اقتدار ذهنی و مشکل انسان از نظر کریشنا مورتی
٤ دلو (بهمن) ١٣٨٦
اشـــاره
جيدو كريشنا مورتي به سال 1895 ميلادي به دنيا آمد و پس از 91 سال زندگي به سال 1986 ميلادي درگذشت. مورتي با ديد عارفانه ي ويژه به خودش، مسايل فلسفه و روانشناسي را به هم اميخت، سعي كرد تا دقيق تر به الگوها و نمادهاي گوناگوني كه انسان به نوعي در انديشيدن و رفتار با آنها درگير است، ببيند. زيرا انسان از نمادها كمتر استفاده واقع گرايانه ميكند بلكه معمولاً انسان بنابه موقعيتي كه دارد با انگيزشهاي موقعيتياش براي استفاده الگوها و نمادهايش اصرار ورزيده و به گونه ستايش گرانه و حتا جنون آميز به آن ميچسپند، كه سبب حرص و آز اقتدار گرايانه چون: استالينيسم، ناسيوناليسم، تفتيشهاي خشن اعتقادي و امپرياليسم عظيم ميگردد.
مورتي براي آفتابي كردن چنين الگوهاي كه بر انسان حكومت ميراند و زندگي را آشوب برانگيز و بحراني ميكند، توجه كرده، نقش و اقتدار اين الگوها را مشخص كرده ميخواهد از اقتدار اين الگوها كه بز ذهن انسان انباشته شده است، بكاهد.
مورتي باور دارد كه انسان در آن واحد، در دو دنيا زندگي ميكند؛ دنيايي كه به او داده اند يعني دنياي ماده و ديگر دنياي نمادها، كه ما در انديشيدن از اين نمادها بهره ميگيريم، بنابراين ترك كردن نمادها چاره ناپذير است اما او ميخواهد به انسان اين پيام را برساند؛ با وصفي كه عدم حضور نمادها در زندگي آدمي چاره ناپذير است مگر پرداختن به صورت جنون آميز و ستايش گرانه اين الگوها، هلاكت را در زندگي آدمي نيز فراهم ميكند و اقتدارهاي از اين دست را پيهم به ميان آورد كه بيش از حد مشكل آفرين است پس ميبايست از اين الگوها، عقلاني و كنترول شده استفاده كرد.
مورتي فيلسوف و روانشناس است كه آرايش در تاريخ تفكر انساني، قابل عطف است اما كمتر مورد توجه قرار گرفته به اين دليل كه در دنياي امروز با وصف همه تحولات و توسعهاي كه در زندگي بشر و درد آمده بازهم آدمها، بنابه موقعيت اجتماعي يك شخص به دستاوردهاي او توجه ميكند. ساختار اجتماعي در هندوستان از قديم الايام طوري است كه افراد موقعيت اجتماعي شان را در همان طبقه اجتماعياي كه به دنيا ميآيدبه ميراث مي گيرد به اين معنا كه از خان، خان به دنيا مي آيد و از نوكر، نوكر؛ بايد اين هنجار در روابط اجتماعي همچنان حفظ شود كه هندوان به آن «كاست» ميگويد بناءً در هندوستان، جامعه به چار «كاست» اجتماعي تقسيم ميشود و هركس بايد «كاست» اجتماعياش را بي چون و چرا حفظ كند. كريشنا مورتي از «كاست» پايين جامعه هند است، اين به دنيا آمدنش در «كاست» به اصطلاح پست اجتماعي، ارزش تفكر و ديدگاه عميق او را دست كم گرفته شد، از اين رو آراي او كمتر مورد عنايت و تعمق قرار گرفت. در اين كوتا نوشته به صورت جسته و گريخته به برخي از آراي اين فيلسوف- به گونه آنچه را كه از مطالعه آرايش دريافته ام- پرداخته شده است.
مقدمه
مسلم خواهد بود اگر بگویيم که ذهن انسان چیز فراتر از الگوها و نمادهای به باور رسیدهی حافظه، نیست. بنابر این آنچه را که ذهن مینامیم مجموعه تاثیرات اجتماعی، محیطی و اساطیری است که تصورات و ادراکات فردی را فراهم کرده، فضای دکمی را در آخذههای بیولوژیکی مغز به جا میگذارد که آنرا میتوان حافظه خواند و این حافظه احساسات زندهی ما را متاثیر کرده و اقتدارهای ذهنی فرد، افراد و اجتماع را فراهم میکند که به عنوان عقل، فهم ویا شناخت تبارز کرده حس زنده و جست و جو گر انسان را از آدم میگیرد و دور حس بیولوژیک را دایرهی ایدیولوژیک میکشد که درستهای ناهمگون و نادرستهای ناهمگون را در جامعهی انسانی بار میآورد که طبق همین عقل به الگو درآمده، انسان در زمینهی حقیقت حیات مفاهیم سازی میکند، که از هیچ زایش واقعیای برخوردار نیست با این هم، پیهم انسان بنا به این مفاهیم به اقتدار درآمده به جست و جوي حقیقت میپردازد و حصاری دورادور خاطرات گذشتگان شان بلند میکند و سپس با ذهن مملو از حقیقتهای موهوم بی واقعیت، معیار حق و باطل را اعلام میدارند؛ میتوان این اعلام ادعایی موهوم را قضاوت و داوری نامید وگرنه قضاوت و داوری در صورت نبود چنین معیار مقتدر ذهنی، معیار برای قبول حق و ناحق، واقعیت پسندانه و آزادمنشانه میبود.
برای روشنی چنین برداشتهای مقتدر که ذهن را به وجود آورده و مغز را جامد کرده، توجه گذرایی میافگنیم به آرای کریشنامورتی فیلسوف هندی: باور بسا پسندهای حق و ناحق که ما به آن همچون معیار مطلق حقیقت سنجی اعتقاد داریم و در مغز بیولوژیکی ما ذهن فراتر از احساس پویا و زنده را قوام بخشیده و به سنگواره تبدیل کرده است، با آموختن آرای این فیلسوف تا اندازهای سنگوارههای ذهن ما ذوب خواهد شد، و به گفتهی مورتی: دارندهی ذهن ساده، خالی و سبک باشیم، آنگاه زمان، مکان، انسان و سایر موجودات را چنان که هستند احساس و درک خواهیم کرد*.
با آنکه نظریات فلسفی مورتی پاسخ در برابر عرف، عادات و روشهای مراقبهی پیروان دین هندویسم، بودیسم و جین میباشد مگر جولان اندیشه اش فقط این عقاید را دربر نمی گیرد بلکه از دید روانشناختی ویژه گیهای انسان را در کل دربر دارد.
او برای اولین و آخرین رهایی انسان پیشنهاد میکند: که آدمی باید از همه شناخته هایش که به گونهی الگو، سمبول و نمادهای پرستیدنی درآمده و سبب تمایز گذاری حقیقتهای متضاد باوری میان انسان شده، از آن درگذرند به سوی ناشناخته ها،* زیرا این نمادها گمراه کننده است که ذهن انسان را کنترول کرده، حال و آینده زندگی افراد انسانی را نیز همین الگوهای مقتدر شکل بندی کرده مقابل واقعیت تن و محسوسههای پویای تن قرار داده و حس زنده را مخدوش کرده و برای هر چیز علتی و معلولی میآورد بنابرین حقیقت واقعیای را که انسان باید به آن پی میبرد برایش پوشیده میماند و این ایدههای نمادین، زایش کنش زنده را گرفته، بیماری وسوسههای اقتدار ذهن پا به میان میگذارد، حتا باور به عشق به گونهی منفی تبارز میکند.
تصاحب همه چیز
ما به چیز برای داشتن و تصاحب آن، به آن میبینیم حتا به انسان و به دین، نگاه ما به انسانهای دیگر از روی عشق ورزی و دوست داری و محبت نیست بلکه تصاحب و به اختیار درآوردن آنان است و در دین هم همين گونه است، به این معنا که طالب دین و خدا نیستیم بلکه میخواهیم صاحب دین باشیم و به دیگران دین را و خدا را به میل خود بفروشیم و از هر که بد ما آمد او را با تصاحب که بر دین داریم برچسپ بی دینی بزنیم، در اینجا است که اختیار و ارادهی ما مقتدر میگردد و اختیار دیگران را نادیده گرفته حتا برای سلب اختیار آنان در محدودهی زندگی شان، میشویم.
جباریت را ما برای داشتن و دارندگی در آغاز بالای دیگران تحمیل کرده ایم اکنون به اقتدار درآمده و مبنای تمام روابط ما را تامین میکند؛ در این چنین روابط عشق، همزیستی و همدردی جایی ندارد، روابط فقط کنترول منفعتها است که به نام و نشانهای گوناگون مشروعیت روانشناسی یافته، بنابراین بر اعتقاد و رفتار ما نیز سایه میافگند، سرچشمه این مشروعیت ناشی از همان اقتدار دیرینهی ذهنی است که پرداخته شده و تکامل یافتهی جباریتهای نخستین است که به نوعی از آگاهی ما زدوده شده و به گونهی ارزشهای اخلاقی تکامل کرده است، پس روان انسان آگنده و مملو از همین اقتدارهای دست پروردهی جبر و ستم میباشد.
مورتی باور دارد که برای ازهم پاشیدن چنین اقتدارهای ذهنی- روانی، به ذهن باید توجه کرد و از بار ذهنی کاست و با ذهن خالی، ساده و تازه، و با مغز حس گر به دنیا، باید دید یعنی با نگاهی کاملاً متفاوت از قبل.*
مورتی میگوید: حقیقت، آنی و لحظه به لحظه باید درک شود،* پس حقیقت چیزی نیست که برای درک آن از دیگران پرسید و یا با اعتقاد و باور دیگران به شناخت آن پی برد، از این روی مورتی تمرکز حواس و یوگا را رد میکند برای این که ما با مراقبه دور حواسمان را حد و مرز میگذاریم و این حدود دور حواس، ما را از جهان، زندگی و روابطی که باید باشد به دور نگه داشته حتا بیگانه با محیط و اجتماع میگرداند.
مورتی رهبران مقدس و شناسندگان حقیقت را قبول ندارد و آنها را فقط مدعی این امر میداند و بس، در ضمن باور او این است که، حقیقت حال و آنی است و هیچ ربطی به گذشته و آینده ندارد پس با عشق میتوانید ناشناخته را پیدا کنید، بی آنکه کسی این ناشناخته را به شما بشناساند.
بنا به این دید، رهبران، توجیه گر گذشتهها، با درنظر گیری منافع محض خود شان میباشد و باورهای شان ناشی از اقتدارهای روانی است، که روزگاري خودش را به روان انسان به نام حقیقت تحمیل کرده است بنابرین ذهن شان ساخته و پرداختهی چنین اوامر است، پس حقیقت زندهای را که مورتی با عشق، احساس میکند با حقیقت گرایی روحانیون و رهبران مقدس فرق و تفاوت دارد؛ درک مورتی از حقیقت، پویا است که هم حقیقت و هم درک آن باید متحرک باشد، حقیقتی که حتا میتوان ادعا کرد: لحظه را میآفریند و هم پای لحظه ره میسپارد و حقیقت را با لحظه و لحظه را با درک حقیقت محسوس میسازد و به لحظه و حقیقت رنگ و جسم و مزه میبخشد که با ذهن خالی یا همان ذهنی که از قبل شکل و مفهوم بندی نشده و یا به اقتدار درنیامده باشد، قابل دریافت احساس است.
ذهن خالی (مغز حسگر)
شاید تعجب کنید از اینکه مورتی همواره از ذهن خالی سخن میگوید؛ ذهنی که هیچ پیشداوری و اقتدار روانی در آن جا ندارد، ممکن بگوید: ما چگونه با ذهن خالی ارزشهای حیاتی (والا و پست)، ارزشهای معنوی (زیبا و زشت، درست و نادرست) یا برترین مرتبه مقدس و پست ترین مرتبه نامقدس را بشناسیم، تا بتوانیم تفاوت میان شان قایل شویم.
مورتی همین ارزشها را که از آن نام بردیم، پیشین و شناخته شده میداند، با آنکه ارزشهای معنوی و حیاتی را با همین شناخت پیشین باید بشناسیم، مگر نگرانی مورتی از این بابت است که زندگی توام به سوی ناشناخته پیش میرود که این ناشناخته دیگر با شناخته شدههای به ارزش درآمده و قالب بندی شده نمی گنجد و این ناشناخته پیهم بایست با عشق درک شود و غیر از عشق با ارزشهای دیگر نمی توان به آن رسید ویا به آن پی برد! انگار که از نظر مورتی حقیقت با حس (خوشایندی و نا خوشایندی) باید دریافت شود، اگرچه احساس ما هم متاثر از پیش داوری هایی معنوی است ولی بازهم جهان را چنان که هست، ميتواند حس كند و بپذيرد. بهتر است که واضح گفت : ذهن خالیای را که مورتی برای رهایی ما از چنگ ذهنهای آگنده و مملو از حقیقتهای محض و مطلق، پیشنهاد میکند : یک یافت حسی روانی است که از یادگیری تکراری- عینی تفاوت دارد.
به باور ما ذهن خالی، احتمال دارد این معنا را افاده کند یعنی بی دانشی و ناآگاهی، اما باید گفت که دانش، آگهی، اندیشیدن و اندیشه نزد مورتی شرح ویژه میخواهد، دانش، آگاهی ذهنی روانی که در شناخت ارزشها با آن قضاوت و داوری میکنیم با دانش و آگاهی که برای اجرای امر و عمل معمول و عینی رفتاریای که از آن سود میجوییم تفاوت دارد، آگاهی و دانشی که مورتی به آن اشاره میکند یادگیری و دانشی نیست که با یادگیری و به خاطر سپردن و تجربه کردنش، رانندگی ویا نجاری توان کرد، بلکه فهم از آگاهی، دانش و تفکر بنابر باور او، بار معنایی و روانی دارد که سازند ذهن است؛ ذهنی مقتدری که میخواهد در باره حقیقت سخن بگوید، حقیقت را تفهیم کند و سپس در باره اش داوری کرده : اساس، بنیاد، درستی و نادرستی اش را، گویا روشن میکند تا این که معیاری را به باورشان از چنین شناخت شناسی شان استخراج کرده و با آن چگونگی ارزشی و بی ارزشی حیات را قضاوت کرده رفتار انسان را تامین میکنند.
این چنین آگاهی و دانش، دادههای کهن ذهنی است که متاثیر از ترس است یعنی ذهن انباری از مفاهیم مرده میباشد که ارگانیزم مغزی زنده را مهار میکند، این خاطرات مرده جز تعصب و انگیزههای هراس برانگیز را در رابطه انسانی به میان نمیآورد و روابط را دیگرگون کرده و گروههای منزوی و دشمن به هم را به مصاف یکدیگر میکشاند که طرفین برای حقانیت شان میجنگد در حالی که به باور مورتی حقیقت این نیست که ما برایش میجنگیم زیرا اگر حقیقت با جنگ جایش را پیدا کند؛ حقیقت نیست زور است، بنابراین حقیقت فراتر از این است که فقط در زیستن باید درک شود چنان که زندگی در رابطه قابل درک است. جنگ برای حقیقت خواهی و هر حرکت حقیقت پرستانه و حقیقت جویانه مطلق محور و خودپرستانه به باور مورتی نمایانگر هیچ حقیقت نیست بلکه گریز از زندگی و زیستن است پس چنین حقیقت پرستی محض، آغاز یک بیماری روانی است که ذهنهای سرگشته را به وجود میآورد و این چنین ذهنها به قضاوت پرداخته در پی اقتدار بر میآیند و با گریز از واقعیت، به ساختن حقیقت ذهنی میپردازد تا اینکه حقیقت زیستن را دستخوش باورهای بیمار حقیقت پرست شان میکند بنابراین مورتی میخواهد که ما ذهن مان را از چنین حقیقتهای سنگ شده ذهنی که مبنای قضاوت میگردد خالی سازیم.*
بحران استثنایی
در صورتی كه ما توجیهگر پندارهای ذهنی خویش باشیم، بحران کنونی را تا آنجا قوت خواهيم بخشيد که بی سابقه و استثنایی گشته و زندگی را بحرانی تر از آنچه که هست، خواهد کرد.
امروز انسان در یک جهان بحرانی میزیید، جهانی که بحران زدگیهای گذشته اش را نیز ذهنی کرده در زندگی ما وارد میکند.
به باور مورتی بحران کنونی یک بحران کاملا استثنایی است؛ برای این که این بحران پنداری و روانی میباشد در حالی که بحران گذشته: ملی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی بوده، آنهم با ابعاد عینی و ملموس، که آمده اند و رفته اند و گذشته اند پس تفاوت بحران کنونی با گذشته در این است که: انسانهای گذشته با پدیدههای بحران ساز ملموس سروکار داشتند اما انسان امروز در قلمروی پندار پردازیها قرار گرفته و با پندارهای شان جنگ را میآغازند؛ قتل و کشتن را نیز با پندار و انگارهای ذهنی شان توجیه میکنند و نام عدالت به آن میگذارند، حتا معیار درستی و نادرستی کشتارهای ما پنداری و ذهنی است که فقط به انگارههای ما ارتباط میگیرد.
مورتی اشاره میکند: در قدیم اگر قتل صورت میگرفت بنا به یک ضرورت عینی و کاملا طبیعی اتفاق میافتاد چنان که ضرورت این قتل همزمانی بود نتیجه اش نیز همزمانی بود؛ بشر استراتیژی را فراتر از این نیاز همزمانیاش نمی شناخت مگر امروز کشتار انسانها بهترین وسیلهای تلقی میشود برای تداوم و حصول نتیجه سیاست شرافتمندانه؛ فرق ندارد که چه اتفاق افتاده یا در آینده خواهد افتاد، قدرتهای امروز با چنین اقدام؛ آرامش حاضر بشر را قربانی نتیجه گیری روانی اش کرده، برایش مهم نیست که در آینده این عملکردش چه پیامدی خواهد داشت؛ فقط برایش مهم این است؛ هدف اعلام شده اش به نتیجه برسد.
این عمل، عدالت پنداشته میشود زیرا عدالت ذهنی شده، کیفیت آن ارتباط میگیرد به ذهن عامل، که با پندارهایش توجیه میگردد.
به باور مورتی، در بحرانهای قبلی اشخاص و اشیا استثمار میشد مگر استثمار امروز، استثمار پندارها است، هنگامی که ما با تبلیغات، پندارها را استثمار کردیم؛ دیگر معیاری برای سنجش درست و نادرست از عملی نمی ماند پس حرکات ما حق است، کشتارهای ما عدالت؛ آنهم عدالت روشنفکرانه که نظیر چنین عدالت وارونه را تا هنوز در جهان نداشته ایم.
در گذشته بی عدالتی و استبداد به عنوان شر و ظلم قلمداد میشد مگر امروز همین شر قابل شناس نیست بنابراین مورتی برای رویارویی با بحرانی که از چنین ماهیت استثنایی برخوردار است؛ چارهي جز انقلاب در اندیشیدن نمی یابد و اشاره میکند که هیچ کتاب، حزب و سازمان نمی تواند از این بحران ما را رهایی بخشد جز اینکه فرد فرد ما برای یک اجتماع نو و ساختار تازه با اندیشیدن نو اقدام ورزیم.
مورتی باورمند است که این امکان برای هرکس وجود دارد که خود را به طور آنی و همین اکنون تحول ببخشد پس بهتر است شما تحول را در خود تجربه کنید.
رهبری و پیروی (سرگشتگی دو سویه)
مورتی با معلمانی که ادعای روحانیت دارد، و پیروانی که به این ادعا باورمندند، سخت مخالف است؛ و هر دو را آشفته میخواند یعنی از نظر مورتی رهبران و پیروان سرگشته اند: رهبران میخواهد سرگشتگی شان را با فضل فروشی کاذب بپوشاند و پیروان عقیده و حقیقت گمشده شان را در این فضل فروشیهای رهبر سراغ میگیرند.*
مورتی خیلی صریح بیان میکند: این سرگشتگیها را ما خود آفریده ایم با اینهم تاکید میورزد که، فکر نکنید کسی دیگری سرگشتگی روانی شما را دور کند. هرگاه آگاهی کامل از خود پیدا کنید که همان ناشناخته شما است، پس به تعارضهاي مقتدر در خود پی میبرید و آنگاه از چنگ سرگشتگیها رها میشوید. مورتی باور دارد که رهبر بیچاره تر از ما است او هم در تعارض اقتدارهای ذهن اش با بیچارگی به سر برده و از روی ناگزیری هر سو دست دراز میکند.
نظر مورتی این است، ما رابطه خود با اکنون را حس کنیم زیرا تا هنگامی که این رابطه ما با حال مبهم باشد، نابودی اقتدارهای تعارض برانگیز ناممکن خواهد بود، بنابراین رهبر هم هیچ کاری نمی تواند زیرا این تعارض در شما است، باید شما خود، بشناسید؛ پس این تعارض و کشمکشهای مقتدر ذهنی شده چیزی نیست که رهبر به آن پی ببرد یا آن را نابود کند حتا رهبر این تعارضها را در شما افزایش داده مقتدرتر میکند.
مساله شدن همه چیز
مورتی میگوید: ما انسانها به هرچه که میرسیم با اقتدار ذهنیای که داریم از آن مساله میسازیم، چنان که از عشق، مذهب، محبت، روابط و زیستن مساله ساخته ایم، امروز مساله جنسی نیز همانند دیگر مسالهها ساخته و پرداخته انسان است که خودش در آن گیر مانده است، مساله جنسی، انسان امروز را رنج میدهد نه رنج جسمی بلکه رنج روحیای که پیهم جسم را میکاهد.
مهم این است که چرا زندگی پر از مسایل شده و انسان، که از این مسایل رنج میبرد چرا به موجودیت این همه مسایل در زندگی شان، پایان نمی بخشد؟ مگر مورتی پایان بخشیدن این مسالهها را دشوار میبیند: در زندگی امروز کار کردن، پول درآوردن، اندیشیدن، احساس کردن، تجربه کردن و... به مساله تبدیل شده. مورتی روشن بیان میکند: سرچشمه و شدت یافتن این همه مسایل برای این است که ما از یک نقطه، که آن نقطه از نظر ما مرکز زندگی است به زندگی نگاه میکنیم.
تمرکزیابی (زندگی زدایی)
خلاصه شدن همه جوانب زندگی زندگان در مرکز به این معنا است که نیاز زندگان را سطحی فکر میکنیم این سطحی نگری ارتباط میگیرد به ذهن کسی که مرکز و محور زندگی خودش را میداند زیرا این کس، فکر میکند: به زندگی دیگران تسلط و اقتدار دارد و همه خوشبختی بر میگردد به زندگی خودش؛ پس برای خودش هیچ مسالهای وجود ندارد و به هرچه که بخواهد میتواند دست بزند و برای همین است که به زندگی دیگران سطحی دیده و با زندگی مردم ابزاری برخورد میکند اما اجازه زندگی کردن و تجربه کردن زندگی را به دیگران با اقتداری که دارد، نمی دهد. همینجا است که برای زندگی دیگران به مساله سازی میپردازد و این مساله سازی فراگیر شده وارد ذهن همه میشود. اگرچه زندگی هیچکس سطحی و بی مایه نیست اما چنین برخوردهای مقتدرانه با زندگی، زندگی دیگران، یعنی زندگی عموم را برای کسی که خودش را محور و مرکز زندگی میداند، سطحی کرده و زندگی مردم را برای مردم پیچده و پر از مساله میکند، در حالی که زندگی هیچ کس قابل استفاده ابزاری برای دیگران نیست و نمی توان زندگی مردم را با ساخته و پرداختههای مساله شده ذهنی به زندگی یک من خلاصه کرد و یک من را مرکز و محور زندگی دانست باید زندگی را پراگنده محور یعنی هر زنده را یک محور و مرکز زندگی دانست، برای خودش.
من فراگير (اسطورهگي)
مورتي مخالف با فرديت نيست و منيت را در هر فرد ميپذيرد، هر من را، من نوعي (انسان) ميداند با ويژهگيهاي فردياش كه در منيت، من فرد تبارز ميكند. اما در تفكر اقتدار گرايانه «من»ي ذهني به وجود ميآيد كه فراگير ميشود و تمام «من»ها و فرديت در اين من فراگير محو ميشود به اين معنا همه كس با همه ويژگيهايش به من فراگير خلاصه ميشود و اين من فراگير به عنوان اسطوره تبارز ميكند، بنابراين زندگي افراد با خلاصه شدن به زندگي يك من، ذهنيت مقتدري را بار ميآورد كه زندگي را براي زندگان مشكل كرده و مسايل را زياد ميكند، و گرنه در نبود منهاي مقتدر و فراگير، ميتوانيم در دنياي كه از مسالههاي كمتر برخوردار است زندگي كنيم و واقعيتهاي جسمي، ونيازهاي جسمي را در هر كس بپذيريم. مگر من فراگير فقط واقعيت جسمي و تنانه را در وجود خود قبول دارد و هر عملكرد تنانهاش برايش قابل تحسين و رضايت بخش تمام ميشود، از پذيرفتن واقعيت جسمي ديگران ابا ورزيده، با حسادت به ديگران مينگرند، و زندگي واقعي مردم را در محدوده اقتدار ذهناش چوكات بندي ميكند، ذهني كه عمق واقعي زندگي زندگان را دستخوش محدود نگرياش ميسازد. بناءً من فراگير (رهبر) يا كسي كه ميخواهد زندگي انسانها را در محدوده ذهنش خلاصه كند، حتما ميكوشد، كه باهوش تر، زيركتر، بي صداقت تر، نيرنگ بازتر و همچنين بي باكتر از همه باشد، با همين نيرنگ بازياش است كه واقعيتها را ظاهراً كتمان كرده و از رويا روي با حقيقت خيلي زرنگانه كنار رود و حقايق زندگي ديگران را نپذيرد،* همين ظاهر صحنه سازيها براي تداوم اقتدارها است كه سبب مساله در زندگي ميگردد و زندگي را بحران برانگيز كرده، آنچه كه تصور نميشد اتفاق بيافتد، اتفاق ميافتد. بنابه باور من فراگير (رهبر) اين اتفاقات ساده تلقي ميشود و چنين توجيه ميگردد: خير، اگر اكنون آسيب ميبينيد و بدبخت شدهايد، فرق نميكند زيرا اين امر باعث ميشود كه خوشبختي در آينده فراهم گردد، ميخواهد ادعا كند كه ما (رهبران) آينده را زيبا ساختهايم و گرنه اين اتفاقات در آينده بدتر از اكنون به وقوع ميپيوست و به سراغ انسان ميرسيد اما مورتي اين چنين توجيه گريها را نيرنگ بازيهاي محض رهبران دانسته ميگويد: كه اينان حال را فداي آينده ميكنند يعني كه زندگي ما زندگان را، گويا فداي زندگي ديگران، كه در آينده خواهد آمد، ميكند، در حالي كه اين توجيه يك باور كاذب است كه آينده را با ناديده گرفتن واقعيتهاي حال زيبا بسازي؟
اقتدار گرايان (رهبران) با اين درك كه در آينده نيستيم، با اين برداشت ميخواهند، همين اكنون بايد زندگي را تجربه كرد. در حقيقت با پرورش و ايجاد اقتدارها، زمينه قرباني كردن زندگي مردم را براي فراهم شدن لذتها و هوسهاي خويش، ميكنند، براي همين، نام فريب و نيرنگهاي شان را، آينده مينهند، زيرا آينده تاثير خوشايند رواني دارد بناءً آينده ذهنيتي شده براي بشر به خاطر تداوم نسل انساني، كه نا آگاهانه براي فرد جدي و مهم تلقي ميشود با آنكه در آينده هيچ فرد يا من كنوني وجود ندارد ولي بازهم آينده غريزه ذهنيت زدهاي براي زيستن و بقا است. و رهبر از اين غريزه ذهني انسان سو استفاده كرده مردم را ميفريبد و خودش را به اقتدار ميرساند. اگر اين نيرنگ بازيها براي اقتدار ذهن گرايانه صورت نگيرد، حال هم زيبا است و در آينده هم اتفاق بدي نخواهد افتاد. به باور مورتي برخورد اقتدار اخلاق گرايانه ظاهري رهبران و معلمان اخلاق است كه عرصه زندگي را براي مردم تنگ ميكند اگر چه اينان در عمل فراتر از اخلاق زندگي ميكنند، براي اينكه مردم نداند و هميشه مقتدر بمانند اخلاقي تبارز ميكنند، فقط همين كه: مردم ندانند كه اينان چگونه ميزيند! واقعيت زندگي را در زندگي زندگان بد تلقي كرده و زيان به زندگي ميرسانند.
رابطه اقتدار با مساله جنسي
مورتي در زمينه جنسيت و مسايل جنسي باور نزديك با فيمنيزم دارد و امور جنسيتي را ساخته و پرداخته ذهني ميداند كه به مساله بزرگ اجتماعي درآمده است، از نظر مورتي اين امور نيز ناشي از تعصب و حسادت است كه از ذهن اقتدار گرايان سر چشمه ميگيرد و حسادت دهني يك «من» مقتدر است كه با پندار زدگيهايش عمل جنسي را ديگرگون كرده به مساله تبديل ميكند.*
مورتي براي روشن كردن امور جنسي به عنوان واقعيت جسمي نه مساله دهني، اقتدار گرايان را مخاطب قرار داده ميپرسد: امور جنسي عمل است يا فكر؟ اما تصريح ميكند كه امور جنسي، عملي فراتر از خوردن و نوشيدن نيست در صورتي كه درباره اش فكر نكني. اما هنگامي كه امور جنسي با هنجارهاي جنسيتي و اقتدارهاي ذهني محدود شد، ديگر عمل، نخواهد بود، بلكه به مساله و فكر تبديل ميشود.*
مورتي باور دارد عمل جنسي مانند عملهاي ارادي نيست بلكه از عملهاي غير ارادي است، مانند خوردن يعني براي دست بردن به غذا و به دهن گذاشتن، اراده و هر بار قصد كردن نياز نيست زيرا عملي است كه پيهم اجرا ميشود، عمل جنسي هم در حقيقت به همين سادگي توام است. مورتي ميگويد: درباره خوردن هم، اگر فكر كنيد آن وقت براي خوردن تان نيز مساله ميآفرنيد. پس ميتوان گفت خود عمل جنسي مساله آفرين نيست بلكه فكر درباره آن مساله ميآفريند و مسالههاي جنسي را شدت ميبخشد بناءً مورتي اين مسايل را ناشي ميداند از ا قتدارهاي مغرضانه و تعصب بر انگيز اقتدار گرايان قدرتمند كه حدود رابطه مردم را حسودانه تعيين ميكند، تعيين اين حدود بر ميگردد به روان لذت پرست «من» فراگير خودشان، كه ميخواهد تمام لذايذ دنيا را فقط خود در اختيار داشته باشد.
سكس (كابوس يا پناه گاه)
مورتي اشاره جدي به اين امر دارد: انسان امروز به هر چه كه دل ميبندد و يا ميخواهد به آن دست يازد، ديگر آن چيز كابوس ميگردد، شايد سكس هم بزرگترين كابوس براي بشر باشد اگر چه امروز سكس، تنها راه گريز و مشكلات جهان فراموشي براي برخيها تلقي ميشود و آخرين اتكا به فرار نهايي ممكن برايشان باشد، اما مورتي با بيان صريح ميگويد: كه اين هم كابوسي است از نوع كابوس شدگيهاي ديگر بشر، كه برايش مساله آفرين گشته است، و اين فرار كردن از ديگر فعاليتها و گريز زدن و رفتن به سراغ امور جنسي به خاطر جهان فراموشي و در نهايت خود فراموشي؛ خود به خود مساله ساز ميشود تا ما در بارهاش هر چه بيشتر بينديشيم. به باور مورتي شما ميخواهيد با امور جنسي و دغدغههاي جنسي، مشكلات زندگي را فراموش كنيد تا اينكه با اين فراموشي، خودتان هم فراموش شويد يعني پناه گاهي باشد براي تان، به خاطر آخرين فرار نهايي از وابسته گي محيطي و اجتماعي يعني آزاد شويد، پس بايد فرار كردن و فرو رفتن در سكس، براي تان آزادي بياورد مگر شما بازهم نه تنها كه آزاد نميشويد بلكه برده ميشويد، برده چيز ديگر كه همان پرداختن به سكس است زيرا اين پرداختن به سكس، ايده گرفتار كننده اي ميآفريند كه هرگز نمي توانيد از آن آزاد شويد.*
زندگياي كه با گرفتارهاي سكسي توام است، مورتي چنين زندگي را زندگياي عارفانه ميداند فقط با اين تفاوت كه نوعي ديگر عرفان، گريز از سكس و زندگي است يعني اتكا به پاكدامني اما در سكس گريز از زندگي است با پناه بردن به سكس.*
در عرفان هم خشكه مقدسان سعي دارند تا از حالت و وضعيت كنوني بدر شوند و چيز ديگري شوند، بدون اينكه دانسته باشند كه باز هم اسير رنج و محنت همين ديگر شدن شان، مي شوند. باز هم مورتي به اقتدارهاي ذهني نظر ميافگند و ميگويد: بايد مساله ذهني را در زمينه زندگى شناخت ورنه امور جنسي به مساله فوق العاده دشوار و پيچيده بدل خواهد شد، چنان كه تذكر رفت، مورتي پيهم تاكيد ميكند، خود عمل هيچ مشكل نميآفريند، فكر كردن و به تفكر در آوردن امور جنسي مشكل و مساله ميآفريند، در فرجام تصريح ميكند: دست بازي به عمل جنسي، هم به صورت زندگي بي بندوبارانه ميسر است، و هم با تسليم شدن به ازدوج مگر مشكل وقتي خواهد حل شد و مسالههاي مقتدر ذهني از ميان خواهد رفت، كه ما از خود خواهي لذت گرايانه و اقتدار ذهنياي كه در باره خود خواهي اندوختهايم از آن دست بردار شويم، مانند: اين برداشتها؛ «من» و «مال من»، تا اين باور حل نشود، امور جنسي به عنوان يك مساله باقي ميماند. به باور مورتي، انسان موجودي است، جا طلب حتا مهربانياش هم، تامين اقتدار است بناءً مهرباني و شفقت نيز مفهوم جاه طلبانه دارد، فقط براي گذشتن از جاه طلبي، زدودن اقتدار- كه مايه «خود+ من» را در ذهن اندوخته است- از ذهن است، زيرا كوشش ذهني پيرامون مساله، سبب آفرينيش مساله ديگر ميشود، ذهن چيزي فراتر از ذهنيت زدگي و ذهن گرايي آفريده نميتواند پس آنچه كه ميآفريند بازهم يك مساله ذهني خواهد بود.
* جيدوكريشنا مورتي اولين و آخرين رهايي: در باره ذهن خود آگاه و نا خود آگاه، ص 277
* جيد و كريشنا مورتي: منظور از داشتن معلمين روحاني چيست؟ ص 187
* جيدو كريشنا مورتي، اولين و آخرين رهايي: وظيفه ذهن، فصل 17، ص 145
* جيدو كريشنا مورتي، اولين و آخرين رهايي: پيشگفتار آلدس هاكسلي، ص 19
* جيد و كريشنا مورتي، اولين و آخرين رهايي: در باره بي حركتي ذهن ص 346
* جيدو كريشنا مورتي اولين و آخرين رهايي: منظور از دانش معلمان روحاني چيست؟ ص 184
* جيد و كريشنا مورتي، اولين و آخرين رهايي: منظور از داشتن معلمان روحاني چيست؟ ص 185
* جيد و كريشنا مورتي، اولين و آخرين رهايي: در باره امور جنسي، ص 279
* جيد و كريشنا مورتي، اولين و آخرين رهايي: در باره امور جنسي، ص 281
* جيد و كريشنا مورتي، اولين و آخرين رهايي: در باره امور جنسي، ص 282
* جيد و كريشنا مورتي، اولين و آخرين رهايي: در باره امور جنسي، ص 283
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
حامد | 23.12.2017 - 22:13 | ||
سپاسگزارم از شما برای تشریح گفته های کریشنا مورتی من بسیار به مسایل معنوی علاقه مندم و کتابهای اوشو ,کریشنا مورتی , الکهارت تول و ... را مطالعه نمودم احساس عجیبی دارم فکر می کنم تمام اعتقاد هایم درهم و برهم شده اند احساس گمگشتگی می کنم حالا هم که این ها را میگویم یک لحظه همه چیز صحیح و یا اشتباه به ذهنم میرسد ... ولی بقول اوشو فکر می کنم دنیا عین تناقص است و دبی فورد نیز به همین نکته بسیار اشاره کرده یعنی خداوند از بس روشن است که تاریک است و خداوند تمام رنگهاست ... مرا ببخشید درود |
نجم الدین | 03.02.2015 - 10:54 | ||
من خواننده اثار کریشنا هستم میشه نویسنده این مطالب رو بهم معرفی کنید شماره واتس آپ و مبایلم ۰۹۱۸۳۳۱۴۵۸۲ با سپاس فراوان من اهل کردستانم |