عنوان یک شکل و ژانر ادبی خاص به وجود آمد، کم کم رمان شکل غالب و برتر ادبی شد که امروز هیچ شکل ادبی، گستردگی جهان رمان را ندارد؛ از اینرو می توان گفت رمان، تمامی جهان، نگرانیها، هراسها و امیدهای ادبیات را درخودش دارد.
رمان به عنوان زبان و بیان هستیشناسانهِ روشنگری رویکردش نسبت به هستی انسان با ادبیات و ژانرهای ادبی قبل از روشنگری تفاوت دارد، زیرا ادبیات و گونههای ادبی قبل از روشنگری به نوعی میخواست روی نگرانیها، اظطرابها، امیدها، هراسها، دلخوشی و سرخوشیهای انسانی سرپوش بگذارد و انسانیت انسان را به عنوان یک فاعل نفسانی دارای علاقههای متفاوت و داشتن گرایشهای جنسی متفاوت، کتمان و سانسور کند؛ از انسان و هستی انسانی، آرمان غیر انسانی ارایه کند که انسان در آن آرمان قالبی نمیگنجد. رمان به عنوان پروژهِ پژوهشی روشنگری میخواهد از هستی سانسورشده، کتمان شده و سرپوش گذاشتهِ انسانی توسط متن و ادبیات قبل از روشنگری سانسورزدایی کند، وَ از هستی کتمانشدهای آدمی روشنگری ارایه کند؛ وَ انسان را با همه امیدها، نگرانیها، توقعها، هراسها و خوبیها و ناخوبیهایش به نمایش بگذارد، وَ هستی انسان معاصر را بیافریند، بازآفرینی کند و گسترش بدهد؛ در نهایت چهرهِ چندلایه و تو در تو از هستی انسان ارایه کند نه چهرهِ تکساحتی و تکبُعدی و کتمانشده از انسان.
در نیازمندی امکانِ هستیِ شعر معاصر و ناامکانِ هستیِ شعر سنتی
دورهِ کودکی بشر به مراتب بیشتر از دورهِ چند هزار سالهِ نسبتن عقلانی بشر است؛ بشر در دورهِ کودکی (دورههای پیشافلسفی) خویش، در رابطهِ گستردهِ جادویی با جهان و چیزها قرار داشته است که این رابطه، مناسبات معنوی انسان را با جهان توجیه میکرده است؛ بشر بر همین مبناهای جادویی از جهان، معرفت ارایه میکرده است، وَ تحت تاثیر و جذبهِ چیزها و رویدادها قرار میگرفته است؛ این جذبه و تاثیرپذیری انسان از چیزها و رویدادها، محتوا و نیروِ جادویی به چیزها میبخشید که درکل، معنویت چیزها، رویدادها و جهان را به وجود میآورد، وَ انسان در درگیری با این معنویت؛ هستیشناسی جادویی، از خویش و جهان ارایه میکرد.
زبان، یکی از امرهای انسانی است که انسان بیش از هر امر با امرِ زبان درگیری داشته است، وَ تحت تاثیر جذبههای جادویی زبان قرار گرفته است، با قرارگیریِ چنین جذبهِ جادوییِ زبان، انسان در درون زبان برایش خانهِ معرفتی و خانهِ هستی، ساخته است که این خانهِ معرفتی، انسان را به فرا و به ورای بشر میکَشانده است؛ این فرا و ورا، با جذبههای زبانی و با روایت توسط زبان، ممکن بوده است که درکل، بینش جادوگرانه از زبان برای انسان ارایه میکرده است.
شعر، شاید از نخستین درگیری انسان با زبان باشد، که انسان را تحت تاثیر و جذبهِ خویش قرار داده است؛ اما این نخستین درگیری شاعرانهِ انسان با زبان، درگیری موسیقیایی زبان بوده است که در شعر، این موسیقیایی تبارز مییافته است و به زبان جنبههای میتافزیکی میبخشیده که انسان را دچار جذبههای موسیقایی زبان میکرده است. این موسیقیایی، فقط موسیقایی بیرونی شعر بوده است که در سطح زبان اتفاق می افتاده که در نهایت به وزن و ردیف و قافیه انجامیده است. این گونه، مناسبات آوازی، بیشتر به درگیری انسان با صداهای تکراریای که در شعر اتفاق میافتاده، توجهِ انسان را به خودش معطوف میکرده است، وَ انسان درگیر میشده با مناسبات صدا در شعر. شعر نیز، مناسبات آوازیای بیش نبوده که مصرعها و بیتهای شعر با این مناسبت آوازی که مبنایش بر تکرار استوار بوده، پیوند مییافته است.
جذبهِ جادوگرانهِ مناسباتِ موسیقیایی بیرونی سخن، برای انسان باستانی شعر بوده که شعریت، تقلیل مییافته به وزن داشتن و ردیف و قافیه داشتن؛ چنان که ترانههای (آلَلو لَلو لَلو) مادران، مجموعی از مناسبات موسیقی بیرونی تولید میکند، وَ این مناسباتِ مجموعهِ آوازی که بر مبنای تکرار وزن و قافیه، صورت میگیرد؛ کودک دچار جذبهِ موسیقی بیرونی سخن میشود وُ، کم کم به خواب میرود.
کم نیستند هنوز هم کسانی که شعر را همان سخن موزون و مقفا میدانند که استوار بر تکرار وزنِ خاصِ آواز در سخن (تمام شعر) و تکرار کلمههای همشکل در بیتها است. همین تکرارها، مناسبت اجزای سخن (شعر) را باهم پیوند میدهند که این پیوند یک پیوند معنویی، محتوایی، حتا آهنگی نیست، بلکه پیوند محضِ حسی-شنوایی است که دیگر حواس، ذهن و عقل را نمیتواند درگیرش بسازد.
شاید بگویند که انسانها در چند هزار سال، موزون و مقفا شعر گفتهاند، درست است که گفتهاند، اینهم نسبتن واضح است که هر رویکرد نیز امکانها و گنجایشهای خودش را دارد، اما یک رویکرد در نهایت با استفاده از امکانهایش، خودش را تهی میکند؛ البته بعضی از رویکردها بسته است و بعضی از رویکردها بسته نیست؛ رویکرد شعر موزون و مقفا (شعر عروضی) یک رویکردِ بسته به موسیقی بیرونی زبانی نسبت به چگونگی قواعد شعر است. رویکرد عروضی نسبت به شعر، دو قاعده برای ارایهِ شعر دارد: موسیقی بیرونی کلی شعر، که همان تکرار یک وزن است در شعر، وَ موسیقی کناری شعر، که همان تکرار قافیه و ردیف است. رعایت این دو قاعده در سخن بنا به ایجاد موسیقی محضِ حسِ شنوایی، نام سخن گذاشته میشود شعر. این موسیقی بیرونی برای همهکس، حتا برای کودک، به سادگی قابل احساس است، حتا اگر موضوع و محتوای شعر و معنای کلمههای شعر را هم نداند؛ موسیقی بیرونی و کناری سخن (شعر) را احساس کرده می تواند؛ برای همین احساس سهل و ساده است که در کتاب کودکان ترانه میآورند تا وزن و قافیهِ ترانه باعث خوشایندی حسِ شنوایی کودک شود؛ شعر عروضی نیز، پیش از همه، همین خوشایندی حسِ شنوایی را میخواهد به خواننده ببخشد و بر اساسِ دریافت ساده و سهلِ حسِ شنوایی ساخته و ارایه شود؛ بنابر این، شعر عروضی را میتوان شعری کودکان یا شعرِ انسانهای کودکذهن دانست که این شعر از دورههای کودکی بشر آغاز شده است و به نهایتِ گنجایشِِ امکانِ موسیقیایی بیرونیاش رسیده است که دیگر امکان بازی را با موسیقی بیرونی (وزن) و کناری (قافیه و ردیف) ندارد؛ زیرا دو امکانی را که داشته، به مراتب تکرار شده که نمیتواند امکانِ خلاقِ دیگری را در این راستا ارایه کند. درک همین ناتوانیِ توانشِ ادبیِ شعرِ عروضی بود که نیما در اقدام انقلابی ادبیاش، فرم شعر نیمایی را ارایه کرد و این فرم را شاعران پسانیمایی، گسترش دادند.
بحث شعر کلاسیک فارسی را میخواهم مشخص کنم، زیرا شعر کلاسیک فارسی از رودکی تا بیدل، آنچنان که لازم بوده از امکانِ محدودی که شعر عروضی داشت، بهره برده، وَ این امکانِ محدود، مصرف شده است؛ از سده یازده به بعد هرچه که در فرم عروضی ارایه شده، تکرار همان امکانهای مصرفشده، ارایهِ همان تصویرهای ارایهشده، صدای همان صداهای گفتهشده، پیامد امکانیِ دیگر، نداشته؛ فقط تفنن است و تکرار. این را هم بایستی درنظر گرفت که هستیشناسی شعر کلاسیک با هستیشناسی شعر معاصر، تفاوت میکند؛ زیرا ساحتِ معرفتیِ شعرِ کلاسیک، ساحتِ نسبتن نامشخص است که از محتواهای داستانی تا فلسفی، کلامی و علمی را دربر میگیرفت و در همان روزگار توقع هم میرفت که برداشت از شعر، زینت زبانی باشد برای بیان خیلی چیزها که این خیلی چیزها تاریخ و پزشکی را نیز شامل میشد؛ شاهنامهِ فردوسی، اسطوره و تاریخ است. نثرِ شاهنامه، وجود داشت اما گرایش طوری بود که هرچه به زبان شعر (البته در روزگار ما است که فهم از نظم و شعر، تفاوت کرده، در آن روزگار معمولن شعر همان نظم بود) ارایه شود؛ این گرایش تا هنوز هم نزد کسانی که از نظر حیات جسمی در این عصرند و از نظر حیات روحی، تعبیدشده در معرفت زیباییشناسانهِ گذشته و پیشین استند، میخواهند از این دست کارها بکنند و آثار به نثر را به نظم درآورند؛ در روزگار ما آقای واصفی کلیله و دمنه را به نظم درآورده است. اما در روزگار ما ساحتِ معرفتِ هستیشناسی شعر نسبتن محدود شده است؛ محدودیتاش به این معنا نیست که توانایی معرفتی شعر کلاسیک را ندارد؛ محدودیتاش به این معنا است که معرفتِ هستیشناسانهِ شعر، خاص شده است به خود شعر که به مناسبتِ تجربهِ زیستهِ عاطفی و اجتماعی فرد در مناسبتی با زبان، ارتباط میگیرد.
بنابر این، منظورم مشخص است که هرگاه از شعر عروضی سخن میگویم، پروندهِ شعر عروضی کلاسیک بسته است، بلکه مراد از شعر عروضی روزگار ما است؛ زیرا شعر عروضی در روزگار ما دیگر، فرم (منظورم از فرم مناسباتِ محتوایی و ساختاری امر درونی و بیرونی شعر است که در نتیجه به صورت میانجامد) تهی شده است و فقط به نجوای تکراری میماند که میتواند توسط حسِ شنوایی، شنیده شود؛ درحالیکه شعر معاصر، کلِ حواس را با پیامدهای ذهنی، فعال میکند.
شعر عروضی درکل، یک فرم است و چند قالب مشخص (قصیده، غزل، مثنوی، قطعه، رباعی و چند قالب ترکیبی دیگر مانند ترکیب بند و...)، وَ دارای یک عنصر اساسی که «بیت» است. مناسبات بینِ کلِ شعر، مناسبات بین بیتها است آنهم نه از نظر محتوایی بلکه از نظر بیرونی و کناری ست که بر مبنای قافیه و ردیف، بیتهای شعر، باهم رابطه پیدا میکنند؛ برای خواننده نیز همین رابطه بیرونی-کناری، درگیری حسِ شنوایی ایجاد میکند. این درگیری حسِ شنوایی، یک درگیری ابتدایی و کودکانه است که در روزگار ما فقط میتواند برای کودکان جالب باشد؛ از اینرو، عروض و قافیه و ردیف میتواند در ترانههای کودکانه، کارآیی داشتهباشد و برای ذهنهای کودکانه، جالب باشد.
شعر عروضی، از نظر محتوا و تصویر (امکانهای فرمیک )، به انباشتگی رسیده است؛ بنابر این، شعری که در روزگار ما به این فرم ارایه میشود، شعر تهی از امکانهای فرمیک است و فقط ترکیبی از وزن و قافیه و ردیف است که بیشتر از مجموعهای اصوات، امکان دیگری نمیتواند داشته باشد. شاید بگویند که شعر عروضی (سنتی) زود حفظ میشود و مخاطب عام دارد؛ این شاید درست باشد اما شعر معاصر که فرم سنتی ندارد، میخواهد همچون وسوسهای فراتر از حفظ شدن برود زیرا شعر میخواهد وسوسه باشد؛ از این رو تسلطپذیر و تصرفشدنی نیست؛ درصورتی که تصرفشدنی باشد و تحت سلطه درآید دیگر امکانِ معاصریتاش را از دست میدهد؛ برای اینکه تصرف نشود، از حفظشدن فراتر میرود؛ حفظشدن، یعنی به تصرف درآمدن. شعر سنتی (عروضی) از نظر درونمانه و موضوع مانند افسانهها است؛ طوری که افسانهها ذهن کودکان یا ذهنهای کودکانه را درگیر میکنند، موضوعهای شعر سنتی نیز همین گونه است که مخاطب عام را هنوز با خود دارد به ویژه در حوزهِ معرفتیِ زبان فارسی؛ اما این مخاطبپذیری یا برخورد عملگرایانه و پراگماتیک، نمیتواند دلیلی باشد برای اهمیتِ شعر سنتی (عروضی) در روزگار ما؛ طوریکه مخاطبپذیری افسانههای سندریلا، سفید برفی و... از نظر عملگرایی (پرگماتیکی) نمیتواند دلیل بر اهمیت این افسانهها نسبت به متنهای فلسفی باشد؛ پس تفاوت شعر معاصر با شعر سنتی همین گونه است.
شعر سنتی (عروضی) یک فرم بسته است؛ در حالی که شعر نیمایی و شعرهای آزاد، فرمهای باز است هم از نظر امکانهای زبانی و هم از نظر امکانهای محتوایی و موضوعی، بی نهایت گنجایش فرمیک و معرفتی را دارا استند.
در شعر نیمایی، ما دیگر، عنصر بیت را با قواعد کناری (قافیه و ردیف) نداریم، فقط مصرعها را داریم که درکل، شعر را میسازند، آنهم بیشتر با موسیقی درونی و ارتباط محتوایی مصرعها باهم. میتوانیم شعر نیمایی را یک فرم درنظر بگیریم اما هر شعر نیمایی برای خودش یک قالب یا یک شکل است؛ بنابر این، ما در شعر نیمایی، بنا به باز بودن بازی در شعر، بی نهایت قالب میتوانیم داشته باشیم، زیرا هر شعر نیمایی از نظر شکل، جابجایی بندها، چگونگی (بلندی و کوتاهی مصرعها)، بلندی و کوتاهی کل شعر، قرارگیری واژههاییکه در شعر ایجاد آهنگ میکند به خلاقیت خود شاعر ارتباط دارد مانند قافیه و ردیف در شعر سنتی جای شان ثابت و مشخص نیست، وَ هر شعر نیمایی میتواند درونمایه و موضوع و محتوای خودش را داشته باشد؛ درحالیکه موضوع و محتوای هر قالبِ شعرِ عروضی، مشخص و قابل پیشبینی است، مثلن تصور از محتوای قالبِ غزل، همیشه، محتوای عاشقانه است. ما در شعر نیمایی میتوانیم در هر شعر، ایجاد بازی (قاعده) در شعر و زبان، انجام دهیم؛ اما در شعر عروضی فقط چند قالب داریم و طبق قاعدهِ بیرونی و کناری (وزون و قافیه و ردیف)، چند بازی مشخص را انجام بدهیم که در نتیجه میشود غزل، مثنوی، قصیده هم که قاعدهاش مانند غزل است، رباعی و چند قالب ترکیبی دیگر.
