یک امشب را...
١٤ میزان (مهر) ١٣٩٢
بخشیده به :
مومن خان بیلتون
که او را، عمریست، شنیده ام.
از آدابِ وزیدنِ باد
بگذار
و رسومِ باریدنِ باران
و آیین ِروییدنِ گیاه
سخن گوییم
امشب
و از عنعنه یی که عشق دارد
و از روشِ زیستنِ یک مرغزار
و از نحوۀ سفر های آب
در زمین .
>< <> ><
همسایه گی لحظه های مکدرِ بی شتاب
بیا
کهنه رفته یی باشد
امشب
اگر به چشمی که زیبا ترین است
و به زلالِ چشمه یی سالمند
و روز های سرزمینِ آرامش
و به آنچه
باغِ باور را
سبز می نماید
بیندیشیم .
>< <> ><
به گیسوی راه برده در خرامِ باد
بگذار
و دریا های بی خشونت
و معبدی بر شاخسارِ درختی فرخ
ـ که پرنده یی بنا می نهد ـ
فکر کنیم
و به کندو های لبالب از آرد
و عطرِ همیشه مستِ شببو ها
در تاکستانهای باغ های دلبند .
>< <> ><
به حقیقتِ شب خوی تلخ
امشب
چون رفته یی دیرینه
بنگریم
و شعله های آتش را
ندیده ایم
و صدای انفجار را
و شتابناک گردشِ طیاره های جنگی را
و غریوِ پُر هیبتِ بمب و مَین را
مدت هاست نشنیده ایم .
>< <> ><
کسی
از دست نداده است
در محله پایش را
و مردن را
با هجومِ خشماگینِ راکت
کاری نیست
و پرچه های بدنِ آدمی
بر شاخه های درختان
نمانده است
وگرسنه یی نیست
و تلخی یی
نیست
و پریشانی یی
نیست !
>< <> ><
امشب را
بگذار
هوش بسپاریم
به صدای « بیلتون » و تنبورش
و
غزل خوانی « سمیع سراج »
و
شیفته آوازِ « استاد امیر خان »
و
شعر های سرودِ « امجد علی »
که کوهِ دردی را
آب می کند.
>< <> ><
یک امشب را
تنها
با
پیاله
بگذرانیم !
برلین ،
دوهزار و سیزدۀ ترسایی
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته