خشونتپروری روانهای مصدوم و قهر مشروع
٢٢ اسد (مرداد) ١٣٩٢
در بحثهای روزمره و رسانهای کشور ما، استفاده از خشونت، به یک امر قابل قبول- و در بسیاری موارد- قابل توجیه تبدیل شده است. خشونت درون خانواده و بیرون از آن و همچنین در نقد صاحبان اندیشههای متفاوت با بهرهگیری از «کلمات قاتل» (از: زیگفرید یگر)، فراگیر است. عادیسازی دفاع از خشونت، بدین پیمانه که در سرزمین ما صورت میگیرد، نشان از یک کژی و ناموزونی فرهنگی و روانی جمعی است. در این نوشته میخواهم چند اشاره به این موضوع داشته باشم. انگیزهی من، سخنان بسیاری بود که در بارهی نیاز و «مشروعیت» اقدامهای انتقامجویانه بیرون از حوزه قانون و دایره نیروهای دولتی در رابطه با شهادت برادرم مطرح میشدند.
در این نوشته تلاش میکنم، تا از یکسو به خشونت در یک جامعه جنگزده، که در آن «ضد تسامح» به اصل «اخلاقی» ارتقا یافته است، اشاره کنم و در فرجام نیز به این نکته که تن دادن به اصل استفاده از «قهر مشروع» نیز برای من یک انتخاب از روی دلبستگی نه بلکه از روی اجبار است، بپردازم. مطلبی با این اهمیت را در یک مقاله ژورنالیستی و روزنامهای گنجانیدن، کار خطرناکی است؛ کماکان سعی میکنم تا به اصلیترین مسایل در این رابطه، با در نظرداشت محدودیتهای صفحات روزنامه، اشاره کنم.
بدون شک کشف تمام علل خشونتگرایی نهادینهشده در افغانستان، امری است دشوار و موضوعی است بیرون از صلاحیت این کوتاهنوشته که حتا کمتر از مدخلی است بر انبوه تلاشها برای کشف تپشهای معکوس روانهای مضطرب و شناسایی علتها و رفع بیماری خشونتگرایی با در نظر داشت گستردگی آن در افغانستان. نخست نیاز به نهادهای باتجربه علمی و دوم نیاز به یک فضای بالنسبه صلحآمیز است تا به انسانها فرصت دم برآوردن داده و آموزش صلحجویی و رویکرد مداراجویانه را به فرهنگ زندگی اجتماعی ارتقا دهد. هنگامی که فردی مظلوم واقع میشود و یا کاملا بر این باور است که بر او ستم و ناروایی روا داشته شده است، مشکل است بتواند حس انتقامگیری خود را مهار کند.
حس و آرزوی مقابله به مثل، در چنین حالتی، دست از سر آدم بر نمیدارد و آتش انتقامگیری در محیط خشونتپرور، لهیب سوزان سرمدی میشود که روان فرد را میسوزاند. فضای پیرامونی با اخلاقی و ارزشی ساختن خشونت و با ارتقای باور انتقام به اصل ارزشی فراگیر اجتماعی و تبدیل آن به موضوعی تقدیس و تطهیر شده و عالیترین اقدام برای تحقق عدالت، در واقع این امر را پایدار میسازد. در حالیکه در جوامع دارای ثبات، صلح، فرهنگ دموکراتیک و باورهای انسان دوستانه تلاش میشود تا خشونت فطری و خشونت فرهنگی و برخاسته از روابط اجتماعی غیرعادلانه را به نیروی خلاق و آفریننده تبدیل کرد.
در جوامع پیشمدرن و دارای فرهنگهای سنتی و یا در نظامهای سیاسی خشونتپرور، از این نیرو بیشتر به مثابه نیروی انتقامگیری و یا سرکوب خونین دیگراندیشان بهرهگیری میشود چرا که سمت دادن به خشونت فطری و «اجتماعیت» دادن به آن بیش از هر چیز، ایجاب داشتن نهادهای فعال و متعهد به صلح و یک فرهنگ جمعی خشونت گریز را مینماید. جلوگیری از مسخ قربانی به جنایتپیشه و درمان روانهای مصدوم و سوسیالیزه کردن صلحآمیز خشونت در جامعهای که در آن روانهای مصدوم به وفور حضور دارند، کاری است که باید در یک فرایند فرهنگآفرینی صورت بگیرد. در جوامع دارای نظامهای دموکراسی، بهدلیل اینکه تعداد محدودتری از انسانها مبتلا به حس انتقام و کشتار و خونریزی و اجرای آنچه که برخود آنها گذشته بر دیگران، میباشند، امکان مهار این مشکل بیشتر است و اقلیتهای کوچک مانند دخترانی که مورد تجاوزهای جنسی درونخانوادگی قرار گرفته و مبتلا به این بیماری میباشند نیز با توسل به درمانهای روانکاوانه احتمال شفایابی دارند.
انسانهایی که مورد ستم واقع میشوند و یا بهگونه نظاممند مبتلا به توهم ستمدیدگی میباشند، در معرض خطر ابتلا به آسیبدیدگی روانی قرار دارند. اگر، به هر دلیلی، چنین افرادی نتوانند، عوامل ستمدیدگی واقعی و یا عوامل توهم ستمدیدگی را شناسایی و با پیامدهای آنها برخوردی درخور داشته باشند، تهدید آسیبدیدگی روانی به یک درد دوامدار با نتایج بینهایت مخرب مبدل میشود. چنین امری در جوامع جنگزده فراگیر و تا حدودی مقبول جمع میباشد.
در چنین جوامعی، انسان در بستر خشونت و خون سوسیالیزه میشود. به سخن دیگر، اجتماعی شدن و تجربه فرایند سیاسی فرد از یکسو به مثابه حلقه کوچکی از یک جمع بزرگ مانند کلان خانواده و یا قبیله، صورت میگیرد و از سوی دیگر تجارب غالب انسان در چنین جوامعی خون و کشتار است. انسان فرهنگی، در آغوش فرهنگ خونبار، فرهنگش را تجربه میکند و دارای فرهنگ خونبار میشود. در چنین شرایطی، جمع پیرامونی نیز بیشتر به طرفداران تیمهای فوتبال میمانند که برای آنها انتقامگیری و خونریزی تا سطح فرستادن توپ به دروازه حریف عادی مینماید.
اخیرا ویدیویی را دیدم که در آن افراد مولوی فقیرمحمد پاکستانی که فعلا در زندانی در افغانستان بهسر میبرد، در آن طرف دیورند، سر یک جوان را در برابر کامره و چشمهای از حدقهبیرونزده طالبان پاکستانی، به جرم همکاری با امنیت ملی افغانستان میزنند و سر را با دستان خونین در میان جمعیت چندهزار نفری در هوا بلند میکنند و میگردانند و جمعیت از خود بیخبر و به سخن فروغ فرخزاد «این جانیان کوچک»، نیز عربده و هلهله میکشند. انسانی که هنوز به آدمیت خود پی نبرده باشد و در بیخردی بیکرانه رجز توحش را طی قرون و اعصار به تکرار بخواند و گمان کند که پیامبر آزادی و رهایی است، کاری جز این نمیتواند بکند.
انسانی که هر روز شاهد کشتهشدن و مثله شدن دوستان و عزیزانش باشد و در هر چارسوقی منصوری را بر دار ببیند و شاهد تحقیر و توهین پدر و برادرش باشد و هر شامگاه نیز لتوکوب مادر و خواهرش را نظاره کند، بهجز انتقال این خشونت به دیگران چیز دیگری نمیآموزد. خشونت در چنین جوامعی فراگیر میشود و فرهنگ میشود و روانهای بسیاری از انسانهایی که خشونت را تجربه میکنند، آسیب میبیند و مصدوم میشود. روانهای مصدوم به انحراف روی میآورند، خطر مسخ قربانیان به جنایتپیشگان افزایش مییابد و کشتار و تجاوز و بهرهگیری از خشونت فزیکی و روانی به پدیده فرامکانی و فرازمانی تبدیل میشود.
در چنین شرایطی، نه تنها دل انسانها در برابر دشمنانشان از محبت خالی میشود، بلکه دیگراندیشان نیز دشمن تلقی میشوند؛ کینهورزی به هدف ارتقا مییابد و انسانها از حس بشردوستی و نوع دوستی تهی میشوند. چنین قربانیانی در معرض تهدید جدی دشمنانگاری فراگیر و دگرستیزی (xenophobia) قرار دارند. حتا ارزشهای همسایهداری، قومداری، خویشاوندی و سایر ارزشهای سنتی نیز آسیب دیده، شکننده و ناکارا میشوند و در غیاب فرهنگ قانونمدار، جامعه به نبود و یا کمبود ارزشهای اجتماعی و فرهنگی که انسان را به انجام اعمال انسانی و اجتناب از انسانستیزی ملزم سازند، مبتلا میشود و بدینگونه انسانها در یک خلای ارزشی، «ضدارزش» را به ارزش ارتقا میدهند و عوامپذیر میسازند.
چنین انسانهایی، از لحاظ روانی خُرد میشوند و همواره سرشاراند از نفرت و حس انتقامی که دست از سر آنها بر نمیدارد. هرگاه چنین حالتی از مرزهای معمول در یک جامعه فراتر رود و شامل رقم بزرگی از افراد جامعه شود، در چنین صورتی خشونتگرایی و کینهورزی و باور به انتقامگیری و «شستن خون با خون» برای آنها به اصل «اخلاقی» مبدل میشود و در فرجام چنین جامعهای زیر سلطه جمعی قرار میگیرد که در لهیب سوزان انتقامجویی و خشونتپروری میسوزد. چنین جامعهای مبتلا به «تراوما» شده و بیماری روانهای مصدوم به درد تودهای و فراگیر مبدل میشود.
دشوار است جامعهای که بیشتر از سی سال صحنه لشکرکشیها، اشغال و کشتار و بسیجهای خونین ایدیولوژیک و تباری بوده باشد، بتواند از بروز خشونتهای فردی، فرقهای و یا خشونت ایلجار در امان بماند. چنین جامعهای دیالکتیک و آن سوی دیگر جامعه قانونمدار است که در آن دستگاههای مجری قانون، دولت قانون را به اجرا میگذارند. در جامعه شهروندی قانونمدار، انحصار قهر مشروع در دست دولت مردم است و شهروندان اجازه ندارند اجرای عدالت را بهدست خود بگیرند. در چنین جامعهای جمع زورمدار و یا اندکی که قادر به استفاده از زور میباشد، اجازه ندارد که خود مجری دادگری و یا کیفردهی شود. دولت در دموکراسی، تنها مجری قانون و نهاد عدالتگستری و میانجی شهروندان میباشد و دولت از این ابزار مشروع و انحصاری خود برای تقویت همبستگی جمعی و عدالتگستری بهرهگیری میکند نه طور دیگری. به سخن ماکس وبر، دولت عبارت است از رابطه حاکمیت انسانها بر انسانها که بر قدرت مشروع بنیان گذاشته شده است. مجازات افراد قانونشکن مطابق با هنجارهای اجتماعی (قانونی) از صلاحیتهای دولت است. هدف از مجازات افراد قانونگریز، تنها فرو نشاندن عطش کیفرخواهی آنانی که مظلوم واقع شدهاند، نیست بلکه هدف اصلی، نمایش همبستگی جامعه است با فردی که مظلوم واقع شده است.
برای به نمایش گذاشتن همبستگی میان شهروندان، سوای تفاوتهای فکری و گرایشهای سیاسی و یا تعلقاتتباری، یگانه راه برونرفت از بنبست خشونت بیرون از انحصار دولت و خارج از دایره قانون، پناهجستن به فضاهای قانونمدار و تقویت دستگاههای مجری قانون و دادگری است. بدون شک تبدیل این امر به یک باور نهادینهشده که توسط نهادهای قانونی و جمعی اجرایی شود، یک فرایند طولانی است. سربلند بیرون شدن از این فرایند دشوار اما یگانه راه چیره شدن بر روانپریشی اجتماعی و سیاسی جامعه است. چنین جامعهای نیاز به درمان روانی و غلبه بر تراومای جمعی دارد و این درمان فرایندی است که با رشد و قوام باور و درک حقوقی نتیجه خواهد داشت.
تراوما عبارت از تجربه و زندگی در یک زبونی و بیچارگی مفرط است؛ عبارت است از هجوم بر سازمان شخصیت انسان. چنین هجومی از یکسو بر کلیت شخصیت انسان صورت میگیرد، اما از جانب دیگر در شرایط ویژه فرصت پرداختن انسان به شخصیت تراومازدهاش را نیز کاملا نابود نمیکند. اما با گسترش سیطرهی ویرانگر تراوما، موزونی روانی انسان سخت آسیب میبیند و «من» انسان کارایی نورمال خود را از دست میدهد. البته تجربه کردن هر حادثهی منفی و غمانگیز موجب ابتلای انسان به آسیبدیدگی ماندگار روانی نمیشود و استحکام و استواری شخصیت فرد، فرایند کودکی و نوجوانی، شدت و عمق حوادث منفی تجربه شده، بستر فرهنگی انسان و توان نورمهای اخلاقی و همبستگی اجتماعی همه در بروز و یا عدم بروز بیماری آسیبدیدگی روانی موثر میباشند. (نقل به معنی از: ویرتز) هرگاه فرد و یا افرادی مبتلا به چنین روانپریشی باشند، تمایلات خشونتبار آنها چه از طریق توسل به سلاح و چه از طریق توسل به کلام و قلم و تصویر و ابزار دیگر، در آنها حس شهوتانگیز ویرانگری را جهت تخریب دیگران و کسانی را که دشمن و عامل تباهی خود میپندارند، بر میانگیزد و چنین افرادی همواره دشمنآفرینی میکنند و شمشیر از نیام کشیده در صفآراییهایی که خود تصور میکنند و یا اینکه جامعه مصدوم برای آنها مهیا کرده است، حی و حاضراند.
فوران نفرت چنین افرادی متناسب است با زمین اجتماعی که در آن عمل میکنند. اگر خشونت، خونبار و پایدار گردد، این بهمعنای آن است که در متن اجتماع مورد نظر دستگاههای تنظیمکننده، مهارکننده و سمتدهنده خشونت، کارایی نداشتهاند. دستگاههایی مانند خانواده، مکتب، مسجد و دولتها، وقتی کارایی ناقص داشته باشند، نه تنها به مثابه نهادهای بازدارنده و مانع ارزشهای خشونتپرور عمل نمیکنند، بلکه به مولد «ضدارزش» مسخ میشوند. حتا در مواردی موجب بلاواسطه کژیهای اخلاقی و روانی و اشاعه عدالتستیزی میشوند.
سوءاستفاده از کودکان در خانوادهها، مکاتب و مدارس، انسانهای خشونتپرور بار میآورد؛ قربانیان میتوانند به آسانی به جانیان مبدل شوند. به سخن محمد محق، تجاوزهای جنسی در برخی از مدرسهها یکی از زمینههای اصلی انتحاریپروری است. با عاریتی از تیودر آدرنو میتوان گفت که خانوادههای اوتوریتر زمینه پرورش فرزندان فاشیست و زورمدار را فراهم میکنند و دولتهای دیکتاتور، عدالتستیز و خودکامه رویکرد شهروندان به خشونت را سهل میسازند و حتا راههای دیگر از جمله امکانات مقاومت مدنی را از آنها میگیرند.
هاتمایر، جامعهشناس آلمانی در پژوهشهای خود در بارهی علتهای بروز خشونت در میان جوانان آلمان در برابر خارجیان اشاره میکند که اگر استفاده از خشونت فزیکی، ساختاری و یا استفاده از «واژگان قاتل» به مثابه یک امر قابل قبول و روزمره و حتا قابل قبول از جانب رسانههای جمعی تبلیغ شود، کاربرد خشونت به امر «نورمال» و بهنجار جامعه ارتقا یافته و در فرجام روابط و قواعد همزیستی اجتماعی دچار گسیختگی شده و جامعه به مجمع افراد فاقد پیوند تنزل مییابد و یا به سخن دیگر، جامعه از حس و قواعد همبستگی تهی میشود. در چنین حالتی دایره خشونت، فضای جامعه را فرا میگیرد و فراگیر میشود و بهدلیل اینکه مرزهای اخلاقی، حجب و حیای اجتماعی و مرزهای رعایت قانون، در ذهن، فهم و باور افراد جامعه از هم گسیخته است، کسی هم دغدغه استقرار هنجارهای اجتماعی و اخلاقی موزون را با توسل به سامانههای اجتماعی و سیاسی ندارد.
انسان موجود فرهنگی است؛ میان ماندگاری خشونت و فرهنگ خشونتپذیر و کاربرد خشونت به مثابه ابزار «عادی» و «روزمره» برای حل مشکلات روزانه و یا تفاوتهای سیاسی، پیوند متقابلی وجود دارد. انسان یا بهدلیل حالتهای روحی و یا بهدلیل روابط ازهمگسیخته اجتماعی و ناکارآیی نهادهای اجتماعی و زوال هنجارهای اخلاقی به خشونت روی میآورد (از: سوفسکی). انسان میآموزد که خشونت آموخته و تجربه کرده را به دیگری منتقل کند. بدینگونه ترس و بغض تهنشین شده در روان چنین انسانهایی، از کنترول بیرون میشوند و چنین افرادی، بهجای اینکه در پی آرامش و راهحل باشند، جامعهگریز، مشکوک و سرشار از نفرت میشوند.
اگر سخنانی را که برخی از تحصیلکردههای افغانستان در روزنامهها و یا تفسیرهایی را که افغانهای گمنام در مورد انسانهای دگراندیش در صفحههای انترنتی مینویسند، با نوشتهها و مقالاتی که شهروندان کشورهای دموکراتیک در باره مخالفانشان مینویسند، مقایسه کنیم، میبینیم که چگونه عقدههای مولود سرکوب، ظلم، تجاوز و ستمدیدگی درازمدت و رفتارهای برخاسته از روابط خانوادههای اوتوریتر، موجب بروز دستههایی از انسانها، با روانهای مصدوم شدهاند.
در نرمترین نوع خود، انتقال ستمپیشگی تجربه شده در افغانستان با توسل به «کلمات قاتل» (از: یگر) کرامت انسانی و مرزهای خصوصی انسانها را هدف قرار میدهد. افرادی که از چنین ابزاری بهرهگیری میکنند، خود را قربانیان جاویدانی میدانند و این قربانیان جاویدانی، توان ارتقا به جانیان بیرحم و بیعاطفه را دارند و میتوانند به عوامل و مجریان پایدار خشونت تبدیل شوند.
رویاهای افرادی از این دست، بیشتر رویاها و آرمانهای «آنتی اجتماعی» (ضد همبستگی) میباشند. مانند رویای انتقامگیری، کشتار، اعدام و استفاده از خشونت برای تنظیم آنچه که افرادی از این قبیل نظم ضد و یا گزینه آنچه که هست میپندارند. پسران و دختران خشونت دیده از زنان، و یا مبتلا به چنین توهمی، به انسانهای زنستیز مبدل میشوند؛ زنان مورد سوءاستفاده قرار گرفته از جانب نزدیکان و مردان، به انسانهای مردستیز مبدل میشوند و بدینگونه قربانی، همرنگ جانی و خود جنایتکار میشود و جامعه تراومازده در چنبره روابط و ساختارهای خشونتزا گیر میکند و تا زمانیکه فرصت برای شکستن این چنبره اهریمنی فراهم آید و روابط اجتماعی و نظام جامعه بر بنیاد تسامح متحول شود و جامعه دگرپذیر گردد، غلبه بر این بیماری دشوار است. در صورت آفرینش یک بستر اجتماعی سرشار از تسامح و خشونتگریز، خشونتورزی به مشکل یک اقلیت کوچک، از منظر روانی آسیب دیده، کاهش مییابد و چنین جامعهای است که میتواند روابط و ساختارهای متحول ساختن خشونت کشنده و ویرانگر به نیروی سازنده و خلاق را مهیا سازد.
اما از جانب دیگر، استفاده از خشونت در پیکارهای رهاییبخش و نهضتهای عدالتخواه به مثابه راهکار و ابزاری برای رهایی از سیطره و استبداد ناگزیر مینماید. چنین خشونتی کنترول شده و متناسب با اهداف عالی که انسانها در پی دسترسی به آن هستند میباشد. خشونت در چنین مواردی مقدس و ستودنی نبوده بلکه از روی اجبار است و به مثابه آخرین ابزار از آن استفاده میشود. چنین رویکرد تحمیلی، مولود شرایط خونینی است که عدالتستیزان بر جوامع و شهروندان تحمیل میکنند. اما این نباید به مثابه یک ابزار ستودنی و یک انتخاب داوطلبانه از سر شیدایی، همهجا گیر و طبیعی پنداشته شود.
استفاده از خشونت و قهر مشروع، در نهایت باید برای زدودن خشونت و مهار کردن قانونی آن مورد توجه قرار گیرد. از یونان و روم باستان بدینسو، مشروعیت «قتل تیران» (قتل ستم پیشه) یکی از موضوعات مورد بحث بوده است و در دوران روشنگری و هومانیسم، یکی از موضوعات درخور مکث فلسفه اخلاق شده است و دیدگاهها و تیوریهای گوناگون در این راستا همواره با یکدیگر در جدال بودهاند.
فرار از هرنوع خشونت و اجتناب از بهرهگیری از آن تحت هر شرایطی برخاستگاه اصلی جنبش پسیفیستی جهانی را میسازد. «راه، خود هدف است» برخاستگاه اصلی فلسفه گریز از خشونت مهاتما گاندی و جنبشهای پسیفیستی جهانی را تشکیل میدهد. یوهان گالتونگ، فرزانه نارویژی و پژوهشگر صلح، با اقتدا به مهاتما گاندی، یکی از بزرگان این جنبش است. شعار «صلح را بدون سلاح تامین کنید» یکی از شعارهای مرکزی جنبش صلح جهانی میباشد.
هومانیسم و رمانتیسم ایدهالی و بیکرانهی این رویکرد، در برابر خشونت، خونبارگی و خونپرستی جنبشهای بنیادگرای معاصر و حملات انتحاری و قتلهای جمعی زنان و کودکان، ناتوان مینماید. از اینرو، واقعیتگرایی سیاسی و آرمان کاهش خشونت، انسان را ناگزیر به انتخابی میکند که در گوهر خود با آرمانگرایی رومانتیک انسان خشونتگریز در تقابل قرار دارد. سخن منسوب به پیامبر عیسی مسیح که میگوید: «اگر بهگونه راستت سیلی زدند، گونه دیگرت را نیز پیش بیاور» سرشار از محتوای بزرگ اخلاقی است، اما آیا این سخن که حواریون به پیامبر برگزیده خدا نسبت دادهاند، میتواند راهگشای جوامعی باشد که هر روز کودکان، جوانان و فرزندان آنها در هجوم بیرحم بنیادگرایی ایدیولوژیک تکهپاره میشوند؟ چنین رویکردی نمیتواند به تدوین سیاستی درخور برای مبارزه با انسانهایی که مردان، زنان و کودکان را سر میبرند، ممد واقع شود. از اینرو:
۱٫ خشونتزدایی را باید به افراد جامعه آموزش داد و این اصل را به یک ارزش اخلاقی و انسانی جامعهشمول ارتقا داد. دستگاههای اجتماعی، خانواده، مکتب و دانشگاهها و دستگاههای سیاسی، جامعه مدنی، جنبشهای حقوق شهروندی و حقوق بشری باید ملزم به ارزشهای خشونتستیز باشند. صلحجویی، دیگرپذیری، بخشایش و فرهنگ تسامح را باید به فلسفه آموزشی و تعلیمی و فلسفه زندگی انسان ارتقا داد. خشونتگرایی پیشمدرن و گرایش به انتقامگیری کتلهای و یا فردی را باید از تفکر فلسفی و نظام ارزشی جامعه زدود و در همین راستا، باید با برنامهریزی هوشیارانه و با آموزش از تجارب جوامع خشونت دیده به درمان تراومای شهروندان پرداخت و پیشزمینه یک جامعه خشونتگریز را فراهم ساخت. به همین دلیل است که من با هیچ کس، حتا آنانی که تشنه خون من و خانواده و دوستانم میباشند، خصومت نمیورزم و از آنها کینهای به دل ندارم.
۲٫ مقاومت و پیکار برای محو خشونت، در این جهان که سرشار از کینه و نفرت است و جلوگیری از فرهنگ شدن خشونت، از الزامات انسان بودن انسان است. جهل تاریخی و ساختارهای مولد آنکه بهگونه مثال کشتن کودکان را بهدلیل اینکه یک عضو خانواده آنها مرتکب جنایت شده است، جامعهپذیر بسازد، چیزی نیست مگر نمادی از حیوانیت موجودی که در آستانه گذار به انسانیت و کشف آدمیتش گیر مانده است. از اینرو، در سیاست، گزینهای که استفاده از جهل تاریخی و ماندگار را برای توجیه خشونتورزی و مجازات جمعی مجاز میپندارد و مانع قوام فرهنگ و باور پر از تسامح و دیگرپذیر میشود، گزینه دیگری را بهجز استفاده از قهر مشروع، برای مهار چنین خشونتی، نمیگذارد. اینجاست که سرکوب تروریسم و گرایشهای قهری و جنایتکارانه با توسل به قهر مشروع در نهایت خود زمینهساز قوام دموکراسی و تقویت ارزشهای زیستجمعی و فراهم کردن بستر فرهنگی و اجتماعی برای ایجاد یک جامعه بردبار، دیگرپذیر و کثرتگرا میشود. دولت صاحب قهر مشروع، در واقع با توسل به این قهر، از تسامح و دموکراسی پاسداری میکند. حراست از زندگی انسان، از طریق ابزار قانونی، سرآغاز حراست از حقوق بشری و شهروندی میباشد. از اینرو، وقتیکه این همه خون و کشتار و غارت را در افغانستان میبینم، نمیتوانم باور کنم که تخولسکی حق داشت وقتی میگفت: «سربازها قاتلاند!» سربازانی که با کشتارهای افراطیت ایدیولوژیک و تروریسم معاصر مبارزه میکنند و یا از نظامهای برخاسته از اراده آزاد مردم دفاع میکنند، نه تنها قاتل نیستند که ناجیان انساناند. آن سربازی را که در خوست، انتحاری را که میخواست خود را در مکتبی انفجار دهد، در بغل گرفت و فریاد زد، «فرار کنید که انتحاری است» و جانش را در این راه فدا کرد بهجز فرشته صلح چه میتوان نامید؟
از اینرو، بهای رسیدن به آرمان بزرگ جهانی عاری از خشونت را باید پرداخت و اگر ایجاب کرد باید با جان پرداخت. با آنکه من عاشق زندگیام اما زندگی را در آزادگی و آزاداندیشی دوست میدارم و آزادگی و آزاداندیشی را بهایی است که نسل ما و پیشکسوتان ما در سراسر جهان از پرداختن آن گریز نکردهاند. جدال میان سیاهی و روشنایی، جدال سرمدی و جاویدانی است و صف آزادگان باید صف مهر و روشنایی باشد.
برگرفته از ٨ صبح
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
پ | 16.07.2014 - 06:31 | ||
محترم داکترصاحب اسپنتا، وزیرخارجه پیشین ومشساورامنیتی فعلی مقام ریاست جمعوری. بایداحترامانه وجسورانه با حفظ رعایت عفت قلم وگفتار نوشت که شما متاسفانه درهردوسمت رسمی کلیدی که تاکنون درحکومت نام نهاد دموکرات، شایسته سالارومحاط به جفرافیای یک ولسوالی ومفسد داشته اید، چندان موفق نه بودید وامور درخورستایش راانجام نه داده اید وبنابر حفظ تعادل میان اروپا وامریکا به نمایندگی ازکشور فیدرال جرمنی درحکومت سهامی آقای کرزی به اریکه قدرت تکیه زده اید . تاجاییکه من ازقصرنیشنان دوروبرتان اطلاع دارم چندان روان وروح آرام ندارید وظاهرشیفته تان با موی های بدون شانه زده وگاهی هم به وضع ظاهری تان که شایسته یک دیپلومات ومهتر ارکان است دررسانه ها ظاهرمی شود وحرف شمرده وفیلوسفانه دارید. درمورد خشونت نبشته هایتان را که ازاطراف گل وبن ارگ به مشام می رسد مطالعه نمودم که واقعا" درمتون ومحتویات تکراری به مشاهده می رسد . من ازشما یک سوال دارم هنگام برادرمحترم تان دریکی ازولسوالی های هرات که به صفت قاضی ایفای خدمت وتوسط افراد نامعلوم به شهادت رسید آیا ازخشونت استفاده نه نمودید ودرپی قاتلین رخت سفربه ان دیارنه بستید وانرا ازبین نه بردید. درحالیکه ریس جمهور قاتلین پدروبرادرخودرا فراموش ودرقسمت ازخشونت کارنگرفتند. من خواستارآنم که واقعیت ها راباید انعکاس داد ونباید خیال پرادزوتراوش افکارغربی راانعکاس داد. باحرمت پوپل کابل ، افغانستان |
بدخش بلخی | 14.08.2013 - 05:32 | ||
آقای سپنتا!!!!!! نوشته ی تان خیلی پر مفهوم و نشان دهنده ی عمق تراژیدی چند دهه جنگ و نابرابری در کشور ماست، و اما خود شما: چی پاسخی برای ملت و مردم خود دارید که در کنار این تیم نا بکار و متقلب و متعصب قرار گرفته اید؟ دوم آیا نشرمیدید وقتیکه به قهرمان ملی کشور کسی که با دادن خونش پای شما و امثال شما را پس از سال ها دوری به میهن کشاند تا در کشور خودتان آزاده صحبت کنید و نفس بکشید بی حرمتی کردید؟ چرا برای مقام و موقف چند روزه به ملت و تاریخ واقعی وطن تان خیانت کردید؟ |
احمد | 13.08.2013 - 14:19 | ||
بهاری عزیز - این همان کسی است که آزادی و آزادگی را با سنگفروش خواندن سنگرداران خراسان و بدست آوردن کرسی به دولت کرزی سودا کرد و حدود ده سال میشود که وزیر و مشاور فاسد ترین و منفور ترین رئیس دولت دنیا است... شما از ایشان توقع دارید که آنهمه جاه و جلال را ترک نموده و جبهه مردمی ایجاد کند و در راس آن قرار گیرد؟؟؟ خدا اجر تان دهد!!! |
ضیا باری بهاری | 13.08.2013 - 12:11 | ||
بزرگان گفته اند: "گپی که از دل بر می خیزد در دل می نشیند" این واژه های ناب ـ واژه های ناب آزادی و آزادگی، گویی از ضمیر من برخواسته باشند. بلی داکتر عزیز! من نیز آزادی را عاشقوار دوست می دارم، واقعأ زندگی بدون آزادی مفهومی ندارد،انسانی که در بستر خشونت بزرگ شده باشد، هرگز نمی تواند خویشتن را آزاد حس کند؛ پس بخاطر آزاداندیشی و آزادی از قید خشونت و سلطۀ ارواح خبیثه باید است متحدانه کار و پیکار نمود. شما چرا جدا جدا مبارزه می کنید؟ به باور من بهتر است تا هرچه زود تراز این اداره شر و فساد خود را بدور نگهدارید، چون می دانم که شما پاک استید. از جمع جوانان آگاه می شود بهترین جبهه مردمی یا اپوزیسیون واقعی را ایجاد نمود که یک جوان با استعداد در رأس آن قرار بگیرد، شما و دیگر دیگر اندیشان وطندوست می توانید مشاورین خوب آنها باشید. نه مشاور نمایندۀ کمپانی های خارجی! یک جهان سپاس از اداره محترم سایت وزین خراسان زمین، که این نوشته بلند و پر محتوای داکتر صاحب اسپنتا را به نشر رسانده اند. خیلی آموزنده است. با محبت و درود فراوان |