آیینه های مشبک
١١ حمل (فروردین) ۱۳۹٣
در آن شب
در آن شب که مهتاب
به گوشِ درختان و کوه و بیابان و من
قصه می گفت
ز دروازه هایی گذشتم
ز دروازه هایی گذشتم چو آیینه های مشبک
و در روحِ آیینه
آوازِ پای زمان بود جاری
و من در عروقم
تب و تشنه گی بود .
( ) ( )
و بیمار بودم
. . . . . . . . . . . .
دوایم
طلوعِ شقایق
و دشتِ صدا بود .
( ) ( )
و اما
در آن شب که مهتاب با قصه رویید
همانند رنگِ شبانه
پراگنده بودم
ولیکن ز وادی آواز و پرواز
آواره و دور !
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته