قصه گوی پیر

۱۱ جوزا (خُرداد) ۱۳۹٣

نمیدانی سپیدار از چی میلرزد

زطوفانی؟

 زغوغایی؟  

 که برگ و شاخه اش  لرزد

چی میدانی که از جور تبر نالد

ویا چون بید ترس باغبان باشد   

شنیدم قصه گوی پیر

که روزی ماه تابان بود

ولی افسردهء امروز

شبی پرسید

میدانی

سپیدار از چی میلرزد؟

جواب پرسشش نه بود

دو دستم را فشرد و قصه آغازید

به یادم است آن شب

شبی که مادرم دانست

زن دوم به قلب شوهرش دروازه میکوبد

به خود لرزید

و فریادش زمین وآسمان لرزاند

به گوشش این صدا آمد

که آن سو ؛ تک سپیداریست

بگو دردت به او،جانم

ز اشکت آب یاری کن

بگیر محکم به آغوشت

چنین کرد ؛ بی درنگ برخاست

صدا را گفت لبیک  دو دست وقلب لرزانش

گرفت محکم سپیدار بلند باغ

از آن لرزش به هرجا که سپیدار یست

میلرزد تا امروز







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

امیربیک امیری27.12.2018 - 04:37

  بسیار خوبش بسیار پر معنا

زبیر نهیب 12.05.2018 - 10:09

  درود خیلی زیبا و با احساس عمه جان قلم تان همیش پر رنگ و نویسا باد

ماندانا25.06.2015 - 21:10

  تلخ ترین تجربه آن پیر فرزانه

صفى08.06.2014 - 13:11

 بسيار زيبا و عالى

تهمينه06.06.2014 - 22:56

 بسيار شعر زيبا ...
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



آصفه صبا