شکارچی

٢٨ جدی (دی) ۱۳٨٨

نزدیک های عصر روز بود. هنوز آفتاب می درخشید دو دوست، لحظات دیدار با هم را دقیقه شماری می کردند. لحظات، همچو آبی که از زیر پل می گذرد آسمان، رنگ آبی داشت در گوشه های دور تر اش ابر های سیاه و سفید در حال حرکت بود و نشانه های باران را نوید می داد.

اگر از آن بالا پایین را- که شهر کابل تحت نگین اش قرار داشت- می نگریستی، در میافتی  شهریست با ساختمانهای مختلف در یک قسمت آدم های آنقدر زیاد در رفت و آمد اند که شانه به شانه می خورند و در قسمت دیگر موتر ها ی رنگارنگ با چندین قطار که گاهی مشکل می افتد کسی آنطرف جاده برود.

در فضای شهر، شور و هیجان محسوس بود سر و صدای رفتن به سوی انتخابات پارلمانی - که خود یک رویداد بزرگ است - بین مردم زمزمه های شنیده می شد

به هر گوشه نظرمی افگندی پسترها و عکس های کاندیدان جلب توجه می کرد.

روزنامه ها جراید، رادیو، تلویزیون خلاصه همه ی رسانه های صوتی و تصویری بیشترین مطالب شان از انتخابات کاندیدان و چگونگی برگزاری انتخابات نشرات داشتند

این دو دوست تازه با هم آشنا که گاه گاهی ذریعه ی موبایل صحبت همدلی داشتند یکی رنگ آبی آسمانی را با توته ی ابر هایش دوست می داشت و دیگر همین باران فصلی را که ببادر و در ریزش باران که خودش نشانه ی رحمت و قدسیت دوستی و مهر است، تر شود و لذت ببرد.

باهم تبصره داشتند من و دو دوستم که دانش آموز بودیم افکارمان روی وضع شرایط جامعه میلان داشت عقب چوکی باغ تفریحگاه که وسط آن با صفحه ی آهنین دیوار بسته بودند تا دو طرفه باشد به هر دوسمت آن دو سه نفری بنشینند و از دیدار هم و طبیعت لذت ببرند.

ما در قسمت عقبی درازچوکی نشسته بودیم متوجه شدیم که آن دو دوست مرد و زن که موبایل به دست شان نمایان بود نزدیکتر شدند در حالیکه خوش بودند لحظه ی اطراف را دیدبانی می کردند

زن اشاره به چوکی باغ کرد و گفت : آنجا مناسب است؟

آن دو شادمانه آمدند و غافل از آنکه ما نیز در عقب آن چوکی باغی نشسته بودیم نزدیک شده با کشیدن چند نفس آزاد نشستند.

زن، با راحتی مرد را مخاطب کرده گفت: من می تر سم خدا نکند کسی مارا نبیند و نشناسد در حالیکه ما دو نفر خاموشانه نشسته و همه سخنان شان رابه وضاحت می شنیدیم

مرد خیلی صمیمانه گفت: نترس خانم! محبت، ترس به کار ندارد و من کاری نمی کنم که اسباب ترس و تأثر ترا فراهم بیاورم؛ اما تو هم کارهایت را به شجاعت انجام بده، مثل که اورا نوازش می کرد.

لحظه ی خاموش بودند و ما دو نفر تبسم کنان فکر کردیم که موضوع جالبی است، صدای مرد را شنیدم که افزود.

این دوستی ما باید سالیان قبل صورت میگرفت.

زن با تعجب پرسید: چطور؟

مرد: فکر می کنم که سالهاست ترا دیده و دوست دارم

زن، چهره اش سرخ شد و با لحن خاص افزود.

این گواهی به دل من نیزشعله ور است

مرد:(بلا درنگ) چطور تمایل به من پیدا کردی؟

زن خندید بلند خندید: در غیابت از تو و از شخصیت ات و آفرینش های هنری ات شنیده بودم این یک انگیزه ی بود میل کردم ترا ببینم؛ ولی دیگران تار و سوزن می شدند بعد زمانی که تو به من کار خوانش مطلب را یاد می دادی نزدیکم می شدی دلم می لرزید، چشمانم برق می زد، حواسم به تو راه می یافت و توجه به خوانش از نزدم فرار می کرد دلم می خواست بگویمت نزدیکم نشو(خندید)

مرد: (به خوشمزاجی)ای تن غافل! تو خود به یک شکارچی می مانی؛ شکارچی زیبا

زن خندیدن گرفت که این حالت نو از مهارت پسندیده اش است نمکین خندید و گفت: نی، نی چنین نخواهد بود اما به چه دلیل؟

مرد(با ملایمت): قبول کن دیدگانت نیرومند است که شکارش را به خود می کشاند

چشمان عقاب مانند ات شکار را از قبل صید کرده و اکنون در چنگال ات قرار دارد

زن بلادرنگ خندید و افزود: نی، نی ممکن نیست.

مرد:( به همان حالت): ببین! چقدر من با اشتیاق و تمایل کامل و لبریز از محبت، آرزو دارم همچو این گردنبندی که دانه های ظریفی سفید مروارید را به رشته در کشیده شده زیب گردن ات نموده در بند ات قرار گیرم اجازت می خواهم

زن(در حال خنده ): به کمال میل اجازه است.

مرد در حالی که دست اش می لرزید و با احتیاط گردن بند را حمایل گردن دوست می نمود که خنده ی زن بلند شد و در حال خنده اش افزود:

از محبت، من نیز چیزی می دانم یقین داشته باش اگر تو چنین می پنداری من نیز دانه های محبت آمیز ترا به رشته ی قوی و نا گسستنی قلب ام پیوند می زنم و نشانه ی دوستی می پندارم، باورکن!

مرد اندکی خندید و با چشمان خود به شیشه گک چشمان زن نگاه کرد افزود:

این خود نوعی از شکار است سعی می کنم به آن تن در دهم.

آن دو یکجایی خندیدند و صدای خنده ی شان آرام شد بعد لحظه ی سکوت بین شان حکم فرما گردید

من و دوست ام با اشاره به هم رسانیدییم که اگر محبت و دوستی باشد چنین باشد نهایت خوش آیند است

صدای مرد بلند شد و با ابراز محبت آمیز افزود:

قندول سمندول و پپرمت! با لفظ قلم می خواهم چیزی برایت بار دیگر بگویم، خوب گوش کن برای قلبی که خود را از آن او می پندارد و ترا از آن خود چگونه باید فهماند که تو از آن دیگری؟

زن با صدای آهنگدار افزود: مرا دست کم نگیر ترا مدت هاست دوست دارم قلب ات را کاملا نگهدار خواهم بود و از آن مواظبت خواهم کرد

مرد( بلافاصله): نشود که به اثر غفلت بچنگ دیگری بیافتد و زیر پا شود؟

زن(جدی): پریشان نشو مطمئین باش نگهدار اش هستم نمی افتد دایماً با من خواهد بود

دوستم، نزدیک ام شد و در گوش ام زمزمه کرد: چه شیرین گفتگو ای

دلم برایشان سوخت کاشکی پلان می کردند تا در یک خلوت و جای مطمئین می بودند

- چرا؟

- تو قدر این دیدار را نمی دانی؟ این هم برای شان غنیمت است آنطرف را ببین که نزدیک آفتاب برآمد، ابر ها تجمع کرده اند و نشانه ها باریدن را مژده می دهند

مرد باز هم بنگ بنگ کنان گویی دست روی گیسوان طلایی زن کشیده باشد اظافه کرد: انسان موجود عجیبی است هم قوی و هم ضعیف،

زن خندید اظافه کرد: چه بهتر که انسان قوی باشد

مرد: ضعیف بودن و قوی بودن به طرز تفکر و اراده ی انسان تعلق دارد که ناممکن را ممکن سازد

مرد: می دانم که تو حق به جانب هستی  و در کاروان زندگی چنین و چنان های  وجود دارد ولی اراده و تصمیم جای خود را دارد

زن: نمی دانم تو از کدام فلسفه سخن می رانی براستی که من هنوز نمی دانم که چگونه ناممکن، ممکن شود؟

مرد: ناممکن نگو عزیزم! ممکن بگو؟

زن: با اندک تبسم افزود: چطور؟

مرد: زیرا: ناممکن!

چه واژه ی تلخی

من هنوز باور نمی کنم

مگر در قلب تو نیرو نیست؟

مگر بر دست من عشق نمی درخشد؟

مگر این واژه ی سخت را

نمی توان کرد نرم؟

مگر این واژه ی غمگین را

نمی توان پوشانید؟

جامه شاد ممکن؟

ناممکن...

چه واژه ی ممکنی!"پروین پژواک"

زن خندید (ولی نه بلند) در لای خنده اش علاوه کرد: تشویش نکن دانستماین بار مرد بعد از لحظاتشادمانه خندید و افزود:

مرد: بلی! اگر چنین نمی گفتی، باورم نمی شد که تو شکارچی خوبی باشی

زن (با چهره ی شاد )پش من شکارچی نیستم؟

مرد: هستی! هم تو وهم تیر نگاه ات

زن، دست روی رخسار گرفت و بلند خندید خنده ی قا قا کرد.

مرد .ارخظاشده گفت: چرا؟ من غلط نگفتم..

زن، آرام شد و با آرامی و ملایمت افزود:

ولی از شکار مردم خداوند نجاتت بدهد.

مرد تعجب کرده سوال نمود: ندانستم!

زن با همان حالت: شکار فرق می کند مرا شکارچی می دانی یا نمی دانی ولی شکارچیان گوناگون وجود دارد که به جان مردم افتیده اند.

آن دو باز هم سرگوشی کرده گفتند: سخنان، جالب شده می رود صدایته نکش خاموش باش. گوش هستم

زن با صدای موزون اندکی بلند مرد را مخاطب ساخت:

باز چه چرت می زنی؟.

مرد: چرتم را شکار و شکارچیان با خود برد واقعاً که مردم در سالیان متمادی به گونه ای مختلف شکار گردیدند اما طرز تفکر ترا نمی دانم می خواهم اندکی توضیح بدهی؟

زن، تبسم کنان افزود: خودت بهتر از من می دانی این روز ها سرنوشت ساز اند شکارچیان در کمین و تیر و کمان به دست دارند.

مرد با تائید:راست می گی:

                     وای بر مردم..

                              ای شکارچیان

                                            رحم کنید

                                                 فردا روز دیگریست

                                                          روز های بارانی و آفتابی!







به دیگران بفرستید



دیدگاه ها در بارۀ این نوشته
نام

دیدگاه

جای حرف دارید.

شمارۀ رَمز را وارد کنید. اگر زمان اعتبارش تمام شد، لطفا صفحه را تازه (Refresh) کنید و شمارۀ نو را وارد کنید.
   



موسی رادمنش