از بدرود میترسم
١٤ جدی (دی) ١٣٩٢
من از دیـدار آخر در کـنـار رود مـیـتـرســـــــــم
من از رفتن من از دوری من از بدرود میترسم
من از حـسِ غریبی که درون ســــــینه میسـوزد
من از دلبســـــتگیهایم به یک موجود میترســم
من از آشــــفته بازاری که احساس اســت نامِ او
پر از دلتنگی و وســــواس و رویا بود میترسم
من از ســـــرکردن شــــبهــای پأیـیـزی بدون او
که یکدم خاطر من را نمی آســــود می ترســــم
من از شعر و غزلهایم که ماندهلای این صفحه
و از ناگفته هاییِ که کســــی نشـــنـود میترســـم
من از لرزیـدن دســــتـش به هـنــگـامِ خـداحافظ
و از برقی که در چشمانِ او کم بود میترســـــم
.........................
من از رویای عشــــقی که به کابوسـی مبدل شد
و آن بغضی که پنهانی مرا فرســـود میترســـــم
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته