به واسکت هایم دست مزن!

۲۵ جدی (دی) ١٣٩٢

به واسکت هایم دست مزن !

که بُمبافت های دوّل خلیج؛

پاکستان

و

دژخیمان دنیای بشری را

با میراثی:

از بن لادن؛

مولوی عمر؛

ظواهری

و

نوازشریف

با چنگالی از خشم

در قبال افغانستان داراست ؛

 

به واسکت هایم دست مزن!

که منادیان:

عدالت؛

آزادی؛

حقوق بشر؛

مساوات

و

دیموکراسی را از راه های گوناگون

حلق آویز می کنند.

 

به واسکت هایم دست مزن!

که رهروان ترقی را ؛

تمدن را...

که شهسوران کشتی شکسته اند

و

با بازوان زخمی –

بی صبرانه پارو می زنند

گاه از پشت ؛

گاه از پیش

جلادانه خنجر خواهم زد

تا بار دیگر به ساحل مقصود

قدم نگذارند

تا بار دگر صدای برابری را

و

قدرت را

در قلمرو قدرت من

تکاپو نکنند.

 

به واسکت هایم دست مزن !

که ره آورد های فاشیسم مقدس را

در آستین شریعت

با عقده های خط دیورند

تفسیر می نمایند

و

جاده های ابریشم را

وارونه تعبیر؛

.....

ریشه های : تاریخ را

فرهنگ را

تمدن را

با شلاق های خشم و نفرت

چه گستاخانه

با میله های توب و تانک

می خشکانند؛

هم چنان که تندیس های بودا را

در بامیان

با قامت های دو هزار و هفت صد ساله اش

با ساق های کوتاه؛

تن های بلند؛

پوز های خوابیده؛

چشم های گره خورده ...

که در گره خوردگی چشمانش :

تمدن برق ها می زد...

با کوله باری از باروت

و

خشم مقدس

نفرین کرد....

تا اطرافیان شان

ساز دیرینگی وطن نسرایند

و

چکاوک ها بر فراز بودا

زمزمه عشق را فراموش کنند

و

کبوتران نغمه های صلح را

با چشم های خون بار

در شب های تاریک بامیان

در قرن بیست و یکم

فریاد کشند...

جغد ها

از زایران چین؛

چاپان؛

کوریا

و آسیای دور

نمایندگی کنند و لانه ها سازند

تا قلب اکستریمست های وحشی

آرام گیرند.

 

به واسکت هایم دست مزن!

که کشتار جمعی مزار؛

بامیان؛

یکه اولنگ را

چه ماهرانه رقم زدند

تا زهر چشمم را بدانند

و

تاکستان های شمالی را

از ریشه سوزاندند

تا کام شان از انگور های زندگی

دو باره شیرین نشوند

و

انار های قندهار از ماجرا سالم باد!!!

مبادا که تگرگی ورطه ای به آن نازل آیند...

به واسکت هایم دست مزن!

که عباهای خشم را

تا دیروز با زنجیر

و

امروز

با باروت

با ریموت

زمزمه می کنند

.....

زنجیر های که مغز استخوان را

نیش می زنند

و

جگر آزادی خواهان را نوش.

زنجیر های که

گاو سواران را

به زانو در آورد

و

عبدالخالق های زنجیر شکن را

با بازوان رستمی

و

روان کیخسروی

پارچه پارچه کرد

تا در چشم آفتاب

طعمه مرغان گردد.

 

به واسکت هایم دست مزن!

که راد مرد ترین

پیام آور آزادی را

از قعر تاریخ

به نام مزاری

که غرور و شهامت بابائیش

کوه های بابا و پامیر را

به سخره می گرفت

و

چشمان سبزش

نمادی از رشد سازش بود

و

حنجره رسایش –

غـُرّشی در برابر استبداد.

و

گونه های درشت آن

باز خوانی چهره های بودا در بامیان؛

همانی که

با سرود عدالت و برابری

برخاست

تا اشرف مخلوقات

درین ظلم کده خاکی

به نام قربان

قربانی شهوت پرستان قدرت

نگردند –

... با سوگند بازوان بستم:

همراه با ابوذری که کاخ کرملین

از وجودش می لرزید

با علوی ها

ترکمن ها

یکجا

در دشت ناهور

از فضای خون رنگ آسمان

با چنگال آهنین عقاب

چون تکه های سرخ شقایق

در بساط دشت کوبیدم

تا قلب هزارستان

انار های ترک خورده پائیز شوند

 

به واسکت هایم دست مزن!

که مسعود را با همه ی قهرمانیهاش در پشت کامره های انفلاق بستم

تا پدران و مادران:

پنجشیر

و

تخار

سوزش لعل های بدخشان را

در چشمان شان

با سوز بیشتر تماشا کنند؛

همین طور:

عبدالحق را

کاظمی را

ربانی را

و

ضحاک را

و

 هرآنکه سر هاش به تن می درخشیدند

با خشم آتشین

در خط سرخ شهادت

از میان برداشتم ...

 

به واسکت هایم دست مزن!

که خلیلی را

محقق را

مجددی را

و

دوستم را

نیز

بار بار

در کمینگاه کمین بستم

ولیکن

از بساط زندگانی

در درون شان توطه ای

قوت و نمک

باقی است

که از چنگال من رستند؛

ولیکن جان سیافان ز دست ما بری بادا !!!

که مارا نیست در کارش یکی کاری ...

 

به واسکت هایم دست مزن !

که تاریکی به ارمغان می آورد

و

با آتش زدن مکتب ها

در قندهار

در هلمند  ...

گیسوان شب را

با نفت های سعودی و قطر

شانه می زنند

تا تاریکی ها تاریک تر گردد

مبادا

که درخت معرفت آب روشنایی چشد

و

با دمیدن صبح هوشیاری

پـُشت مولوی عمر دگر کسی نماز نخوانند

 

به واسکت هایم دست مزن !

که تیکه داران بهشت

با فروش

قطعه ای از جنت

با انتحار کوردلان بی خبر

ارزش دین را

با تریاک

برابر کرده اند

و

 با بمب های کنار جاده یی

و

 درون شهری

زندگی بیوه زنان را

و

یتیمان را

جهنم ساخته اند

و

بهشت را

در جهنمی ساختن زندگی مردم

جستجو می کنند

و

بانوان قریه را

در زیر چادری

شلاق می زنند

و

آبستن مریم را

به سخره می گیرند

و

دین محمد را به مسخره.

 

به واسکت هایم دست مزن !

تا گفتمان وهابیون

جاری است

تا امیران قطر

تاج سلطانی به سر دارند

و

 پاکستان آی اس آی

توان واسکتانم

آنچنان

با زور خود باقی است ....

 مکش فریاد

که بیدادم چنین جاری است ...

 

***

 

جدی 1392







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته

آریاپور16.01.2014 - 05:40

  آقای فایز مارا بدین گیاه ضعیف هرگز این گمان نبود والله شاعر شدی بیرار

سروش 15.01.2014 - 16:17

  شعر خیلی عالی بود و واقعیت های وطن را انعکاس داده است و هم چنان بیانگر وحدت ملی ما است که تمام شهدای کشور ما را بیدون تبعیض و تعصب یاد اوری کرده دست شاعر درد نکند
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



محمد ظاهر فایز