سفرنامۀ الکساندر برنز (۱۸۳۴م)، فصل ششم

۲۸ جدی (دی) ١٣٩٢

برگردان: دکتور لعل زاد

لندن، جنوری ۲۰۱۴

 

فصل ششم – بلخ و ادامۀ سفر به بخارا

 

تشریح بلخ

 

ما سه روز در بلخ ماندیم تا بقایای این شهر پرافتخار باستانی را بررسی کنیم. خرابه های آن یک محوطۀ حدود 20 میل را دربرمیگیرد، اما هیچ نشانۀ از عظمت آن باقی نمانده است؛ این خرابه ها متشکل از مساجد افتاده و مقبره های پوسیدۀ اند که از خشت آفتابی ساخته شده اند؛ هیچیک ازاین خرابه ها نشان دهندۀ عصر پیش از اسلام نیست، با وجودیکه بلخ مظهر قدامت به مراتب بیشتر از تمام شهرهای جهان است. این شهر توسط آسیائی ها بنام \"مادر شهرها\" یاد شده و گفته میشود که توسط کیومرث، بنیانگذار سلطنت پارسیان ساخته شده است. بلخ پس از اشغال توسط الکساندربزرگ و درعصر سلسلۀ از شاهان یونانی به نام بکتریا شگوفان می گردد. در سدۀ سوم میلادی، \"قدرت اردشیر بطور کامل در بلخ یا خراسان گسترش می یابد\". بلخ تابعیت خود به امپراتوری پارسیان را ادامه داده و مسکن ارکیماگوس یا رئیس مجوسان میشود، تا اینکه پیروان زردشت توسط هجوم خلیفه سرنگون میشوند. باشندگان آن توسط چنگیز خان با خونسردی قصابی میشوند و در زمان تیموریان یکی از ولایات امپراتوری مغول می گردد. بلخ در جوانی اورنگزیب مربوط حکومت او شده و سرانجام توسط نادر بزرگ مورد تهاجم قرار می گیرد. پس از مرگ نادر و با ایجاد سلطنت درانی بدست افغان ها افتیده، در 8 سال گذشته توسط شاه بخارا تسخیر شده و حالا معاون او براین شهر حکومت می کند. نفوس آن به 2 هزار نفر نمی رسد که عمدتا بومیان کابل و بقایای قره نوکر (صفت ملیشه های ایجاد شده توسط افغان ها در اینجا) اند. دراینجا یکتعداد عرب نیز وجود دارند. رئیس کندز یکتعداد زیاد مردم خویش را بسیج کرده و دایما شهر را تهدید میکند که باعث فرار باشندگان به روستا های همجوار شده است. شهر در مقیاس وسیع آن، طوری معلوم میشود که با تعداد زیاد باغ ها محصور بوده و نشان دهندۀ گسترۀ آن بدون افزودن نفوس آن می باشد: تعمیرات آن از مواد سست ساخته شده، تهداب آنها فقط خشت بوده و من شک دارم که بلخ گاهی یک شهر مهم بوده است. دراینجا سه آموزشگاه دارای ساختمان زیبا وجود دارد که حالا در حالت فرسودگی قرار داشته و اتاق های آن خالی است. یک دیوار گلی قسمتی از شهر را احاطه کرده که آنهم باید از اعصار جدید باشد، زیرا خرابه های آن در هرجهت حدود دو میل پراگنده است. ارگ در جانب شمالی قویا ساخته شده، اما زیاد مستحکم نیست. در داخل آن یک سنگ مرمر سفید قرار دارد که نشان دهندۀ تخت کیکاوس یا کوروش میباشد. بلخ در بالای یک جلگه قرار داشته و حدود 6 میل از کوه ها فاصله دارد، نه در جوار آن (طوریکه اشتباها گفته شده است). دراینجا تعداد زیاد ناهمواری در مزرعه های اطراف آن دیده میشود که شاید ناشی از خرابه ها یا زباله ها باشد. خود شهر مانند بابیلون به یک معدن خشت برای مناطق همجوار تبدیل شده است. این خشت ها مربعی نبوده و شکل مستطیلی دارند. حالا اکثریت باغ های قدیم از بین رفته و به میدان علف های هرزه تبدیل شده است؛ کانال ها خشک شده اند؛ اما تعداد زیاد درختان درهر سمت دیده میشود. مردم احترام و حرمت زیادی به این شهر قایل بوده و عقیده دارند که این شهر یکی از قدیمی ترین بخش های پرنفوس جهان بوده و اشغال دوبارۀ آن یکی از علایم پایان جهان است. میوه های بلخ بسیار خوش مزه است؛ بخصوص زردالو های آن که تقریبا به اندازۀ سیب میباشد. قیمت آنها بسیار ناچیز است؛ با یک روپیه میتوان 2000 دانۀ آنرا خریداری کرد و با آب یخدار واقعا تجملی اند (با وجودیکه خطرناک اند). برف با مقدار زیاد از کوههای جنوب بلخ آورده میشود که حدود 20 میل دور بوده و در تمام سال به بهای ناچیزی به فروش میرسد.

 

اقلیم بلخ

 

 اقلیم بلخ بسیار خراب است، ولی غیرقابل توافق نیست. ترمامیتر در ماه از 80 بالا نرفته و ماه آینده گرمترین ماه سال است. گندم درآن ماه پخته شده و به اینترتیب 50 روز ناوقت از پشاور است. غیرصحی بودن اقلیم آن مربوط آبی است که پس از باران با گِل یکجا شده و کاملا گل آلود معلوم میشود. خاک آن مایل به رنگ خاکستری مثل گِل رس بوده و بسیارغنی است؛ وقتی تر شود، لزجی (لجن) می گردد. غله جات خوب بوده؛ ساقۀ گندم تقریبا به اندازۀ انگلیستان بلند شده و مثل گندم هندی (کوتاه و بی ریش) نیست. در بلخ آب بواسطه کاریزها و با زحمت زیاد از یک دریا توزیع میشود. گفته میشود که تعداد این کاریزها کم از 18 نیست؛ اما تعداد زیاد شان حالا قابل کشف نیستند. آنها غالبا لبریز شده و لجن های را باقی می گذارند که در زیر شعاع آفتاب بسرعت خشک میشود. قرارمعلوم اینها باعث امراض دراین محل اند. تمام خرابه ها و شهرهای کهنه شاید کم و بیش غیرصحی باشند. با آنهم احتمال نمیرود که اینهمه شاهان و شهزادگان یک ساحۀ را پسندیده باشند که برای صحت مردم همیشه نا مطلوب بوده باشد؛ خود بلخ در یک منطقۀ طبیعتا مردابی قرار ندارد، لیکن دارای یک میلان نرم به طرف اکسوس بوده و حدود 1800 فت بلند تر از سطح بحر است. تمام آب دریای آن قبل از رسیدن به اکسوس از بین میرود.

 

سکه های بلخ

 

من در بلخ زیاد تلاش کردم تا سکه های باستانی جمع آوری کنم که در چنین مکان تاریخی نه میتواند گرانبها نباشد. آنها چندین سکه های مسی برایم آوردند، مشابه آنچه که در مانیکیالای پنجاب بود، یعنی ارایه کنندۀ یک شکل کامل که در دست راست او مجمر یا ظرف قرار داشته و در یک کلاه بلند ملبس است که فکر می کنم نشان دهندۀ سلسلۀ کامل پارسیان باشد. کاملا معلوم است که هند یک ستراپی (ایالت) داریوش بوده و ما از ارتباطات آن با پارس در زمان های باستان خوانده ایم که شاید تاریخ این سکه ها را روشن سازد. انجام آنها درشت است؛ چون یکی از دیگری فرق داشته و معلوم میشود که باید مدال ها باشند، نه سکه ها. من در جلد بعدی، حکاکی درست این آثار را میدهم. کسانیکه دراین موضوع علاقمندی دارند، بعضی توضیحات مشابه آنها را که درهند یافت شده و در نشرات جامعۀ آسیائی بنگال ذکر شده اند، میتوانند دریابند. دربین سکه های که من دربلخ بررسی کردم، تعداد زیاد کوفۀ و عربی و یک سلسلۀ کامل امپراتورهای هندوستان شامل بودند. یک قطعه طلای شاه جهان نشان خوبی از مهارت اجرای عصر او است. جالب توجه است که درممالک شمال هندوکش، سکه های زمان حاضر مربوط به امپراتورهای دهلی است که قبل از عصر نادر حکومت میکردند.

 

قافله باشی

 

بتاریخ 12 جون کاروان همرهان ما از خلم رسیده و ما آماده شدیم که آنها را در سفر به بخارا همراهی کنیم. ما دراین سه روز با دوست خود یعنی قافله باشی زندگی می کردیم که توانست برای ما یکمقدار برنج و گوشت از بازار خریداری کند؛ اما ما مشکل آشپزی خود را داشتیم. این موضوع یک مشکل جزئی بوده و نمی توانست قابل درمان نباشد. با آنهم لازم بود که قافله باشی خود را رخصت کنیم تا به کابل برگردد، زیرا موجودیت یک افغان دربین ازبیکها هیچ فایده ندارد. من در واقعیت از جدائی حیات متاسفم، زیرا او یک مزاج و وضع قابل تحسین و مناسب برای مدیریت داشته و درهمه جا دوستانی داشت که او را احترام و تکریم می کردند. من هراس داشتم که پشت او دلتنگ شوم، کسیکه عادت داشت برای ما غذا و جای تهیه کند و در وقت ضرورت به ارتباط هویت ما دروغ بگوید. ما هدایائی برای او و به خاطر جبران خدمات او تهیه کردیم؛ - ارزش آن به مراتب بیشتر از توقع او بود؛ لذا او بسیار خوشحال بود. من یک یاد داشت دست نویس احساس ما دربارۀ خدمات او را برایش دادم؛ او بهرطرف می دوید تا ما را در مسیر بعدی مان کمک کند، با قافله باشی کاروان جدید صحبت کرده و خاطر نشان ساخت که سخت علاقمند خدمت او برای ما میباشد: او تا عزیمت کاروان منتظر ماند؛ او با دیدن ما در کجاوه های مان (شیوۀ جدید سفر در بالای شتران) خدا حافظی کرده، ما را به خدا سپرده و به آهستگی ما را ترک گفت. یک نمونۀ صداقت این شخص را میتوانم ذکر کنم که به هنگام بازگشت به کابل، یک چاقوی را پیدا میکند که ما در کاروانسرا گذاشته بودیم؛ او آنرا توسط یک مرد مورد اعتماد که به بخارا میآید، با یک نامۀ از خاطرات خوش ما و اظهار شکران از مهربانی ما برایمان می فرستد.

 

گور مورکرافت

 

کاروان در بیرون شهر آماده شده و در جوار یک نقطۀ غمگین دیگر، گور مورکرافت بیچاره قرار داشت که ما را برای دیدن آن رهنمائی کردند. گوتری در کنار او قرار داشت. یک شب مهتابی و روشن بود، اما مشکلاتی در پیدا کردن آن محل داشتیم. سرانجام در زیر یک دیوار گِلی که قصدا رویش انداخته شده بود، چشم ما به آنطرف هدایت شد. مردم متعصب بلخ اجازه نداده بودند که اجساد این گردشگران را در گورستان ایشان دفن کنند؛ فقط اجازه داده بودند که در نزدیکی شهر دفن شوند، به شرطی که پنهان بمانند، تا مبادا کدام مسلمانی نادانسته، قبر او را قبر یک مسلمان فکر کرده و به هنگام عبور از آنجا برایش دعا کند. ناممکن است شب هنگام بدون بازتاب نهایت غمگینانه به چنان یک منظرۀ مرگ نظر انداخت. یک دستۀ کامل حدود 12 میل از همدیگر دفن شده، کمترین انگیزۀ برای ما نمانده بود تا مسیر او را دنبال کنیم و عین انگیزه های او را داشته باشیم. جای خوش بختی است که زندگان تحقیرهای این مردگان را تجربه نکردند و ما هیچ آزاری از هیچ کسی ندیدیم، با وجودیکه دین و ملت ما پنهان نبود. جسد مورکرافت از اندخوی (جائیکه به یک فاصلۀ دور از دسته اش هلاک شده) به اینجا آورده شده بود. او با چند نفر از پیروانش همراهی شده و توسط توسط مردم غارت شده بودند. اگر او با یک مرگ طبیعی میمرد، فکر نمیکنم بدون سوئ ظن باشد؛ او با هیچیک از همرهان اروپائی یا خدمۀ مورد اعتمادش همراهی نشده و پس از یک غیابت کوتاه هشت روزه در بالای یک شتر به صورت بیجان آورده میشود؛ صحت تریبیک اجازه نمیدهد که جسد او را مورد آزمایش قرار دهد.

 

ترک بلخ

 

ما بلخ را با یک کاروان کوچک 20 شتر در نیمه شب ترک کردیم؛ ما اسپ های خود را با این حیوانات مفید تبدیل کردیم. دو صندوق سبدی بنام \"کجاوه\" در دو طرف شتر انداخته میشود: وزن داکتر در مقابل یک افغان و توازن من با یک خدمۀ هندوستانی بدست آمد. در اول این شیوۀ انتقال بسیار رنج آور بود؛ زیرا این کجاوه ها 4 فت طول و 2.5 فت عرض داشته و به یکمقدار نرمش و ذکاوت نیاز بود تا یک جسم 5 فت و 9 انچ را مانند یک بستۀ مال در چنین فضائی جابجا کرد. نیروی عادت بزودی ما را با تکان های شتران و کوچکی کجاوه آشتی داد؛ این یک فرصت بزرگ بود که کشف کردیم ما میتوانیم بخوانیم و حتی یاد داشت کنیم، بدون اینکه مشاهده شویم.

 

بکتریان های باستانی (درستی کوانتوس کرتیوس)

 

یک سفر 30 میل ما را به کنارآب بلخ رسانید، از طریق یک منطقۀ غنی که درهمه جا با کانالها قطع شده بود. تاثیرآن بالای درجه حرارت چنان بود که ترمامیتر پائین از 52 درجه در صبح شده بود؛ با وجودیکه بیش از دو سوم زمین ها غیرمزروع بود. شتران ما از یک بتۀ خاردار لذت میبردند که توسط بومیان بنام \"چوچ\" یا \"زوز\" یاد میشد. زبان اکثریت نویسندگان گرافیک، نمیتواند این منطقه را با دقت بزرگی نسبت به کوینتوس کرتیوس ترسیم کند که من این فقرۀ او را در جایش نشانی کردم: - \"سطح بکتریانا بطور متضادی متنوع است: در تعداد زیاد محلات درخت های انبوه و تاکستانها حامل میوه های مرغوب و خوش مزه است؛ تعداد زیاد چشمه (کانال؟) ها خاک حاصل خیز را آبیاری میکند. زمین بسیار حاصلخیز با جواری کشت شده؛ مزرعه های دیگر شامل چراگاه هاست. بیشتر، قسمت زیاد منطقه بواسطه مسیر های ریگ لخت تغیرشکل یافته که درآن غیابت غم انگیز سبزیجات نمیتواند تغذیۀ انسان را فراهم کند. وقتی باد ها از بحر هند میوزد، گرد و خاک شناور فوران میکند. قسمت مزروعی منطقه پر جمعیت بوده و پر از اسپ ها است. بکترا یا پایتخت آن در زیر قلۀ پاروپامیزوس واقع است. دریای بکتروس که دیوارهای آنرا میشوید، نام خود را به این شهر و ولایت داده است\". درختان، میوه جات و جواری بلخ شهرت زیادی دارند؛ اسپ های آن نیز شهرت خوبی دارند. با وجودیکه حالا هیچ چشمۀ وجود نداشته و دریای از دیوارهای آن عبور نمی کند، هنوزهم منطقه بواسطه کانالهای از دریای آبیاری میشود که از کوههای همجوار سرچشمه گرفته و آب آن قبل از رسیدن به شهر بصورت مصنوعی توزیع میشود.

 

دشت ترکمن ها

 

ما بتاریخ 14 جون وارد دشت شده و تمام شب تا اکسوس سفر کردیم. ما جادۀ بزرگ از بلخ به کلیف (گذرگاه معمول) را از ترس دزدان ترک کرده و بطرف غرب سفر کردیم. ما به هنگام روشنائی روز توقف کرده و منظرۀ دیدیم که در دشت های تاتار توقع داشتیم. کوه های هندوکش در پائین افق کاملا ناپدید شده و یک جلگۀ وسیع مانند یک بحر ریگ، تمام جوانب ما را فرا گرفته بود. اینجا و آنجا چند کلبه یا طوریکه آنها \"خرگاه\" می نامند، وجود داشت که اقامتگاه ترکمن های سرگردان میباشد. تعداد باشندگان محدود بوده و در نگاه اول یک منظرۀ خشن و وحشتناک را برای یک بیگانه ارایه میکند. ما در جوار یکی از مسکونه های آنها توقف کردیم؛ آنها در کلاه های پوستی سیاه بزرگ ملبس بودند، اما آزاری نرساندند؛ من در اینجا باید آشنای جدید خود را معرفی کنم، چون فرصت های زیادی برای صحبت در بارۀ او پس ازاین دارم. ما قرارگاه خود را در دشت آنها برپا کرده و یک ذخیرۀ ناچیز آب یافتیم که از کانالهای بلخ تا اینجا چکیده است. ما حالا خیمه و پناگاهی نداشتیم، مگر یک پتوی درشت که در دو بخش کجاوه استفاده میکردیم. حتی همین پوش سست نیز ما را از شعاع آفتاب پناه میداد؛ در شب آنرا دور نموده و در هوای آزاد خوابیدیم. غذای ما متشکل از نان و چای بود؛ ترکمن ها غالبا از نشان دادن گوسفندان خود اعتراض دارند، چون به اموال آنها صدمه میزند؛ ما فقط میتوانستیم به رمۀ بیشمار آنها نگاه کنیم، البته با آروزی داشتن یک گوسفند که غالبا راضی نمی شدند. اروپائیان که تا اندازۀ زیادی با غذای حیوانی عادت دارند، با تغیر به یک غذای نانی حساس اند؛ لیکن ما آنرا نسبتا مغذی یافته و رفع خستگی خویش را با چای میکردیم که هر ساعت می نوشیدیم. من پرهیز از واین و الکول را بیشتر سودمند یافتم؛ اما شک دارم که با استعمال چنین محرک ها شاید تحت تاثیر دگرگونی اقلیم قرارگرفته باشم.

 

ساحل اکسوس

 

قرارمعلوم ما با رد مسیرمان از جادۀ عمده به هیچصورت نتوانسته بودیم که از مسیر دزدان فرار کنیم، لذا یک محافظ از ترکمن ها استخدام کردیم تا ما را تا اکسوس بدرقه کند که حالا یک سفر فاصله داشت. ما در آفتاب نشست حرکت کرده و پس از یک سفر 15 ساعته و یک فاصلۀ 30 میل خود را در سواحل دریای بزرگی یافتیم که من با احساس خوشی خالص به آن خیره شدم. با تمام عظمت به سوی آن دویدم، بحیث یک پاداش برای رنج و اضطرابی که در تقرب به آن تجربه کردیم. شاید احتیاط نباشد که ما خود را به یک محافظ ترکمن در چنین یک دشتی سپرده بودیم؛ اما آنها ما را در امنیت هدایت کرده و چند سوال مختصری در بارۀ ما پرسان کردند. آنها به زبان دیگری بجز از ترکی صحبت نمی کردند. آنها اسپ های خوبی سوار می شوند و با شمشیر و نیزه های دراز مجهز اند. آنها مانند آسیائی ها با سپر و قدرت- شاخ مجهز نبوده و فقط چند تفنگ فتیلۀ داشتند. آنها وقت را با خواندن یکجائی در یک زبانی سپری میکردند که خشن و صدا دار بود. آنها معلوم میشدند که بسیار مشابه تمساح ها بوده و کلاه های ایشان برای تمام شان یک یکنواختی میداد. آنها هرگز بیش از یک افسار (لجام) استفاده نمی کنند که برای اسپ هایشان مفید است. پس ازآن بعضی روسای ترکمن ها را دیدم که پارچۀ گل دوزی و توته های سست چرم را با طلا و نقره مزین کرده، درعقب گوش حیوان انداخته و برای سر او یک قواره نمایشی داده بود. ما تا حدود یکنیم میلی دریا یک منطقۀ خاص ناهنجار و بیحاصل را پیمودیم که کاملا فاقد آب بود؛ گیاهان رسته یا از تپه های ریگ روان یا از طریق صفحات گل رس بود. من برای مدت طولانی پیشروی خسته کنندۀ خویش بسوی اکسوس و جامعۀ وحشی را که درآن جا قرار دارد، بخاطر خواهم داشت.

 

ما در کنار دریا توقف کردیم، درجوار روستای کوچک خواجه صالح. مجاورت اکسوس با کاریزهای تقریبا دو میل قطع شده، اما به هیچ وجه مزروع نبود؛ این یک علامۀ خوب یک مملکت آرام است که دیده شود هر خانۀ دهقان به یک فاصله از همسایه و در بین مزرعۀ خویش قرار داشته باشد. ما برای دو روز در سواحل دریا توقف کردیم تا اینکه نوبت ما برای قایق رسید که کاروان ما را بتاریخ 17 به ساحل شمال یا مملکت ترکستان انتقال داد که توسط اروپائیان بنام تاتار شناخته میشود. دریا حدود 800 یارد عرض و حدود 20 فت عمق داشت. آب آن با گِل رس مخلوط بوده و سرعت جریان حدود 3.5 میل در ساعت بود. این دریا توسط آسیائی ها بنام جیحون و آمو یاد میشود.

 

شیوۀ یگانۀ عبور

 

شیوۀ عبور ما از اکسوس انفرادی بوده و باور دارم که مخصوص این قسمت مملکت است. ما بواسطه یک جوره اسپ کشیده شدیم که به قایق یوغ شده و در هر کمان توسط یک ریسمان به یال های اسپ بسته شده بود. بعدا افسار آزاد گذاشته شده؛ قایق به جریان آب تیله شده و بدون کمک دیگری بجز از اسپ، مستقیما در جهت جریان های سریع حرکت میکند. یک مرد در بالای تخته، مهار هر اسپ را در اختیار داشته و اجازه میدهد که آنها به آزادی حرکت کرده و در آب شنا کنند؛ به اینترتیب هدایت شده و بدون مشکل به پیش میرود. دراینجا پاروئی برای راندان قایق وجود ندارد؛ یگانه کمک از بالای تخته است که در مانور دادن، چرخیدن در جریان و صاف نمودن آب یاری میرساند. آنها بعضی اوقات از چهار اسپ استفاده می کنند؛ دراینصورت دو اسپ در عقب بسته میشوند. این اسپ ها به هیچگونه تربیۀ مقدماتی ضرورت ندارند، چون آنها یکسره به هنگام قطع دریا در زیر یوغ قرار دارند. یکی از قایق ها به کمک دو اسپ خستۀ ما کشیده شد؛ ظرفی که باید ما را بدون آنها دنبال میکرد، آنقدر پائین رفت که ما را برای تمام روز در ساحل نگه داشت، تا اینکه به قرارگاه کاروان ما آورده شد. با این شیوۀ ابتکاری، ما دریا را در مدت حقیقی 15 دقیقه عبور کردیم که حدود نیم میل عرض و 3.5 میل در ساعت سرعت داشت؛ اما دراینجا بعضی معطلی های بخاطر پیچ خوردن در بین سواحل ریگی رخ داد که شاخه ها را جدا میکرد. من هیچ مانعی در تطبیق عمومی این شیوۀ گذار از یک دریا ندیده و این شیوه میتواند یک بهبود گرانبها در پائین گات های هند باشد. من هرگز چنین شیوۀ استفاده از اسپ را ندیده بودم؛ در سفرهایم به هند، همیشه این حیوان ممتاز را بزرگترین وسیلۀ عبور از یک دریا میدانستم.

 

کاروان

 

ما پس از عبور اکسوس سفر خود به صوب بخارا را آغاز کرده و در شورقدوق توقف کردیم، جائیکه هیچ باشنده نداشته و حدود 15 یا 20 چاه آب شور داشت. آب صاف بود، اما مزۀ آن تلخ و ناخوش آیند بود. حالا شیوۀ سفر ما تا اندازۀ زیادی قابل توافق شده بود. ما حدود ساعت 5 یا 6 عصر حرکت کرده و تا ساعت 8 یا 9 صبح سفر کردیم. مسافه بیش از 25 میل بود؛ اما شتران نمیتوانند بخاطر گرمی، بیش از این فاصله را بطور دوامدار حرکت کنند. آنها در شب، بطور ثابت به سرعت 2 میل درساعت پیش رفته و بواسطه یک جوره زنگ شورخورنده و آویزان از سینه یا گوش های شتر اولی هدایت میشوند که هر \"قطار\" یا ریسمان را به پیش میبرد. صدا ها مفرح و شادی آور است؛ وقتی جرنگ جرنگ آنها با توقف کاروان خاموش میشود، سکوتی در وسط یک دشت غیرمسکون بوجود میآید که واقعا زننده است. با نشستن و برآمدن آفتاب کاروان توقف نموده و برای عبادت کنندگان اجازۀ نماز آنها را میدهد؛ صدای \"الله اکبر\" تمام \"مومنین\" را برای نماز احضار میکند. آنها ریش های خود را به پائین انداخته و با چشم های خود به طرف مکه مراسمی را بجا می آورند که دین شان تشریح کرده است. ما نشسته و به تشریفات شان نگاه می کردیم که بدون طعنه یا سوئ استفاده بوده و شامل تحملی است که نسبت به متمدن ترین کشور اروپائی با اعتبار تر است. در مجمع کاروان، رفاقت بسیار زیاد و درس های بسیار با ارزشی برای آدم خود خواه وجود دارد. در اینجا تمام تبعیض وتمایز بین آقا و برده هموار و یکسان میشود؛ در جائیکه هر دو همه چیز را شریک میسازند، ناممکن است بتوان منفرد بود. حالا خدمه های ما همان چیزی را میخوردند که ما می خوردیم. یک آسیائی هرگز یک توتۀ نان را بدون پیشکش کردن یک قسمت آن به افراد نزدیکش نمی خورد. مسلمانان هند در برادری عقیدتی ایشان حیرت میکردند که آنها یک سهم نان خود را برای ما میدادند و آزادانه از ما را بر میداشتند.

 

قیزقدوق

 

ما بعدا به قیزقدوق یا چاه دوشیزه رسیدیم که معنای ترکی آن می باشد. من آن بانو را دعا کردم که آنرا حفر کرده بود؛ چون ما از عدم موجودیت آب بسیار رنج کشیدیم و حالا یک چاه قشنگ را در میان صدها چاه و حتی چشمه ها در مسیر راهمان یافتیم که همگی شور بودند. گفته می شود که این چاه توسط یک باکره کنده شده است. ما دیروز هیچ آبی نداشتیم؛ امروز هیچ چوبی نداریم؛ فقط با جمع آوری پشقل شتران توانستیم آب را برای چای جوش دهیم. چه کسی تصور می کرد که ما به جنت های شرق یعنی سمرقند و بخارا را نزدیک میشویم. ما درمیان تپه های موجدار پست یا سلسله های سفر میکردیم که خالی از درخت یا چوب بود، اما پوشیده با یکنوع علف خشک روئیده در خاکی که سخت و ریگی بود. چاه ها حدود 18 فت عمق داشتند. در مسیرهای مختلف جاده، رباط ها یا کاروانسرای های را دیدیم که دارای آب انبارهای بزرگ سر پوشیده بوده، آب باران در داخل آن جمع شده و بنام \"سردابه\" یاد میشوند. حالا تمام آنها خالی بودند، چون اقلیم خشک و متغیر شده؛ ترمامیتر که روز در 103 ایستاده بود در شب به 60 پائین افتیده که سرد و گوارا است. دراین مملکت بصورت عام یک باد ثابت از شمال می وزد. روز حدود ساعت 3 و 20 دمیده و ما یک هوای گرگ و میش (نیمه روشن) طولانی و با طراوت داشتیم که تا اندازۀ جبران حرارت سوزان آفتاب بود.

 

خواجه و ادبیات

 

یک بازرگان چای در کاروان غالبا به ملاقات ما در محلات توقف آمده و ما بزودی صمیمی شدیم. او یک خواجه و پیرو خلیفۀ اول بود که هم روحانی و هم تاجر بود. او با جامعۀ ما خوشحال معلوم میشد؛ ما در سواحل اکسوس یکجا چای نوشیدیم. ما داستان واقعی خود را برای او گفتیم. من از تعامل با این خواجه یکمقدار روشنی در بارۀ وضع ادبیات در بین ازبیک ها بدست آوردم. من برایش مطالعۀ رسالۀ کوچک \"خاطرات شاه شجاع کابل\" را سفارش کردم که از آن شاه بیچاره بدست آورده بودم. کتاب توسط خود شاه نوشته شده، جزئیات زندگی و واقعات خود را در یک سبک ساده شرح داده که عاری از استخراجات قرآن، استعاره ها و سایر گزافه گوئی های مولفین شرقی است. این رساله همچنان هرگونه تذکر معجزاتی را که به میل ستمگران شرقی ساخته شده و هرگز ناکام نمی شوند (مطابق گزارشات مورخین)، خط بطلان می کشد. این اثر در واقعیت آن چیزی است که ما آنرا جزئیات دلچسپ واقعات مینامیم. خواجه چند روز بعد آنرا برای من برگردانده و گفت، این رساله یک اثر خشک بوده، با ترس خداوند یا یاد پیامبر روح افزا نشده و تماما با مسایل شخصی پُر شده است. چون هدف کتاب همین بود، او نمی توانست تمجید عالی تری داشته باشد. خواجه یگانه شخصی نبود که چنین نواقص را در کتاب های مشابه پیدا می کرد، زیرا یک روحانی حقیقی (هیبر اسقف) که برای ما یک مجلۀ قابل تحسین و دلچسب سفرهایش در هند را فراهم کرده بود، توسط یکتعداد از دنیا پرستانش مورد ملامتی قرار گرفته بود. چون ادبیات در بین مسلمانان، بطور استثنائی محدود به ملا ها است، ما نباید دربارۀ دریافت های نواقص توسط آنها در بارۀ یک اثری که هیچ چیزی در بارۀ ادبیات مطابق میل آنها ندارد، متعجب گردیم.

 

زنان سلحشور لقی

 

در جوار مملکتی که حالا وارد آن شده ایم، یک قبیلۀ ازبیک بنام لقی زندگی میکند که در خواص غارتگری خویش مشهوراند. گفتاری دربین آنها وجود دارد، هرکسیکه در بستر بمیرد مورد لعنت قرار می گیرد، چون یک لقی واقعی باید زندگی خود را در تاخت و تاز یا \"چپاو\" ببازد. برایم گفته شد که بعضی اوقات زنان نیز شوهران شان را دراین تهاجمات و غارتگری همراهی می کنند؛ اما این موضوع با احتمال زیاد گفته شد، بانوان جوان کاروان های را که از کنار خانه های شان میگذرد، غارت میکنند. این قبیله در نزدیکی حصار زندگی میکند که یک محلۀ عاشقانه (رومانتیک) است؛ چون در پهلوی آمازون لقی، سه یا چهار قبیلۀ دیگر ادعای اولادۀ الکساندر بزرگ را دارند.

 

قیرکنجک

 

سفر بعدی، ما را به محلی رسانید که بنام قیرکنجک یاد شده، یک مسکونۀ ترکمن ها بوده و مملکت از پشته ها به تپه های ریگی تبدیل شد. حالا عمق آب چاه ها دوچند یا حدود 36 فت بودند. رمه های ترکمن ها علف های ناچیز اطراف ما را درو می کردند؛ اسپ ها، شترها و گوسفند ها دراطراف پرسه میزدند که گوئی در یک حالت طبیعی قرار دارند.

 

یک برده

 

یک شبان که مصروف نگهبانی این رمه ها بود بصورت طولانی در نزدیک قرارگاه ما معطل گردید. او یک پارسی بیچاره بود که حدود 8 سال پیش از جوار مشهد یکجا با 300 نفر دیگر اسیر شده و حالا برای آزادی اش آه و حسرت داشت که شاید روزی به زیارت مشهور امام رضا در شهر مقدس خود مشرف شود. نام او محمد بود؛ حالا نام او را به دولت (یعنی غنی) تغیر داده بودند – یک کنیۀ واحد برای یک بیچارۀ بدبخت که گوسفندان را دریک دشت و در زیر آفتاب سوزان می چرانید. او گزارش مطلوبی از برخورد آقایش با خود داد که میل دارد برایش یک زن خریداری کند؛ اما او هیچ امیدی برای آزادی خود نداشت. این مرد بیچاره تمام روز را در اطراف کاروان ما پرسه زده و از تعداد زیادی خواهش همراهی با خود را داشت؛ او به قیمت 30 طلا خریده شده و اگر خودش هیچ چیزی نداشت، هنوزهم جزئی از دولت مالک خود بود.

 

نکات پیچیده

 

من مناقشۀ دربین یکتعداد بازرگانان به ارتباط عیسویان شنیدم که آیا آنها کافراند یا نه، میتوان تصور کرد که میخواستم نتیجه را بدانم. یک شخصی که روحانی بود، می گفت که آنها را نمیتوان کافر گفت، چون آنها مردمان صاحب کتاب اند. وقتی گفته شد که آنها به محمد باور ندارند، مسئله بسیار پیچیده شد. من از مکالمات آنها فهمیدم، یک باورعمومی دربین مسلمانان مبنی بر سقوط دین ایشان توسط عیسویان، وجود دارد. آنها میگویند که عیسی زنده و محمد مرده است؛ با آنهم استنباط آنها عجیب است، زیرا عیسی از آسمان (جنت) چهارم پائین شده و تمام مردم جهان را مسلمان خواهد ساخت! یک نمونۀ منحصر به فرد توهین به مقدسات (کفرگوئی) از سوی این دسته گفته شد. \"یک بومی بدخشان روی خود را سیاه کرده، در بین جاده دویده و به تمام مسافران میگوید، ازاینکه او بدون هیچ اثر خوبی برای 8 سال خدا را عبادت کرده، حالا معلوم میشود که او خالق را در پیش چشم مخلوقاتش توهین میکند\". دیوانۀ متعصب!

 

کوههای برفی و قرشی

 

ما پس از ظهر تاریخ 20 به شهر قرشی نزدیک شده و بهنگام آفتاب نشست به فاصلۀ دور و بطرف شرق سلسله کوههای پوشیده از برف را دیدیم. چون وسط تابستان بود، ارتفاع آنها باید از هر کوه شمال هندوکش بیشتر باشد. آنها شاید به فاصلۀ 150 میل دور بوده و ما به مشکل میتوانستیم آنها را تشخیص دهیم، اما صبح بعد هرگز آنها را ندیدیم. به هنگام روشنائی روز به مرغزار قرشی رسیدیم، یک منظرۀ شاد پس از سفر 85 میلی از اکسوس و بدون دیدن یک درخت. ما با نزدیک شدن به این شهر داخل یک مملکت هموار و مسطح شدیم که تا محدودۀ دریا کاملا متروک بود: قرار معلوم یگانه باشندگان آن سنگ پشت ها، چلپاسه ها و مورچگان بودند. به عنوان یک خوش آمدید به اولین شهر تاتار، یکی از دوستان ما در کاروان برای ما دو کاسه \"قیماق چای\" لذید فرستاد و قیماق در بالای آن چنان فراوان شناور بود که من فکر کردم سوپ است؛ اما این چای واقعا مخلوط با نمک و قیماق بوده و غذای (نوشابه) صبح ازبیک هاست. عادت هرگز مرا نه با این چای آشتی داد (اما دوستان همسفر افغان من از آن با صدای بلند تمجید میکردند) و نه هم با شیوۀ که هدایای ما بسرعت ناپدید میگردید، وقتی به آنها داده میشد، با تمام دروغ های که در مورد مزۀ آن میگفتند.

 

مریضی دستۀ ما

 

ما پس از سفر در دشت ها و رسیدن به یک محل مسکونی با خوشی زیاد مینگریستیم؛ اما ما آن بد چانسی (مریضی) را تجربه کردیم که مسافران اکثرا نسبت به مردمان دیگر با آن مواجه میشوند. یکتعداد دوستان ما برای چند روز قبل شکایت داشتند و من فورا پس از رسیدن، به یک حملۀ شدید تب متناوب گرفتار شدم؛ نقشه بردار نیز درعین زمان دچار شد؛ روز بعد دکتور و دو نفر دیگر دستۀ ما مریض شدند. بازرگانان و مردم کاروان به عین ترتیب رنج برده و به این نتیجه رسیدیم که باید مریضی را در بلخ یا در سواحل اکسوس گرفته باشیم. وحشت تب بلخ از بین رفته و ما از دانه های مرض نترسیدیم. ما معالجه معمول هند را شروع کرده و داروی استفراق آور و پزشکی گرفتیم؛ من برای خودم با کنین دنبال کردم که تاثیرات فوق العاده خوب داشت. در جریان سه روز، دندان هایم از لرزش و بدنم از سوزش توقف کرد؛ اما داکتر که درمعالجۀ خودش با کالومیل سیکوندوم ارتیم سماجت داشت، زیاد خوش شانس نبوده و نتوانست برای مدت طولانی (پس از اینکه منطقه را ترک گفتیم)، مرض را از خود دور کند. یکی از دوستان همسفر ما، یک بازرگان بدخشان که خود را برای ما گران و عزیز کرده بود، به هنگام رسیدن به بخارا وفات کرد. چانس زندگی ما کمتر از او بود: او به صدقه دادن اکتفا کرده و از خوردن کنین انصراف کرد. توقف ما در قرشی مدت 3 یا 4 روز دوام کرد که ما در جریان آن در یک باغ و در زیر درختان (بدون پناگاه دیگری) زندگی می کردیم. این یک شفاخانۀ هولناک بود؛ اما ما تشنگی سوزان خود را در ترمامیتر 108 درجه با شربت گیلاس (آلوبالو) سرد شده توسط یخ فرو می نشاندیم که دراینجا به مقدار زیادی یافت میشد.

 

هشدارهای یک مسافر

 

ما در وسط این ناراحتی با یکتعداد شایعات مضطرب کننده در بارۀ خود مواجه شدیم. ما خبر شدیم که شاه از تقرب ما آگاه گردیده و نه فقط ما را از ورود به شهر بخارا ممنوع کرده، بلکه در بارۀ ادامۀ سفر ما اعتراض داشته است. این داستان با ذکر یساول یا افسران دربار بیشتر اغراق شد که گویا برای گرفتاری ما ارسال شده و ما به آن زیاد ارزش دادیم، زیرا این اشخاص کمتر از 3 بازدید برای بررسی محمولۀ ما نداشتند که به هیچ عنوان با استراحت ما ارتباط نداشت. ما با شایعات گوناگون در مورد سفر اروپائیان در کشورهای شرقی کاملا عادت کرده بودیم که هشدارهای زیادی را متوقع باشند.

 

نامه به وزیر بخارا

 

من تصمیم گرفتم برای مقابله با هرگونه برداشت خراب به مقابل ما اقدام فوری نموده، یک نامه به آدرس وزیر بخارا نوشته و آنرا توسط یک افغان بنام سلیمان مربوط دستۀ خود به بخارا فرستادم. من وزیر را با تمام اشکال قوانین و مقررات شرقی مخاطب ساخته و از اینکه در یک مملکت خرافاتی و متعصب قرار داشتیم، او را چنین خطاب کردم، \"برج اسلام؛ گوهر دین، ستارۀ مذهب، گسترندۀ عدالت، ستون دولت\"، وغیره وغیره. من میخواهم بطور خاص از وضع ما و عبور امن ما از قلمروی شهزادگان دیگر معلومات داده و از احساس خوشی بیان داشتم که حالا با بودن در جوار بخارا \"ارگ اسلام\" احساس میکنم. من چنین ختم کردم که ما با سفر در تمام کشورها خود را رعیت فرمانروای آن پنداشته و حالا به پایتخت فرماندار ایمان (شاه بخارا به این نام یاد میشد) نزدیک شده ایم که حمایت او از بازرگانان و گردشگران در دورترین نقاط شرق آشکار است. من در موارد قبلی مفاد ارسال معلومات از تقرب خویش را داشتم و شک نداشتم که از این ارتباطات یک نتیجۀ خوب بدست می آورم. ما فریب نخورده بودیم و قبل از رسیدن به شهر کشف کردیم که یک پارسی دروغگو در کاروان ما برای پخش این شایعات پول پرداخته که تماما بی بنیاد بوده است. وزیر خدمۀ ما را پس فرستاده و گفته بود که برای ما در بخارا خوش آمدید خواهد گفت.

 

قرشی

 

توقف ما در قرشی یک مقدار فرصتی برای ما میسر ساخت تا از این محل دیدن کنیم. این یک شهر عقب مانده بوده، یک میل طول با یک بازار قابل توجه و حدود 10 هزار باشنده دارد. خانه ها دارای سقف های هموار و میانه است. یک قلعۀ گِلی احاطه شده با یک خندق مرطوب، دفاع خوب در جانب جنوب غربی شهر را میسازد. یک دریا که از شهرسبز (به فاصلۀ حدود 50 میل) سرچشمه می گیرد (و بحیث زادگاه تیمور مشهور است) از شمال قرشی گذشته و باشندگان آنرا با تعداد زیاد باغ ها توانا میسازد که با درخت های میوه دار و یکتعداد سپیدار های بلند مجلل شده است. این درخت ها یک منظرۀ بلند و ممتاز دارند؛ برگهای آن وقتیکه توسط باد صدا می کند، یک رنگ سپید نقرۀ اختیار میکند، در حالیکه واقعا سبز بوده و یک منظرۀ عجیب و اثرات لذت بخشی بوجود میآورد. اثرات آب در هیچ جای دیگری نسبت به اینجا نمودار نیست، درغیر آن یک زمین لخت و بی حاصل است. در سواحل جویبار و شاخه های آن همه چیز سبز و قشنگ است؛ دورتر از آن تماما ریگی و عقیم است. قرشی بزرگترین شهر در سلطنت بخارا و در جوار پایتخت است. مرغزار آن حدود 22 میل عرض دارد، اما دریا عرض خود را در مزرعه های اطراف توسعه میدهد.

 

بازار کیت کارسن

 

ما از قرشی به کارسن سفر کردیم که 16 میل دور بوده، یک روستای پر رونق که در آخر مرغزار قرار دارد. ما در روز بازار به آنجا رسیدیم، چون آنها در شهرهای ترکستان بازار های خویش را در روزهای معین (مانند اروپا) برگذار میکنند. ما تعداد زیاد مردم را دیدیم که بطرف ازدحام میرفتند، اما یک آدم هم پیاده نبوده – همگی سوار بودند. یک بیگانه با دیدن یک اسپ که به یک وسیلۀ انتقال خانواده تبدیل شده و یک مرد با خانمش که درعقب او به سرعت می رفتند، سرگرم میشد. زن ها چادرپوش (پوشیده) بوده و مانند اکثریت زنان این کشور کالا های آبی رنگ را نسبت به سفید ترجیح میدهند (مانند کابل) و چهره های تاریک و محزون دارند.

 

ازبیک ها

 

ما حالا خود را در بین ازبیک ها یافتیم که یک مردم خاکی رنگ، پهن روی، صلح جو و دارای قیافۀ تاتاری اند. آنها خوبصورت و بعضا مقبول اند؛ اما قسمت اعظم مردم و بخصوص مردان زیبائی خاصی ندارند. من با دیدن تعداد زیاد مردان پیرنما در بین ایشان مبهوت شدم. ما حالا قبایل ترکمن را ترک کرده بودیم که بیش از ماورای اکسوس گسترش ندارند.

 

بخشندگی عبدالله خان

 

ما در دومین سفر خود در قورول تپه توقف کردیم، جائیکه یک کاروانسرا توسط عبدالله، یک شاه بخارا ساخته شده که در سدۀ 16 سلطنت کرده است. اینجا مرا به یاد هندوستان و شاهان آن انداخت. ما همچنان سه مخزن (سردابه) بزرگ آب را عبور کردیم که به فرمان این شهزادۀ خیرخواه اعمار شده است. اینها با مصارف زیاد در یک مملکت هموار و دشتی ساخته شده و آب باران از فواصل دور توسط خندق ها به آنها هدایت شده است. شاه عبدالله یکبار به زیارت مکه رفته، ولی برداشت نموده که در پیشگاه خدا مقبول نبوده است. لذا او در آرزوی فرونشاندن خشم خدا به ساختمان کاروانسرا ها و سردابه ها در تمام حصص قلمروی خود اقدام نموده، با مردم با مهربانی عمل کرده و من باور دارم که نسبت به زیارت قبرها یا مقبره ها، بیشتر قابل پذیرش بوده است.

 

آشنائی

 

ما درقرشی با بعضی مسافران دیگر یکجا شدیم، دربین ایشان یک ملا از بخارا بود که خودش را برایم معرفی کرده بود، مردم این مملکت شیوه های بزرگ دلجوئی و همراهی دلپذیر دارند. این روحانی و من در سفر آخری به شهر، یگانه اشخاص سوار بر اسپ بودیم. او برایم گزارش مدرسۀ را داد که در بخارا مربوط او بوده و از من تقاضا کرد که از آن بازدید کنم، من هم در انجام آن ناکام نماندم. دوست دیگرم (خواجه) اسپ سواری با روحانی را تبدیل کرده و مرا تا نیم شب با تکرار و تشریح قصاید و غزل سرگرم ساخت که بیشتر مایۀ سرگرمی بود، نه عبرت، چون تماما در باره بلبلان و عشق بود. بسیار عجیب است اگر دریابیم چقدر دراین باره گفته شده، آنهم درمملکتی که مقدار بسیار کمی ازآن وجود دارد. معلوم نمیشود که به خود مردم اصابت کند، درحالیکه بعضی از اشعار ایشان روحیۀ بوجود میآورد که یکی میتواند فکر کند آنرا کشف کند، لذا:

 

عاشق شده به گبری که دین ندارد  /  این کار کاری عشق است دخلی به دین ندارد

 

با اینهمه آنها بدون دیدن همدیگر یا شناخت بیشتر ازدواج میکنند، چون از جنس های متفاوت هستند؛ این تمام موضوع نیست: یک بازرگان در یک سرزمین بیگانه برای مدتی که در آن است، ازدواج میکند و آنرا به هنگام برگشت به کشور بومی خود رخصت می کند؛ بعدا هر دوی آنها در جستجوی یار دیگری می باشند.

 

بازتاب خستگی

 

سفر ما از اکسوس به بخارا بسیار خسته کن بود. ما در کابل از سردی رنج میبردیم و حالا از گرمی تقریبا می سوزیم. نوع سفر ما نیز فوق العاده کسل کننده بود، چون شتران به اندازۀ سرعت اسپان پیشروی کرده و ما وقت دوچند را در سفر سپری کردیم که خستگی ما را افزایش داد. یگانه اسپی که ما را همراهی می کرد آنقدر خسته شده بود که در چندین محل قبل از رسیدن به بخارا بر زمین افتاد. ما همچنان در شب سفر می کردیم و استراحت در بالای یک شتر ناتمام و آزار دهنده است. آب ما غالبا بد بوده و غذای ما عمدتا بسکیت (کلچۀ) سخت بود. با آنهم تمام این مشکلات به پایان رسید؛ قبل از رسیدن به دروازه های بخارا، آنها بازتاب دهندۀ یک طبیعت بسیار دلپذیر بود. ما در آغاز سفر با اضطراب فکر میکردیم که دراین شهر با ما چه معامله خواهند کرد و در واقعیت در تعداد زیاد محلات دوردستی که ازآنها عبور کردیم. وقتی پیشتر رفتیم، این دلهره ها کمتر شده و حالا با حیرت به عقب مینگریم، در پهنای وسیع کشوری که ما آنرا در امن پیمودیم. بخارا که زمانی بسیار دور از ما بنظر میرسید، حالا در دسترس بوده و پیروزی که نتیجۀ تلاش بود ما را کاملا امیدوار ساخت که این سفر یک پایان خوب خواهد داشت.

 

رسیدن به بخارا

 

ما بتاریخ 27 جون و پس از آفتاب برآمد خود را با این احساس ها در دروازه های این پایتخت شرق یافتیم؛ اما به هنگام تقرب به بخارا هیچ چیزی مبهوت کنندۀ وجود نداشت. با وجودیکه کشور غنی است، هموار بوده و درخت ها دیوارها و مساجد را تا رسیدن به آنها پنهان میسازد. ما با کاروان داخل شده و در یک بخش منزوی شهر پیاده شدیم، جائیکه قاصد ما یک خانه را به کرایه گرفته بود.







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



دکـتـور لـعـل زاد