نقدی بر مجموعهی "تلخ مثلِ چای سیاه"
٧ سرطان (تیر) ١٣٩٢
گپهایم را در موردِ پارهیی از شعرهای مجموعهی "تلخ مثلِ چای سیاه"، با این پرسشها آغاز می کنم:
- شعر چیست؟
- همهچیز؟
- یکچیز؟
- یا هیچچیز؟
پاسخ دادن به این پرسشها، بسیار دشوار است؛ یعنی اگر شعر همهچیز است، پس چرا همهچیز شعر نیست؟ یا دستِ کم حسِ ما از همه چیز شاعرانه نیست، واگر هیچچیز شعر نیست؛ پس چرا برخی از پدیدهها را شاعرانه می بینیم و در مورد آنها تصوّرات شاعرانه داریم؛ امّا اگر بخواهیم فرضیهی نسبی دربارهی چیستیِ شعر ارایه کنیم، شعر یکچیز است؛ چیزی که چیستیاش با توجه به دریافتِ مخاطب از آن شکل میگیرد؛ ولی این دریافت به هیچ روی قطعی نیست.
شعر، همهچیز هم نیست؛ امّا برداشت مخاطب از آن چند لایه و چندگونه است.
بربنیاد آنچه گفته شد، شعر "میخواهم دیو باشم" یاسینِ نگاه در مجموعهی"تلخ مثلِ چای سیاه"، با همین رویکردِ یکچیز بودن؛ امّا در خوانشِ مخاطب "چندگونه بودن" آغاز می شود:
"پیراهنِ پاره پارهام
با هیچ پروانهیی پیوند ندارد
تنها ترانهی تنهایی مردیست
که عاشقِ پلنگ شده است" (تلخ مثلِ چای سیاه ص 3)
این تکه از شعر، همه چیز نیست، بدونِ هیچچیز هم نیست؛ امّا یکچیز هست؛ یعنی شعر است؛ ولی دریافتِ مخاطب از آن می تواند چند لایه باشد. من در این جا به گونهی نمونه، این دریافتِ چند لایه را به توجه به خوانشِ مخاطب از متن، نشان می دهم.
خوانشِ نخست: "پارهگیِ پیراهنِ شاعر با پلک هیچ پروانهیی - که نمادی از لطافت و ظرافت است- پیوندی ندارد و فقط ترانهی تنهایی مردیست که عاشقِ پلنگ شده است.
"پروانه" در کنار "پلنگ"، دو تا نشانه است: پروانه، نماد لطافت و ظرافت، و پلنگ نمادِ درشتی و درنده خویی است که در یک پارادوکسِ مفهومی، نشان دهندهی تفاوت در نگرش است.
برداشتِ متفاوت از خوانشِ نخست: عاشقِ پلنگ شدن؛ یعنی عاشق چیزی که هرگز از نگاه عاطفی و دریافت متعارف نمی تواند توجیه پذیر باشد؛ و این یعنی؛ دیگر دیسی در حوزهی پندار که می تواند بسیاریها را شگفتزده سازد.
به همین سان، این تأویلات چند گانه و چند گونه در برداشتِ مخاطب از این شعر (می خواهم دیو شوم)، در پارهیی از مصراعهای دیگر نیز تعمیم می یابد:
"به این قدِ بلند شک نکن
با تمامِ پستی ها نسبت دارد.
دندان هایت را دوست دارم،
درندهگی هایت را" (تلخ، مثل چای سیاهريال ص 3)
چه چیز می تواند شعر شود:
هر چیزی که بتواند از وسطِ شعور رّد شود، و این رّد شدن، زیبایی و شاعرانگی ایجاد کند، می تواند شعر شود؛ امّا همه چیز نمی تواند بدونِ دریافتِ شاعرانه از میان شعورِ شاعر رّد شود؛ یعنی فرایند رّد شدن از شعورِ شاعر، به یک درک و حسِ شاعرانه - که همزادِ همان دریافتِ زیبایی شناسانه از پدیده ها است- نیاز دارد؛ هرچند نمیخواهم این جُستار را آرایش فلسفی بدهم؛ امّا توجه به فلسفیدن های شاعرانه در شعر را نمیتوانم نادیده بگیرم؛ زیرا شعر، هر چند یک پدیدهی تامِ فلسفی نیست؛ امّا نگرههایی از فلسفیدن ها و تأملات فلسفی- شاعرانه را در خود دارد؛ بنابراین، هر رویکردی که می تواند از وسطِ شعورِ شاعرانه رّد شود، می تواند شعر انگاشته شود؛ اما یادمان باشد که این شعورِ شاعرانه، تنها مالِ مؤلف (شاعر) نیست؛ بحثِ مؤلف (شاعر) در رویارویی با متن، به باور پسا مُدرنیستها "منتفی" است، و این تنها مخاطب است که با رّد شدن هر رویکردِ شاعرانه از میانِ شعورش، می تواند به هیأت شعر در آید و این شاعرانگی های آمیزه در ذهنش را با توجه به برداشتِ خودش، به دیگران نیز انتقال بدهد.
شاعرِ دفترچهی " تلخ مثلِ چای سیاه" ، به باور من، در پاره یی از شعرهایش، از وسطِ این شعورِ شاعرانه با زیبایی و شاعرانگی رّد می شود، و سپس این زیبایی و شاعرانگی را در سفره ی زبان، با دیگران قسمت می کند:
" چشم هایت را اندکی بارانی کن
هزار تابستان ترس در من جریان دارد" (تلخ، مثل چای سیاه، ص 4)
و یا:
" سال ها می شود که رؤیا در وازهی اتاقم را نمی کوبد
تنها کابوس ها با کنایه از کنارم رّد می شوند و خبر خودکشی خوشبختیهایم را میدهند." (تلخ مثلِ چای سیاه، ص 24)
و نیز این مصرعِ قشنگِ دیگر:
" مثل چای سیاه در پایانِ یکروز شلوغ دوستت دارم." (تلخ مثلِ چاه سیاه، ص 57)
چیدمانِ موسیقاییِ واژه گان:
در مجموعهی"تلخ مثلِ چای سیاه" ،در بسیاری از مصراع ها با واژههایی بر میخوریم که با توجه به رویکردِ مهندسی واژه گان یا آنچه به آن "چیدمان واژه گانی" می گویند، مو سیقی و ترنمِ گوشنوازی در فرایندِ خوانشِ متن (شعر) ایجاد می کنند که من در اینجا به جای چیدمان واژه گانی، از آن به عنوان چیدمان موسیقاییِ واژه گان نام میبرم؛ امّا نخست از همه، این چیدمانِ موسیقاییِ واژه گان چیست؟
چیدمانِ موسیقایی واژه گان، آوردن و گزینش واژههای همآوا به لحاظِ رویکردِ تلفظی در زبان است مانند: "پیراهنِ پاره پاره"، "پلک و پروانه" ، "تنها ترانه تنهایی..."، "دهن و دندان" و "دوام دلتنگی و دیوانه":
"پیراهنِ پاره پارهام
با هیچ پروانهیی پیوند ندارد
تنها ترانهی تنهایی مردیست
که عاشقِ پلنگ شده است"
ویا:
"دهن بده
دندان بگیر"
ونیز:
"دوامِ دلتنگی دیوانهام کرده" (تلخ، مثلِ چای سیاه، ص ص 4-3 )
"چیدمان موسیقی واژهگان" در برخی از شعرهای مجموعهی "تلخ مثلِ چای سیاه"، یک رویکرد بسیار ناآگاهانه در آوردن واژه گان نیست؛ بل دقت در ساختارِ زبان و چیدمان واژهگان، به درستی این نکته را می رساند، که شاعر بربنیاد تجربهی فردیاش در حوزهی زبان، تا حدّی به گزینش عمدی این واژه گان در تناسب موسیقایی و ایجاد موسیقیت در مصراعها می پردازد؛ امّا با این تفاوت که این گزینشِ عمدی، به حدّی طبیعی در مهندسی واژه گان شکل می گیرد که به هیچ روی تصوّر نمی شود این واژهها در فرایند چیدمان، غیر طبیعی وارد شده اند.
می خواهم بگویم که ساختار مهندسی واژهگان ، سبب چیدمان موسیقیِ واژه گان و در کلیّت عنصرِ موسیقی در زبان پارهیی از شعرها می شوند، که بیگمان از اثر تجربه و ممارست "نگاه" در زبان شکل گرفته است؛ چیزی که رسیدن به آن، کار دشواری است مانند کاربُرد واژههای"سیب" و"سیگار" در شعر"عکسِ دستهجمعی":
"و لبهایی که روسپی ترین رابطه را
با سیب و سیگار، همزمان تجربه می کنند" (تلخ، چای سیاه، ص 13)
و نیز کاربردِ حرفِ "چ" در واژههای "چای"، "چُرت" و "چشم چران" ، در شعر" عکس دسته جمعی " که به همان رویکرد و چیدمان موسیقایی واژه گان میانجامد:
"چای، تنها رفیقِ چُرتهای چشم چران من است." (تلخ، مثلِ چای سیاه، ص14)
چیزی را که در شعرِ"سپید"، برخی از سپیدسُرایان جدی نمی گیرند، آهنگِ واژه گان یا همان عنصرِ موسیقایی در زبان است؛ زیرا این "برخی ها" تصور می کنند که هر سطری را بدون توجه به آرایههای موسیقایی، وقتی کنار هم بگذارند و یک مقداری از این سطرها و واژهها را به گونهی افقی – عمودی بنویسند، شعر می شود؛ در حالی که شعرِسپید به لحاظِ توجه به رویکردِ چیدمان موسیقی واژه گان، از دشوار ترین گونه های ادبی در حوزهی ادبیات است که افزون بر داشتنِ مهارت و تجربهی کارکردی در زبان، به عنصرِ موسیقاییِ بسیار اثر گذار نیز نیازمند است.
شاعرانه ساختن زبان:
رویکرد دیگر که در پارهیی از شعرهای مجموعهی "تلخ، مثل چای سیاه" وجود دارد، ویژه گی "شاعرانه ساختن زبان" است؛ امّا این ویژهگی چگونه شکل می گیرد: بی گمان، زبان را وقتی بدون توجه به آرایهها و ظرافتهای شاعرانه به کار ببریم، این گونه زبان، یک پدیدهی متعارف با مفهومِ "قراردادی" آن است که به دردِ مناسبات متعادل و ایجادِ "رسانهگیِ سطحی" می خورد؛ امّا هنگامی که زبان، شاعرانه می شود، این شاعرانهگی، زبان را از سطح به ژرفا می کشاند؛ چیزی که در برخی از مصراعهای شعرِ "زنی با چشم های نجیب" اتفاق می افتد:
"با خیالِ آغوشِ معشوقهیی
خودم را حلقه میزنم گردِ تمامِ مردانهگیهایم
دست می کشم تنِ برهنهی تنهایی را" (تلخ، مثلِ چای سیاه، ص 70)
و باز هم در پارهی پایانی این شعر (زنی با چشم های نجیب) این ویژه گی شاعرانه ساختن زبان، قشنگ ارایه می شود:
"تمام مردانه گیهایم را پاکت می کنم
و به نشانی کودکیِ چشمهای نجیب
می فرستم." (تلخ، مثلِ چای سیاه، ص8)
و نیز:
"من محکومِ میزبانیِ ابدی آدمها هستم
آدمها در من راه میروند، میخوابند، میمیرند." (تلخ، مثلِ چای سیاه، ص27)
و به ویژه این سطرِ دیگر که رویکردِ شاعرانه ساختن زبان را بسیار چشمگیر نشان میدهد:
"ریزشِ نامههای عاشقانهی درخت بر زمین" (تلخ، مثلِ چای سیاه، ص 40)
بر بنیاد آنچه به عنوان چشمداشت های ویژه و و یژهگیها در مجموعهی "تلخ مثلِ چای سیاه" گفته شده، دیدگاهم را در مورد پارهیی از نارساییها در این مجموعه نیز بیان میکنم.
- غیر شاعرانه بودن زبان: همانسان که در جُستار شاعرانه ساختن زبان، برخی از مصراع ها به گونهی نمونه ارایه شد، اینجا به چند مورد از "غیرِ شاعرانه بودن زبان" در پارهیی از مصراع ها، اشاره می کنم:
"این جا زندهگی است
منظورم همین کابلِ خودمان
سرزمینِ رویدادها و رؤیاها" (تلخ، مثلِ چای سیاه، ص 15)
به باور من، این تکّه نهتنها حسِ شاعرانگی در زبان را بر نمیانگیزد؛ بلکه ساختار زبانیاش نیز آن ژرفای بیشتر را در تناسب با مصرع های بعدیِ پارهیی از شعرهای این مجموعه ندارد، و اُفتِ ساختاری و محتوایی را در قیاس با مصرعهای پایانی این شعر نشان میدهد.
"نمی خواهی دشنام بدهی؟
تا آرامشم از سفر برگردد"
راستش
نمی دانم اندامم چند پیراهنِ دیگر
طعمِ ترا خواهد داشت." (تلخ، مثلِ چای سیاه ص 16)
2: شعر سازی های غیر شاعرانه: با آنکه من با این مسأله موافقم که هر شعری با مقولهی "الهام" و اِشراق شاعرانه همزاد نیست و کارِ شاعرانِ امروز، تنها فرو رفتن در "عالمِ خُلسه" و "جنون زده گی های مزمن" نیست و بازار اشراق نگری های سنتیِ قلندر وار کساد است؛ امّا اگر فرایندِ شعر سازیها و فضا سازیهای عمدی برای سُرایش (که به نظر من، مساوی به همان رویکردِ شعر سازی و "ساختن" است) شاعرانه در حوزهی ساختار شکل نگیرد؛ هر چیز است؛ ولی شعر نیست؛ هرچند این نگره را با قطعیت نمی توان پذیرفت؛ ولی مرزی که شعر را از غیرِ شعر می تواند جدا سازد، ایجادِ همان شاعرانهگی در زبان و محتوای شعر است.
شعری که نتواند شاعرانهگی را در فرایند خوانش ایجاد کند، شعر نیست، "ارتکاب" است، و چیزیست در حدِّ یک گپِ معمولی و سطحی که هر آدمی بدون توجه به عنصرِ شاعرانهگی می تواند آن را بیان کند.
به نمونهی کوتاهی از این دست در شعرِ "عکسِ دسته جمعی" توجه کنید:
"لطفن دست از سرِ شوخی های تان بردارید" ( تلخ، مثلِ چای سیاه، ص 14)
نمونهی دیگر:
"دیپلومات ها به هم سیگار تعارف می کنند
صدایی از پیاله ها بر میخیزد
از شقیقهیی خون جاری می شود
کسی میرقصد، میخواند، میخندد" (تلخ، مثلِ چای سیاه، ص 22)
و این هم یک نمونهی دیگر:
" میزِ کارِ قشنگی دارم
همه چیز را می شود اینجا ملاقات کرد." (تلخ، مثلِ چای سیاه ص 37)
شعر سازی و فرایند ساختن شعر، در کار هر شاعری، یک امرِ طبیعی است؛ امّا با توجه به این نکته که اگر این معمولیت و طبیعی بودن، با مفهومِ شاعرانه ارایه نشود و در واقع ساختارش شاعرانه نباشد، دیگر مقولهی "شعریتش" دچار تردید است.
بربنیادِ این، پارهیی از شعرهای مجموعهی "تلخ، مثل چای سیاه" دچار همین اشکال اند؛ یعنی پینههای ناجوری اند بر دامن همان شاعرانهگی هایی که پیشتر به عنوان ویژهگیها از آنها نام بُرده شد.
3: نشانههای مبهم: شعر "لطفن کف بزنید" با آن که ساختاری خلاق دارد؛ یعنی میشود گفت که یک شعرِ نمایشنامهیی است، امّا نمادها یا نشانههایی که در این شعر آورده شده اند، مبهم اند و این مبهم بودن، بسیار گیچ کننده است مثلن:
"صدایی دردهلیز میپیچد، بشقابی روی میز میشکند
سایهیی رّد می شود از پشتِ پنجره
سیگاری سر میگذارد درجاسیگاری
تا در باز می شود، تمام دروغ ها گیر میمانند در دستگیر" (تلخ، مثلِ چای سیاه، ص 51)
با توجه به این که پیشتر گفتم، این شعر رویکرد نمایشی دارد و از نشانههایی مانند: صدا، بشقاب، سایه، سیگار، جاسیگاری، به عنوان نمادهایی برای نشان دادنِ وضعیت استفاده شده است؛ امّا این نشانهها به لحاظِ مفهومی مُبهم اند، و گاهی هم این برداشت را در ذهن افاده میکند که نکند شاعر برای آغازِ این ساختار، شتاب زده وسطحی عمل کرده باشد تا بهانهیی باشد برای بیان گفته هایش در مصرع های دیگر.
امّا چیزی را که در پایانِ آنچه گفته شد میخواهم بیفزایم این است که پارهیی از شعرهای مجموعهی "تلخ، مثلِ چای سیاه" به حدّی شعر اند که آدم را شوکه میسازند و هیچ تأویلی به جز از تأویلِ زیبایی شناسانه نمیتواند آن را توجیه کند.
به تکّه هایی از یک شعر که به حیث نمونه گزینش شده، توجه کنید:
"دختران این جا با سلام های مصنوعی
ساده گی را به تأخیر میاندازند" (تلخ، مثلِ چای سیاه، ص 47)
"سارا!
صادقانه می گویم
اگر شعری سُراغم میآید
تنها دلیلش طعمِ تلخِ تحریم های تنِ توست"(تلخ مثلِ چای سیاه،ص48
++++
"دخترانِ شهر رو راستتر از آن اند که شرم و شعر در پی داشته باشند
با هیچ سیبی به سراغِ زنی می روی
و باهیچ اناری بر می گردی" (تلخ، مثلِ چای سیاه، ص 48)
در آخر، خودم را پس می کشم و نمی خواهم بگویم شاعر خوب سرودهیی؛ بل این شعر ها اند که می گویند: شاعر ما را خوب سرودهیی!
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته