تا وادی سرسبزِ صـدا
٢٧ حوت (اسفند) ۱۳۹۲
تمامِ کوچه ها به سوی آفتاب را
گذشته ام
گذشته ام .
**
به همدمی بیکرانه گی معنی کلام و معرفت
ز راه های سرمدی
سفر نموده ام
ولیک
در شکوهِ مدتی که مِهرِ عابدانه را
و
قُله های دردِ این زمانه را
و
خلوتِ و صفای مستی شبانه را
ـ به تجربه ـ
رسیده ام
همیشه
لحظه های من
خلوص بوده است .
**
چه دوره ها که بر صلیب بوده
شعرِ من
تپش تپش خزیده ام
گهی ز محنتی
دمی ز چشمۀ محبتی
چشیده ام .
**
گذر نموده ام
زرود های خشمگینِ ژرف
و در کنارِه های زیستن
سرخوشِ ترانه های شرقی خیال بوده ام
و آشیانه ها
به دست های بیدریغِ باد بوده است .
**
من از حدودِ آن جزایرِ سپیده ها
و از بقاو راز های برگ های جنگلی
که روبه دِینِ آفتاب کرده اند
واقفم
و مد وجذرِ عشق را
درونِ سینه ها
و خطِ درد را
که
جاودانه خانه کرده در کنارِ خطِ عشق
آشناستم .
**
نوای سبز را
و شعرِ رهسپردهء نبرد را
هماره عاشقم
ز بوی دلپذیرِ رشقه زار ها
کنارِ تاک باغ ها
ز خویش می روم .
**
چه یاد ها
چه یاد ها ز سرزمینِ تاک ته نشین شده ست درعروقِ من
قرارِ من و خاک و آب و تاک بوده اینکه عشق را
نگاهبان و همسفر شوم .
**
چی شد
خدای من
که سال ها کبود گشت ؟
چرا تمامِ نورسیده کاج ها و سرو ها
راهیّ قلمروِ خزان شدند ؟
چرا دروغ و دوستی ز همدگر شدند ؟
چرا ز باژگونی نوای عاشقانه و غرور
مراثی یی
نوشته نیست ؟
**
پلی که بین من و آینه ودل
نهاده بود
دگر توانِ استقامتش شکسته شد
ودر قیامتی که انجماد چیره گشت بر روانِ چشمه ها
تبارِ آسمانِ ابری سیه
گریستن گرفت.
**
ز لحظه های اضطراب می رسد صدا :
چی شد ؟
کجاست شهر من ؟
چی شد ؟
کجاست شهرِ روزگارِ کودکی من ؟
چی شد ؟
کجاست شهرِ زنده گی من ؟
شراره می کشد
هنوز
آتشش
خدای من ،
خدای من !
شراره می کشد هنوز ؟
چه زجرِ جاودانه یی
چه زجرِ جاودانه یی !
**
بگویمت حدیثِ ناشنیده را :
خجالتی بزرگ بود زنده گی
اگر
ز خشمِ روز ها
هراس می نشست در دلم
و یا شکنجه می رسید
در شبانِ من
به جانِ لحظه های بودنم
خجالتی بزرگ بود زنده گی
اگر
به روی سایه های دستِ بیمروتان
جبینِ سربلندی و غرور سوده می شد و به سجده می رسید
خجالتی بزرگ بود
اگر ، دگر
ستاره گان
ـ ز خشم بر نهادِ ما ـ
برای جلوه یی و گردشی
برون نمی شدند .
**
نه پیر بود
آن دلی که ناله شد
و نوحه شد
و شام شد
تمام شد .
**
در ارتفاعِ کشفِ دوره های منتظر برای روشنی
هجومِ محنتِ حوادثِ بزرگ خفته است
برای جلوه یی ز آشتی صیقل و درونِ دل
تمامِ ساحتِ زمینِ خانمانِ خویش را
و عهدِ بی اصالتِ بدونِ قصه یی اصیل را
گذشتن است.
**
چی گونه مهلتی طلب کنی ؟
ز شامِ وحشت و ز روز های بی خبر ز روشنی
پرنده یی
به شهر آمده ؟
محیطِ باغ را شناخته ؟
کدام شاخه را گرفته بهرِ مدتِ نشستنی ؟
**
و این
زمانِ اضطرابِ هاست
و سرنوشتِ باغ ها به دستِ فترت خزان زده است
گرفتمی که آمدی بهار
و نغمه ها ، ز آشیانه ها ، رسید
و بیشه ها ، پُر از صدای شاخه های شاد شد
وچشمه ها
روان بگشت
بارِ دیگری
گرفتمی که رنگِ قهوه یی ، ز شهر، پر کشید
چی جا گزین شود نبودِ عاشقانِ راستینِ رفته را ؟
**
فصولِ داستانِ رنگ و بوی باغ را
شنیده ام
ز واژه های دفترِ ز یاد رفته گانِ کوی عشق نیز آگهم
حریقِ جنگلِ وداع را
که پیچ و تاب دار و مثلِ دشنه است
چشیده ام.
**
چی تیشه ها که حمله برده اند
بر صدای من
من از زبانِ ریشه دار و کهنه یی که گام می زند کنارِ ما
و امر می کند :
مرو
و گاه
ـ باشتاب ـ
بیاضِ صامتِ سروده های عاشقانۀ مرا
ـ ورق ورق ـ
به دستِ آدمی سفیه می دهد
به این حکایه می رسم
که آدمی
ـ همیشه ـ
در هوای قطبی دقیقه های پُر غبار
و در فضای دوزخی انتظار
یکه است .
**
هزار قریه حادثه
و شهر فاجعه ،
نهان شده ست در محیطِ بودنم کنارِ آینه
من آن نیم که با سراب زنده گی کنم
و با سراب واره ها
شوم رفیقِ راه .
**
وسهمِ ما ز روزگار
گاه
پنجره ست .
**
نگاه کن
نگاه کن به پنجره
همیشه پنجره
پنجره
و پنجره
و پنجره
نگاه کن
چه تیره است شب
ـ از ورای پنجره
و دلگرفته است روز
ـ از ورای پنجره
و شاخه ها و برگ ها
بیرمق و خامُش اند
ـ از ورای پنجره
و آسمان
سیه و ابری است
ـ از ورای پنجره
و چهرۀ پرنده یی که می پرد به سوی هیچ
زخمی است
ـ از ورای پنجره
و شعر نیست
در کجا و ناکجا
ـ از ورای پنجره
و خوابِ سنگفرشِ ره مشوش است
ـ از ورای پنجره
و از دیارِ دوست نامه یی نمی رسد
ـ از ورای پنجره
و لحظه ها
کبود می زنند
ـ از ورای پنجره
و رهروانِ کوچه چوبی اند
ـ از ورای پنجره
و هیکلِ چراغ ها خمیده اند
ـ از ورای پنجره
و شرحِ زجرو ضجه مشکل است
ـ از ورای پنجره
و
معنویتِ صدای باد
له شده به زیرِ وزنۀ زره پوش (1) هاست
ـ از ورای پنجره .
**
نه ، بهتر است گاهگاه دو دلی کنیم
و از دریچه های رو به آفتاب
قصه سر کنیم
ـ تغافل
از شکنجه یی که لحظه ها پُر است از حضور شان
ـ تغافل
از حدیثِ روزگارِ بی غزل وبی قصیده و شراب
و از وجودِ
روزگارِ بی سرود
ـ و از زمانِ بی نجابتِ غروب.
**
تغافل ازنشستنِ همیشه گی میانِ شعله های سرکشِ شکسته گی
ازین شبی که
از عصب عبور می کند ،
وزین تبی که از پی و ز رگ
با شرارۀ تعب
عبور می کند .
**
چی گونه
می توان
زبانِ پر کشیدنِ عقاب را
و لحنِ دلکشِ صدای باد را
فرا گرفت ؟
که آن
زبانِ سر بلند بودنست ،
زبانِ سرکشیدنست
و این
صدای زنده گیست
بودنست .
**
ز بعد این شبانِ یخزده
ـ شبانِ زمهریری سیاه دل و دیر پا ـ
به گام های پُر شتاب فکر می کنم
و این شتاب گامِ لحظه ها
به سوی روشنی
مرا
به یادِ آبی زلالِ اوج می برد .
**
چی گونه
می شود
به اوج پشت کرد ؟
ـ می توان ؟
چی گونه
می شود
که آبی زلالِ اوج را
ز یاد برد ؟
می توان ؟
نمی شود
نمی توان
تمامِ زنده گیست :
اوج
تمامِ زنده گیست :
بال و پر زدن
به سوی اوج .
دوهزارو سیزده عیسایی
آلمان ، تحریر نهایی
پانویس :
(1) نفر بر نظامی
)))
)))
)))
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته