ويژگيهاي فرد در تقابل با جمع گرايي
٦ سنبله (شهریور) ١٣٨٧
مقدمه
انسان از همان آغازي که خودش را از ديگر موجودات جدا مييابد پس از آن کوشش ميکند که خواستهيا ناخواسته در شيوهی زندگي اش تفاوت ايجاد کند. اما دامنه اين تفاوت، تفاوت انسان با ديگر موجودات و ازجانب ديگر تفاوتيک توده، جمعيا اجتماع انساني را با جمع و تودههاي ديگر انساني رقم ميزند. البته اين تفاوت با آن که مبناي طبيعي داشت ولي متاثر از هراسهاي طبيعي، اجتماعي، و. . . هراسهايي بود که در زندگي رواني بشر جاباز کرده بود. تودههاي انساني براي از ميان برداشتن اين تفاوتها و يکسان کردن همهی تودههاي انساني دست به جنگهاي وحشتناکي زدند و قوانين خطرناک را در اين مورد وضع کردند با اين تصور کهيک رنگي، وحدت کلی و همساني انسان را خوشبخت ميكند و بدبختانه ازآغاز چه در مرحلهی شکل گيري تفاوت تودههاي انساني و چه در موقع اقداميک تودهی انساني براي همسان کردن تمام تودهها و جوامع انساني مانند خودشان، فرد، و تفاوت فرد و ويژگيهاي فردي سرکوب شد اگر چه اين سرکوبي در موقعيت خطر جمعي، طبيعي مينمايد ولي اقدام به همسان سازي و وحدت بخشيدن افراد در يک کل، غير طبيعي است و فقطيک آرمان است که از هراس و ترس رواني انسان براي بقا ناشي ميشود. پوپر در اين مورد اشارهی جالبي به اين مفهوم دارد که همهی ايدیولوژيها با اين آرمان اقدام به عمل ميكنند که انسان را از بدبختي برهاند و زندگي همسان و يکساني را به همه عموميت ببخشد تا انسان خودش خوشبخت شود اما همين خوشبخت کردن آرماني سبب بدبختي زندگي انسان ميشود.
در اين نوشته کوشيده شده است تا به تفاوت ويژگي افراد توجه شود و روشن کند که در جمع گرايي و زندگي تودهاي هيچ امتيازي نسبت به فرد باوري وجود ندارد جز اين که جمع گرايي و توده باوري از هراسهاي ناشي ميشود که آزادي فردي نيست و فرد شناخته نشده است، يعني تودهي عليه تودهی ديگر است. در صورتي که از توده باوري خود بگذريم و به انسان فقط به عنوان فرد انسان بنگريم در آن صورت در دنيايي خوشبخت زندگي خواهيم کرد که هم تنوع در آن هست، هم کثرت و هم اختيار، اختياري که انسان با استفاده از آن فقط براي خودش انتخاب ميكند و در پي آزار کسی نيست زيرا آزار از اقتدار و اراده به اقتدار به ميان ميآيد.
1- تفاوت فرد با جامعه و اجتماع
اجتماع و جوامع انساني به گونه تودهاي و قبيلوي از شيوه خيلي پيشين شکليافته نظام تكاملي طبيعي انساني است، اين گونه زندگي را ميتوان از ديد زندگي شناسي و فرد باوري پسامدرن زندگي بدوي دانست که اين شيوه زندگي حتا تفاوتي با زندگي ساير موجودات گله گرا ندارد. اگر دولتها به نوعي تداوم زندگي اجتماعي و تودهاي است اما پس از رنسانس دولتها کوشيده است تا ساختار اجتماعي تودهاي اش رادگرگون کرده مدنيت نويني را به دور از گرايشهاي قبيلوي که همانا جامعه مدني است تجربه کند. پس با اين تمايز جامعه و دولت، ميتوان جامعه را چنين تعريف کرد: «جامعه چيزي جزيک لفظ براي دلالت بر تنشها، تضادها و ابهاماتي که از تحقق ايدالهاي آزادي وبرابري بر ميخيزد، نيست»1 با اين برداشت، اجتماعها تنش برانگيز براي يکديگرند و همواره تصور ميكنند که اجتماع و توده ديگر تهديدي براي آزادي او است. در حال حاضر جامعه افغانستان از چنين اجتماعها و ابهاماتي تنش بر انگيزي نسبت بهيکديگر (اين دولت را که ميتوان به آن دولت – ملت، با معيارهاي شهروندي گفت) شکل گرفته است که اين بهترين نمونه است از نظر جمع گرايي و زندگي تودهاي، حتا در تطبيق قانون، باز سازي و اجراي عدالت، برخوردها جمع گرايانه است، فرد در اين ميان هيچ است بلکه همه چيز قبيله و قوم است که بهيک اجتماعي بزرگتر قوميتعلق دارد و دست زدن به هر فرد اين اقوام دست زدن به تمام هويت آن قوم است. ميتوان گفت اجتماعهاي قوم گرايانه ماننديک ساز و کار يا در نهايت مانند يک اندام واره است که فرد و تفاوت آن و ويژگيهايش در اين اندام واره قابل احساس نيست و همه تفاوت فردي اش قرباني جمع گرايي شده و سرکوب ميشود وتمام افراد هويت جمعي را ميسازند که بهيک من خلاصه ميشود و اين من، انگار تعميم دهندهي وحدت در بين اجزاست که اين اجزا، افراد است و اين من رهبر.
در چنين وضعيتي فرد وجود فيزيکي دارد مگر اختيار انتخاب از او بروز نميكند. در صورتي که فرد در پي هويت فردييا تفاوت از جمع باشد اجتماع او را نابود کرده به اين معنا که فرد حق زندگياش را نيز ندارد، حق حيات و مرگ او ارتباط ميگيرد به ارادهي اجتماع. در اينجا بيشتر به خوصيات اجتماع و زندگي اجتماعي براي اين اشاره شد تا بتوانيم آسيبهايي که به تفاوت فردي در چنين زندگياي وارد ميشود درک کنيم.
1-1- اکثريت و اقليت
اکثريت و اقليت دو برداشت است از زندگي اجتماعي که اجتماعات انساني بنا به عقايد، قوم، زبان، نژاد و. . . تقسيم بندي ميشود، معمولا اکثريت براي اين که بيشتراست اراده اش را به ديگران تعميم ميدهد که اين ديگران اقليتيا اقليتها است و اين اكثريت يا ارادهي عموميدر دولتها و انتخابات هم يک اصل قابل اعتبار مورد قبول قرار گرفته است و اما اين پرسش هميشه در برابر اين ارادهي عموم پا برجاست: ارادهي اقليت که غير از ارادهي عمومياست چگونه درنظر گرفته ميشود؟
تا هنوز به اين پرسش چندان روي خوش نشان داده نميشود و در نظامهاي سياسي ارادهي عموميمعمولا غالب است و اقليت ارادهي ندارد و ممکن است از نظر سياسي راي اکثريت اراده اش را به پيروزي برساند و بر کرسي بنشاند و مگر از اين نگاه که هر زنده حقي دارد که نميتوان اين حق را از او گرفت. پس با درنظر گيري ارادهي عموم حق اين اقليت چه ميشود؟ ممکن است اين اقليت گروهي باشند که ميخواهند هم جنس گرايي قانوني شود؟ اينان اين حق را دارند يا خير؟ آيا در زمينه حق و حقوق اکثر و اقل وجود دارد ؟
اين ارادهي عموم چه ميتواند باشد؟ ارادهي که حق برخيها را نفي ميكند. روسو از جمله فيلسوفاني است که ارادهي عموم را خير همگان ميداند و ارادهي عموم را انهدام ناپذير دانسته و ميگويد: تا زماني که گروهي از افراد بشر که گردهم جمع شده اند خود را ماننديک تن ميدانند فقطيک اراده دارند که متوجه بقا و آسايش عموم ميباشد و وقتي ميبينيم که دريکي از سعادتمندترين کشورهاي دنيا دهقانان دسته دسته زيريک درخت بلوط جمع ميشوند و همواره از روي عقل امور ميهن خود را تنظيم مينمايند آيا حق نداريم ريزه کاريهاي ساير ملتها را که هنر خود را در راه تحصيل شهرتي که جز بدبختي نتيجهاي ندارد به کار ميبرند، تحقير نماييم؟
کشورهايي که با اين سادگي اداره ميشود احتياج به قوانين زيادي ندارد و هر وقت به قانون تازهي احتياج پيدا ميشود عموم افراد لزوم وضع آن را درک مينمايند. آن کسي که اول بار قانوني را پيشنهاد ميكند فقط آنچه را که قبلاً همه حس نموده اند به زبان ميآورد.2
روسو اين ارادهي عموم را از سياست تا قانون تعميم ميبخشد و در برابر اين ارادهي عموم هيچ حق و حقوق ديگر را نميپذيرد. بايد گفت حقوق و مرجع حق در انديشهي پست مدرن، فرد است و حقي را که فرد ميتواند داشته باشد به هيچ ارادهي عموميا اقل ارتباط نميگيرد. پس حقوقي که با اعتبارو مرجع فرد باورانه وضع ميشود در پي ارادهي اکثر و اقلي نيست که با اين ارادهها حقي يا حق فردي نفي شود.
1-2- فرد و اكثريت
اکثريت باوري از خصوصيتهاي عمده باور اجتماع است که طبق اين باور قوانين وضع ميشود و بافتارهاي اجتماعي سياسي و اخلاقي شکل ميگيرد و ضرب المثل در اين مورد وجود دارد که ميگويد خواهي نشوي رسوا، همرنگ جماعت باش!
طبعا جماعت اکثريت را در جامعه تشکيل ميدهد و همرنگ جماعت بودنيعني زندگي گله اي داشتن و مطيع اکثريت بودن را ميرساند که اين امر با فرديت و فردباوري ناسازگاراست. در واقع حضور، ويژگي و انتخاب فرد ناديده گرفته ميشود. فرديت سازييا فرد باوري مقابل اکثريت پنداري درهمه چيزاست و فرديت سازي individualizationيک تبيين متقاعد کنندهاي به دست ميدهد از آنچه که در جامعه در حال وقوع است: دگرگوني کار و کاهش اقتدار عمومي افزايش انزواي شخصي، تاکيد بيشتر بر اتکاي به خود، توازن در حال تغيير قدرت بين زن و مرد، باز تعريف رابطهي زن و مرد و بازشناسي رابطه بين زندگي شخصي و حوزهي عمومي، ظهور يک فرهنگ صميمي، غيررسميبودن و خود بياني يا صراحت شخصي، جاه سازي شيوه جديد زندگي بدون جاه سازي آن در طبقه، خانواده، جنسيت، ملت و... 3 بناءً در اين دگرگوني، رابطه فرد با جامعه را سر از نو در همه امور تبيين ميكند که ديگر در گروي اکثريت انگاري جور در نميآيد به اين معنا که اکثريت جايش را به فرديت سازي ميدهد و پس از آن اکثريتي چون توده و قبيله و اجتماع و... وجود نخواهد داشت.
2- مباني فلسفي فرد
اولريخ جامعه شناس آلماني مفهوم فرديت سازي را يک پديده قرن بيستم ندانسته و به اين باور است که اين مفهوم خيلي پيش از قرن بيستم به گونهي متفاوت تبارز يافته است، که حتا عرفان و تصوف هم به نوعي مفهومياست که فرديت سازي را در جوامع انساني نشان ميدهد.
اولريخ به اين باور است که مفهوم فرديت سازي در رنسانس محسوستر شده و در زندگي اجتماعي عملاً به وقوع ميپيوندد از جمله: در فرهنگ شايسته در بار عصر مياني، در رياضت دروني پروتستانتيزم، در رهايي دهقانان از بستگي فيودالي و در از دست رفتن پيوندهاي خانوادگي بين نسلي در قرون 19 و اوايل20، مدرنيته اروپايي مردم را از نظر تاريخي از نقشهاي انتسابي رهايي بخشيده است.4
در فلسفه، آزادي از پرسشهاي بنيادين بوده است، از جمله افلاطون و ارسطو به مفهوم آزادگي دو مقابل مفهوم بردگي اشاره کرده اند بيآن که توجه کرده باشند که همه افراد آزاد است ولي اين فيلسوف آزادگي و بردگي را بادرنظر گيري ارزشهاي اجتماعي (جنسي، زباني، قومي و اعتقادي) آن روزگار مورد توجه قرار داده اند و با اين توجه به حقوق شهروندان جامعه آتن را بررسي کرده و در نهايت روشنايي بخشيده اند که، کي، از حقوق شهروندي برخوردار است وکيها برخوردار از اين حق نيست، بنابراين ميتوان اين تشخيص حقوق شهروندي را با وصفي که طبقاتي و جنسي است، نخستين جرقه فرد باوري دانست زيرا کساني كه امتياز حقوق شهروندي را داشتند به عنوان فرد در برابر قانون ابراز حق ميکرد.
در آراي رواقيون و اپيکور فرد باوري محسوستر از ديگر مکاتب فلسفي است. فرد گرايي و لذت گرايي فرد باورانه امروز يعني پسامدرن را برخي همان مبناي غربياي ميداند که در آراي اپيکور مطرح شده است و اپيکور عملاً با پيروان اش يكجا اقدام به لذت فردي جدا از جامعه و اجتماع و مسايل سياسي، دست زد و باغي را در آتن آباد کرد و درآن باغ خونسردانه لذتهاي فردي را تجربه کرده و پيروانش را نيز به چونين خونسردي لذيذ دعوت کرد.
اما فرد باوري به صورت وسيعتر، آن هم با حضوريافتن اجتماع، در آراي رواقيون مطرح شد رواقيون کساني بودند که انديشه آزادي و برابري را بسط دادند و به عنوان مبارزهاي بر عليه انديشه بردگي و نابرابري اقوام و ملل ديگر نظرياتي را صادر کردند.5
به صورت جدي مباني فلسفي فرد باوري در انديشههاي ليبراليسم پس از قرن 17 و در فلسفه اکزيستانسياليسم در قرن بيستم و درآراي فيلسوفان پسامدرن قرن 21 مطرح شد. که در اين مراحل تفاوت چشم گيري از تفاوت فردي، فرديت سازي، حوزه خصوصي زندگي فرد و حقوق فردي در حوزه جمعي به ميان آمد. اکنون جايگاه فرد را در دو ديدگاه فلسفي، ليبراليسم و اگزيستانسياليسم مورد توجه قرار ميدهيم.
2-1- ليبراليسم
بسياري از منتقدان ليبراليسم اين مكتب را از آن حيث که مبتني بر فردگرايي است مورد انتقاد قرار داده اند و اين منتقدان، فرد گرايي را بنا به ارزشهاي اخلاق جمعي، داراي دو شکل ميدانند: نخست اين که در فرد گرايي حقوق فردي به رسميت شناخته ميشود و حقوق جمعي ناديده گرفته ميشود.6
بايد گفت که انتقاد اين منتقدانبيشتر ناشي از هراس است که در تداوم زمان براي از هم پاشيدن وحدت جمعي وجود داشته است، بدون اين که توجه شود تحولات اجتماعي و توسعهاي که در زندگي رونما ميگردد مفهوم وحدت را نيز دگر گون ميكند. درست است که روسو از اولين کساني است که انديشههاي ليبرال را در قرداد اجتماعي اش مطرح ميكند اما باز هم کثرت در وحدت مورد نظرش است و ميگويد که همگي مانند يک تن با هم يکجا شوند، بناءً همينيک تن شدن هزاران تن مشکل آفرين است. هنگاميکه حق، فردي شود و حقوق فردي باشد آنگاه جمع چگونه ميتواند وجود داشته باشد و ديگر نيازي نيست که جمعي بسازيم و اين جمع اراده حق و حقوق کند.
ليبراليسم از آغاز تا اکنون دچار تحولات مفهوميشده است اما از همان آغاز با اين خاستگاه به ميان آمد که انسان آزاد به دنيا آمده است و صاحب اختيار و اراده ميباشد و بايد مجاز باشد تا حد ممکن آزادانه زندگي کند. امروز در ادبيات سياسي به ليبراليسم مجموعه روشها و سياستها و ايديولوژيهايي اطلاق ميگرددکه هدف شان فراهم آوردن آزادي هر چه بيشتر براي فرد است.7
لبيراليسم با اين ديدگاه، جايگاه ويژهي به فرد داد، که بازتاب اين ديدگاه در قانون اساسي کشورها نيز تبارز يافت، حقوق بشر مايهگذار از ليبراليسم است. سياستمداران ليبرال براي تبارز موقعيت فرد کوشيدند، تا آن اندازه که، مارگرت تاچر نخست وزير انگلستان، از جمله نخستين سياست مداران پسامدرن، در سخنراني اش گفت: «چيزي به نام جامعه وجود ندارد »8 پس بنا به اين ديد فقط فرد و فرد مداري وجود دارد، و جامعه ابهامي بيش نيست. با آن که اولريخ اين نظر تاچر را خود مداري تاچري در بازار ميداند، گويا بيشتر توجيهگر نظام سرمايهداري است، تا ديدگاههاي بنيادين ليبرال. اما با اين هم اين سخن تاچر در زمينه فرديت باوري، سخني است که ممکن کمتر کسي جراات گفتن اين را داشته باشد، که جامعه وجود ندارد.
انديشمندان ليبرال، بيشتر درگير مسايل بازار آزاد شدند و سر از يخن سرمايهداري بدر آوردند به ويژه نسل آخر ليبرالها، اگرچه در نسل اول ليبراليسم اين گرايش بازار آزاد در ميان بود ولي نسل آخر ليبراليسم که نسل چهارم است، اصول ليبراليسم را غير قابل تفکيک از سرمايهداري ميدانند و اقتصاد بازار آزاد را شرط اساسي آزادي ميپندارند.10 بايد گفت که فرد، ويژگيهاي فرد، و آزاديهاي فردي غير از اقتصاد بازار آزاد، که فرد ميتواند به آن برسد فراموش شده است. بنابراين اين تامل وجود دارد که سرمايه داري بيش از حد با دموکراسي و حقوق بشر ميتواند تناقض پيدا کند، بايست ليبرالسيم غير از آزادي اقتصادي بازار به آزاديهاي ديگر در برابر دولت و جامعه نيز توجه کند، تا بتواند روحيه ليبراليستي اش را که همانا فرديت سازي و فرديت باوري باشد، حفظ کند.
2-2- اگزيستانسياليسم
اگزيستانسياليسم بي آن که در گير مسايل آزاديهاي بازار پيرامون آزاديهاي فردي شود، به بنياديترين مسايل فردي ميپردازد و فرد را شخصيت مستقل و آزاد ميداند که اين آزادي فرد انسان همانا اصالت وجود او است که پيش از هر ماهيت ديگر وجود فرد، اصالت او ميباشد. بنابراين ماهيتهاي ديگر ( اخلاقي، مذهبي، قومي، ديني، نژادي، زباني و...) فرد انسان را از وجود اصلي اش دور ميكند. پس اگر انسان بتواند، خود را از قيد و بند اين ماهيتها رها کند، و خود، خودش را تبيين کند و بنماياند، آنگاه وارسته شده وصاحب مسووليت ميگردد.11
اين مسووليتيک مسووليتي که از خود آگاهي فرد ناشي ميشود و خود آگاهي فرد هم، خود آگاهي که خودش، سازنده اين خود آگاهي در خود است به اين معنا که اين فرد توانسته است خود را تعريف کند. به باور اگزيستانسياليسم، انسان همانند برگه سفيد به اين دنيا ميآيد، معلوم نيست که اين برگه سفيد چگونه سياه ميشود به روي آن چه نوشته ميشود اما اين که اين برگه سفيد که همانا خود فرد است، توسط خودش نوشته نميشود بلکه ديگرانيا جامعه، دولت و باورهاي غالب است که فرد را از اصالتش به دور ميكند. بناءً هرگاه که فرد بتواند اصالت وجودي اش را جدايي از ماهيتهاي اجتماعي و ذهني دريابد آنگاه فرد، به فرديتش ميرسد که اين فرد ديگر نه دستاوردي جمعي بلکه دستاوردي فردي خود با ويژگيهاي خويش است.
سارتر بزرگترين نماينده اين جنبش فکري باورمند است که معيار سنجش در انسان و فرد انسان نه در آسمان و نه در زمين بلکه در اصالت وجودي خود انسان هست و بس بناءً به اين مناسبت ميگويد: «وجود انسان بايد آزاد شود تا هر طوري که بخواهد خود را بسازد.»12
اگزيستانسياليسم براي رها ساختن انسان، به قيودات جامعه، ماشين، تاريخ، جبر بيولوژيکي، توجه کرد و روابط انسان را با اين همه به بررسي گرفته، روشن ميكند که اين همه روابط چگونه انسان را از اصالت وجودياش بيگانه کرده و فرد را مقيد به هويتهايي که با اصالت وجودي او ناسازگار است، ميكند.
سارتر ميگويد: «نبايد خود را محو شرايط و مناسبات و روابط اجتماعي (به مفهوم عام) نمود. انسان ماشين زده و علم زده بايد خود را نجات دهد و از سر خوردگي و واماندگي برهد و براي اين رهايي بايد خود را تصرف کند و از شرايط موجود بدر آيد و هرچه ميخواهد از فرديت اصيل خود بجويد.»13
اين دو مکتب فلسفي مباني فلسفي فرديت را روشن و تقويت کرده است، ليبراليسم طرفدار خود مداري فرد، در بازار است، اما اگزيستانسياليسم به اصالت و جودي انسان علاقه نشان داده است به اين مفهوم که وجود انسان، مقدم بر همه چيز ديگر (اجتماعي، ماشيني، انساني و...) است، پس اصالت وجود انسان از همه اين قيودات رها شود و هر فرد اصالت وجودايي دارد که ارزشمندتر از ديگر ماهيتها است بنابراين اگزيستانسياليسم در پي آزادي بنيادين فرد انساني است نسبت به ليبراليسم.
3- پست مدرنيسم و فرد
پست مدرنيسم يک جريان مشخص و تک بعدي نه بلکه جريانهاي متعدد و موازي به هم است که در برگيرنده ابعاد متنوع و متفاوت پيرامون هستي شناسي و جهان ميباشد.
پست مدرنيسم همه روشها و ساختارهاي کهن را بر هم ميزند، اين ديگرگون کردن حتا ساختارهاي مدرنيسم را نيز در بر ميگيرد، با آن که تصور اغلب اين است که پست مدرنيسم به همه چيز سرعت ميبخشد و به همه چيز سريع ميبيند و خيلي هم سيستماتيک به بررسي مسالهاي نميپردازد زيرا اين ديدگاه از فيلسوفي ناشي ميشود که مسايل هستي و جهان را غير سيستماتيک به بررسي گرفت، اين فيلسوف نيچه بود بناءً پست مدر نيسم وامدار نيچه است.
بايد گفت پست مدرنيسم مفهومي است که: هنر معماري، موسيقي، فيلم، ادبيات، جامعه شناسي، ارتباطات، مد، تکنولوژي و...، مورد مطالعه قرار ميدهد.14
فراتر از اين پست مدرنيسم شيوه انديشيدن را که در تداوم تاريخ فلسفه و انديشه، معيار بوده دگرگون کرده است. ژاک دريدا فيلسوف پست مدرن فرانسوي باور دارد که فلسفه غرب از آغاز تا اکنون به بيراهه رفته است براي اين که خوبي و بدي، زشتي و زيبايي را با تقابلها يا تضادها انديشيده است، يعني اين كه سفيد را براي اين خوب و زيبا دانسته که سياهي يا تاريکي زشت و بد است اما دريدا اشاره ميکند که اين نوع انديشيدن اشتباه است، بايد اين گونه نينديشيد و هر چه را با خودش انديشيد نه با تقابلش ممکن است تقابلي وجود نداشته باشد آن طوري که در زبان شناسي، فلسفه و ديگر علوم مطرح است.
اکثريت که در پي سنت و گذشته است و از دست دادن گذشته براي شان خيلي سنگين تمام ميشود اگر چه تحولات و توسعه پر شتاب زندگي بنا به گفته الوين تافلر اين اکثريت گذشته باور را نيز ناگزير ميكند که ديگر اکثريتي در پيگذشته نباشد و اين اکثريت را تحولات به افرادي تبديل ميكند که فقط در شتاب زندگي فرديت خود را تجربه کند و به پيش بکشاند، با اين هم تا آن موقع پست مدرنيست از سوي اين اکثريت به ساختار شکني، انديشه نسبيت گرايي، نيهيليسم، غير عقلاني و ماورا عقلي متهم ميشود.15
چنان که ديد تازهاي را پست مدرنيسم درباره مطالعات علوم عموميت ميدهد بنا به همين ديد تازه جامعه شناسي، روابط اجتماعي، روابط فرد را سر از نو مورد مطالعه قرار داده و موقعيت فرده، تفاوت فردي و ويژگيهاي فردي را، ايجاد خورده فرهنگ اولريخ درباره موقعيت نو ظهور فرد، در جامعه چنين ابراز نظر ميكند: «فرديت سازي مردم را از نقشهاي سنتي و محدوديتهاي آن به روشهاي مختلف آزاد ميسازد. نخست افراد از طبقات مبتني بر منزلت خلاص ميشوند، طبقاتي اجتماعي سنت زدايي ميشوند و ما ميتوانيم اين امر را در ساختار خانواده، شرايط سکونت، فعاليت اوقات فراغت، توزيع جغرافياي جمعيت، عضويت در اتحاديههاي تجاري و باشگاهها، الگوهاي راي گيري و غيره مشاهده کنيم. دوم اين که زنان از «سرنوشت منزلتي» کار خانگي اجباري و حمايت توسطيک شوهر رهايي مييابند. جامعه صنعتي به موقعيت نا برابر زن و مرد وابسته شده است ولي مدرنيته در مقابل زندگي خانوادگي تمکين نميكند. در همين حين، ساختار تام و تمام پيوندهاي خانوادگي تحت فشار فرديت سازي قرار گرفته و يک خانواده جديد رو به گسترش مشورتي مرکب از روابط چند گانه – خانواده پستي – در حال ظهور است. سوم اين که اشکال کهن رشتهها و روال عادي کار نيز با ظهور ساعت کار شناور، بيکاري چندگانه شدهيا متکثر و تمرکز زدايي محل کار، رو به کاهش است.
در همين دوره همچنان که اين آزادييا عدم جا سازي disembedding رخ ميدهد، اشکال جديدي از يکپارچگي مجدد و کنترل (جاسازي مجدد) به وقوع ميپيوندد. با افت طبقات و گروههاي منزلتي، فرد بايد کار گزار هويت سازي و زندگي خودش باشد.اين فرد و نه طبقه او، واحدي براي باز توليد زندگي اجتماعي خودش ميشود. افراد ناگزير از توسعه بيوگرافي شخصي و سازماندهي آن در ارتباط با ديگران هستند. اگر شما يک نمونه از زندگي خانوادگي تحت شرايط فرديت ساخته را درنظر بگيريد، هيچ مجموعه پيش فرض شدهاي از تعهدات و فرصتها، هيچ شيوه سازماندهي کار روزمره، رابطه بين مرد وزن و بين والدين و فرزندان وجود ندارد که بتواند عيناً رو نوشتيا کپي باشد.16
اما بحثي که ميتواند در پست مدر نيسم براي موفقيت فرد بنيادين باشد مساله وحدت و کثرت است.
3-1وحدت وفرد
کثرت هميشه مسالهاي بوده است که در تقابل با وحدت، درک شده است بنا به اين درک، کثرت همواره بد تلقي شده است اما کثرت واقعيتي غيرقابل انکار در زندگي است که همانا اساس و بنياد آن افراد است و وحدت، يکپارچگي، يگانگي، هراس و ترس روحي و رواني بشر است براي بقا و آرامش که آرمان غير واقعي همساني و يکساني همه افراد را ميطلبد بنابه اين ديدگاه فرد محو ميشود و اين محو کردن فرد واقعيت زندگي را بحراني ميكند زيرا آرماني همساني و وحدت در برابر تفاوت و کثرت ميايستد.
وحدت، ذهنيتي است براي همه شيرين، اما دست نيافتني و هيچ کس را نميتوان يافت که وحدت براي او مفهوم ندهد، باور عموم در هنگام بدبختيها اين است که وحدت از ميان شان رفته است. کلمه وحدت در ذهنيتي جامعه کلمه متبرک ميباشد که حتا پس از رنسانس هم توانست در مدرنيسم هم به همان ديدگاه سابق حفظ شود که از آن وحدت در کثرت مدرن ياد ميشود با آن که کثرت در عصر مدرن قابل لمس است اما باز هم وحدت اين کثرت به عنوان يک تن شدن، يکسان شدن، همسان بودن و همه باهم و محو شدن تفاوت افراد در «يک من انباشته شده از بزرگي» وحدت است.
3-2- کثرت و فرد
در فلسفه مدرن، وحدت در كثرت، بحث جدياي است که فرد در آن موقعيت دارد، وحدت از نظر پسامدرن متکثير است چنان که افراد متکثير است اما در اين کثرت وحدتي است که از وحدت مدرن و ماقبل مدرن تفاوت دارد زيرا در عصر مدرن و ماقبل مدرن وحدت مفهوميکسان شدن و انباشته شدن را ميرساند يعني يک رنگي، همه بايد سياه باشد، يا همه بايد سفيد باشد. مگر وحدت در پسامدرن، يکساني و يک رنگي را نميشناسد بلکه پسامدرن مانند اين است که رنگهاي متفاوت کنار هم ايجاديک فضاي متنوعي را به ميان آورد. پس اين وحدت از چنان کثرتي بهره مند است که تمام افراد با تفاوتهايش ميتواند خود را در اين وحدت تجربه کند بدون اين که محو شود، در اين وحدت ميگنجد و تبارز مييابد.
4- ويژگيهاي فرد
چنان که هر فرد متفا وت از فرد ديگر است همين طور انتخاب هر فرد هم تا فرد ديگرمتفاوت ميباشد. بر پشت جلد بيستمين شماره مجله فرهنگي «خرد نامه» چنين تبليغي به چاپ رسيده است: مشتريان ما همگي لباس متفاوت ميپوشند، ماشين متفاوت سوار ميشوند، خانه متفاوت دارند و بلند پروازي متفاوت دارند بنابراين ميتوان گفت ويژگيهاي فردي در جهان امروز به صورت بارز توليد تفاوتها است که افراد براي شان ايجاد ميكند.
افراد نسبت به هم متفاوت به دنيا ميآيد که اين تفاوت اساسيترين امتياز زيست شناسي موجودات عالي است. بناءً اين تفاوت اساسي در امور مادي و فرهنگي او نيز تبارز مييابد.
ماکس اشتيرنر، درباره فرد و ويژگيهاي وي ميگويد: از هنگاميکه آدمي چشمان خويش را بر روشناي ميگشايد به جستوجوي آن برميآيد تا در دل برهوتي که او به گونهاي آميخته با باقي جهان در آن ره ميسپرد، خود را رها سازد و اختيار دار خويش باشد.
براي اين که تفاوت فردي را اساس و بنياد واقعي براي زندگي دانسته و به آن ارج بگذاريم، به صورت فشرده به تفاوت و ويژگيهاي ملموس فردي ميپردازيم:
1-4-زیست شناسی
در عالم زیست شناسی موجودات عالی دارای امتیازي است که موجودات كه موجودات
پست از این امتیاز برخوردار نيست، این امتیاز از روابط جنسی ناشی میشود که بین دو جنس مختلف(نروماده) برای تولید مثل صورت می پذیر، به چنین تولید مثل زوجی، نوزاد، او صاف و ویژگیهایش را هم از نر میگیرد و هم از ماده آنچه که سرانجام این نوزاد بار میآید، نه صد فیصد مانند نر است نه صد فیصد مانند ماده بلکه موجودي است که متفاوت از این دو20 بنابراین، این تفاوت درنسل، سبب کیفیت و توانمندی نسل بعدی میگردد که سبب تکامل در موجود میشود. داروین در این مورد میگوید در اصل حرکت: دنیای جاندار پیوسته درحال دیگرگونی است، ودر اصل تبدیل تغیيرات کمیتی وکیفیتی دنیای جاندار تراکم تغییرات کمیتی منجر به تعییرات کیفیتی میشود.21
این تکامل کیفیتی وجود در فرد تبارز یافته و بارزترین نمونه عینی و ملموس آن تفاوتی است که یک فرد را از فرد دیگر و یک نسل را با نسل ديگر متمایز کرده و به هرکدام ویژگی خاص میبخشد.
2-4- تن و تنانگیها
کشورهای که نظام اجتماعی و حقوقی بسته دارند معمولاً برای درک حقوق، معیاری حق شناسی را به دو کتگوری بزرگ تقسیم میکند. زن نیم پیکر جامعه است و همین طور مرد هم نیم پیکر جامعه است این تقسیم بندی خیلی ساده انگاره است برای این که با وصف که زنان ویژگیهاي مشترک باهم دارند و مردان هم ویژگیهای مشترک باهم دارد ولی نمیتوان با درنظر گیری جنس، هر جنس را به یک پیکر کلی خلاصه کرد، برای رفع این اشتباه باید گفت، که فرد چه زن چه مرد تني ويژه به خود و متفاوت از هر كسي را دارا است، بنابراين پيكري است خاص كه تمام حقوقش از همان پیکر ویژه اش ناشی میشود. یعنی هم حس میکند و هم احساس میشود، هم اثر گذار است و هم اثر پذیر، بناءً یک تن هم با سایر جهان برخورد ميكند و سایر جهان با او. در اینجا است که روان فرد را مایه میگذارد، این مایهگذاری ذهنی – روانی، هم در افراد همچون تن او با هرکسی دیگر متفاوت خواهد بود.
درست است که از دیرگاه در باره تن و روان انسان دیدگاه دوگانه ارايه شده است که این دیدگاه دوگانه را فلسفه دکارت به اوج رساند اما امروز دیگر این دیدگاه دوگانه دارد مفهوم زدایی میشود چنانچه داریوش برادری میگوید در واقع جسم و روح «سیستم واحد» است، به غلط به دوالیسم شرقی جنگ روح علیه جسم و یا متافزیک مدرن «برتری عقل براحساس، برتري روان برجسم تعبیرشده است.»
برادری ابراز میکندکه دید نو به جسم توجه به تفاوتهای فردی تن گرایانه و تنانه را تبارز میدهد:
«نگاه نو در خویش، نگاههای مختلف ازجسم گرایانه نيچه در فلسفه ویلهلم رايش در روانکاوی و سپس نگاههای پسامدرنی چون روانکاوی لکان، نگاه جسم گرایانه و ماتر یالیستی دلوز گو تاری و تحقیقات علوم نویر و بیولوژیک چون نظرات انتونیو دامایگو را در بردارد.»22
انسان امروز درگیر تنانگیهای فردی خویش است میتوان گفت انسان امروز بیشتر از تفاوت تن و تنانگیهایش ناشی میشود حتا شخصیت یک فرد و ویژگی فردی اش ارتباط میگیرد به ویژگیهای تن آن فرد.
انسان امروز هنرهای فردی را از تن و تنانگیهایش تبارز ميدهد با آن که هر تن تا تن دیگر تفاوتی دارد اما فرد با هنر میخواهد بازهم تنش، متفاوت از دیگران تبارز ميكند و با این کار هویت فردی ویژه به خود ميبخشد مانند طراحیهای لباس، موی، ریش و... برعلاوه از این، هنر خال کوبی. اگرچی خال کوبی هنراست که جوامع بدوی آن را تجربه کرده است ولی آن خال کوبی با خال کوبی پسامدرن تفاوت دارد، در جامعه بدوی ممکن خال کوبی هویت جمعی راشکل میداد. در خال کوبی پسامدرن انسان میخواهد هویت فردی از خود ارایه کند. در حقیقت انسان امروز با خال کوبی میخواهد بیان کند که، ببينند «این من هستم» این تصویر واقعی زیر پست من و تمنای من است، من میخواهم این«دیگر» باشم و یا هستم.
پس بایست به تفاوتهای فردی و نیازهای تنانه بنابه واقعیت هستی تن احترام گذاشت و حقی که از آن میتواند ناشی شود پذیرفت.
3-4- زندگی و مرگ
زندگی و مرگ هر فرد انسان جدا از هر کسی دیگر به وقوع میپیوندد. هر فرد در دوره زندگی اش لذت و درد ویژه به خود خواهد داشت با وصفی خوشی و رنج دیگران هم بر فرد اثر گذار است اما در این میان هر فرد اثر پذیری و اثر گذاری متفاوتي نسبت به زندگي و مرگ از خود دارد.
معنا و مفهوم زندگی برای افراد از خود زندگی ناشی نمیشود بلکه این معنا و مفهوم زندگی دغدغه مردن و مرگ برای فرد ناشی میشود و بنا به همین دغدغه هر کس زندگی اش را معنا و مفهوم میدهد و به زندگی میچسپد.
میتوان گفت که مواجه شدن انسان با مرگ، انسان را از زندگی طبیعی که دیگر زنده جانها دارد.23 دور میکند زیرا غیر از انسان، دیگر موجودات با مرگ مواجه نیستند و از مرگ تصوری ندارند. اوج تفکر به مرگ در انسان به جایاي میرسد که برای هر فرد انسان هدایت کننده تمام میشود یعنی هر لحظه چنان زندگی کنیم که گویا آخرین لحظه زندگی مان است و آخرین فرصت و چه بساپس از این لحظه، لحظهای را دیگر نتوانیم تجربه کنیم و این مواجه درجهی از شور و جدیت به زندگی میبخشد که زندگی به صورت طبیعی فاقد آن است.
این مواجهه شدن با مرگ برای هر فرد انسان جداگانه اتفاق میافتد بنابراین هر فرد با این مواجهه به زندگی اش معنا و مفهوم میبخشد و اینجا است معنا و مفهوم زندگی از نظر فردی تفاوت میکند.
برای هایدگر هم مانند بسیاری دیگر از فیلسوفان وجودی مواجهه با مرگ امری بس مهم وحیاتی است و اصلا زندگی انسان دراین مواجهه تعریف میشود. 24
انسان معاصر هر آن باید به زندگی اش معنا ببخشد زیرا جهان معاصر بیشتر از هر عصر دیگر زندگی، دچار بحران معنا و مفهوم در زندگی جمعی و فردی است یعنی فرد ناگزیر است هر لحظه در این بحران برای خود هویت بسازد. این بحران به احتمال قوی از مواجهه شدن با مرگ ناشی میشود برای این که در عصر حاضر از مرگ مفهوم زدایی شده است پس انسان، ديگر خودش را دیگر نمیتواند با مفهوم مرگ بشناسد بلکه باید در زندگی خودش را تجربه کند و بشناسد.
روبهرو شدن با مرگ و مفهوم زدایی کردن از مرگ برای انسان تراژیک است و غمناک، از همین روی فلسفه اگزيستانس، این غم و انده را ناشی از هراس انسان از افتادن دردام «پوچی» زندگی و «مرگ» و نيستي تحليل ميكنند و ميگويند «هستي» (اگزيستانس) در تقابل با «نیستی و امکان مرگ» معنا و مفهوم پیدا میکند و انسان در مواجهه با «مرگ» است.
که به درک «وجود» و«هستی» میرسد به این اعتبار یکی از نقاط برجسته و قابل تامل در فلسفه و ادبیات اگزیستانس پرداختن به مضمون مرگ است. اگر چه در تنهاترین چیزي كه دروغ نیست، مرگ است. ما همه فرزند مرگ هستیم و مرگ است ما را از فریبهای زندگی نجات میدهد25 با آن که میدانیم مرگ یک واقعیت بیولوژیک است مگر انسان را شگفت زده میکند و این شگفتی در هر فرد تجلی خاص یعنی کسی را خیام بار میآورد، کسی را شوپنهاور، کسی را سارتر و در هر كسي معنا متفاوت از زندگی ایجاد میکند، با این معناي متفاوت هر كسي دنبال اهداف متفاوت درزندگی بر میآیند و به خود شخصیت ویژه میبخشند.
در دنیا امروز فرد است که با ویژگيهایش خود را تجربه میکند به همین مبنا است که شهروندی و شهروندانه زیستن در زندگی اجتماعی امروز مطرح میشود بناءً این شهروندانه زیستن، معیاری است برای درک و شناخت ارزشها و هویتهای فردی.
منابع
1- يورگن هابرماس، جهاني شدن و آينده دموكراسي (منظومه پساملي) نشر مركز، چاپ سوم، 1384، ص92.
2- ژان ژاك روسو، قرارداد اجتماعي، ترجمه منوچهر كيا، چاپ 384، نشر موسسه خاور، صص 130و 131.
3- گفتوگو با اولريخ يك جامع شناس الماني، مقولههاي اجتماعي زامبي،
4- همان.
5- علي زاده حسن، فرهنگ خاص علوم سياسي، چاپ دوم، انتشارات روزنه، ص 170.
6- آرش نراقي، ليبراليسم يا خويشتن مداري، www.roadiozamanah.com.
7- پيشين، علي زاده حسن، صص 169و 170.
8- پيشين، يورگن هابرماس، ص 92.
9- پيشين، گفتوگو با اولريخ، www.sociologyofrian.com.
10- پيشين، علي زاده حسن، ص 174.
11- همان، ص 109.
12- همان.
13- همان.
14- پست مدرنيسم، www.aftab.if/articles_post_modernism_pl.php.
15- ويليام گراسي، آنچه بايد از پست مدرنيسم بدانيم، ترجمه طاهر رحماني،
www.aftab.ir/articles/religion/philosophy/.
16- پيشين، گفتوگو با اولريخ، www.sociologyofrian.com.
17- داريوش برادري، روان كاوي بحران مفهوم «عشق ايراني»،
18- وحيد ولي زاده، تفاوت وليده ميشود نه مصرف، www.radiozamanah.com.
19- رامين جهانبگلو، شوپنهاور و نقد عقل كانتي، ترجمه محمد نبوي، نشر ني، چاپ اول 1377، ص109.
20- فلم ويديويي تكامل حيات، www.efsha.uk.co
21- داروين چارلز، منشأ انواع، ترجمه نورالدين فرهيخته، انتشارات زرين، چاپ اول 1380، ص1.
22- داريوش برادري، بيماري رواني، تني و نگاهي نو به تن،
23- داريوش برادري، تاتو يا خال كوبي، www.radiozamanah.com.
24- علي فيضي خواه، هايدگر و معنا داري زندگي در مواجهه با مرگ،
www.aftab.ir/articles/religion/philosophy/.
25- ليدا فخري، تاملي بر مفهوم مرگ در فلسفه اگزيستانس،
www.aftab.ir/articles/religion/philosophy/
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
هانیه | 18.08.2013 - 15:40 | ||
بسیار عالی ممنون |