درک غلط، کشوررا به فنا ونابودی سوق داد!

٨ میزان (مهر) ١٣٩٢

بسم الله الرحمن الرحیم

انا لله و انا اليه راجعون

 

خون شهدا همیشه جوشان است و یک لحظه عاملان و آمران جنایت را آرام نمی‌گذارد. حالا که می خواهیم یاد و خاطرات شهدای سال های 57 به بعد را گرامی داریم یعنی  جنایتکه  در حاکمیت حزب  خلق و پرچم صورت گرفته پس  با  قاطعیت باید گفت این تعداد نه «پنجهزار» که حکومت پوشالی کرزی اعلان می کند  که  شاید بیشتر از  «پنجاهزار »انسان بیگناه باشد و این یک  فاجعه بزرگ در تاریخ سیاسی و اجتماعی ما است. امّا سخنم با هموطنانم این است که از هر قوم و قبیله و فرقه هرگز در برابر این جنایات سکوت نکنید. سکوت شما تأئید جنایت است. همه باید فریاد خود را علیه این چنین آدم‌کشی‌ها بلند و بلندتر کنند که این کار وظیفه و رسالت اش بر دوش همگان، از هر دین، مذهب، گروه و اندیشه است. اینجا دیگر مسئله‌ی با خدا و بی خدا مطرح نیست، مسئله کشتار انسان های بی دفاع است. روح این انسان های  شریف  شاد  و یادشان جاودانه باد.

 میهن ما ن وهمچنان حوزه فرهنگی مان  از نظر جغرافیای سیاسی در جایی است که ازبدوی موجودیتش به مثابه یک کشور همیشه مورد یورش و تهاجم و چپاول از سوی همسایگان دور و نزدیک خود بوده. متجاوزان به مرز و بوم ما گاه اقوامی بودند با

مناسبات اجتماعی و اقتصادی بسیار عقب مانده و فقیر مثل عرب, ترک , تاتار و مغول... که در جستجوی سعادت و زندگی بهتر به سمت  ما کشیده می شدند و گاه امپراتوریهای بزرگی چون آشور, یونان دوره اسکندر, استعمار بریتانیا  ، اتحادجماهر شوروی که برای گسترش امپراطوری و اهداف راهبردی خود, و درکُل   برای چپاول ،یغما ، تاراج،عُشر،خِراج  و جِزیه  چشم طمع به این مرز و بوم داشته و دارند. کشور و حوزه فرهنگی ما در طول تاريخ خود زير فشار هجوم های ايلات چادرنشين و ملت های متمدن !! كمتر روي ثبات و آرامش بخود ديده  و در حقیقت روند تكاملی جامعهء  ماـ بارها ـ بخاطر این حملات از هم گسسته است و آن هنگام كه ثبات و آرامشی در حوزه فرنگی و جامعه ما وجود داشت(مثلاً در عصر ساسانیان يا سامانيان...) ما شاهد رشد شهرها و رونق تجارت و صنعت و تاريخ و فلسفه و ادبيات بوده ايم.بهرصورت با تاسف  باید پذیرفت که

 تا زمانه و نظم جهانی به شکل کنونی آن باقی است خطر این یورش ها به «صد دلیل »باقی خواهد ماند. البته تعداد ی از این  یورش ها، تهاجمها و چپاول زیرنام و عنوان پندار ها و ایدئولوژی های  خاصی صورت گرفته است که بررسی و شناخت خاستگاه این  تفکر ها و ایدئولوژها  به بطور خاص مارکسیسم، تلاش های نافرجام  آ میخته با  درک غلط ، عاطفی،هیجانی و احساساتی آنانی كه خواسته اند در هاله اي از آرمان گرائي و مطلوب خواهي  وتطبیق  جبری این آرمان ها با سیرفرهنگ  و تاریخ  کشورعمل كنند، که نه تنها خود، بلكه جامعۀ  افغانستان را به پرتگاه هاي بي بازگشت  فنا و نابودی سوق داده اند، محدوديت‌های تاريخی ، فرهنگی و مذهبی برای رشد آن عقايد، در این دورا ن، از اهمیت بسیار برخورداراست.

 اما  اگر می خواهیم که این گذشت را بعنوان يك «گذشته»، به «تاريخ - تجربه» تبديل كرده و آن را «موضوع» مطالعات و تحقيقات منصفانه قراردهیم ، تا آيندهء دموکراسی و جامعه ء مدنی در افغانستان  به گذشتهء پـُراشتباه ما نبازد ، شرط این  است تا  خود را از اسارت  از فضای تنگ باورها  و توهمات واهی - گذشته و حال را از چنگ تفسیرهای انحصاری یا ایدئولوژیک  آزاد كنيم و از واقعيت هاى تاريخى و سياسى همانگونه

كه هستند سخن بگوئيم  و با شجاعت به  نقد ش کشیم حتى اگر طرح اين واقعيت ها، تلخ و با « مصالح ايدئولوژيك » مان، مخالف باشد. اساساً بيان اين « واقعیت » ها است كه به  ما، معنا و هويـّت مى دهد.

هفت ثور به شکل های مختلف به تحلیل گرفته شده و ما نیز از   این منظر که «1917 »چنانچه دراتحادجماهرشوروی و ذهنیت قرن بیستم «انقلاب  کارگری » گفته شد وانتهایش به هفت ثور خورد آیا با تفکر مارکس همخوانی داشت ؟ یا یک برداشت اشتباه بود به این تاریخ نگاه میکنیم .

*

انقلاب اکتبر روسیه در سال 1917 مجهز به تفکر سوسیالیستی بعنوان یک تفکر مهاجم و با خصلت سياسی ـ ايدئولوژيك خويش، که از آغاز، ضمن مضمحل كردن زبان ها، فرهنگ ها، باور ها و هويت های قومی و ملی و ازبين بردن مرزهاى ملی و جغرافيائی كشورهای مفتوحه، در صدد ذوب كردن و اضمحلال اين ملـّت ها در کشور شوراها بود نمونه ای است  از حرکتی سیاسی که فاقد پیوندھای لازم با بستر اجتماعی جامعه آن زمان روسیه بود. استفاده از کلمه ی «لازم» در جمله فوق به نگرش واقع گرایانه ای برمی گردد که مارکس نسبت به انقلاب دارد.

بر اساس این نگرش، رھبری انقلاب باید از میان بستر اجتماعی انقلابیون برخیزد نه از یک چارچوب [سیاسی] بیرونی؛ حتی اگر این چارچوب حزبی باشد که خود را نماینده ی طبقه ی کارگر می داند. اگر قرار باشد حزبی نماینده ی یک طبقه باشد باید آن حزب برخاسته از توان مادی و معنوی خود آن طبقه باشد. در مثال روسیه، لنین با رھبری سیاسیگرا و حزب محور، سبب شد که حزبِ تحت اختیار وی، با ھمکاری بخشھایی از ردهھای پایین نیروی نظامی، موفق شوند قدرت را از چنگ رژیم رو به زوال تزار بیرون آورند. اما این فرایند کسب قدرت، که بخشی از نیروھای مردمی را نیز به طور محدود به صحنه آورد، نمیتواند به عنوان یک انقلاب به معنای توده ای کلمه و یا به طوردقیقتر، به معنای جامعه شناختی کلمه، ارزیابی شود. به طور دقیق تر می توان گفت آنچه در اکتبر 1917 در روسیه اتفاق افتاد، نمودی از یک [انقلاب] سیاسی بود نه یک انقلاب اجتماعی. در حالی که برداشت مارکس از انقلاب، یک برداشت به طور کامل اجتماعی است. بدین معنا که تشکیل نیروی انقلابی، تابعی از شکلگیری آن نوع از روابط اجتماعی باشد که بتواند شرایط زیررا دربرگیرد:

1-     تودهھا به کسب آگاھی در باره ی چر ایی شرایط استثماری خود بپردازند و در این مسیر به  مرحلۀ درک و تشخیص چرایی و چگونگی تغییر شرایط برسند(خودآگاهی)

2-     تودهھا این آگاھی را دستمایھی تشکل یابی و سازماندھی حرکت خویش برای تغییرگری سازند، (خودسازماندھی)

3-     تودهھای سازماندھی شده در چارچوب یک قیام برنامه دار برای کسب قدرت سیاسی و اقتصادی اقدام کنند، (خودرھایی)

4-     تودهھا بتوانند از قدرت سیاسی کسب شده برای ممانعت از استقرار یک دولت جدید که بخواھد روابط طبقاتی و استثماری را بازتولید کند جلوگیری کنند (خود حفاظت گری)

5-     توده ھا بتوانند با مدیریت خرد و کلان امور، جامعه را به سوی رھا ساختن از قید و بند سرمایه ھدایت کنند. (خودشکوفایی)

ھمان طور که دیده میشود فرایند شکل گیری انقلاب اجتماعی پیچیده و طولانی است. بروز انقلاب به زمان فراوانی نیاز دارد اما کسب قدرت میتواند بسیار سریع و ساده تر روی دھد فرایند آگاه سازی، فرایندی است که باید توسط نیروھای آگاھی بخش، سازماندھی و اجرا شود. این سازماندھی به معنای تشکیلاتی نیست، بلکه به معنای وجود پیوستگی و ارتباط و پایداری عناصر روشنگر است.

ویژگی ھا و مدت زمان روشنگری به دیدگاه وھوشمندی عناصرآگاه بستگی دارد . اما یک دیدگاه محدود، سازمان سالار و تشکلگرا چنین میاندیشد که باید عناصر آگاه جامعه را شناسایی و به درون تشکیلات جذب کرد و از طریق سازماندھی آنھا، برای به میدان کشیدن تودهھا و کسب قدرت، بھره برد. این نگرش سنتی و ملھم از لنینسم انقلابی نزدیک به یک قرن در دستور کار ھمھی سازمان ھای چپ جھان بوده است.

حزب کمونسیت روسیه در اجرای این روش، موفقیت تاریخی بی مانندی کسب کرد که مدتی بعد، به صورت کم و بیش مشابه، مورد گرته برداری قرار گرفت. مائو ھمین الگو را با تغییراتی برای چین روستایی مورد اقتباس قرار داد و درسایر کشورھای پیرامونی نیز این روند، پی گیری شد. تقریبا تمامی سازمان ھای سیاسی چپ ما، قبل از هفت ثور، بر اساس این الگو عمل می کردند و چنان در فرایند لنینیستی کسب قدرت حل بودند که به وجه اجتماعی و خصلت خودجوش انقلابی گری توجھی نداشتند و به جای کار عظیم روشنگری اجتماعی بیشتر به کار محدود «عضوگیری تشکیلاتی» مشغول بودند. وجه سیاسی بر وجه اجتماعی غالب شده و مدیریت پیچیدگی تشکیلاتی جایگزین فھم پیچیدگی روابط اجتماعی شده بود.

مارکس در آثار خود پیوسته تاکید داشته است که به مرحلھی نخست نباید کم بھا داد. زیرا کارگران تا زمانی که به این مرحله از درک طبقاتی نرسند، نمیتوانند به کنش ضد طبقاتی متداوم بپردازند. به ھمین دلیل، این کنش سالاری نیست که مورد نظر مارکس بوده است؛ انقلاب برای انقلاب معنا ندارد؛ انقلاب به واسطھی احساسات و شور و ھیجان توده ھای ناآگاه دوامی ندارد؛ انقلاب توسط نخبھگان، حتی به نام مردم و محرومان، چشماندازی روشن ندارد؛ آنچه ماندنی است - و مارکس نیز تنھا این روایت از انقلاب را تایید میکند - انقلابی است که تودهھای خودآگاه، خودسازماندھی شده و دارای قدرت مدیریت، عنصر اصلی و راھبردی آن باشند. انقلابھایی که توسط تودهھای غیرخودآگاه و سازماندھی ناشده و یا فاقد توان مدیریت ابعاد پیچیدهی جامعه انجام گیرد نمی تواند ره به جایی ببرد، چنانکه انقلاب اکتبر ١٩١٧ روسیه به جایی نرسید. سفارش مارکس در مورد شکل گیری حزب طبقه ی کارگر، به معنای ساخته و پرداخته شده توسط کنش نظری و عملی خودجوش کارگران، ھرگز در مورد روسیه تحقق نیافت و حزب کمونیست تحت رھبری لنین، حزبی متشکل از نخبگان انقلابی و به نام طبقه کارگر روسیه بود، نه به راستی برخاسته از این طبقه.

انقلاب روسی بدون آنکه کار عظیم و طولانی وضروری خودآگاه سازی تودهھا را فراھم کرده باشد، تنھا و تنھا با تکیه بر جذب مستعدترین نیروھای اجتماعی وسازماندھی آنھا در یک حزب سیاسی کنشگرا و قدرت طلب، توانست با ایجاد یک میان بُر تاریخی، یک رژیم مستبد کھن را سرنگون کرده و قدرت سیاسی را به دست آورد. اما نبود آمادگی لازم در توده ھا برای مدیریت جامعه در فردای کسب قدرت سبب شد که حزب کمونیست به رھبری لنین، با سیستم نیابتی  ، جانشین تودهھا شود و به جای آنھا تصمیمگیری کند. این روند سبب شد که انحرافھای ناشی از پس ماندهھای تفکر طبقاتی و خودمحوری ھای فردگرایانه، دستگاه حاکمیت را به سرعت به حوزه ی انحصارحزب تبدیل کند و سپس تودهھا را اسیر اقلیت سالاری و حزب گرایی شوروی ها کند.

فروپاشی افتضاح آمیز اتحاد جماھیر شوروی و بروز گرایشھای قوی مذھبی، مافیاگرایی، یھودسالاری وسرمایه دارمنشی پس از آن نشان داد چگونه ھفتاد سال حیات یک حزب حاکم بریده از تودهھا، زمینه را برای انحراف ھایی تا این حد گسترده آماده کرده بود. این تجربه ی تاریخی که در واقع نه افتخار، که موجب  سرافگنده گی کمونیستھای واقعی است، (به «رفقا ی» وطنی خود ما میآموزد که شما یکجا با رفقای اتحاد جماهرشوروی نه تنها به مردم خود که حتی به مارکس نیز وفادار نه بودید)  چنانچه مارکس  میگوید نبایدھیچ وقت وھیچ بھانه ای  موجب نشود برای نقش فعال و عملی توده ھا در مدیریت جامعه، جایگزینی قایل شویم؛

چپ در کشور ما بخصوص حزب دموکراتیک خلق، که ازبنیاد براساس اندیشه ھای انحرافی لنین   بنا شد و جز بازتولید مشتی نوشته ھای نظری غیر مرتبط با جامعه ی  ما، زیربنای محتوایی مھمی را در اختیار نداشت از ھمان ابتدا و در قالب حزب وابسته وشبه کمونیست صویری مخدوش از آنچه براستی می توانست یک چپ  واقعیتگرای  انقلابی در افغانستان باشد ارائه داد.

امری که در چپ ما، و بخصوص در فردای به اصطلاح انقلاب و آغاز سرکوب ھا، به صورت عکس مورد اجرا قرار گرفت و حاصل آن شد که بعد از چند دھه، چپ ما در اوج حرف گرایی و بی عملی اسیر و درمانده شده است.

در بسـتر چنین شـرایط ذهنی و فرهنگی و درک غلط بود که این مدعیان عدالت ، مسائل و مشکلات افغانستان را سطحی می ديدند، يعنی تنها به جذب مستعدترین نیروھای اجتماعی «یک  میان بُر تاریخی» سرنگونی رژیم مستبد کھن«به قدرت رسیدن حزب بعنوان سیستم نیابتی  ، جانشین تودهھا» در حقیقت به انقلاب «ساختن» فکر می کردند درحالیکه انقلاب باید«بشود»چون از دوره لنین ببعد ،انقلاب سازی یک شغل روشنفکرانه شده بود.

این در حالیست که مشکل جامعـهء ما «يک کلمه» (يعنی تغیر رژیم طبقاطی) نبود ،«چون طبقه به مفهوم غربیش وجود نداشت » بلکه مشکل اساسی جامعـهء ما يک مشکل معرفتی و فرهنگی و تاریخی و قومی وزبانی و مذهبی و اقتصادی واستعمار زدگی و حاکمیت های استبدادی و قبض فکری توده ها می باشد و به همين اعتبار، نيازمند يک پيکار درونی،هوشمند، تاريخی، صادقانه و دراز مدّت است.  از این غلط فهمیست  که چپ « لنینیستی » در تضاد بنیادی  و تقابل با اصول ومبانی مارکسیسم قرارگرفته و در این میان« مبارزه با سـرمایه داری » یا « امپریالیسـم » یا«مذهب» یا «سنت» پوشـشی بود برای آزادی سـتیزی ، عقل گریزی و عقده گشاهی رهبران سـیاسی و روشـنفکران چپ حزب دموکراتیک خلق!!!.

رفقای حزب دموکرات خلق  که می خواستند دنیای عادلانه و آزادی برای  آیندگان بسازند،در عمل  خود نتوانستند آزاده و عدالت گراباشند.که مبارزین ضد استبداد خود  جنایتکردند و به استبداد گرویدند.که آزادیخواهان ما آزادی دیگران را پایمال کردند.که حامیان حکومت قانون،بی قانونی هاکردندو مسسٌولان و حامیان حقوق بشر، حقوق و آزادی های اولیه مخالفان سیاسی شان را نادیده گرفتند .

نتیجه اینکه، خشونت و سیاست دو روی یک سکه در تاریخ ما هستند. این سنت و خصلت  در درازنا ی تاریخ تا به امروز، هیچ گاه نتوانست بستر معتدلی را پیدا کند تا تغییر یابد و پیوندی با عقلانیت خورد تا تعدیل شود.  فقط حاکمیت کمونیستی حزب دموکراتیک خلق در کشور باعث شد افراطی گری سنتی، پوسته ای فکری نو پیدا کند و پوستینی آهنین مجهز به مبانی نظری مارکسیسم بر تن کند.  یعنی برای حذف مخالف و معترض، ایدئولوژی ها خلق شدند و جایگزین مزاج و جاه طلبی های پادشاهان برای تسلط بر دیگران شدند.

اینست که میشود گفت، «قدرت » در کُل ودر درازنای تاریخ و درهیج جامعه‌ای  زیر سایه هیچ  «ایدئولوژی – دینی – غیر دینی »ماهیت اخلاقی نداشته . برعلاوه در افغانستان همواره پاشنه اش خونین  بوده است  که چرخ این پاشنه خونین با خرد شدن استخوان هزاران انسان به چرخش در آمده و خانه به خانه این سرزمین و  کران تا کران آن پر است از آوای رنج و فریادهای انسان‌های جان باخته ای که اکنون هیج نام و نشانی از آنها نیست.  







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



وحید غیاثپور کاظمی