باران
٣١ سنبله (شهریور) ١٣٩٢
باران با شوق پنجره اتاقم را می زد
من بی خیال با سیگارم حکایت
مغزم را با می غسل می دادم
ساحت همه به تماشای من
سکوت کرده بود
تنها چیزی که جان می داد برایم
سیگارم بود
و بغض گلویم را
جام می که دردست داشتم تازه می کرد
که تا انتهای هستی
جیغ بزنم از خود بیخود شده
دنیای خود را تعطیل کنم
باران با شوق پنجره اتاقم را می زد
من بی خیال با سیگارم حکایت
مغزم را با می غسل می دادم
باران صدا می زد که بیا
می دانی چرا؟
تا چشم های خیسم را کسی نبیند
و من حاضر شدم که سفر کنم
از غم ها و درد ها
اتوبوس شهر خالی بود
با قدم های لرزان راه افتادم
کنار راه
دیدم که شاعری شعرهایش را
در آغوش خاک می سپارد
و برای قلم و کاغذ مردهِ خویش
مزار می پالد
سیل از چشمانم شدت می گرفت
و همه جا خیس بود
باران با شوق پنجره اتاقم را می زد
من بی خیال با سیگارم حکایت
مغزم را با می غسل می دادم
دیدم
خودم دیدم
که خورشید را کُشتند
آسمان را در سوگ نشاندند
دیدم ستاره ها راه پیمایی کرده بودند
هنوز ماه در بند بود
اون زمان من دیوانه بودم
باران هنوز با من هم راه بود
که آمدم
آمدم که
قلب درِ اتاقم شکسته
سیگارم جان می داد
جام می ترک خورده بود
پرده های نمیه کشیده
زسرمای دوری من
می رقصیدند بی خود
دفترچه خاطراتم هنوز سرجایش
تکه تکه
اما با دنیای تو در نبرد بود
آرام لحظه ی نشتم به تماشا
از درد، شبنم ریزان
خوابم برد
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
عمر اندیشمند | 22.09.2013 - 14:51 | ||
خیلی زیبا اقای کاویانی به امید موفقیت های هر چه بیشتر تان در امور زندگی روز مره ی تان |