مردی که پاهای سنگی داشت
١٨ عقرب (آبان) ١٣٩٢
مردی که
پا های سنگی داشت
< یک >
یک شبی بود
ومن از پنجره بیرون را می دیدم
شب و تنهایی آن را
_در یک ساحت _
با سکوتِ جبری شان
جشنی بود .
< دو >
و من از پنجره
بیرون را می دیدم
مدتی
چشمانم را بستم
گوییا
طولانی قرنی بود
چونکه وقتی بگشودم
ناگهان
در فکرم آمد
که درختانِ دمِ پنجرهء ما
می میرند .
< سه >
من دران پاییزی شب
عضلاتم گفتی چوبی بود
و صدایم
درچنان چا هی گُمگشته
که فضایی
در ذهنش نی .
< چهار >
می توان گفت درآن پاییزی شب
دستِ مسخی
همـهء تنهایی ها را
در درونِ دلِ من می رویاند
شاید از شدتِ بیماری بیداری هایم
در آن لحظات
من
به سوی همۀ خاطره هایم بر می گشتم .
< پنج >
ومن از پنجره بیرون را می دیدم
شیشه در زیر فشارِ نَفَسِ گرمِ من
عرق آلوده
به کدری رو می آورد.
...................
لختی بعد
عرقِ شیشه سر انگشت مرا پاک نمود .
چشم من پیشترک رفت
تا ز خطی که سر انگشتم بر شیشه کشید
کوچه را بیند و یابد چی در آنست ؟ :
...............................
تیره گی بود و سکوتی سنگین
در کوچه
و درختان
بسمل آسا به تپش هاشان بودند .
شایدم ذهن من این را
تنها
حس می کرد
آخر آن شب ، شبِ پاییزی یی بود
و به هنگامِ خزان
آنقدر برگ جداگشته زشاخه
چشم هایت را می آزارند
که به فکرت
گاهی
این می آید
که درختان دم پنجره ات حتی
_ روز دگر
بر زمین فرش شوند .
< شش >
و من از پنجره بیرون را می دیدم
آن چنان دلتنگی قلبم را می افشرد
که شب و روز
برایم
یکسان بود .
ناگهان یادم آمد :
مرد همسایهء ما
در آن پاییزی شب
ساعتی پیشتر از آن که بمیرد
ورقی چند به دستم داد
_ که توگویی آن ورق ها میراثش بودند .
از پس پنجره رفتم به سوی بسترِ خویش
برق را روشن کردم
وز روی بستر
آن ورق هارا بگرفتم .
مکثِ کوتاهی کردم
و به خواندن اینسان کردم آغاز :
< هفت >
[ نوجوانی من امروز
آنقدر در یادم نیست
فقط اینقدربه یادم می آید
ما در آن قریه که بودیم
پیر مردی پا هایی سنگی داشت .
همهء اهل قریه
مسخره ش می کردند :
« به چسان پا هایت سنگی شده اند ؟ »
او وقارش پا بر جا
در سکوتش همهء اهل قریه سر در گُم .
حرکت هیچ نمی کرد
چونکه پاهایش سنگی بود .
ظهر یک روز زمستانی
او را دیدم من
که به سوی تپه یی کز آن قریه
اندکی آنسوتر بود
با تمامی توانِ پا های سنگیش
گام ها را بر می داشت .
و از آن نیز گذشت .
_ مقصودم آن تپه ست . _
من که با فکرنمودن به پا های سنگیش
آتشِ سوزانی
مدت ها
در جانم بود
رفتنش را به سوی آن تپه
نتوانستم ساکت بنشینم .
با تلاشی
که توان بود
دویدم تا آن تپه .
در پس تپه چنارستانی بود
و در آن جا
چونکه انبوه درختان
سدِ پروازِ نگا هم بودند
نتوانستم پیدا او را من .
جای پا هایش
پیدا بود
اما.
رفتم اینسو
گشتم آنسو
تا آنکه
دیدمش کارام آرام
با چناری
مثل یک آدم
چیز هایی می گوید .
من چنان ترسیدم ، وای
که هوایی که تنفس می کردم
گفتی مرگم بود .
لحظاتی
ساعاتی
در یادم نیست
من به لب های وی آن سان بودم خیره
که تمامی حیاتم چشمانم بود .
پیشتر رفت تنم
پای هایم در فرمانم نی .
درسکوتی بود
ــ پیکرش را می گویم
که به چشمت همۀ پیکر او
سنگی می آمد .
در پی اش این ها را بشنودم :
" همه گی می پرسند
که چرا پا هایم سنگی شده اند
قصه یی دیرینه است :
روزگاری
آتشین مرد بزرگی
که توان فکر نمود
آشنا بود مرا.
در زمستانی صبحی سرد
این مرد
خانه ام آمد و نالید که بایست ز آن سوی قریه
هیزم آورد و مقداری نان .
من چنان گرسنگی در رگهایم بُد جاری
و چنان پا هایم بُد از سردی
که هماندم به سوی قریۀ دیگر رفتم با او.
قریۀ آنسو تر
_ که دران نان و در آن هیزم بود _
دو شب و روز زما فاصله داشت .
روز اول را تا شب
با آرامی پیمودیم
شب چو شد ، اما
حمله ور گشت به ما راهزنی .
خنجری در دستش نی
و به جایش
اما
آن رهزن می خندید .
ناگهان نعره کشید
_ دشت از جیغ وی اندوه مرا
سخت فشرد_
و به ما گفت که هرچند دو مردید شما
لیکن من
از پس هردوی تان بر می آیم
چون مرا اهریمن
قدرتی جادویی بخشیده ست .
من به چشمانش تا دیدم
در آن تاریکی دانستم
کا هریمن
قدرتی دیگر
او را
داده ست
من شقاوت را
در آن تاریکی
در چشمانش دیدم
مرگ در نی نی چشمانش زندانی یی بود.
آن سپس گفت :
رهزنم من
خود شما این رامی دانید
رهزنم لیک
نه چنان راهزنانِ دیگر
من به هر راهزنی باید قلبی را سنگی گردانم
و شما نیز اگر می خواهید
که ازین معرکه بیرون بجهید
دل تان را باید
با همان قوت جادویی سازم مثل سنگ
و نخواهید اگر این را
آن گا هان
پای تان
سنگی
خواهد شد.
مکث کوتا هی کرد و گفت
خود بگویید کدامین را سنگی می خواهید
دل تان
یاپا هاتان را ؟
من چنان ساکت بودم در آن احوال
که تو گویی ذهنم سنگی شده بود.
آشنای من ، آتشین مرد
لحظه هایی خا مش
سرِ خود را پایین افگند
و سرش را ، ناگهان ، بالا کرد
و چنین گفت به او :
قلب من را سنگی گردان
طاقتِ داشتن پای سنگی
در توانایی من نیست رفیق !
من چنان ساکت بودم در آن احوال
که تمامی حیاتم سنگی شده بود.
ناگهان نعره کشیدم ، گفتم :
ای رهزن
این مرگیست
من دلم را نتوانم بینم همچون سنگ .
پای هایم سنگی
این سان گردیدند .
راهزن رفت
پای من لیکن سنگی شده بود.
پای سنگی مرا
آتشین مردِ رفیقم تا دید
آن چنان تند دوید
کز تبارِ توفانها بود .
وقت برگشتن هم او را دیدم من
بار هیزم درپیشش بود
و به دستش قرصِ نان
من همانجا ساکن مثلِ کوه . "
< هشت >
صفحه یی دیگر را بگشودم
این چنین خواندم در آن :
( و سکوت تو همان خنجر زهر آگینیست
_ گوش هایم می دانند _
کاد می در شفقِ قلب خودش
چهرۀ آن را می بیند
و به اندوه خودش
معنی آن را می فهماند .
ای سکوت تو هزارانم دشمن !
من چسان ذ هنم را کاکنون
از شب دوری تو لبریز است
چون سحر گه به تکاپو بسپارم
به چسان طرح کنم تنهایی را
من کنون چهرۀ تو در یادم نیست
و ازین می ترسم که
غصه هایی که مرا ساخته اند
آنقدر در شب تنهایی من رخنه کنند
که فراموش شوند
_ وین فراموشی مرگی خواهد بود . _
پیش ازین دشت سکوت
چشم من
می دانی
پُر ز تصویر صدا بود
_ باورش رویش و آب _
و چنان ذهن بهاری یی داشت
که همه راهگذار فردا را
در مسیری
همه جا سبزترین
پیمایش می کرد .
در شب دوری تو
اینک
وای
خواب افسانه سرا ست
من دران بیمم که
باورِ پلکِ مرا
خواب ز من بستاند .
ای سکوت تو تباهی را پیغام !
تو ز میعادِ تباهی و سکوت
خبرت هست ؟
ای سکوتِ تو چنان عایقِ ذهن
من همان کوه
همان کوهم ، کوه
تشنۀ آوازت من !
تو
درونِ درۀ خاطر من
بار دگر جیغ بکش
و صلابت را پاسخ گوی ! )
< نه >
خواندن را
لحظاتی
بس کردم
به سوی پنجره رفتم
در آن لحظات
باد در ماتمِ تنهایی آن کوچۀ سرد
نوحه خوانی می کرد .
< ده >
به سوی بستر خود بر گشتم
صفحۀ دیگر را بگشودم
با خطوطی ، ناخوانا
در آن این ها بنوشته :
( ابر ها
تنها یک شب
ما را
تا به مهمانی باران ها بردند
ما عطش را گُم کردیم
آن فقط مهمانیی بود
ما
عطش را
در یک مهمانی گُم کردیم .)
< یازده >
در دو سه صفحۀ دیگردیدم
چیز هاییست که گهگاه
ز دل
بر می خیزد
قصه هایی که تسلسل
در ظاهر
در آنها نیست
آن چنان حادثه هایی نا همگون
اما پیهم
در بطنِ حیات .
این دو سه قصۀ ناهمگون از آنهاست :
( من که یک برگ
سحرگاه
به شبنم از کم آبی می گوید
میلِ فریاد زدن می بینم
توبه تنهایی یک کوه نمی اندیشی
اما. )
0
( گُل سرخ
گُل سرخ
من ندانم گل سرخ
چقدر دست ترا بوییده است
لیک ازین حادثه در باغ
داستان ها جاریست
و گلِ سرخ
اعتبارِ دگری یافته است .)
0
( من به اندازۀ اندوهِ تمامِ شب ها می اندیشم
که توکمبود ترین حادثه ای
خاطراتِ همه شب هایم این را می گوید .)
0
( تو به چشمم دیدی ، گفتی :
درد
من به چشمان تو دیدم ، گفتم :
شب
و تو خندیدی
خنده ات
اما
بوی باران با خود داشت . )
< دوازده >
دیر پایی دقایق
در آن پاییزی شب
همه ذرات تنت را
وحشت می آموخت
می شد از عمقِ جنونِ تنهایی
در آن پاییزی شب
اندیشید :
آسمان نام زمین از یادش رفته
و آفتابی که تما می سخاوت بُد او را
بر جهان خشماگین است
و نیاز و تبِ رویش ها را
با خشونت
می خواهد
پا سخ گفت .
< سیزده >
و ورق را برگردانم
قصۀ تشنه گی یک ذره
این چنین بود بر آن نقش :
« لب یک ذره
درونِ دلِ یک سنگ
باز شد از هم و فریاد زد :
آب
تا به لب تشنه گی ذره پیا می بد هد
دانه برفی به سرسنگ نشست
و بگوید تا
آبم نوشت باد
استخوانهاش به هم کوفته شد .
ذره
اما
میدانست
بهمنی خواهد آمد
و درونِ دلِ او
سنگ
فریاد رهایی را
خواهد آموخت . »
< چهارده >
من درین وقت به مردی می اندیشیدم
که به یک لحظه
خودش را
از تنهایی بیرون کرد :
ظهرِ روزی این مرد
آمد و رفت همه موتر ها را
متوقف گردانید
و سپس نعره کشید :
[ من که عمریست به تنهایی خود سر کردم
هیچکس نیست مرا یاد کند ؟
من توانایی دیدن دارم
می فهمم
گوش هایم شنوا و دستانم آنسان پاکیزه ست
که چنان دستِ گره خوردۀ یک کودک .
با چنین حال
من که عمریست به تنهایی خود سر کردم
هیچ کس نیست مرا یاد کند ؟ ]
در خیابان آوازش طوری می پیچید
که گمان رعدی می غرید
عابرین اما
روی شانرا ، حتی
سوی او دور ندادند و کسی
لبی هم جنب نداد .
مرد با خود گفت :
[ باز هم تنهایی ؟]
و ز جیبش خنجری را بیرون کرد
و به یک دم سرِیک مرد دگر را
زتنش کرد جدا.
خون فواره کشید
دست بی تجربۀ مرد به خون هم پیمان گردید
عابرین آنگه
سوی او خیره شدند
گِرد وی حلقه زدند .
این چنین مرد ز تنهایی خود گشت برون .
بعد ازان تا به زمان های دراز
یادِ این مرد
ذهنِ مردم در چنگالش بود .
< شانزده >
در همین حال که قلبم متلاشی شده بود
ناگهان دختر همسایۀ ما جیغ کشید :
« کاش من حنجره یی می بودم
که به جای همۀ حنجره های خاموش
گوشِ فریاد زدن را کر میکردم . »
جیغش از کوچه برون رفت و در شهر رسید
ذهنِ من
اما
در این لحظات
یک زنی را در یادم آورد
که دو چشمش
حتی اکنون
در شب هایم خفته .
من به این زن
یک وقتی
اینها را بنوشتم :
[ روزگاریست
روزگاریست فراموش خودم
روزگاری
اما
رنگ چشمان تو
جاریست به رگ های غـمـم .
من به چشمان تو می اندیشم
امشب باز
من به چشمان شب آلودۀ تو
مثل یک حادثه می اندیشم
چشم تو قصۀ شب را می گوید اما
از دلم غصۀ شب را بر می دارد .
با نگاهش چشمت
قصه هایی می گوید :
شب به آخر نزدیک است .
حالتِ طرزِ نگه کردن تو
مثلِ یک صبح بهاریست
پی یک شبِ دی
مثل اینست که می گوید :
فردا
روزِ خوبی خواهد بود . ]
برگرفته از دفتر شعر منتشر شدهء
« تصویر صدا »
کابل ،
سیزده پنجاه وشش خورشیدی
() () () ()
() ()
()
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته