بعد از شش بار مرتکب شدم...
١۵ جدی (دی) ١٣٩٢
کتاب «دانایی های ممکن متن» از یعقوب یسنا را خواندم و چندبار از خودم رفته بودم٬ خیلی عمیق برداشتم و این برداشتن خود نوع خیلی بودن بود در این متن در این ممکن.
گذشته از این که این کتاب قطور نیست حرف زیاد برای گفتن دارد و یعقوب یسنا را از جانش باید کشید که درست در همین کتاب رخ میدهد
یعقوب یسنا از جریان آکادیمیک روزگار و هم از ناآکادیمیکیست که خودش را صرف میکند و این جهان ممکن را که در ادبیاتچیگری امروز افغانستان خیلی دور افتادهتریم از خودش از متن وارد میشود و سازندهگی میکند و تیوری میریزد برای کاری که حداقل خودش انجام میدهد به این معنا که خود نوع اثر را مرتکب میشود که این گونه مینویسد.
به هر حال ما وقتی به متن دانایی های ممکن متن ورمیخوریم عبارت هرچند دست شده و حتا برخورد کوچهبازاریتریش جذب مان میکند و نام این کتاب آدمی را آشناست از اشتراک زبانی که داریم و این داشتن را من یکی دارم.
حالا در همه شاید اتفاق نیفتد اما در من افتاده و کارش هم نتوانستم عناوین و نوع گفت ناشر هم آدم را به جاهای میبرد٬ به تاریخ که شاید انقراض کردیم و هنوز نشده بود که روی نسلی در میان باشد الا این دانایی های ممکن متن.
من سرتا آخر این کتاب را رفتم و دلیلی که دارم برای ترویج٬ شاید برای خودم ارزشی است شاید دیگری این فکر را نکند اما من کردهام این نوع زبان و بازیهایی که در متن این کتاب صورت میگیرد از نوع شاید خیلی معروف هاست و آرمانی نبودنش در داخلمتن آدم را خیلی امیدوارتر میکند.
گذشته از این در مقدمهاش بحث نقد ادبی است و ادبیات چند طور ریختهمان که شاید بیشتر در این نوع پذیرش برای رد اگر ما پیشنهادی داریم پس است و این بودن در خود آدمی حتا در رویکرد دوبارهی که نویسنده دارد ارضا کننده میشود.
از این اگر بگذریم فلسفههای که دارد در این کتاب آدم را جلوتر از خود آدم میاندازد و خیلی حرف دارد در پشت روایت هایش که شاید فرار از بودهای که از قبل تراشیده شده شاید درونیت این دانایی های ممکن متن شکل دگری از رویت این ساختار سازی باشد بگذریم اما در نهایت خودش تلاشی برای متن بوده و متن هم نقد ادبی هم متن ادبی یا بیشتر مرتکب ادبی است و سویههای جدیدی از این هیچی و یا بهتر بگویم گوداله همه مان دنبال راهیم و این که تلاش کرده و راهی شاید در منزل نیست اما راهی برای رفتن است و تلاش؛ آدمی را من نتیجهی همین میدانم که حداقل جسمن انقراض نکرده و هنوز است.
در عناوین این کتاب هرچند آدم دنبال فرو نشستن است اما وقتی وارد میشوی و چند سطر به جلو میروی مثل این که نگاه میکنی به اطرافت نگاه میکنی به دور و برت نگاه میکنی و از این همه خسته هم نمیشوی چون کنشها یا در تو اتفاق افتادهاند یا هم قراراست که اتفاق بیفتد
بگذریم
اول از همه باید این کتاب را به جامعه ادبی افغانستان و عم از مخاطب شاید در یک دید خیلی سطحی که این طورهم نباشد ولی القصه؛ جدی و مخاطب عادی شادباش میگویم و امیدوارم این کتاب بتواند در حالی که اگر خوانده شود ناخودآگاه چندین قدم میافتی به جلو به جلو بکاشند و که بشود در این آشفته بازار و مسموم فرجی بیفتد که دگر از کوتولهگی های خبر نباشد و رجال بازی و استاد بازی ها هم از آسمان هاشان بیایند پایین که با هم برویم
و چینش های درونمتنی این کتاب خیلی مسلسل است مثل شعری که شبی من و شما شکافتیمش از همین یسنا و در آن جا بحث از بود و نبود هستنده بود که خیلی آدمی را میبرد تا همان گوداله و درست در وسط گوداله باید باور میکرد و تلاش؛ و باید باور نمیکرد و میرهایید
اینجا هم دقیقن همانکنش است٬ برای رهایی از جایت باید جلو بروی ولی این جلو رفتن خود شک است و بودن در شک خود همان گوداله ولی تلاش ماهیت خودش را حفظ میکند و تو را دچار بودن و پس از آن حرکت میکند چون به قولی هستی که میروی
و چیز دگری که در این کتاب بیشتر تو را میبرد؛ همان ناقضاوتی نامحضیست که درست باید همین باشد چون همیشه تعریفها مرگ تدریجی استند و رکود.
اما بازتعریف هرچند دوباره همان کاسه و همان آش است حداقلی برایت دارد برای تویی که زندهی و نفس میکشی
و تو را همین دوران است که سیر میکند در این تکرار مکرر و این بود که خیلی اتفاقها از قبل ساختار شدهاند و کلیشه
اما من فکر میکنم حتا همین تکرار ها در آدمی خود نوع زایش و بازتعریف کنش٬ واکنش و بود یک تازه که ساختاری از قبل ندارد برایش
یا هم برشی نخورده که شود قالبی در کار باشد که این نوعش ساختار است
و تجربهی دیگری ادامه برای رفتن و ماندن که هیچکس از من و تو دور نمیشویم
و نوع دومی میتواند همین گوداله باشد که افتادیم و جهان گودالیست که هرکسی به نوع خودش را میخواهد جلو بیندازد و هیچ کس درست نمی رود و هیچ کس هم اشتباه
نمیدانم
شاید
به هرحال بگذریم یعقوب یسنا به زعم خودش حق ادا کرده و حتا شاید به زعم من و ما
اما بیشتر میخواهیم در همین جا ازش بخوانیم و بپرسیم و جدل کنیم و بحرفیم تا باشد به زعم خودمان حداقل صعودی در کار باشد و برویم تا هستیم تا متن است تا تلاش وجود دارد و عمر متن را از دمش بکشیم که شاید یکی از ماها که همهمان میخواهیم حتا من قهرمان بمیریم
جاودانهگی را لمس کنیم بمانیم برای ادامه نسل بعدی
که حداقل این تلاش تنها راهی است که من٬ شما٬ همه قهرمان باشیم و رویش از نو از چیزی که قرار است بیاید٬ بیاید.
و من یکی خیلی متنفرم از من زنده جهان زنده که اکثر ما افغانستانیها در راهیم و انجام میدهیم و به نوع مرتکبیم
از نوع؛ اما اگر مرتکبمان متن ادبی باشد و یا نقد٬ خود رهایی است از زندان تن٬ از زندان من٬ از قیدهای که رویمان گذاشتند٬ از قیدهای که ما خودمان روی خودمان گذاشتیم و از و گذارهای که همیشه سر راهمان سبز میشوند خود رهایی است و مرتکبیت و شدن٬ کردن و تا الا تلاش تا تلاش...
بگذریم
من دو سه سوالی کلی تر از این مرتکبیت یسنا دارم و یا شاید میخواهم از این بینش روشنی در تو بیفتد که بحث سیخ باشد و از محوریت...
س: چرا متن این کتاب از اول یک خواه٬ نخواه بوی ناممکنیت میدهد؟
س:چرا نام این کتاب دانایی های ممکن متن است ؟
س: و یعقوب یسنا بر محوریت چه نظریهی این کتاب را تمکیل کرده ؟
س: و خود ممکن چه بار فلسفی را دنبال میکند
س: چرا نقد فهمیدن و کشفیدن نیست از حقیقت که ارایهی خوانش ممکن از متن است ؟
س: آیا این سه ضلع که خود متن باشد و خواننده باشد و نویسنده بعد دگری مثلن زمان را در بر نمیگیرد و اگر نمیگیرد چرا؟
س: توانش این کتاب در چه است که باشدی را میکشد تا ته هرچند من خودم دخالت در متن داشتم به عنوان مخاطب ؟
س: و زبان در این متن در سراسر مرتکبیت چه نقشی دارد ؟
گفت/پاسخ های من (یسنا) به «بعد از شش بار مرتکب شدم.../» حامد وستا با «دانایی های ممکن متن»
این شش بار مرتکبیت، مرا دچار امر غیر مترقبه کرد؛ امری که نمی شود برای پاسخ گویی، حکمی کنی و، یا این یا آن بگویی؛ یا سرباز بزنی و، با ابرو بالاانداختن و با کله فروبردن وسط شانه هایت، راه ات را بگیری و بروی پشت کار و بار خویش. نه، نمی شود؛ ایستاد می مانی و، اندیشه/بازاندیشه می کنی، می افتی وسط متنی که حامد وستا ارایه داده است، متنی که مدیون شش بار مرتکبیت یا به گفته ی حامد وستا «شدن» است؛ شدنی که آدم را به جلو می کشاند به عقب؛ خیال می کنی که خیلی راه رفته ای، اما متوجه می شوی که راهی نرفته ای؛ فقط درخودت لغزیده ای، یا همان کاری را داری انجام می دهی که سیزیف از اساطیر تا کامو، انجام اش داد/می دهد؛ ناگزیر به ناگزیری می شوی؛ ناگزیری، آدم را یا به تعلیق درمی آورد یا دچار به ارتکاب می کند؛ من هم می خواهم مرتکب شوم اما انگار نه انگار به عنوان یک بازیگر؛ بازیگری که درگیر است، درگیر بازی؛ بازی ای که قاعده ی خویش است، بازی ای که درگیر ابداع خویش است؛ به هیچ جایی، رجعت نمی کند؛ درخودش، دچار هیجان، می باشد/ می ماند.
حامد وستا گرامی، ناگزیرم کردی؛ ناگزیری هنگامی اتفاق می افتد که یا بن بست را بپذیری، یا به تعلیق درآیی، یا مرتکب شوی؛ مرتکب امری که نمی خواسته، خواسته/نخواسته انجام اش می دهی؛ این متنی که درباره ی دانایی های ممکن متن ارایه داده ای، متنی ست بی رویِ (بی رخسار) پُر روی (پُر رخساره)؛ همان ایزدبانو یونانی/رومی را به یاد آدم می آورد، نام اش که ژنوس است؛ ژنوس، پُشت ندارد، هر دو طرف اش روی است؛ این ژنوس برای ما یک اسطوره است اما برای انسان باستانی تجسمِ گونه ای از دانایی و معرفت است؛ دانایی ای که همزمان به پس و پیش، به عقب و جلو، نگاه می کند؛ این نگاه همزمان به عقب و جلو را می شود نام اش را گذاشت اندیشه، نام اش را گذاشت تدبیر؛ اندیشه، افتادن یعنی درخود، افتادن در وجود و هستی، نگاه کردن به عقبی که رفته ای، وَ نگاه کردن به پیش رویی که نرفته ای؛ وَ ماندن در وسطِ عقبی که رفته ای وَ پیش رویی که نرفته ای؛ این وسط، موقعیت هیجان است، موقعیت نگرانی ست، موقعیت دلشوره گی ست؛ موقعیت اندیشه در اندیشه افتادن؛ این اندیشه در اندیشه افتادن به جایی نمی رود، به جایی نمی رسد، اما رخ به هر سو می گشاید؛ وَ می شود رخساره؛ رخساره ای که به هر سو رخ دارد؛ یعنی همان ژنوس.
این روزها، درباره ی «بازی» و «اندیشه» می اندیشم؛ انگار نه انگار، اندیشیدن، بازی است، که قاعده هایش را رو به سوی جهان درون خویش، طراحی، ابداع، تخریب، وَ بازسازی می کند متداوم در متداوم؛ این سخن «بازی/اندیشه» بماند در گفت/نوشت یا نوشت/گفتی که اتفاق بیفتد تا آدم مرتکب اش شود.
به دور پرسش ها بچرخیم؛ منظور از این چرخیدن، پاسخ نه، شاید تدوام پرسش است برای فرافکنی خویش که سو تفاهم برانگیزد تا بازی به پیش برود؛ در اندیشیدن نه اختلاف نه توافق؛ زیرا موضع اختلاف به حذف طرف ها، وَ ماندن یک طرف می انجامد؛ موضع توافق به گُنگ شدن اندیشه می انجامد، چون دیگر سخنی برای گفتن، انگار وجود ندارد؛ بنابر این دانایی نه با اختلاف نه با توافق بلکه با بازی به پیش می رود.
س: چرا متن این کتاب از اول یک خواه٬ نخواه بوی ناممکنیت میدهد؟
یسنا: ناممکن/ ممکن، مرز احتمال هاست؛ شاید/نشاید اتفاق بیفتد/نیفتد؛ اما دور از امکان نیست که اتفاق نیفتد؛ برای همین که اتفاق افتادن دور از امکان نیست، من از ممکنیت ها سخن گفته ام نه از ناممکنیت؛ جهان و اتفاق جهان؛ جهان امکان ها است؛ ناممکنیتی شاید وجود نداشته باشد اما امکان های ممکن را ما همیشه به هدر داده ایم، وَ داریم به هدر می دهیم؛ ساحت زندگی انسانی، ساحت ممکن های به هدر رفته است تا دریافت اتفاق امکان های ممکن؛ بنابرین چگونه می توان به سوی ممکن ها به پیش رفت؛ به سوی دانایی های ممکن، وَ چگونه می توان با دانایی های ممکن زیست مسالمت آمیز کرد؛ چون ما انسان ها بنا به اقتدارهای ذهنی و فکری خویش، مطلقیت سازی کرده ایم، وَ با این مطلقیت سازی، دانایی های ممکن را سرکوب کرده ایم؛ می خواهم دانایی های ممکن اتفاق بیفتد، سرکوب نشود اما چگونه می شود؛ تلاش را شاید بایست.
س: چرا نام این کتاب دانایی های ممکن متن است؟
یسنا: ایده و تصور متن «دانایی های ممکن متن» بر دانایی متکثر یا همان وحدت در کثرت (بسیارگان در یگان)، استوار است؛ این گونه تصور از دانایی، به دانایی به عنوان امر نسبتن پیچیده، نظر دارد؛ امری که نمی توان قطعه قطعه اش کرد و، به دانش خاص اش فروکاست؛ فقط می شود در این گونه دانایی، تمایزها را احساس کرد نه مجزایی و فاصله و جدای را؛ برای این که در چنین تصور از دانایی، بسیارگانه گی است در یگانه گی.
در دانایی مورد نظر من، امر اسطوره، امر مزخرف، امر خرافات، امر علمی، امر شناختی، امر ادبی، امر اطلاع دهی و عاطفی می تواند وجود داشته باشد؛ اما این دانایی از اطلاع، علم، شناخت، و... فراتر می رود، وَ با بازتافتی به سوی انسان، انسان را به هیجان درمی آورد؛ منظورم از هیجان با رجعت تفاوت دارد؛ چون رجعت به سوی مدلول ها به بیرون پرتاب می شود؛ درحالی که در امر هیجان، هیچ رجعتی نمی تواند درکار باشد؛ انسان، ممکن های می شود برای دریافت دانایی؛ این دانایی، هراس گون/ نومیدگون/ امید گون است که بازتافتی است از ذات انسان به سوی جهان و از جهان به انسان؛ بازتافتی که انسان جهان را همچون هیجان درمی یابد.
متن، نیز بسیارگانی است در یگان؛ بنابر این، متن را نمی شود در یگان محض، تقلیل داد؛ بنابر این نمی شود بسیارگانِ جهان متن را به هیچ یگانی، تقلیل اش داد؛ اینجاست که متن می شود منبع دانایی های ممکن؛ دانایی هایی که به سوی ناکاملیت، به سوی ناتمامیت، به سوی نامطلقیت می رود؛ تاکید کنم که من برای تدبیر در اندیشیدن عدم قطعیت، نام «دانایی های ممکن متن» را گزینش کرده ام.
س: و یعقوب یسنا بر محوریت چه نظریهی این کتاب را تمکیل کرده ؟
یسنا: می خواهم اگر بشود از محوریت گریخت؛ چون تصورم این است که در ابداع و آفرینش متن چه ادبی و فلسفی، انسان شاید از خودش بگریزد؛ این خودِ که می تواند برای انسان، محور باشد؛ اگر انسان نمی خواست از محوریت که همان خود انسان باشد بگریزد، پس چه نیازی داشت که به ابداع و آفرینش متن دست بیازد؛ من با نوشتن می خواهم از محور خودم بگریزم و خودم را نمی دانم به کجا، شاید به ناکجا پرتاب کنم.
اگر محورهای ممکن دانایی را درنظر بگیریم، می توانم بگویم که «دانایی های ممکن متن» بر محور دانایی ممکن فلسفی نوشته شده است؛ دانایی فلسفی که نسبت باز می خواهد با جهان داشته باشد؛ اما در خودش، خانه گزیند.
س: و خود ممکن چه بار فلسفی را دنبال میکند؟
یسنا: بار فلسفی «ممکن»، برای من تصور عدم قطعیت است؛ تصوری که هر گونه مطلقیت، کاملیت و تمامیت را مردود می داند.
س: چرا نقد فهمیدن و کشفیدن نیست از حقیقت که ارایهی خوانش ممکن از متن است ؟
یسنا: این که نقد کشف حقیقت نیست بر می گردد به تصورم از «حقیقت»؛ برداشت ممکن من از حقیقت ربط می یابد با «معنا»؛ معنا امری ست از ساخته و جعل های انسانی؛ برای من معنا برای این اهمیت دارد که استوار بر جعل است، وَ ساخته شده است؛ این جعل بودن و ساخته شدن معنا است که توجه ی مرا می تواند به خودش معطوف کند برای این که انسان چگونه و چرا معنا را جعل کرده است! هنگامی که معنا امری ست جعلی، پس «حقیقت» چگونه ابداع شده است و انسان چرا درگیر امر حقیقی است!؛ حقیقت نیز بنیادی بر جعل و ساخته شدن دارد؛ اگر معنا و حقیقتی مطلق وجود می داشت، بایستی سوژه ی مطلق هم وجود می داشت که معنا و حقیقت همیشه ثابتی را ارایه می کرد، آنهم در ازل؛ وَ کشف این معنا و حقیقت مطلق نیز کار همان سوژه ی مطلق باید می بود نه کار ما؛ بنابر این، انسان کاری که می تواند ابداع و ساختن معنا و حقیقت است؛ ما با ارایه ی متن توسط زبان، معنا و حقیقت را جعل و ابداع می کنیم؛ وَ نقد، این معنا و حقیقت متنی و زبانی را به بازی می کشاند؛ این بازی به معنا و حقیقت های زبانی/ متنی، امکان می دهد تا دچار تداوم تحولی در خویش شود.
س: آیا این سه ضلع که خود متن باشد و خواننده باشد و نویسنده بعد دگری مثلن زمان را در بر نمیگیرد و اگر نمیگیرد چرا؟
یسنا: زمان، امری ست که اتفاق می افتد در چندین لایه؛ وَ این چند لایه گی زمان، امرهای تقویمی ست (یادمان و خاطره ی نیچه ای یا برداشت ریکوری از زمان روایت و حتا زمان تاریخ)؛ بنابر این زمان، از زمان در تصور نویسنده تا خواننده تا متن و حتا تا شخصیت های داستانی تفاوت می کند؛ ما در وسط لایه های زمان قرار داریم؛ وَ متن، ممکن ترین ایده ای که می تواند باشد همین اتفاقات برخورد لایه های ممکن زمان است در زبان؛ البته زمان نه به عنوان زمان طبیعی؛ منظورم از زمان، زمان همچون تصورهای هستی شناسانه است که یادمان فردی تا یادمان تاریخی و نسل های انسانی را می تواند دربر بگیرد.
س: توانش این کتاب در چه است که باشدی را میکشد تا ته هرچند من خودم دخالت در متن داشتم به عنوان مخاطب ؟
یسنا: توانش این متن «دانایی های ممکن متن»، اگر این توانش را «درگیری» بِنام ام؛ درگیری با مناسبات خودش دارد همچون تصور بسیارگانی از دانایی در یگانی بَنام «دانایی های ممکن متن»؛ با آنکه این درگیری، می تواند یک توانش درونی باشد، هر توانش درونی، توانش انفعالی است، هر توانش انفعالی می تواند تعادل یک ارگانیزم و سازواره را در مناسبات درونی اش، برقرار نگه دارد؛ البته ممکن است که سازواره با این توانش انفعالی، حضور چشمگیر نداشته باشد اما می تواند توانش های بالقوه در خویش را همچنان نگه دارد تا امکانی داشته باشد برای کنش.
تصورم این است که «دانایی های ممکن متن» توانش های ممکن را برای خوانده شدن و کنش دارد اما این خوانده شدن به دخالت مخاطب ارتباط می گیرد؛ این دخالت وستا حامد به عنوان یک مخاطب مداخله گر، باعث شد توانشی از «دانایی های ممکن متن» ساطع شود که به کنش وستا حامد و یعقوب یسنا بینجامد؛ ای بسا کنش های مریی و نامریی (خواننده های ممکن این گفت وگو) دیگر را نیز برانگیزاند.
س: و زبان در این متن در سراسر مرتکبیت چه نقشی دارد ؟
یسنا: مرتکبیت یا ارتکاب، کلن در ساحت هستی زبان اتفاق می افتد؛ این زبان است که می زباند، این زبان است که می متند؛ درکل، زبان مقدم بر ما بوده است، وَ مابعد از ما (این «ما» فرد انسانی و نسل های انسانی است نه بعد از انسان به مفهوم عام انسان) نیز خواهد بود؛ وَ زبان مقدم بر کتاب و متن است، وَ بی متن و کتاب نیز خواهد بود؛ بنابر این، دانایی های انسان، تجلی (منظورم از تجلی برداشت میتافزیکی نیست؛ تجلی یعنی پدیدار وَ به نوعی فراتر رفتن) زبان است در مناسبات های ممکنی که انسان توسط زبان با جهان، با چیزها، با انسان، وَ با خود زبان برقرار می کند؛ می باشد.
این متن (دانایی های ممکن متن)، مرتکبیت (مرتکیبت به تعبیر شما یعنی همان شدن) ممکن زبانی است؛ شاید هم ما، هم متن، وَ هم جهان همچون هستی؛ هیجان، نگرانی، درگیری، وَ اتفاق های ممکن دانایی های زبانی استیم.
باز چینش و باز یافت
از حامد وستا به یعقوب یسنا
و از تمام این که گذاشتی با من با متن و مرا هم دچار کردن کردی و شدن ممنونم
و بودی که دارم از این است که داشتنات را توصیه میتوانم برای خیلی از جنس آدم و جنس من گذشته از این من دنبال دریافت جواب هم نبودم که بیایم روی متنی تلاش سوال به معنای آن گونه اش که در حد٬ باید جوابی داشته باشد بفکرم و بیندیشم
من فکر میکنم خود حرف و داشتن حرف و یا بهتر تمام آدم ها به قول ارنست همینگوی متفکرند؛ از تیپهای متفاوت و طیفهای متفاوط
بماند در جای از گفتن تو و خوانش من اختلاف به نوع دیگری بارکد میخورد و تعریف یا بیشتر قضاوتی که صورت میگیرد آدم را فرا میگیرد و این فراگیری شکلی از ساختمان یک آماده و مفروشه دارد
اختلاف: وقتی دم از عدم قطعیت است و دم از این که من از ناکجای برخواسته باشم و در ناکجایی بیفتم
پس اختلاف چرا در بازیافت که میشود از متن از کلمه شکل نه ماورای طبیعت بلکهنمیدانتر از من٬ از کجا گریخته که مجهول است و به کجا میرسد یا رسیده هم مجهول چرا باید اختلاف حذف یکی از قطبها باشد چرا باید نوع از هم زنی نباشد چرا باید نوع دگری از کلمه را چون زمان و در زمان اتفاق میافتد را بار خودش نکند و چرا زمان را از هم ندراند ؟
من فکر میکنم یک اندازه در کلیت ماجرا افتادیم و در رفتیم٬ اختلاف چرا به معنای استخراجی باید قرار نگیرد و صورت دعوا باید از جز خیلی شاید هم ناثابت٬ اما من در آن من بوده شکل نگیرد
و چرا دستچندمی باید با صورت دعوا راه افتاد و شکل بازیافت که شاید از هیچ مطلقیتی که به اندازه خودش مطلق است منشا نمیگیرد اما چرا باید بازفکری در حتا واژه صورت نگیرد ؟
گذشته از این در کلیت یک نسبت با ناممکنیت ور خودم که به قول شما وجود ندارد این ناممکن هرچند ما در روزهمرگیهای مان هم استفادهی بارزی از این مسیله داریم که برای کمک به خودی خود است؛ به جلو افتادن٬به مرتکب شدن و شدن و کردن اما مسیله فرق میکند از این جا که ما در گوداله افتادهباشیم و تمام این بود را سر بکشیم اما راهی نباشد برای دریافت شاخ درختی چیزی که بتواند دراین بود اتفاق بیفتد و مارا بکشاند به ساحل اما ادامه داشته باشیم و این ادامه شکل ازلی آدمی باشد که شاید از دست نرود و باز ترمیم و باز تعریف شود ولی در ناممکنیت این گونهام در لایههای عمیق این ماجرا شکل از اشکال چندگانه وجود دارد و ما ناگزیریم حرکت کنیم اما این ناممکن در دورتر از ما قرار میگیرد فراتر از آدمی یا شاید فراتر از شی و نیامدن الا نابودی به روی آب این گودال خود ناممکنی است که تلاش را عجین است و تلفیق از تلاشناممکن
من فکر میکنم ابدیت این گونه در بعد نمیدانمیتر قرار میگیرد در آدمی که باید برود٬ بیفتد٬ تلاش کند٬ برخیزد٬ بخوابت ووو
و اگر به شی و از شی حرف بزنیم همان که نباشد دارد هست که نیست و نیست که است
بماند
از این هم که بگذریم ناممکنیت در بعد جزی ماجرا است و این بعد میتواند از من از فردیت من برون زده باشد یا من ساختهی از من یا من در آورده٬ به هرحال فکر میکنم وجود دارد که من پایم را میفشارم
محوریت: و محوریت در این جا ثقلت نیست همان گوداله است که هیچ راهی به برون نیافتیم اما درآن تلاشیم که باشیم و بود این مسیله در محوریت هم وجود دارد و عدم قطعیت خود به نوع خودش قطعیت است شاید شکلی از قطعیت٬ من برایم چون کننده و سازندهام این همان محوریت و یا همان پیچی که من میخورم حتا در خودم و میچرخم در خودم و دوباره به اولیت میآیم
شاید فرار نمیشود کرد٬ درونیت این داشت خیلی مهم است چون ما قرار است بچرخیم و این چرخیدن باعث میشود شناسه رنگ کنیم و بگذاریم مثل یک ماین پال که قرمز می کند ووو
ومنظور از ماینپال دستگاه ساخته از من نیست من ساختهشدهام است و محور همانی است که ما را در همینگوداله به هم میزند٬ هم میزند٬ پرت میشویم٬ به هم میخوریم یعنی از هم میشویم
ولی این ساخت خواه این محوریت ثابت نباشد و شکل دراز مدت نداشته باشد ولی است وجود دارد مثل این که تجربه خود به نوعی از بودن و متن که از تجربه یافت میشود از تمام زوایا است و وجود کلی دارد اما این کلیت نمیتواند قطعی باشد یا عدم قطعیت و این جهان از نا قطعی بودن و قطعی بودن بحث ندارد
و در شکل دگر خود عدم قطیعت ساختار میشود بازساخت میشود و تازه ساخت اما در نتیجه راه گنجشکک از این وادی اگر بمانیم فقط کنندهسازنده نمیتواند دچار قطعیت باشد
و این ناقطعیتیهای که شما گفتی را شک دارم
و فرافکنی نوع از بودن است مثل این که من وتو هستیم و از من چند و چند سالهمان حرف میزنیم و حرف من و این من چند ساله از همین جا است که باید باشد ما برای تقاضا تولید راه میاندازیم و برای بازار است که انکشاف میدهیم
و این انکشاف شکل بازیافتی دارد شاید از ماهیت خودی٬ شاید از منیت خودی و فهمانیدن خودی و انتقال خودی در شی در دیگری در حتا
و اطرافمان در انرژی که همیشه جریان دارد از ما و گیرنده و دهنده هم هستیم و خودمان هم زایش گریم٬ شکل میگیریم و این شکلگیری شاید از نوع من از نوع منیگونه است یا هم شاید از مثل من نیست اما این انرژی از همه چیز وارد میشود در من کوچک من و من کوچک من بعد از چینش دوباره به فضا میدهد٬ بعد از چینش متن میشود و چه گونهگی متن و متن در متن و حتا چههستی وچیستی متن
بگذریم حوصلهات را سپاس که دوباره آمدی خواندی نوشتی و نوشتم و خواندم و این انرژیهای که شکل از خود به خودی میآمدند را اشتراکی کردی و کردم
من هنوز از سوالهایم درازم...
س: قطعیت چیست ؟
س: عدم در قطعیت در کلیت نه در جزیت ماجرا را روشن اگر کنی ؟
س: من بیشتر فکر میکنم ناممکن در صورت دگری از سکه است «دوباره نویسش»؟
س: جهان بینی یا بیشتر بینی جهانت چرا به هیچکجا تا هیچکجا باشد؟
س: سهم من یعنی مخاطب از دانایی های ممکن متن چهاست ؟
س: شکل هندسی این فلسفه از ممکن چراشاید از خودش(واژه) بلند نشده و چرا از شکل هیچیش حالا هیچ به مفهوم قبلن گفته که از ناکجا تا ناکجاتر باشد و خود تمام خواهی است به اندازهی خودش سنگینی میکند ؟
یعقوب یسنا به حامد وستا به مناسب دانایی های ممکن متن و شش بار ارتکاب
دانایی برای من با بازی، می تواند ادامه یابد نه در اختلاف و نه در توافق، چون در بازی، ظرافت های قاعده ساز و قاعده گردانی وجود دارد که بازیگر، تماشاچی، خلاصه که همه را درگیر می کند، وَ همه می افتند در فضایی که باهم دچار بودن شوند و دچار ماندن شوند؛ ورنه نمی شود برای همیشه در توافق یا اختلاف به سر برد.
س: قطعیت چیست ؟
یسنا: هرآنچه که کمال گرا، تمامیت گرا، وَ غایت گرا است؛ به قطعیت می انجامد؛ اگر چیزها به سوی تکمیل شدن بودند، حتمن تکمیل می شدند؛ تکمیل شدن یعنی توقف کردن یک چیز در یک وضعیت ثابت برای همیشه؛ وَ این وضعیت ثابت یعنی توقف، یعنی ایستاد شدن جهان و زندگی. اما ما و چیزها دچار تغییر ایم و دچار تحول؛ با تغییر و تحول داریم ادامه می یابیم.