اگرچه برخیها شعر شاملویی را هم نسبتن به عنوان یک فرم درنظر میگیرند اما تصور من این است که پس از شعر نیمایی؛ شعرهایی که نه مقید به قاعدهِ شعر عروضی است و نه مقید به قاعدهِ شعر نیمایی؛ این شعرها حتا شعرهای گویا شاملویی، دیگر نمیتوانند به فرم خاص تقلیل یابند، زیرا هر شعر آزاد، میتواند واضع فرم خودش باشد؛ بنابر این هر شعر آزاد، فرم خودش را دارد؛ از اینرو، ما در شعر آزاد، به نظام بسته و از قبل مشخصشده، رو به رو نیستیم؛ هر شعر، بازی خودش را برای فرماش، انجام میدهد، وَ به خلاقیت و ابتکار خود شاعر بستگی دارد که چگونه، بازی در شعر برای شعرش وضع میکند و با وضع این بازی، شعر را در زبان ارایه میکند که مناسباتِ شکل و محتوا این کار را انجام میدهد، وَ در نهایت به شعر، صورتِ خاص میبخشد؛ که این صورت، شکل، محتوا، درونمایه و موضوع را دربر میگیرد بی هیچ تشخیصی بین شکل و محتوا؛ دیگر در شعرِ آزاد نمیتوانیم مانند شعر سنتی به سادگی، شکل و محتوا را تشخیص بدهیم؛ اصلن در شعرِ آزاد، دیگر بحثِ شکل و محتوا یا تفکیک شان، مورد ندارد.
درصورتیکه توجه کنیم به امکانهای هستیشناسانهِ شعر سنتی و معاصر، متوجه میشویم که شعر سنتی، واکنشی ست ثابت نسبت به حسرتِ مشخصِ زیباییشناسانهِ گذشتهباوری و اندوهگینشدن برای گذشته (نوستالژیا)؛ اما در شعر سنتی روزگار ما این نوستالژیا، کمعمق، سطحی، سادهانگارانه، مشخص و از پیش تعیینشده است. سمبول و تصویرهای را که شعر سنتی ارایه میکند درکل، تمثیلهای استند ساده و عامهپسند که فقط بوی کهنگی میدهند و این بوی کهنگی برای برخِها لذتبخش است بنا به معرفت تکراریای که به این بوی دارند، به سادگی میتوانند این بوی را بشناسند؛ این حسِ زیباییشناسانه نسبت به بوی کهنگی به این میماند که آدمهای پیر، پس از سالها اتفاقن به جای میروند که لباسها و چیزهای گذشتهِ شان آنجا هست؛ این لباسها و چیزها برای شان بویی نسبتن خوشایندی خواهد داشت. یک شاعر عروضیسرا نیز به همین آدمهای پیر میماند که از بوی کهنگی لذت میبرند اما تفاوت این شاعران با این آدمهای پیر در این است که این آدمهای پیر، احساسات شان نسبت به این کهنگی واقعی است بنا به ارتباط عاطفی که با چیزهای کهنهِ شخصی شان دارند؛ درحالیکه رابطهِ شاعران عروضیسرا با کهنگی بنا به تقلید و سادگی کهنگی است نسبت به تکراری بودن کهنگی تمثیلها. از اینرو، بنا به تعبیر یامان حکمت این شاعران از نظر جسمانی در این روزگار استند اما از نظر روانی و روحی و نوستالژیا، تعبید شدهاند در گذشتههای دور (در گفت وگویی که با ایشان داشتم این تعبیر را ارایه کرده بودند)؛ عصرهای که نوستالژیای بوی خاک میدهند.
ادبیات سنتی پیام سادهانگارانه دارد برای رستگاری؛ برای رستگاری انسان و زبان از شر ابتذال؛ برای همین منظور بوده است که شعر سنتی همیشه در پی کتمان انسان و زبان بوده است؛ از وضعیت انسانی بشر پرده برنداشته بلکه بر وضعیت انسانی بشر پرده گذاشته است و انسان را که یک فاعل نفسانی است، به حاشیه رانده است و کوشیده است تا از انسان، ایده و تصویر ازلی ارایه کند که نفس و اندام نفسانی ندارد.
شعر معاصر، درکل ادبیات معاصر، از نظر هستیشناسی، از وضعیت انسانی بشر میخواهد پرده براندازد؛ یعنی در پی ارایهی تصویری از ما است که آنچه استیم و آنچه میتوانیم باشیم؛ موجودی با اندامهای نفسانی و صدها گرایش زیبایی و زشتی؛ مهمتر از همه بزرگترین زشتیهای که تصور میشود در ما هست: مرگ، پیری، تباهی، فنا و انحطاط جسمانی. بنابر این، شعر معاصر، رو در رو با با ابتذال و زوال است نه با عروج و رستگاری.
شعر معاصر، تنها کاری که میتواند، سخن گفتن است اما سخن گفتن بی حاصل؛ این سخن گفتن به یک فریاد میماند؛ فریادی که از دهن ما بزرگ تر است؛ دهن مان را پاره میکند اما به جایی نمیرسد، شاید صدایی ست که در گرفتاری به یک کابوس، میکَشیم. شعر معاصر، نقاب از چهرههای مان برمیدارد؛ نیروهای شری که در وجود ما هست؛ این نیروها را آشکار میسازد و نشان میدهد که مجموعهای از آشوب، ذوق، شوق، هیجان، غریزه، اندوه، نادانی و تباهی استیم که نتیجه و تهماندهی شورش و آشوب استیم، وَ هرگز از شر ابتذال گریخته نمیتوانیم؛ زیرا ذات ما بر آشوب و شورش و شر استوار است نه بر رستگاری و آبادی و خیر؛ اصولن رستگاری و خیر در نیستی و عدم بایستی باشد، البته اگر عدم و نیستیای درکار باشد؛ حتا تصور نیستی را هم نمیتوانیم؛ برای اینکه همیشه، در دل این جهان، جنونی هست که میآشوبد، به هیجان درمیآید، خود را ویران میکند، باز ویران میکند، باز ویران میکند؛ آبادیای در کار نیست؛ آبادی، فقط تصور از وضعیتهای ویرانی است.
ما پیشفهمی که نسبت به شعر بنا به مبنای نظری داشتیم، دیگر به پایان شعر رسیدهایم؛ زیرا شعری با چنان پیشفهم به تباهی و زوال (به مرگ) رسیده است؛ شعر دیگر، متنهای استند که حتا میتوانند باهم با پیشفهمِ خاصِ وحدتبخش، جمع نشوند؛ زیرا شعر معاصر، متنهای استند بسیارگان، متکثیر که قابل تقلیل به ساختار واحد، محتوای واحد و مفهوم واحد نیستند.
شعر معاصر، چهرههای از کروتسک زبان و آدمها است؛ چهرههای که باطلنما و تناقضنمای از زبان و انسان استند؛ چهرههای که درش همزمان، هراس و امید، زشتی و زیبایی، پلیدی و رستگاری، اندوه و شادی، غرور و حقارت، خیر و شر، تباهی و آبادی، شجاعت و ترسویی، سرخوشی و پوچی، خنده و گریه، افسردگی و شادابی، ناخوشیِ مرگ و خوشیِ زندگی، چهرهِ پری و هیولا، انسان و دیو، و... دیده میشود. معاصریت در شعر؛ یعنی میتواند اقدامی، ضدِ سبکِ ثابت، شالودهِ ثابت، معرفت مشخص و ثابت، وَ اقتدار و سلطهِ خودش، باشد؛ وَ پیهم علیهِ برحق بودن، و درستیِ خودش، توطیه کند.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته