زمينههاي تبارز قدرت
٢٨ قوس (آذر) ١٣٨٥
قدرت شناسي امروز، ساحه بزرگ و متنوع را در دانش انساني احتوا ميكند پرداختن به موضوع و مسائل قدرت در دانشهاي مختلف، از جذبة خاص بر خوردار است. از جمله در سياست، جامعه شناسي، فلسفه و زيست شناسي، قدرت به موضوع تبديل شده كه پراز مسائل بوده و توانايهاي مسئله آفريني را در دانش نوين بشري نيز دارد. قدرت شايد از امر زيستياش خيلي دور شده باشد، امروز جايگاة ويژه در اجتماع، آنهم در سياست دارد، دلچسپي انسان امروز به قدرت، ناشي از همين موضع سياسي آن است، بحث ما از اين موضوع كنوني، در پي اين پرسش نيست كه قدرت چيست؟ يا چه ميتواند باشد؛ اين امر را دنبال خواهيم كرد كه قدرت چگونه ميتواند تبارز كند، آنهم در روابط حياتي- اجتماعي انسان؟
قدرت با آنكه تبار متنوع دارد، مگر ميتوان ادعا كرد كه در واقع و بنا به برداشت ساده، يك امر بيولوژيكي است، در واقع نخستين تبارزش بايد در عالم زيست- محيطي و حيات به وقوع پيوسته باشد، داروين مراحل و تكوين قدرت بيولوژيكي را در زيست شناسياش مورد پژوهش قرار داده، نظريات جديد را در زمينه ارائه كرد كه به آن انتخاب طبيعي يا تنازع بقاء ميگويند. در اين نگرش زيست شناسي، براي ماندن و بقاي نسل، قدرت و تطابق با طبيعت نياز است. از اين منظر قدرت در سه نوع مبارزه تجلي ميكند كه عبارت است از: مبارزة داخلي نوع، مبارزة انواع با همديگر و مبارزة موجودات زنده با شرايط زندگي و محيط طبيعت1 بناءً در اين نگرش زيست شناسي تنها موجودات قدرتمند ميتواند از مبارزات پيروز بدر آيد، شايد در زندگي انسان، قدرت جسماني وقتي تبارز ميكند كه مبارزه انواع با همديگر آغاز ميشود، و كيفيت آن كاملاً بيولوژيكي است و كميت آن با زور سنجيده ميشود، به اين ميتوان گفت قدرت يا زور به گونه ساده و طبيعياش كه هنوز جزء صنعت، ذهن و فهم انسان نشده است، برخوردها ساده و رودر روست نيرومند ميخيزد وضعيف در زمين ميافتد، اين نيرومند داراي قدرتي است عيني و ملموس كه هم اكنون ميتوانيم در عالم جانوران مشاهده كنيم يعني قدرت بازور و نمايش جسماني تأمين ميگردد، اطاعت و تسليم شدن هم ساده و ارتباط ميگيرد به قدرت و نمايش عيني و ملموس زور، كه اين زور، نخستين تبارز و مرجع قدرت در عالم واقع ميتواند باشد. مهم از نظر روابط انساني اين ميباشد كه قدرت چگونه متحول شده و چگونه فراتر از زور جسماني، با گونههاي گوناگون در روابط فردي و اجتماعي انسان تبارز كرده، هم بالقوه و هم بالفعل حفظ ميشود و حتا در فهم، صنعت و تدبير انسان مراحل تكاملش را ميپيمايد، اگر در ساختارهاي زندگي- اجتماعي و سياسي انسان نظر اندازيم انواع مراجع قدرت را مشاهده ميتوانيم، كه از سر چشمههاي متفاوت تبارزش را ممكن ساخته است؛ حتا از اساطير و تفاسير اشياي ماحول زندگي- كه سازنده مفاهيم اجتماعي در دورههاي معين تاريخ بوده است- ناشي شده.
روسو قدرت را يك نيروي جسماني كه همانا زور باشد، ميداند؛ ولي با جديت ميگويد كه من نميبينم چيزي معنوي از آن منتج شود. اشاره ميكند كه قدرت اگر بتواند حق را به وجود بياورد چرا پس از اينكه قدرت قطع ميشود، اين حق از بين ميرود، از نظر روسو تسليم شدن به قدرت يك عمل الزامي است نه ارادي، با آنكه روسو قدرت و حق را جدا از هم دانسته، ميخواهد حق را با يافتن و پيدا كردن سرچشمههاي قرار داد اجتماعي بيابد؛ اما به اين نگرش نزديك ميشود كه ممكن هر قرار داد و اقتداري سياسي از قدرت سرچشمه ميگيرد و همين طور هر آشوب و بيماري در اين اقتدار و روابط سياسي ممكن بازهم از قدرت سرچشمه بگيرد. اگر چه اين اصلش را به باد تمسخر ميگيرد كه گفته بود: «قويتر اگر قدرتش را به صورت حق و اطاعت را به صورت وظيفه درنياورد، هرگز آنقدر قوي نيست كه هميشه حاكم بماند.» كه به وظيفه هم تبديل شده، با از بين رفتن قدرت قويتر نابود شده تلقي كرده ابراز ميدارد كه ديگر حتا از آن قدرت به وظيفه در آمده وجود نخواهد داشت. به برداشت و نظريات سياسي كه ارسطو و افلاطون از قدرت ارائه كرده، انتقاد كرده ميگويد كه ارسطو اثر را با علت اشتباه گرفته است.2
روسو ميگويد اگر از طرفي يك قدرت مطلق و از طرف ديگر يك اطاعت بيحد و حصر را در روابط مقيد كنيم، در اينجا نه به تعهد و نه با قراردادي ميرسيم. در چنين وضعيت، اين اصل قدرت ميتواند بهميان آيد: «برده من چه حقي ميتواند عليه من داشته باشد، وقتي همه چيز او متعلق به من است و حق او همان حق من ميباشد و حق من عليه خود من كلمه ايست كه هيچ مفهوم ندارد؟» گروسيوس را باور به اين است، كه يكي ديگر از ريشههاي حق ادعايي بردهگي، جنگ ميباشد. يعني فاتح در حالت جنگي؛ حق كشتن مغلوب را دارد و اين مغلوب ميتواند زندگياش را با بردهگي باز خريد كند. مگر روسو ميگويد در استقلال ابتدايي انسانها، كه كاملاًَ در وضعيت طبيعي به سر ميبرند هيچ گونه رابطة نسبتاً ثابت به همديگر ندارند؛ به اين معني كه حالت صلح و حالت جنگ را ايجاد كرده نميتوانند، بناءً جنگ كه همانا تأمين كننده قدرت است در روابط واقعي و ملموس به ميان ميآيد، كه رابطه با ملكيتهاي ثابت دارد.3 از اين نگاه قدرت جنگي- خصوصي يا تن به تن هيچ گونه حقي را نميتواند از خود منتج كند. طوريكه اشاره شد. در زندگي سياسي انسان امروز قدرت از كيفيت طبيعياش كه همانا زور باشد ديگر نميتواند قابل سنجش و يا به وجود آورنده قدرت و تأمين كننده قدرت باشد، اگر چه در روستاها و در محلات غير سياسي و غير حكومتي انواع قدرت را ميتوان مشاهده كرد، در وضعيت كه قرارداد قانوني وجود ندارد، قويترين مرد رئيس قبيله ويا توده خواهد بود، كه قدرتش بدون وقفه بالاي ديگران بازور تأمين ميشود اگر چه به شكل يك نظام كه ارزش پايدار را ايجاد كند، نيست. ولي ميتواند در يك مقطع از زمان قدرتاش را بالاي ديگران تامين كرده، شيرازه ارباب و بردهگي را حفظ كند. اين قدرت بيشتر شبيه زندگي اسپها است كه زورترين اسپ، گله را زير فرمان ميگيرد و تا وقت نظام گلهاش را ميتواند حفظ كند، زور دارد وديگران را با زور يا مطيع ميگرداند و يا هم از ساحه دورش ميكند. و در صورت شكست جابراي زور غالب، خالي ميكند. در زندگي انسان چنين وضعيت از دو نگاه قابل تأمين است: زور پيهم جسماني و سپس با استفاده از وسائل اجبار كه در اختيار قويتر ميافتد. و از طرف ديگر ترس و هراس از تودههاي ديگريكه، همگون همين توده است؛ يعني اين تودههاي شبيه به هم از يك طرف اجباري دروني قدرت را پيهم بايد در داخلش تأمين كند و از طرف ديگر ناگزير است براي ماندن شان با تودة ديگر در حالت جنگي به سر ببرد، اين هراس باعث ميشود كه افراد و اعضايي توده از رئيس اطاعت كند، زيرا در غير آن، توده غير خودي آمده دمار از زندگي شان خواهند كشيد.4 در چنين وضعيت رئيس قبيله حرمت يك پدر كلاسيك را به خود ميگيرد، و از دو نوع اقتدار نسبت به بندگان و بردهگانش بر خوردار ميگرد يعني ترس و ترحم، به گفته فرويد نخست اينكه همه اعضاي قبيله يا گروه از قدرت خشماگين، اين پدر ميترسند، و از طرف ديگر اگر هراس وزوري از بيرون آنها را تهديد كند، ناگزيرند به همين پدر پناه ببرند و پناهاش را ترحم احساس كنند، كه اين ترحم نيز از هراس ناشي ميشود5 به باور فرويد نخستين پدر مغارهاي از همين اقتدار كه ذكرش رفت برخوردار بوده است و اين اقتدار در ذهن بشر در طول تاريخ مفاهيم متنوع و ويژة پيدا كرده، كه در اسطوره هم ميتوان باور به چنين مفاهيم را دريافت، امكان دارد خدايان اساطير از همان دورههاي زندگي مادر سالاري و پدر سالاري در ذهن بشر متبارز شده باشد كه در آغاز ظاهراً جسماني است و رفته- رفته در مفاهيم جا برايش بازشده است، هم در قانونهاي كلاسيك و هم در ادبيات راه پيدا كرده در قانون ميتوان نوعي هراس آن را مشاهده كرد، و در ادبيات گونة ترحم، آن را دريافت كه موضوعات عاطفي را به ميان آورده است6 جرقههاي اين امر را در قانون حمورابي پادشاهان بابل و فرعونهاي مصر و حتا در باور آرياييهاي قديم ميتوان يافت.
گونة از قدرت را در روستاهاي دور دست و يا جوامع ابتدايي، كه تا اكنون، تداوماش را حفظ كرده، ميتوان يافت؛ كه از نظر ويژگي، خاص خودشان است. اربابها يا خانهاي قبيلههاي مختلف در محافل و مهمانيهاي بهخصوص به خودشان، قدرت شان را نسبت به يكديگر تبارز داده به نمايش ميگذراند؛ زيرا اربابها و خانهاي قبايل، دسترخوان گستردة دارند اگر چه گشودگي اين دسترخوان عايدات قبيله است ولي جزء از شخصيت خان قبيله شده است كه اقتدار قدرتش را تأمين ميكند، خانها و روساي قبيله يكديگر را دعوت و مهماني ميكند و در جريان مهماني به حريفش سلطه قدرتش را نمايش ميدهد، خان مقابل از اين وضعيت موقعيت خود را با موقعيت حريفش مقايسه كرده، در صورتيكه بداند نسبت به او دست بالايي دارد، او را به مهماني اش فرا ميخواند و قدرتش را تبارز ميدهد، در غير آن با كنار رفتن اطاعتاش را نسبت به رئيس بزرگ اعلام ميدارد، خوشبختانه در چنين نمايش قدرت خشونت به وقوع نميپيوندد و با نمايش ملكيتها، البته انواع از ملكيتهاي مادي و معنوي را، اين نمايش قدرت در بر ميگيرد و اقتدار قدرت مالكش را برجسته ميسازد7 اين امر در زمينه شخصيت سازي حقوقي، در قانون مدرن متبارز است كه يك شخص بنابه داشتن اشيا، شركتها و كمپنيهايش قدرت اقتدار در حقوق و نظام سياسي پيدا ميكند. طوريكه هر چيز در زندگي انسان روز به روز از شكل ابتدايي و آغازينش دور شده و كيفيت نخستيناش را نيز از دست ميدهد يعني خود را متحول ميكند اين تحول از كيفيت معنوي و از كميت مادي ناشي ميشود، فكر ميكنم در جهان كنوني كيفيت معنوي و كميت مادي در هم تنيده است و اثري را كه از خود بهجا ميگذارد نه كاملاً مادي است و نه كاملاً معنوي اما چيزست كه خود را ميتواند متجسم بسازد. به صورت فشرده ميخواهم تا اندازة تبارز قدرت را از نظر تنوع دانش سياسي بررسي كنم بناءً لازم ميدانيم تا از ظاهر جسماني و كاملاًَ فزيكي و انرژيكي قدرت دور شويم و قدرت را همچون فهم يا باور در نظر گيريم، كه چه گونه ميتواند به فهم بشر جاگرفته، اقتدار ذهني پيدا كند. و مفاهيم مانند: سلطه، اقتدار، حاكميت، قانون اساسي و حتا خود قدرت معنوي از آن ناشي شده و به نوعي خود قدرت در آن متبارز ميگردد و خود را هم تبار عمل، ذهن، فكر و قضاوت ميگرداند يعني اين برداشت فوكوي را به ميان ميآورد، كه قدرت تعيين كننده است و همه ارزشها از آن ناشي شده و بنابه تحول و تغيير قدرت نسبي بودن ارزشها ثابت ميگردد به اين برداشت فزيكي انيشتين ميتوان نزديك شد كه فضا و مكان در همه جايكي است فقط اوقات يا زمان در ساعتهاي ما نسبي است. ميتوان گفت آن سو، يا در عقب روشها، قدرت ثابت؛ ولي بنابه شرايط حياتي- اجتماعي فقط ارزشها دستخوش تغيير و تحول قدرت ميگردند، گويي قدرت در آنها متجلي گشته، تبارز ميكند و سر از نو ارزش ميآفريند يعني خوبيها مفهوم بد ميگيرد و بديها مفهوم خوب، حيات انسان در طول تاريخ دچار همين حقيقت واقع بگويم و يا اشتباي به وقع پيوسته شده است. به اين معني كه زماني كشتن ديگران خير پنداشته ميشد ولي خوشبختانه امروز اين امر مفهوم بد يا شر را به خود گرفته، از هر نوع كشتار كه باشد. اگر چه در جهان امروزي هم، كشتن در موقعهاي خاص خير پنداشته ميشود.
جنگ و كشتار كه بين تروريستان زور باور و جبرباور و پلوراليستهاي متنوع باور جريان دارد، يعني كشتن يكديگر شان خير تلقي ميگردد. اين واقعها ميتواند نمونة براي دگرگوني و نسبي بودن ارزشها باشد، زيرا هر دو طرف اين نزاع و درگيري، قدرت وجود دارد، آنهم قدرت مشروع اگر چه قدرت تروريستي به باور ما، نا مشروع است ولي اين باور ماست نه از آنها، به باور آنها هر جبر و خشونت را كه به راه مياندازند مشروع است، ممكن مشروعيتش از قدرتهاي خاص اعتقادي و سياسي شان ناشي گردد.
اگر به سراغ امپراطوران رومي برويم، كشته شدن به باور آنها تفريح است كه در نمايش كلا ديتورها، غالب حق كشتن مغلوب را داشت، اين از قدرت امپراطوري ناشي ميشد، يا در هند، قبل از انگليس با مرگ مردان، زنان شان را نيز با آنها زنده به آتش ميسوزاندند، اين سوزاندن را حق ميپنداشتند7 اين از كجا ناشي ميشد؟ از قدرت ناشي ميشد، آنهم از قدرت شهوي وجنسيتي مردانه، اگر نه، كه راضي است كه زنده خود را به آتش بسپارد، روزانه هزاران مرگ اتفاق ميافتد ولي در حالت معمولي كسي راضي نيست كه خودش را بسوزاند، چنين بينشها همه از قدرت ناشي ميشوند. ممكن نيست كه دو غلام يا برده آنهم از نظر طبقه اجتماعي از يك طبقه يكديگر را بكشند، براي نخستين بار كشتن يكديگرشان به زور جاري كشته و بعد از آن به امر معمولي تبديل شده بود و جز از ارزشهاي تفريحي قرارگرفت كه هزاران شهروند آزاد آن وقت اين واقع را با خوشبيني بهخاطر شاد شدن تماشا ميكردند. به آتش انداختن زنان در هند هم شايد براي نخستين بار با زور به اجرا در آمده باشد و بعد به قدرت معمول در آمده و جز از ارزش، آنهم در زمرة وفا و اعتبار در آمده، اين ارزش به باور من غير از قدرت شهوي- جنسي و بيماري رواني مردانه، پشتوانه ديگري ندارد، اگر فهم و باور اساطيري هم در اين مورد باشد، باز هم ناشي از بيمار رواني- جنسي مردانه است كه با زور به تمرين قدرت تبديل شده است.
اگر بخواهيم از بحث ماهيت به ذات قدرت كه همان زور يا نيروي ظاهري جسم است كه از يك اندامواره ناشي ميشود، دور شويم. بايد به قدرت سياسي نزديك شويم زيرا قدرت سياسي يا قدرت به مفهوم و كاركرد سياسي كه تنها خشونت نيست و زور جسماني فرد بر گروه يا يك گروه خاص بر گروه هاي عام هم نيست كه فقط با وسائل اجبار و ستم زور منشا نه به قدرت تكيه زده باشند. بنابر اين، بهتر است به مفاهيم سياسي و اجتماعي قدرت بپردازيم.
قدرت وسلطه:
از نظر جامعه شناسي ماكس وبر، قدرت عبارت از فرصت است كه همواره در چارچوب روابط اجتماعي وجود دارد، و به فرد امكان ميدهد تا قطع نظر از مبنايي كه فرصت مذكور بر آن استوار است، اراده اش را حتا، عليرغم مقاومت ديگران بر آنها تحميل كند. اين مفهوم قدرت به معناي جامعه شناختي آن بيشكل و نامنظم است يعني از پايداري خاص و روشمندي با ظابطه برخودار نيست بناءً هر كيفيت قابل تصوري از فرد و هر تركيب قابل تصور از شرايط ممكن است فرد را در وضعيتي قرار دهد كه بتواند تسليم شدن در برابر اراده اش را از ديگران طلب كند. اما مفهوم جامعه شناختي سلطه دقيقتر ميباشد و از انضباط با ماهيت متكرر و عادتي برخوردار است. در نتيجه اين احتمال را به وجود ميآورد كه فرماني اطاعت خواهد شد8.
سلطه قدرت نامحدود:
اگر چه سلطه در بسا موارد با قدرت مشروع همگون پنداشته شده است اما سلطه مفهوم نا محدود را ميرساند، بيانگر انضباط شديد اجتماعي و سياسي در يك نظام ديكتاتوري ميباشد، كه در نظام هاي دموكراتيك كمتر به چشم ميخورد بيشتر سازگار با نظام امپراطوري است و امپراطور ميتواند با قدرت نظامي كه متكي به جبر و ستم است، سلطه قدرتاش را بيانتها در جوامعه مختلف و در جغرافياي مختلف توسعه دهد. و ناگزيز است سلطه قدرتاش را با وسائل جبر و ستم تأمين كند در غير آن، قدرت ديگر يا به عنوان قيام و رهايي و يا به عنوان سلطه طلبي و تصرف قدرت در برابرش قدعلم كرده براي نابودياش تلاش خواهد ورزيد. در چنين يك نظام جبر باور قدرت متمركز است يا در وجود شخص و يا در اختيار گروه مشخص است و هر كسميتواند اين قدرت را ببيند، زيرا قدرت با تمركزكه دارد و جبر كه از آنجا ناشي ميشود بيشتر محسوس و عيني ميگردد. خشونت محسوس بودنش را تقويه كرده و قدرت را ملموس ميسازد اين چنين قدرت سلطه طلبانه به همان نظر روسو نزديك است كه اگر قدرت را با جبر به حق، و اطاعت انضباطي را به وظيفه تبديل نكنديك روز وسيله جبر و زور از دست اين قويتر در خواهد رفت با اينهم حق كه از اين جبر ايجاد شده با از بين رفتن قدرت، نابود ميگردد و هيچ اصلي در جامعه نميتواند پس از قدرت از هم پاشيده باقي بماند زيرا قرارداد در اين سلطه در ميان نيست و تسليم شدن هم به اين قدرت سلطه طلب ارادي نيست بناءً با زور و ا نضباط،جامعه چوكات بندي شده است كه در نبود قدرت قوي و مطلق، اين چوكات انضباطي از هم ميپاشد، اگرچه سلطه اين قدرت از سرچشمههاي ديگرهم آب بخورد با اين هم نميتواند كه با عدم سلطه بر وسائل جبر و ستم پا برجا بماند. در چنين يك نظام، قدرت در خشونت تبارز كرده و وسيله تأميناش جبري ميباشد مانند قدرت نظامي چنگيزخان، تيمور لنگ، قدرت نظامي انگليس در هند، اگر چه در بسا نظام هاي كه داراي قدرت مطلقه است عدالت وجود دارد ولي قدرت سلطه طلب، فطرت سركش و توسعه طلب دارد بناءً با توسعه طلبي كه دارد ناگزير به جبر ميشود، زيرا مردم هيچ قوم و جغرافيا نميخواهد به سادگي تحت قيادت و سلطه قدرت بيگانه در آيد. بناءً اين وضعيت خود به خود خشونت زا ميشود. در چنين وضعيت انتقال قدرت با جبر و انقلاب هاي خونين توام است و تلفات روز افزون را طرف هاي جنگ براي تصرف قدرت متقبل ميشوند و قصد از تصرف قدرت فقط دست يافتن به وسائل جبر و تأمين زور با خشونت گرايي است.
قدرت و سرمايه:
اگر بپذيريم كه اقتصاد يا سرمايه در جهان مدرن ريشه قدرت است، آنهم ريشه قدرت سياسي، با آنكه اين نظر گاهي از طرف ليبرالها رد شده و به ويژه الوين تافلر در كتاب موج سوم نگرش فرهنگي ميخواهد براي زيربناي قدرت سياسي و اقتصاد بازار آزاد ارائه كند9 كه اين نگرش فرهنگي عبارت از اطلاعات و تبليغات است، كه در جهان امروز چنان تصور ميشود تأمين كننده روابط همين اطلاعات باشد و ميتواند در اندك زمان قدرت هاي نامرئي را در عرصه قدرت اجتماعي و اقتصاد سياسي به وجود آورد، ولي هنوز هم اين نظر سوسياليستي كه اقتصاد ريشه قدرت سياسي و به ميان آورنده طبقات اجتماعي ميباشد خيلي غير كارا نشده؛ بنابراين ميتوان گفت قدرت كه درپارسي ما به آن توان و يا توانايي ميگويم يك امري است طبيعي انرژيكي و انرژي زا، بناءً همين نيرو ميتواند وسيله گردد براي ايجاد زور و يا جبر، از اين روي تقسيمات نا همگون زمين و ابزار توليد ممكن با همين زور و قدرت ساده جسماني و اندك نيرنگ در اجتماع رويكار آمده باشد و سپس ملكيتها و وسائل توليد تبارز دهنده قدرت اجتماعي و سياسي مالكش شده است. اين امر ميتواند مبدأ براي قدرت اجتماعي و سپس براي قدرت سياسي باشد يعني كه اقتصاد ابزاري است براي سياست كردن و تصرف قدرت و سپس سياست بازي با تصرف قدرت و سيلة ميشود براي بهدست آوردن اقتصاد يا سرمايه10 اگر چه درجهان امروز، آنهم در نظام آزاد سرمايه داري اين وسائل چنان درهم تنيده، كه نميتوان به سادگي از هم تفكيك وجدا كرد و همانند پديدههاي بيروني است، كه به يكبارگي دروني ميشوند و درهم ميتنند، قدرت سياسي نظام سرمايه داري آزاد چيزي فراتر از وسائل توليد، بازار كار، بازاركالا و بازار سياست نيست ولي اين همه بازار، وسائل براي دست يابي به يك ديگرش است و همزمان يكديگر را توجيه كرده، اقتدار سياسي نيز به آن ميبخشد، اين بازار ها را چنين ميتوان نمايش داد:
بناءً نظام سرمايه داري قدرت، با چنين دوران خودش را باز به مبدأ حركتش ميرساند كه اين مبدأ دستيابي به وسائل توليد و كنترل بازار كار و كالا است. ميتوان گفت كه سرمايه محلي ميشود براي تبارز قدرت و همچنين وسيله ميگردد براي تصرف قدرت اجتماعي و سياسي با نقش فعال كه در بازار دارد.
قدرت در مرحله سياسي:
قبل از اينكه قدرت وارد سياست شود وسائل و گونة تبارز را در خود دارد كه از اين مجموعه منابع و ابزار مادي وغير مادي اجبار آميز، غير اجباري آميز و حتا روانشناسي و كنترلهاي دانشي براي روان و ايجاد ذهنيت ها به مبارزه سياسي ميپردازد با اين روش سياسي از يك طرف خود را حفظ كرده و از جانب هم برسر توزيع و تصرف بيشتر قدرت ميپردازد.11 در اينجا محل يا منبع تصرف جامعه است. كه قدرت هاي رقيب اصلاح شده به احزاب سياسي با هم براي تصرف جامعه مبارزه ميكند. در نهايت با تصرف بيشتر جامعه يكي از اين رقبا از قدرت مقتدري سياسي برخوردار ميشود، با اينهم مبارزه براي تصرف قدرت كه همانا جامعه و لازمهاي حياتي و اجتماعي آن ميباشد جريان دارد، كه منتج به قدرت سياسي ميشود يعني همة اين كشمكش هاي دموكراتيك، گاهي هم خشونت آفرين و اجبار آميز، بستر تبارز قدرت ميشود. قدرتمندان كه اقتصاد و سرمايه در دست شان است به اين معنا كه هم قدرت سياسي و هم قدرت اجتماعي- اقتصادي در اختيار شان است. بناءً نميخواهند رقابت و مبارزات شان بر سر تصرف قدرت بيشتر به خشونت بيانجامد بهخاطريكه خشونت از هر طرفكه باشد به آنان زيان ميرساند، از اين روي يك مكانيسم اند با هدف مشترك سياسي و پاليسيهاي معين اقتصادي براي تداوم و تبارز قدرت شان در جامعه ميكوشند.
روانشناسي ماهيت قدرت سياسي:
به باور فرانس نويمان قدرت سياسي مفهومي دشوارياب و آسان گريز است، اين باور آغازش را به اين نظر بيكن ميرساند، كه ميگويد: «حكومت بخشي پوشيده و پنهان از دانش است، از هر دوجنبهاي كه امور را پنهان ميشمارند. زيرا پارهاي چيزها از آن روي پنهانند كه دانستن شان دشوار است و برخي بدان سبب كه درخور اظهار نيستند. پس ميبينيم كه حكومت ها نايده و نهفته اند...»
چنين است وصف هر حكومت12 با آنكه جهان امروز نسبتاً در نظام دموكراتيك و انسجام يافتهتري زندگي ميكند، اما قدرت پراگنده و متنوع است كه كمتر محسوس است وقدرت در يك مركز واحد كه در نظام هاي استبداد وجود داشت. ديگر چنان قدرت در يك نقطة متمركز وجود ندارد، مركز قدرت تنها حكومت نيست بلكه ساير نهادهاي غير حكومتي هم بالقوه قدرتي دارند كه ميتواند هم خود را كنترل كند و هم قدرتهاي ديگر را.
پي بردن به روابط و نمايش متنوع و نامرئي قدرت و ارائه نظري آن، ميتواند دانش باشد. تبليغات، اطلاعات و ذهنيت سازيهاي اين نمايش هاي متنوع قدرت اينجا و آنجا كنترل كننده روان افراد و جامعه است كه نمايانگر ماهيت روانشناسي قدرت است.
قدرت سياسي دو رابطة به كلي متفاوت را دربر ميگيرد يكي سلطه بر طبيعت و ديگري سلطه بر بشر. اما سلطه بر طبيعت با سلطه بر بشر فرق دارد كه مبحث ويژه و به خصوص سياسي و علمي- سياسي ميخواهد.
منابع و مأخذ:
1- تنازع بقا علم به زبان ساده ترجمه عزيز محسني، چاپ سوم انتشارات سپهر تهران، صفحه 143.
2- قرارداد اجتماعي، ژان ژاك روسو ترجمه فريديها چاپ چارم انتشارات قلم سال 1383 صفحه 11.
3- همان صفحه 14.
4- همان صفحه 17.
5- مفهوم ايديولوچي خواخه در اين ترجمه فريبرز مجيدي چاپ وزارت خارجه سال 1380 صفحه 102.
6- همان صفحه 102.
7-
8- مفاهيم اساسي جامعه شناسي ماكس وير ترجمه احمد صدارتي نشر مركز 1367 صفحه 140.
9- موج سوم الوين تافلر ترجمه محمد رضا جعفري چاپ چارم چاپ چاپخانه حيدري 1380 صفحه 108.
10- آزادي و قدرت و قانون فرانسس نويمان گردآوري هربرت ماركوزه ترجمه عزت الله دادوند، چاپ ابوالفضل نادري 1373 صفحه 52.
11- همان صفحه 54.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته