ایستگاهی در ایستایی یک فمینیست
٢٠ سرطان (تیر) ١٣٨٩
با این که چشم داشتهای خواننده امروز نسبت به شعر و فضاهای آن آرام آرام میرود مدرنیزه شود، شمار شاعرانی که بتوانند به این خوانندهها شعر مدرن تحویل بدهند خیلیها کم است. هنوز شاعرانی هستند که نتوانسته اند «قبا» را از تن شعر بیرون بیاورند. این اصل میان شماری از شاعران نسل امروز و دیروز تفاوت گذاشته است. با نگاه کرد به این تفاوت، شعر بانو مهرگان را میشود در رده امروزیانی آورد که نه تنها شعر را از گز و مترهای قراردادی و مدشده شعر بیرون آورده اند؛ بلکه پیراهنی از فرم و ساختار تازه به تن شعر پوشانیده اند.
شاید بسیاری از شعر سرايان به این اندیشه دست نیافته اند که شعر امروز آهسته آهسته راه خود را از شعر معاصر جدا میکند؛ هرچند این دریافت آن قدر دست نیافتنی نیست و تفاوتها خود میآیند که این پیشآمد را نشان دهند، مثلا شعرهای پرتو نادری، مهدی اخوان ثالث، لیلا صراحت روشنی، خالده فروغ و... «مارک» شعر معاصر دارند و شعرهای مسعود حسن زاده، روح الامین امینی، مجیب مهرداد، سید عاصف حسینی، وحید بکتاش، یاسین نگاه، بانو مهرگان و... را میشود در رده شاعرانی آورد که راه خود را از شعر معاصر و نسل پیش از خود جدا کرده اند.
اگر بخواهیم شاخصههای شعری بانو مهرگان را به دیدبانی بگیریم، باید پیش از هر اتفاق به جایگاه بلندی ایستاده شویم، بعد نگاهمان را آماده سفر کنیم، سفری که ممکن ما را در همان شروع راه به چهار راهی ای ببرد که هر راهش به دهلیزهای درون در درونی منتهی شود.
با این که نیمی از نسل سوم شاعران ما راهرو نسل پیش روی خود بوده اند و با شعر برخورد کهنه و قرارادی داشته اند؛ بانو مهرگان را میشود در شمار شاعرانی آورد که از این سنت زنجیر پاره کرده و خواسته اند خود نسل سوم و پیش رو نسل بعدی خود باشند.
اگر نگاه مان را از بیرون به درون شعرهای شاعر ببریم، با آنچه رو در رو میشویم غیر از دغدغههای درونیاش نیست و آنچه ما را در این رفتن به ایستایی و درنگ وامیدارد، پرداخت مدرن و امروزی است که در ژرفای شعرهایش ته نشین شده است. چشمگیرترین شاخصهای که از شاعرانگی و نگاه شعر او به ما دید میزند، گرایشهای فمینیستی و سلیقهای زنانه اي است که در سراسر شعرهایش حضور دارد. گاهی همین ویژگی برخورد او را نسبت به فرم، زبان و ساختار شعر چنان گره میاندازد که زن بودنش را فاش میکند. مانند این شعر:
موهایم را میتراشم / بعد میچرخم دور خود / با آغوشی پر جنازه و خون دور این جهان / بی خبر از اینکه تمام شما / فقط در عکسها مهربانید و پر لبخند.«1»
***
«تراشیدن مو»، «چرخیدن به دور خود» با «آغوشی پر از جنازه و خون» آرمانهای زنانه و خودی اوست که در این شعر و شعرهایش ته نشین شده است و همین اصل میآید که این شعر را در نهایت زنانه نشان دهد:
مو که یکی از سمبولهای غرور زنان است، او میخواهد آن را بتراشد بی آنکه در فکر این بیافتد كه با تراشیدن، این غرور شکسته خواهد شد و برای این که بیزاری خود را از این سیاهی نشان دهد با تلخی به دور خود برقصد و به مردها نشان دهد که شاد است. در بند دوم شکل هندسی درونی شعر و گمانه زنی خواننده دست خوش دگرگونی میشود و دوباره شعر را سمت همان آرمانهای فمنيستی می کشاند که به خواننده میگوید. پس از رها شدن از شر این سیاهی که به او هویت «سیاسر» داده است، میخواهد به دور خود برقصد، آن هم «با آغوشی پر جنازه و خون و شاد شدن خود را نشان دهد و با انگشت گذاشتن روی درشتی (جهان) ، اشاره به دنیای خودش دارد و آخر سر تمام ابهام و لفافهها را از روی شعرش دور میزند و تمام مردها را با انگشت نشان میدهد و می گوید:
«بی خبر از اینکه تمام شما / فقط در عکسها مهربانید و پرلبخند.»
و با این ضربه آخر آرمانهای درونی زنانه خود را فاش میسازد»
هرچند جرقههای این چنینی و گرایشهای فمینیستی را ما در پیشینه زبان فارسی داشته ایم که رابعه بلخی را میتوان در پیشاپیش این نسل آورد و فروغ فرخزاد را در اوج یا نیمه راه، و مریم هوله، محبوبه ابراهیمی و... و بانو مهرگان را در امتداد راه، این برخورد را در تمام راه رفتها و شعرهایش میشود دید مثل این بندها:
قدم ميزنم / قلم ميزند / قلبم ميزند/ به شدت باز ميشوند پاهايم / ميپرد چشم از خوابم/ وحشتزده دستانم !/ كسي تمام مرا از نوك سينههايم / هوووووووورت / ميجود ...
***
ولی تكرار لكههای لحاف در خانه / به مقاومت شب ميافزايد / قلب يكي تند ميزند به بكارتي/ ديگر تمام شد...گوشهايم پر است از الله اكبر / هميشه قابل سنگسار است راز اشكهاي زير لحاف.. .
و گاهی هم شاعر خوانندههایش را خلافت تمام عادات شعرهایش دچار ابهام و معنا گریزی میکند مثلا در این شعرها:
جنازههای را که اندازه آغوش من اند / میشود پشت دندانهای یکدستم / مومیایی کرد / دور لبانم خیمه چهار میخ کرده ام / تا لبخند زار نزند...
***
چشمانم را مومیایی / و ستارهها را از مردمکهایم / نمیدزدم...
و گاهی هم خط زبانی این شعرها آن قدر صمیمی و ساده میشود که کمی از سایههای ابهام قبلی را آفتابی میکند، مگر با آن هم در جای جای شعرها این سایهها باقی میماند و صمیمیت و روال منطقی شعر را دچار لغزش میکنند.
آنچه میان چشم داشتهای شاعران امروز و دیروز تفاوت میگذارد چهره بدل کردن عصر است که این تفاوتها امروز بحث ادبیات آرشیف را پیش میکشد و برای آفرینشگران میگوید، آن ها آفرینشهای دیروز را بگذارند به دیروزیان و به نسل خود و پس از خود بیافرینند. باخوانش شعرهای این شاعر میفهمیم که او ناصر خسرو و رابعه را در آرشیف گذاشته است و خواسته خود در جای خودش باشد. به این نهایت مي رسد که بگوید: مهرگان زبان و ساختار را به هوشمندی در خدمت زیباترشدن شعر به كار گرفته است.
قالبهای شعر همه ظرفهايی هستند که شعر را از یک زبان ناشناخته و گم برگردان می کنیم و در ظرفیت آن می ریزیم و ظرفی که به نام قالب سپید خوانده میشود با گنجایش ترین قالبیاست که مي توان با آن شعر را از زبان اولی به من خود و بعد برای خواننده برگردان کرد. شعر سپید قالب جدی و عصری برای امروزی سرودن است و مهرگان زبان و ساختار را به هوشمندی در خدمت زیباتر شدن شعر به كار گرفته است، آنچنان که میشود با گامهای بلند شعر های او را قدم زد و از دست دادن بار بار به آنها خسته نشد.
از جایگاه زنجیره تصاویري که بیشتر از هرچه موجب دلبستگی خواننده میشوند برخورد مهرگان خیلیها ژنیریک است و در چیدمان و کنار هم گذاشتن آنها هم سلیقههای زنانه او دست دارند:
روی میز نطفهای به من خیره مرده است / پشت در یکی / برای مرگ نطفه گریه میکند / و من با سیخک مویم بر آن / نقشه افغانستان را میکشم...
در پرداختهای شعری این شاعر بازیهای زبانی کمتر دیده میشود، مگر با آن هم محکم بودن پرداخت آن را میتوان حس کرد. مثلا در این شعرها برترین رویداد همان اتفاقی است که در زبان آن افتاده:
به یادت که می افتم / می افتم...
***
به برف میریزم / به هم میریزم / سپید میشود شعری...
***
تا جوانه زد ریشه از رگها / شگوفه در من / من در حلقه / و حلقه در حلقم ...
***
یک نفس نمیشود نفس کشید / فاژه میکشم / میکشد فاجعهای مرا دنبالش...
***
لبانم سوخته اند / و تبسمم در بدر تر از در / به روی تان باز است...
***
اگر در یک کلیت بخواهیم شالوده و گنجایش شاعرانگی این شاعر را در یک ظرف بریزیم، باید بگویم:
بانو مهرگان به فوتوژورنالیست حرفهای میماند که با ظریف سنجیهای چشم سومش از اتموسفیر و رویدادهای دور و برش عکاسی میکند و هرگاه که چشمش دنبال زاویهها میگردد، به خود میگوید:
این را از یاد نیانداز که تو زن هستی. این دکته در تمام طول راه شانه به شانه با او راه میرود و روانش به سلیقه همین اندیشه گزینش میکند... درست مثل این بندها:
بعد از این نمیرسد هیچ / لحظه رفتنت / جوان میمانیم و خدا حرفی ندارد / عقربهها در جعبه آرایشم / بالاخره کمر ساعت را شکستم.
***
ولی میشود فکر کرد حالا / خیلی بلندتر از طناب لباسها...
***
و در این نگاه کرد خیلیها کم اتفاق می افتد که او عکسهای ضد نور و یا میزان ناشده بردارد.
***
ابروانم را نمیچینم / شانههایم را میتکانم / ولی میترسم / میترسم ساعت زنگ بزند / و من خواب را فقط دیده باشم...
***
و در این نگاه کرد گاه گاهی عکسهای او دچار به هم ریختگی میشود و عکس های ضد نور میزان ناشده به دست می دهد، مانند این ها:
قدم ميزنم / قلم ميزند / قلبم می زند/ به شدت باز میشوند پاهايم / ميپرد چشم از خوابم/ وحشتزده دستانم !/ كسي تمام مرا از نوك سينههايم / هوووووووورت / میجود / من سگی را می شناسم / كه رنگين كمان را قرار است ببيند.
***
من سگي را ميشناسم / كه رنگين كمان را قرار است ببيند.
این بند با تصاویر پیش از خودش هیچ رابطهای ایجاد نمیکند با این که با تنهایی خودش میتواند یک شعر زیبا باشد...
در این برخودها نگاهش نسبت به آنچه میبیند خیلی فوتوژنیک است و با همین عکسها دنیای بیرونیاش را با روان خود پیوند میزند و این عکسها را اول تحویل من خودش و پس از آن تحویل خواننده میدهد.
و آخر سر این که کج و راستهای را که بانو مهرگان در درون شعرهایش به شناسایی گذاشته است یک روز خود بدل به سبک و گویش او خواهد شد. به امید روزی که کتابهایی از او در قفسه کتابهای ما داشته باشیم
به دیگران بفرستید
دیدگاه ها در بارۀ این نوشته