س: عدم در قطعیت در کلیت نه در جزیت ماجرا را روشن اگر کنی ؟
یسنا: برداشت کلی من از عدم قطعیت برمی گردد به فزیک کوانتومی (فزیک ذره ای) هایزنبرگ، وَ کیهان شناسی استیفن هاوکینگ. فلسفه ی علم پیش از فزیک ذره ای و پیش از کیهان شناسی استیفن هاوکینگ در پی این بود تا قوانین کلی و ثابت را در طبیعت کشف کند؛ به این نظر بود که در تغییرات و حرکت های چیزها و جهان قوانین ثابتی وجود دارد که می شود کشف شان کرد اما بعد از فزیک ذره ای و کیهان شناسی استیفن هاوکینگ، این خوش بینی مطلق گرایانه و قاطع، اعتبارش را از دست داد؛ توجه ی فلسفه علم به این معطوف شد که در ضمن قوانین قابل پیشی بینی در تغییرات و تحولات چیزها و جهان به تغییرات و تحولات نیز در تغییرات و تحولاتی نیز توجه باید کرد که هیچ قانونی آنها را نمی تواند پیش بینی کند چون بخشی از تغییرات و تحولات چیزها و جهان از قوانین خاص سرباز می زند؛ این غیر قابل پیش بینی بودن ما را به سوی عدم قطعیت رهنمون می کند؛ بنابر این، دانش عدم قطعیت هم در نگاه کلی و هم در نگاه جزیی، ما را به سوی گسترش چیزها و جهان، رهنمون می کند؛ در تصور گسترش جهان و چیزها، شما هیچ چیزی را دوباره جمع نمی توانید همه چه از هم دور می شوند؛ فکر کنید دیگر شما به پدر و مادر تان برگشت کرده نمی توانید و با پدر و مادر تان جمع شده نمی توانید و همین طور پسر تان با شما و با مادرش؛ پس وقتی که نتوانیم تغییرات و تحولات زندگی، جهان و چیزها را مانند یک فلم به عقب برگردانیم تا باز از آغاز شروع شود؛ در چنین وضعیتی چگونه می توانیم از قطعیت سخن بگوییم؛ استفن هاوکینگ یک نمونه ی جزیی را از عدم قطعیت این گونه ارایه می کند، می گوید به یک کیلاس روی میز فکر کنید که کیلاس از روی میز می افتد و این کیلاس می شکند؛ این کیلاس دیگر خودش را جمع نمی تواند تا باز روی میز برگردد. در فلسفه ی عدم قطعیت هیچ حکمی ثابت وجود ندارد؛ هرچه ممکن است اتفاق بیفتد/نیفتد.
س: من بیشتر فکر میکنم ناممکن در صورت دگری از سکه است «دوباره نویسش»؟
یسنا: شما می توانید هرگونه تصور کنید؛ من درباره ناممکن سخن گفته ام در پرسش قبلی؛ اینجا بگویم که ناممکن برای من وجود ندارد چون اگر ناممکن وجود مطلق می داشت دیگر تصور ممکن ها برایم بسته می شد؛ من با ممکن ها درگیرم و رو به رو.
س: جهان بینی یا بیشتر بینی جهانت چرا به هیچکجا تا هیچکجا باشد؟
یسنا: نمی دانم این را از کجا استنباط کرده اید حامد وستا گرامی که جهان بینی یا بیشتر جهان بینی من از هیچ کجا تا هیچ کجا است! جهان بینی من از هیچ کجا به هیچ کجا نیست؛ چون کجایی را تصور نمی توانم؛ جهان بینی من چرخی ست هیجانی، که نسبت مرا با جهان، وَ نسبت جهان را با من، می هیجاند.
س: سهم من یعنی مخاطب از دانایی های ممکن متن چهاست ؟
یسنا: سهم شما از دانایی های ممکن متن، مداخله در بازی است، یعنی وارد بازی شدن؛ همین که داریم گفت و گو می کنیم؛ همین.
س: شکل هندسی این فلسفه از ممکن چراشاید از خودش(واژه) بلند نشده و چرا از شکل هیچیش حالا هیچ به مفهوم قبلن گفته که از ناکجا تا ناکجاتر باشد و خود تمام خواهی است به اندازهی خودش سنگینی میکند ؟
یسنا: گفتم قبلن که همه چه در هستی زبان اتفاق می افتد این زبان است که می زباند. برداشت من از فلسفه و از ممکن، برداشتی است از امکان های زبان برای ابداع و جعل دانایی، که همچون بازی، قاعده های خودگردان در خودش دارد؛ این قاعده ها دانایی را به بازی درمی آرد، تخریب، ترمیم، تعمیر می کند برای تداوم.
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته