آنیمیسم در فرکانسهای رفتنده و آمدندهی آدمی؛
٦ دلو (بهمن) ۱۳۹۲
مرتکبمتنی از بهزادبهادری و ارتکاب دوبارهی من
بهزادبهادری شاعری از آنطرف زندگی٬ ودلیل بودنش هم متنش است خیلی که دارم قلم و قدم میزنماش. این روز ها در فیس بوک هرچند دغدغه نوشتن و دغدغه خالی شدن دارم اما خیلی پرم از این مرد و مرتکبیت این مرد که خیلی مرتجع مرتکب است و آدمی را به زانو در میآورد که باید بگویی میخوانمت.
و خوانش هم شکل متفاوتی دارد چون من خیلی کم روی متنهای میایستم چون فکر میکنم متنها برای یک بار باز تولید میشوند و زمانی که تو میخوانی و در آنواحد هم میمیرند چون حجم در این فرکانس خیلی زیاد است ولی گاهی ناخودآگاهت برمیدارد و انبار میکند از معانی از مفاهیم.
اما بهادری را شکل دیگری میمانم شاید این گونه که او در من تولید و باز تولید میشود توانش متن است و یا هم نزدیکی استتیکی (زیبایی شناسی).
خب اگر قرار باشد از استتیک حرفی در میان باشد باید شکلی از بینش و خوانش متن است که باز تولید در شخصی دوباره و چند باره از ناخودآگاهش شکل میگیرد.
و این شکل گیری امنیت خودی است و تو امنیت داری که میتوانی و قدرت شی باعث میشود بخوانیش و بدانیش تا خودت و مرتکب شوی و ارتکاب در متن در باز تولید به معنای بیآنکه خواسته باشی کشیده شوی و درونیت این بود تو را ببرد که روی هم بروی از توانشها و اصالت شی حرفی حتا برای خودت بزنی که حتا آفرین باشد و بیشتر بعد از خوانش شاید مزه کردن و از مزهی سیر نشدن و دوباره شکل سازی و فضاسازی برای مزمزه شدن متن و ارتکاب یعنی این که باید دوباره بخوانیحداقل و این دوباره خوانی شکلی از اشکال دیگری را در تو با خودش رشد دهد انکشاف دهد مثل دقیقن انکشاف مغزی یک کودک که میشنهای یک بازی از بازی های شاید هم رایج و خیلی دست چندمی٬ تو را بکشاند و تو وارد بازی شوی تا وارد بازی شوی به این معنا که اگر ما دنبال بازی میشویم که شکلی دیگر به میان آید و دیگر انکشاف دهندهاست شونده است و کننده از متن در تو و تو مجبور به بازتولیدی و اجباری باید مرتکب شوی که بازی کنی و این بازیها شکلی از هیچ دارد و در هر شی که میافتد به معنی آبیست که رنگ میگیرد و همان جا جدال از جدول میزند برون و تو آبی روی متن میافتی و متن را از خودت پر میکنی از متن پر میشوی بیآنکه فهمیده باشی.
بهزادبهادری خود به معنی همان بازی کرده است و تو انکشاف شونده مرتکب شونده در مرتکبیت که حتا خودش گاهی نمیخواسته این طوری باشد اما ناخودآگاهاش دقیقن کاری انجام داده و دیگری شده و شده و شدن یعنی همین و من میدانم همین حالا که تو مرا میخوانی توی بازتولیدگر و توی مخاطب درگیر بذات شدی و بذاتیت که شکلی را باید به دست خودم بکشم وگرنه همان کاسه و همان آش است و ممکنی که میتوانم از بذات داشته باشم از باز تولیدی در من در منی که همین حالا مینویسم شاید.
من فکر میکنم بذاتی در میان است تقریبن چند سال پیش با شاعری روی همین مسیله حرفی زدیم و داغهای کردیم و داغهای شدیم و میشویم من ارتکابی که در بذات دارم هرچند فرقی در میان است اما شکلی بازیافت شده از همان گفتوگو است و میتواند در من انکشاف کرده باشد و کرده بگذریم.
ما زمانی که تولد میشویم و ناف مان در ناف مادر مان گیر است و این گره شکلی از مادرمان است و شکلی از وجودیت درما یک پیرو را میماند و ما در نهایتمان وابسته به کردهها و نکردههای مادرمان هستیم و تعریفهامان در ناخودآگاه شکلی از دو آدم تولیدگر است که پدر و مادرمان باشد ولی زمانی ما مرتکب انتخاب یا هم دست اندازی میشویم که نافمان را با قیچی میبرند.
ولی در این جا باریک هم است که باید رویش حرف بزنم و آن باریک بود تمام مولفهها در من آدمیست و تمام مولفههای که آدمی تولید شده بر مبنا٬ و در این هنگام که نافمان را میبرند ما شکلی از این ها را که خشم٬ عطوفت٬ از خودگذری٬ چگونهبودی٬ چگونه باشی٬ وووو از ناخودآگاهمان دست میاندازیم و چینش میکنیم.
همین شاید نوع بذاتی است که مارا به شدن مهندس به شدن نویسنده به شدن کشنده حتا در میآورد و نمیشود کاریش هم کنی چون وجود آدمی بعد از این چینش یا بیشتر قاپش است که میتواند باشد و باشدی در میان بریزد چون تمام مولفهها معمولی رشد میکند در آدمی و آدمی به سیر طبیعی تن میدهد اما چیزی که خودش در وهلهی قطع شدن نافش قاپیده در سطح بالا قرار میگیرد و همین مرتکبیت است.
در بذات حتا در تن پوشهی ناخودآگاه آدمی اما کشیدن این ناخودآگاه نمیشود همیشه یک طور باشد و تمایل شخص نیز یک طور باشد و این بودن شکلی خالص این مولفهی قاپیده شده است که آدمی را درگیر میکند و درگیر بگذریم.
خب بهزادبهادری هم از این طیف دور به دور نیست شاید و یا شاید من در این گونهام اشتباه میکنم اما این انکشاف من است که مرتکب شدهام و شده است در من. ولی باید خیلی زیاد حرفید روی این مسیله اما وقتی برای خیلی نوشتن ندارم چون دارم میخوانم و هنوز دارم دنبال خودم در میان واژهها میگردم و میگردم بماند...
از دفتر ماگویههای بهادری متنی را برداشتهام و نمیشود این منهای ازاین گونهاش را کنار زد که در کلیت حرف مطرح است ولی در من است. ماگویه خود شکلی از آوانگارد/پیشرو من است و من دنبال همین پیشرویام که مرتکب دارم میشوم.
بهزاد شکلی از من را دارد که جز به شمار میآید ولی کاری که در این جز با «ما» به میان میآید تعریفی از کلی دارد و ارتکاب مجمع یک آدمی با تمام سلولهایش و مرا وادار به شدن و کردن و رفتن میسازد و دنبالهاش میروم و میمانم و مینویسم و ارتکاب و باز ارتکاب در من صورت میگیرد تا دیگری در من باشد و ارتکاب خود نوع از شدن است و دیگر که «دیگر» خود در شکل خود از کنش من آدمی شکل میگیرد و در چیزی دیگر در من در باز تولید و ارتکاب و ارتکاب و ارتکاب تا آدمی است تا هرچیزی که در میان است شکلی از مرتکبیت است شکلی از بودن و بودن و ماندن و ماندن.
برگ ها
سرمی روند
از حوصله ی درخت
با برگ نوشتن تو را میبرد از خودت به تمام قدرت که بتواند چیزی در باز تولیدش هشداری برایت داشته باشد و توجهات را میبرد به برگ اکثر زیبایی شناختیهامان در این برگ شکلی از افتادن شکلی از بودن دارد که فضایی تجربه شده است در مخاطب و مخاطب را امنیت میدهد کاملن با امن وارد میشود منظور از امن همان شریکی است و خود بودن و شکل خودی آدمی که خود به خود بد نمیکند به اصطلاح٬ اما شکلی از باز یافت است و شکلی از کشیدن که مخاطب را دنبال خودش راه میاندازد دنبال خواست که در همه مان یکسان است و همسان٬ اما تفاوت این خواست مثلی که قاپش بود در بالا معیاری نیست٬ معیاری برای خواسته شدن٬ برای خواستن٬ نداریم و نخواهیم داشت شاید چون از مجهولی حرف میزنیم که این مجهول حتا در دسترس خود فرد حتا شکل مجهولی دارد و این مجهولیت خود نوع از توانش است در من در تو در ما٬ ندانمها همیشه شکل متفاوت دارند و مارا به تفاوت اسلوبهای فرافکری میکشاند و شکلی از سره و ناسرهی هم در میان نیست چون آدمی خود مجهولیست و مجهولیت نوع از آدمی.
«برگها سرمیروند از حوصلهی درخت »شباهت٬ آدمی است شباهت از دفع وقتی پر میشویم
از هم فرار میکنند چون دگر نه دهنده و نه گیرندهی استند اما در برخورد دیگری نه که
مستقیم ورمیخوریم به یک اصالت که همهچیز هر چیز و حتا «هر»جاندار است و جان دارد که تعریفی از من از ما میدهد هرچند من دورانی من از نقطهی شروع میشود و دوباره به همان نقطه برمیگردد و آنیمیسم من و آنیمیست من از نمیدانم هایم بوده که از نمیدانمهایم است و است تا میروم که به خودم برگردم که میروم به خودم اصابت کنم که میروم مرتکب شوم و ارتکاب یعنی بودن شاید.
بگذریم این شکل آدمی را نمیشود برداشت و آدمی را از این حیطه اگر پرت کنی نمیماند چون اولین خورد و برخود آدمی با جان داشتن با رخ داشت شی است و آخر آدمی که شاید دنباله هم دارد دوباره روی همین نقطه کز میکند و برمیگردد از جای که شروع بود اول مرتکبیت٬ اول بود٬ اول بودن.
ولی در این شعر هرچند این بازی کلیشه است اما نوعیت حوصله در درخت و ماندن درخت و بود درخت و رشد درجای درخت برمیگردد به این مفهوم که درخت حوصلهاست و خود درخت خیلی حوصله و خیلی جامیت اما بهزاد از این باور هم فرار میکند و تخریب که درخت نوع از حوصله باشد و فرار خودش را با سر رفتن حوصله برگ از درخت است و در عین حال درخت را به ناحوصلهگی میخواند به باز تعریف که از آدمی دارد و فکر میکند از چسپیدههامان که ما خیلی حوصلهمان میگیرد و خود بود مرگینهگی در آدمی است میگوید و حرف میزند از خودش میگوید که حتا روحانیتاش میخواهد پری بگیرد بلکه بتواند از این جسماش فرار کند و برود جای و از اینجا برمیخیزد.
این درونی که نوگرا است و دنبال تجدد است دنبال نبودن و تجربه کردن است و کار آدم نویسنده در همین وهلهی زمانی شاید در قدم اول و آخرادامهدار همین است که فرار کند بپیوندت و درست متوجه شود به بودن به ماندن به اصالت از چیزی به چیزی فرورفتن.
و قسمی که گفتم در همان شباهت از آدمی هم شکلی از پرواز و شکلی از نشست است و این آدمی دنبال تجربهکردن و دنبال شکلهای متفاوت است و از قافله باید دور باشد باید هیچکجاهای را تا هیچکجا رفته باشد و اصل آوانگاردی را در خودش در باطن متن در باطن خودی آفریده باشد و در ادامه بیافریند
ولی در قسمت دوم این متن
می ریزند روی سنگ فرش ها
تا وقت عبور عشوه هات از پارک
یواشکی بوسه ای بزنند
میریزند تاکیدی بر همان برگ است و برگ به خیابان میریزد و روی سنگفرشها که خود سنگ فرش نوع از نظام میتواند باشد و کاوشی که میتوانی بکنی در این درخت در این برگ فضای ناسالم کلمهی ممنوعه«سیاست» درایران میتواند باشد و یک شاعر دنبال مترادف میگردد از نوع معنا از نوع که بتواند بههیچکی انگشت نکند و انگشت بکند.
به این معنا که درخت میتواند همان گربه باشد همان گربه که من خیلی دوستش دارم باشد و برگ آدمی مجمع از آدمی که درخت به داد آمده باشد از عشوههای آب دهنده دهقان و توی برگ را بریزد در خیابان در خطهای که خطند و عبور متفاوت و دید دوبارهی حقیقت و دوباره بودن و دوباره درست به تعریف درخت٬
بودن و شاید هم شکلی از مهندسی دوباره از دهقان تازه
شاید شکلی از خودی از منیت که درخت دنبال کسی / چیزی است که بتواند آب باشد و آبی
و تا وقتی عبور عشوههات شکلی از بودن است شکلی از ماندن که عاشق است برخودش و درخت خودش را دوست دارد و جان دارد که درد میکند
«و یواشکی بوسهی بزنند» تاکیدی بر روشن این قضیه است و قضیه که باید مجهول بماند آیا میشود حرفی زد نه نمیشود باید جهتش را تغییر دهد چون قدرت دست اقلیت٬ اقلیت زورمند است و اکثریتی را میکشاند که نباید بداند٬ نباید حرف بزند٬ نباید بفهمد و این نوع بود این ممنوعه در خیلی از ناکجاها تکرار میشوند وشدهاند و بودهاند و قدرت باید همین باشد همین گونه باید باشی که بتوانی باشی چون آدمی و آدمی فرقی فیزیکی ندارد فقط تفاوت در دسیسه چینیهاست که شاید برای من اندکی مشکل است نان کسی را بگیرم٬ بدزدم و نان آجر کنم
و اما با کتانیات شاعر نمیخواهد برود دنبال شر برای خودش و شر برخیزاند و من هم شری در میان ندارم فقط خواندم و درست وقتی خواندم این تخیل در من است که بتوانم شکلی از شی داشته باشم در زمان و از زمان بچینم شاید
اما نمیدانم
شاید نمیدانم٬ شاید نمیدانم و شاید نمیدانم ولی خیلی درد کرد تاثیر گذار بود این متن این بود بهادری که تولیدی بود در من در ما
و دوست دارم همیشه بخوانمت
عزت زیاد متنمرتکب شدهاش را هم مزه کنید در بعد کلمه...
از دفتر من گویه ها
برگ ها
سرمی روند
از حوصله ی درخت
می ریزند روی سنگ فرش ها
تا وقت عبور عشوه هات از پارک
یواشکی بوسه ای بزنند
زیر کتانی ات
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته